هاله بخت‌یار (سیاه‌پوش)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


نویسنده: هاله بخت‌یار
🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫
پیدا کردن پارت اول⬅ #پارت1
چاپی⬅در آغوش آتش، بی‌دفاع
فایل فروشی⬅فرش قرمز
پارت‌‌گذاری رمانِ⬅سیاه‌پوش🖤
برنامه‌ی پارت‌گذاری⬅سه روز هفته
آی دی نویسنده👇
@Hale_2001
اینستاگرام👇
instagram.com/hale.bakhtyar

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: یاس
‍ #خیانت
#مثلث_عشقی



در یک فکر #شیطانی قیدِ اعتقادات مرد روبرویم را می‌زنم. یکدفعه روی پنجه‌ی پا بلند می‌شوم و با سرعت #بوسه‌ای روی چانه‌اش می‌کارم و اوج #لذت از عرش به فرش برمی‌گردم.
خودم آتش می‌گیرم و او را برق می‌گیرد. لرزش بدنش را حس می‌کنم
ناباور و توبیخی نامم را از اعماق وجود پاکش صدا می‌زند
- مهدا؟!
گر گرفته‌ام، دلم #طلب_بوسه‌ی دوم را می‌کند ولی از چشمان برافروخته‌اش حیا می‌کنم.پشیمان نیستم ولی قصد آزارش را ندارم.
از اول هم قصدم آزارش نبود فقط چیزی در دلم این بوسه را تمنا کرد.
تنها با صدایی مرتعش لب می‌زنم
- شرمنده...اسلامت رو به خطر انداختم ...ولی دلم دیگه طاقت نداشت...ارزش رفتن به #جهنم رو داشت!
اخم در هم می‌کشد
- برو فقط برو
سرمست لبخند می‌زنم و او با حالت #قهر سر تکان می‌دهد و رو برمی‌گرداند و از پیچ کوچه رد می‌شود.
دل و جانم را قربان قد و بالایش می‌کنم

#لب‌هایم_از_عطش_بوسیدنش_ترک خورده است.

#جنس_مخالف
#رسوایی

#ملیحه_بخشی_یاس
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ


Репост из: یاس
‍ #مهدای_آتش

- باز که تو پیدات شد! چرا #غرور نداری؟
- گفتم نمی‌تونم برم و برنگردم، #عشق که غرور نمی‌شناسه!
نفسش را کلافه فوت می‌کند و عاصی نگاهم می‌کند
- برو بچه مزاحم کار ما نشو، زنگ می‌زنم صد و ده بیان جمعت کنن ها!
- صد و ده برای چی؟ مگه شما آتشنشان نیستین؟
دست به کمر می‌زند
- بله آتشنشانیم
- مگه وظیفتون #خاموش کردن آتیش نیست؟
بی‌حوصله جواب می‌دهد
- بله وظیفه‌مون هم خاموش کردن آتیشِ!
تمام نیرویم را به زبانم انتقال می‌دهم تا جمله‌ام را بگویم، قلبم مثل پمپی باقدرت خونم را پمپاژ می‌کند، در این هوای سرد عرق به تنم نشسته ولی باید آخرین تیرهایم را بزنم شاید به قلبش اصابت کرد، خدا را چه دیدی؟
- خب... من از #عشق شما آتیش گرفتم دارم جزقاله می‌شم چرا بی‌تفاوت از کنارم رد می‌شی؟
عصبی نگاه می‌گیرد، مردمک‌های براقش را در حدقه می‌چرخاند و لا اله الهی می‌گوید
- بیا بچه برو مشقات رو بنویس رو مخ من راه نرو
پا زمین می‌کوبم و با حرص داد می‌کشم
- چرا همش تحقیرم می‌کنی؟ چرا باورم نمی‌کنی؟ می‌گم دارم تو #آتیش_عشقت_می‌سوزم! می‌گی برم مشقام رو بنویسم؟ توی دلت به جای قلب چی داری؟ اصلا اینا به کنار این ادبِ که اینجوری با من حرف می‌زنی؟
لحنش نرمتر می‌شود
- باشه! غلط کردم ! خیلی هم خانمی! خیلی هم بزرگی! حالا خواهشا راه بیفت برو و دست از سر من بردار!
مثل یک بچه‌ی لجباز می‌گویم
- نمی‌تونم برم!...تمام وجودم یک گلوله آتیشه! چرا باور نمی‌کنی این آتش سوزی رو...تا یک چیزی نگی که آروم بشم پام رو از اینجا بیرون نمی‌ذارم!
دیگر اعصابش قد نمی‌دهد و با اخم نزدیکم می‌شود، عمو آتشنشان هم از این حرکتش می‌ترسد و قدمی جلو می‌گذارد.
اما او فقط با لحن تندی می‌پرسد
- آتیش گرفتی؟ داری می‌سوزی؟ ها؟ ها؟
از سردی هوا بخار از دهانش خارج می‌شود.
کمی می‌ترسم، آب دهانم را با صدا قورت می‌دهد ولی با سرتقی سر به تایید تکان می‌دهم.
یکدفعه رو برمی‌گرداند.
به سمت شیر و شلنگ آبِ کنار محوطه‌ی مرکز می‌رود، شیر آب را تا آخر باز می‌کند و به سمتم می‌آید و آب را با فشار روی من می‌گیرد.
هاج و واج و ترسیده نگاهش می‌کنم، آب یخ است و نفسم را بند می‌آورد.
اول از کارش شوکه می‌شوم و بعد از سردی آب و هوا و خیسی لباس‌هایم مثل بید مجنون می‌لرزم.
و او مرا هم با سنگدلی از سر تا پایم خیس می‌کند.
هرم نفس‌های داغش روی صورت یخ کرده‌ام را گرم می‌کند.
- حالا خنک شدی؟ #آتیشت_خاموش شد؟ همینو می‌خواستی؟
با لب‌های لرزان جواب می‌دهم
- نه! آتیش وجود من از این آتیشا نیست که با آب و کف خاموش بشه! من قلبم آتیش گرفته! احساسم آتیش گرفته ! تو چه جور آتش نشانی هستی که نمی‌دونی هر آتیشی یک نوعی خاموش می‌شه؟!
نگاهش میلی‌متری از نگاهم کنده نمی‌شود که حروف را با تحکم برایش ادا می‌کنم
- آتیش قلب من فقط با بودن خودت خاموش می‌شه
نگاهش یک لحظه رنگ درماندگی می‌گیرد.
- بابا روت رو بگردم، تو دیگه کی هستی؟ با کارهای من باید بری و برنگردی!
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
با چشمهای گشاد شده و پر حیرت نگاهم می‌کند و عقب می‌کشد.
دست درون موهایش می‌کند و زیر لب پشت سر هم زمزمه می‌کند
- #لعنت_بهت_دختر! لعنت بهت
احساس پیروزی می‌کنم ولبخند می‌زنم.

#ملیحه_بخشی_یاس
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ


Репост из: ابزارک ?
‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#شبیخون رمانی #واقعی‌هیجانی‌عاشقانه
یک رمان کاملا متفاوت از #خالق‌اثرازهوس‌تاقفس
عزیزانی که تمایل دارن این رمان آنلاین رو بخونن مبلغ15000تومان به شماره حساب زیر
6037697529242122
به نام #زهراعلیرضایی، واریز کنن. بعداز واریز، شات فیش واریزی رو داخل پی وی به ایدی زیر
@Rahgozare_Tabestan
ارسال کنن تا ، لینک دراختیارشون قراربگیره❤️❤️❤️
پ ن:فرصت و تعدادعضویت محدود❌❌ #فقط‌تااواسط اردیبهشت‼️

#خلاصه‌ی‌کوتاهی‌ازشبیخون
طی چند مدت کوتاه درسطح شهر #قتل های سریالی رخ می ده که توجه سرگرد دایره ی جنایی #بهدادنواب را جلب می کنه...
#بهداد درگیرحل معمامیشه درحالی که همه چیز اونی نیست که فکر سرگردو درگیرکرده!
داستان درست از جایی شروع میشه که #سرگرد، پا داخل جایی میذاره که نباید!

#جنایی🔞
#معمایی
#عاشقانه
#شبیـــــــــــــخون‌کاری‌جدیداززهراعلیرضایی‌


#پست۳۷
نیشخندی زد و با گذاشتن قوطی روی میز، به سراغ دیوار ممنوعه رفت. این اسمی بود که او برای این دیوار کذایی انتخاب کرده بود. دیوار اتاقی که هیچ کس حق پا گذاشتن داخلش را نداشت، الا خودش و او... با قدم هایی کوتاه و استوار به دیوار نزدیک شد. یک به یک عکس هارا از نظر گذراند. ده چهره ی متفاوت از زاویه های مختلف! عکاس آنقدری حرفه ای کارش را کرده بود که چهره ی یک به یکشان درون عکس به خوبی مشخص بود؛ بدون این که بدانند و خبر داشته باشند که عکسی از آن ها گرفته شده است. پول گزافی بابت این کار داده بود؛ اما حالا که به نتیجه ی کار نگاه می کرد، متوجه شد که آن خرج هر چند اضافه؛ به این خروجی تمیز و باکیفیت می ارزیده است. با رضایت دست به چانه زد و متفکر روی دو عکس خط خورده زوم شد. دو عکسی که متعلق به مشفق و کامیاب بود. خط قرمزی که با ماژیک دورشان کشیده بود، به معنای حذفشان از کل زندگی بود. ماژیک را برداشت و با سر آن روی چند عکس باقی مانده ضربه های کوتاه زد. نیازی به تمرکز بیشتر نداشت؛ چون نفر بعدی انتخاب شده بود. مردی که به اندازه موهای سرش در دوران کودکی و نوجوانی مهمان و نمک خورده ی خانه یشان بود و حالا باید جواب نمکدان شکستنش را به بدترین شکل پس می داد.


Репост из: گلها در سوگ باغبان رنگ باختند...
‍‍ من ایلدا هستم. زنی که تمام زندگیش در یک شب زیرورو شد، من نوعروسی که شب عروسیش قاتل شد. قاتلِ قاتل خواهرش! خواهر یازده ساله‌ای که بعد از تجاوز کردن پسر یکی از سران دولتی کشته شد و من رو داغدار کرد.
و حالا توی این شب‌های زندان و تنهایی، خاطره روزهای خوش عاشقیم رو دوره می کنم
و هر شب با یادآوری جسد خونین خواهرم که زیر دست و پای یه آقازاده کثیف جون داد
دردهام رو می‌بارم. من ایلدام، ایلدای بختیاری! منتظر اعدام!

#راز قتل این ماجرا #کشف می‌شه؟
#واقعا ایلدا #قاتله؟
#سرنوشت ایلدای #زیبا و یزدان وکیل #جذابمون رو
در رمان جنجالی گل ها در سوگ باغبان رنگ باختند بخونید.
توصیه ویژه
رمانی جنجالی✍🏻 به قلم هیجان انگیز فاطمه گل‌محمدی



https://t.me/joinchat/AAAAAE-rDfUh0FN69ysaPw https://t.me/joinchat/AAAAAE-rDfUh0FN69ysaPw


Репост из: Неизвестно
‍ #خلاصه_رمان
#برای_نوجوانان_به_هیچ_وجه_توصیه_نمی شود!!!! 🔞🔞🔞🔞

پاهایم جلو نمی رفت.
داشتم خفه می شدم.مرگ چطوری بود؟درد داشت؟چرا من؟
زن مامور چادرم را دستم داد و گفت:یاالله!سرت کن که باید بریم...
نزدیک بود بالا بیاورم.حرفهای چند شب پیش یزدان دلم را خوش کرده بود که قصاص نمی کنند!
اما شش صبح چوبه ی دار آماده بود.
زیر بغلم را گرفتند،کشان کشان بردندم توی راهروی زندان.نزدیک بود شلوارم را خیس کنم از ترس‌.بدنم می لرزید.رعشه گرفته بودم.وقتی توی حیاط اوردندم،یزدان آنجا بود.
نگاهش را دزدید.چشمهایش قرمز بود.
دلم می خواست بروم و به پایش بیفتم که مرا ببخشد به خاطر کارهایی که با او کردم.
حلالم کند اما فرصت نشد.
قلبم ایستاد.چشمم که به طناب دار افتاد.گلویم را انگار می بریدند...
چاقو بیخ گلویم بود.

خدایا!من می خوام زنده بمانم!

عاشقانه ای از جنسی خاص و متفاوت 🔞
فضاهای جدید 👌
سوژه ای عالی💯
یزدان جذاب و ....😍🌹

از دستش ندی 👇👇👇👇
به خدا پشیمون نمی شی!

https://t.me/joinchat/AAAAAE-rDfUh0FN69ysaPw


Репост из: ?admin?
‍ 🌸🌸🌸
من فریدون مردی خوشتیپ و صد البته پولدار که از بد حادثه بیماری #پیش‌فعالی‌ج دارم و بعد از کلی دکتر و رفتن و مصرف کردن دارو های روحی جسمی به هیچ نتیجه ای نرسیدم تا اینکه دوستم محمد #برادر‌زاده یتیمش که ۱۷ سال بیشتر نداره رو بهم میفروشه تا من خلا رو باهاش......

🌸🌸🌸🌸🌸

#من_میترســـــم


_خودت لباسات در می یاری یا من بیام کمک؟!!!

حرف نمیزند مات مات است.از این شب شوم میترسد....

فریدون بی حوصله نگاهش میکند و میگوید: یه مشت ادم پشت در منتظر دستمال هستن ،منم که خسته ام زودباش تصمیمت رو بگیر.

اب دهانش را به سختی قورت میدهد و با چشمانی که رنگ التماس گرفته میگوید: #من_میترسم.... میشه مـــــیشه.... کاری بهم نداشتــــ....

فریدون که از روی تخت دونفره بلند میشود کپ کرده خفه میشود و از ترس عقب عقب میرود تا کاملا پشتش به کمد مماس میشود.

فریدون با ارامش نزدیکش میشود و در یک قدمیش انگشت اشاره اش را بالا می اورد و در همان حال که بر روی صورت دخترک خط فرضری میکشد میگوید: یاد بگیر از چیزی نترسی چون اون بلا دقیقا با شرایط بدتر سرت می یاد، الانم برگرد میخوام زیپ لباست باز کنم.

تکان نمیخورد که خود فریدون دست به کار میشود و بدون توجه به گریه هایش لباس سفید عروسی را که برای ساره بی شباهت با کفن نیست از تنش خارج میکند.

هنوز ساره را به سمت خود برنگردانده که تقه ای به در میخورد و سپس مادر فریدون میگوید: پسرم زودباش دیگه دستمال بده ما بریم بعد وقت تا صبح زیاده .....

ساره از این همه وقاحت عقش میگیرد و دستانش را سپر تن نیمه برهنش میکند.


فریدون دستان ساره را با حرص و ولع کنار میزند طوری که مادرش بشنود میگوید: الان میارمش واستون....


ساره را به پشت سر هل میدهد که بی تعادل بر روی تخت فرود می اید و خودش همانند جغدی شوم بر روی تن ضعیف دخترک خیمه میزند و زیر لب ارام زمزمه میکند: حاضری #عروس خانم؟!!

ساره اشکش از چشمانش رها میشود و لابه لای خرمن موهایش گم که فریدون پوزخند شیطانی میزند و میگوید:قول میدم بدون درد باشه.....

#پارت واقعی رمان سرچ کن اگه نبود #بلفت

https://t.me/joinchat/AAAAAE60LT52EENjCjcijA


Репост из: Неизвестно
اشکان پسر مغرور و جذابی که تا حالا از هیچ دختری نه نشنیده
درگیر دختری میشه به اسم نفس !
دختری که همه میگن دست نیافتنی هست و دوست صمیمیش هم عاشقش هست
شبی اشکان و تیام تصمیم میگیرند سر نفس شرط بندی کنند
شرطی که زندگی این سه نفر را تحت تاثیر قرار میده ...
نفس از شرط بی خبر هست و ناغافل ...

https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w


Репост из: @attachbot
پارت دیشب😍👇👇👇
چک کن اگه دروغ گفتم لفت بده😋

دختر ندیده نبود ... اما نمیتوانست در مقابل این دختر خوددار باشد !
_ میگم یکی از بچه ها لواسون ویلا داره ، میخوای زنگ بزنم بهش هماهنگ‌کنم بریم اونجا ؟
نفس با خشم چرخید و نگاهش کرد
_ که چی بشه ؟
اشکان هم با همان حالت تهاجمی جوابش را داد
_ که من درسته قورتت بدم !
همین حرف کافی بود تا نفس ضربان قلبش را حس نکند ... گویی زمان توقف کرده بود و گردش زمین دروغی بیش نبوده !
اشکان که سکوت نفس را دید ادامه داد
_ ندید بدید نیستم ... اما تو ... طوری خواستنی هستی که مقاومت منو میشکنی ... نابودم میکنی !
نفس به خودش آمد و نگاه دزدید ... به جاده خیره شد و به آرامی جواب داد
_ از مردهای شل خوشم نمیاد !
جمله اش باعث سخت شدن فک اشکان شد ... تا کنون دختری اینگونه تحقیرش نکرده بود
_ یادم باشه دیگه بهت ابراز محبت نکنم
نفس هم با اخم نگاهش کرد و پاسخ داد
_ این ابراز محبت نبود ... پیشنهاد بی شرمانه بود که من اهلش نیستم !
_ مگه چی گفتم ؟ یا چکار میخوایم بکنیم ؟ فوق فوقش یه بغل و دوتا بوس !
_ گفتی با مردهای دیگه فرق داری ... اما همه تون مثل همین !
_ من احساساتمو پنهان نمیکنم نفس !
_ مرد باید مردونگی داشته باشه ... حتی اگه دختره هم بخواد خودشو پیشکش کنه اون نپذیره !
_ مگه مغز خر خوردم ؟!
نفس تیز نگاهش کرد و اشکان به خنده افتاد
_ چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ مگه من یوسف پیامبرم که تو زلیخا بشی و جیکم در نیاد....
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w

#صحنه_های_فول_عاشقانه🤤🤤
#مثلث_عشقی♨️
#رابطه_ای_ممنوعه📛
#پسری_شیطون_دختری_لجباز💑
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w

این رمان فقط تا یک ساعت رایگانه
بعد از اون لینک باطل میشود❌




Репост из: -//bitaw
- جانا ! تو مال منی #دلبرک. نباید ازم فرار کنی.
گستاخانه توی چشم هاش زل زدم که سرش رو پایین اورد و بی حرکت لب هاش رو روی لب هام قرار داد.
- ببین. تو فقط کنار من #رام میشی !
لبش رو گزیدم و دست های ظریفش ضربه ای به سینه‌ی نیمه لختم وارد کرد.
- تو یه #عوضی‌ای آراد !
خندیدم و دست هام رو به لبه های بلوزش رسوندم
- و این عوضی از اذیت کردنت لذت میبره !
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
جانا ! دختری سر به هوا و گستاخ که گیر رئیس #دختر‌بازش میوفته و برای ادامه کارش مجبوره باهاش وارد رابطه بشه ، در حالی که آراد توی رابطه از خود بی خود می شه و ...
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
#تنهاده‌دقیقه‌دیگه‌توی‌چنل‌میمونه‌و‌اگر‌جا‌موندین‌به‌هیچ‌وجه‌لینک‌داده‌نمیشه❌


Репост из: -//bitaw
#دختره‌خجالتی‌روستایی‌پسره‌پررو‌شهری😁❌

- جانا ؟! #می‌خوامت می‌گم !
سرش رو توی #سینه‌ام پنهون می‌کنه و دوست دارم بیشتر به خودم فشارش بدم.
- جانا از من خجالت می‌کشی ؟!
لب های #داغم رو روی گردن برهنه و سردش می‌کشم که توی بغلم جابه‌جا می‌شه.
- دِ یه چیزی بگو دلمو با سکوتت #قند نکن جانا.

دست های سرد و #لرزونش رو بالا میاره و روی ته ریشم می‌کشه که بیشتر #تحریک می‌شم برای بلعیدنش !
- نکن #دختر.
آروم و #مستانه می‌خنده.
- دوست دارم #لبای عسلیت رو تا جایی که نفس دارم ببلعم !

- #آراد .
معترضانه اسمم رو روی زبون میاره و بیشتر دلم برای داشتنش پر می‌کشه.
- جان دلم ؟!
لبش رو می‌گزه و دیگه کنترلم رو از دست میدم.
روی دست هام بلندش می‌کنم و سرش رو توی سینه‌ام مخفی می‌کنه که گردن #کبودش باعث لبخندم می‌شه.
دیشب #وحشی شده بودم !

روی کبودیش رو بوسیدم و دیدم که چطور خودش رو بالا کشید.
- طعمت مثل #شکلاته دختره !
روی تخت می‌اندازمش و لبخندش، حریصم می‌کنه ...
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
#رئـــیس_دختـــرباز
آراد رئیــــسی ڪه با هر دختـــرے خاطــره‌ی یڪ شبه داره و با اومـــدن منشی جـــدیدش به اسم جانا، ڪه دختر نجیبیه زندگیش زیر و رو میــشه و براے به دست آوردنش هرڪــاری میـڪنه حتے...
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
#کولاک‌جدیدتلگرام‌توی‌مدت‌خیلی‌کم❗️


Репост из: -//bitaw
اولین رمان #طنز سال😎🤟🏼
در مورد دختری #خنگ و سر به هوا که گارسون یه رستوران روستاییه و دهن پسرارو سرویس کرده🥴
مجبور میشه برای ادامه کار یک رابطه‌ی یک شبه با آراد خشن داشته باشه و...😁🧜🏻‍♀
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw


‌‌فکش رو محکم گرفتم و با اخم تو چشم هاش خیره شدم.
- وقتی من رفتم سوگل برگشت؟
سرش رو جلو آورد و لب هاش رو عمیق روی لب هام گذاشت.
- نه.
فکش ر‌و محکم تر از قبل گرفتم و آروم ته ریشش رو نوازش کردم و دقیق توی چشم‌هاش زل زدم.
- نه؟
دستش رو پشت کمرم قرار داد و آروم شروع به نوازش کمرم کرد.
- نه.
- کسی ر‌و شبا آوردی عمارتت؟
لبخند شیطونی زد.
- تو که دوست نداری با دختری رابطه داشته باشم چرا خودت بله نمیدی؟
چشم هام رو ریز کرده، فکش ر‌و ول کردم.
نمی‌دونستم حرفی که توی دلم بود رو باید بگم یا نه، اما درآخر نگاه از چشم‌ هاش گرفتم و گفتم
- حتی اگه ازدواج هم کنیم، تو این مورد ازت دوری می‌کنم آراد.
شیطنت توی صداش خوابید و با اخم کمرم رو چنگ زد.
- چرا؟
- خودت بهتر می‌دونی، سوگل و صحرا و آرمیتا خوب واسم تعریف کردند که چجوری هستی.
کمی سکوت کرد و با اخم و چهره‌ای متفکر گفت :
- واسه تو اینطوری نیستم.
بهش نگاه کردم.
- فکر می‌کنی ولی وقتی شروعش کنی دیگه خودت نیستی و یه رایان خشن میاد به جات، نمی‌خوام این‌ رو بگم، اما باید بدونی که باید بری پیش یه دکتر.
کمی خیره نگاهم کرد و سرش رو دوباره جلو آورد، با ترس خواستم سرم رو عقب بکشم که خندید و بازوم رو گرفته، توی بغلش پرتم کرد.
- باید بفهمی با توئه لعنتی آرومم!
موهام رو عمیق بو کشید و با صدای خماری زمزمه کرد :
- کی دلش میاد اذیتت کنه ، من بشم دومیش ؟!
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw

آراد مردی خشن و دختر باز، که هر شب یک نفر مهمون تختشه و جانا روستایی دلبر که با خوی وحشی آراد اشنا نیست و...
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
رمان دارای صحنه های باز و دیالوگ هایی هست که برای زیر هجده سال توصیه نمی‌شه🙄‼️


❮̶͟͞🌙̶꯭͞❯ ⸙ڪافــــہ قـــــلمـ⸙📝

• کافه قلم نوشته‌های یک نویسنده‌ی جوان و خوش ذوق•
🦋عضو نویسندگان دلنوشته های عاشقانه از انجمن رمان های عاشقانه🦋

اینجا پر از حال خوبه🥳🌱
دلنوشته های بی نظیر🌸📝🖇

https://t.me/joinchat/AAAAAEvQ0AQm2yJ6sREeFw


.


.


.


.


.


.


.

Показано 20 последних публикаций.

12 640

подписчиков
Статистика канала