Репост из: ?admin?
🌸🌸🌸
من فریدون مردی خوشتیپ و صد البته پولدار که از بد حادثه بیماری #پیشفعالیج دارم و بعد از کلی دکتر و رفتن و مصرف کردن دارو های روحی جسمی به هیچ نتیجه ای نرسیدم تا اینکه دوستم محمد #برادرزاده یتیمش که ۱۷ سال بیشتر نداره رو بهم میفروشه تا من خلا رو باهاش......
🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترســـــم
_خودت لباسات در می یاری یا من بیام کمک؟!!!
حرف نمیزند مات مات است.از این شب شوم میترسد....
فریدون بی حوصله نگاهش میکند و میگوید: یه مشت ادم پشت در منتظر دستمال هستن ،منم که خسته ام زودباش تصمیمت رو بگیر.
اب دهانش را به سختی قورت میدهد و با چشمانی که رنگ التماس گرفته میگوید: #من_میترسم.... میشه مـــــیشه.... کاری بهم نداشتــــ....
فریدون که از روی تخت دونفره بلند میشود کپ کرده خفه میشود و از ترس عقب عقب میرود تا کاملا پشتش به کمد مماس میشود.
فریدون با ارامش نزدیکش میشود و در یک قدمیش انگشت اشاره اش را بالا می اورد و در همان حال که بر روی صورت دخترک خط فرضری میکشد میگوید: یاد بگیر از چیزی نترسی چون اون بلا دقیقا با شرایط بدتر سرت می یاد، الانم برگرد میخوام زیپ لباست باز کنم.
تکان نمیخورد که خود فریدون دست به کار میشود و بدون توجه به گریه هایش لباس سفید عروسی را که برای ساره بی شباهت با کفن نیست از تنش خارج میکند.
هنوز ساره را به سمت خود برنگردانده که تقه ای به در میخورد و سپس مادر فریدون میگوید: پسرم زودباش دیگه دستمال بده ما بریم بعد وقت تا صبح زیاده .....
ساره از این همه وقاحت عقش میگیرد و دستانش را سپر تن نیمه برهنش میکند.
فریدون دستان ساره را با حرص و ولع کنار میزند طوری که مادرش بشنود میگوید: الان میارمش واستون....
ساره را به پشت سر هل میدهد که بی تعادل بر روی تخت فرود می اید و خودش همانند جغدی شوم بر روی تن ضعیف دخترک خیمه میزند و زیر لب ارام زمزمه میکند: حاضری #عروس خانم؟!!
ساره اشکش از چشمانش رها میشود و لابه لای خرمن موهایش گم که فریدون پوزخند شیطانی میزند و میگوید:قول میدم بدون درد باشه.....
#پارت واقعی رمان سرچ کن اگه نبود #بلفت
https://t.me/joinchat/AAAAAE60LT52EENjCjcijA
من فریدون مردی خوشتیپ و صد البته پولدار که از بد حادثه بیماری #پیشفعالیج دارم و بعد از کلی دکتر و رفتن و مصرف کردن دارو های روحی جسمی به هیچ نتیجه ای نرسیدم تا اینکه دوستم محمد #برادرزاده یتیمش که ۱۷ سال بیشتر نداره رو بهم میفروشه تا من خلا رو باهاش......
🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترســـــم
_خودت لباسات در می یاری یا من بیام کمک؟!!!
حرف نمیزند مات مات است.از این شب شوم میترسد....
فریدون بی حوصله نگاهش میکند و میگوید: یه مشت ادم پشت در منتظر دستمال هستن ،منم که خسته ام زودباش تصمیمت رو بگیر.
اب دهانش را به سختی قورت میدهد و با چشمانی که رنگ التماس گرفته میگوید: #من_میترسم.... میشه مـــــیشه.... کاری بهم نداشتــــ....
فریدون که از روی تخت دونفره بلند میشود کپ کرده خفه میشود و از ترس عقب عقب میرود تا کاملا پشتش به کمد مماس میشود.
فریدون با ارامش نزدیکش میشود و در یک قدمیش انگشت اشاره اش را بالا می اورد و در همان حال که بر روی صورت دخترک خط فرضری میکشد میگوید: یاد بگیر از چیزی نترسی چون اون بلا دقیقا با شرایط بدتر سرت می یاد، الانم برگرد میخوام زیپ لباست باز کنم.
تکان نمیخورد که خود فریدون دست به کار میشود و بدون توجه به گریه هایش لباس سفید عروسی را که برای ساره بی شباهت با کفن نیست از تنش خارج میکند.
هنوز ساره را به سمت خود برنگردانده که تقه ای به در میخورد و سپس مادر فریدون میگوید: پسرم زودباش دیگه دستمال بده ما بریم بعد وقت تا صبح زیاده .....
ساره از این همه وقاحت عقش میگیرد و دستانش را سپر تن نیمه برهنش میکند.
فریدون دستان ساره را با حرص و ولع کنار میزند طوری که مادرش بشنود میگوید: الان میارمش واستون....
ساره را به پشت سر هل میدهد که بی تعادل بر روی تخت فرود می اید و خودش همانند جغدی شوم بر روی تن ضعیف دخترک خیمه میزند و زیر لب ارام زمزمه میکند: حاضری #عروس خانم؟!!
ساره اشکش از چشمانش رها میشود و لابه لای خرمن موهایش گم که فریدون پوزخند شیطانی میزند و میگوید:قول میدم بدون درد باشه.....
#پارت واقعی رمان سرچ کن اگه نبود #بلفت
https://t.me/joinchat/AAAAAE60LT52EENjCjcijA