DastanSara | داستان سرا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


#ذکر_روز_دوشنبه

یا قاضِیَ الْحاجات
ای روا‌کننده حاجت ها

🕋💚


همیشه نزد آورانوس می‌بود اما بعد ازین خودم نگه‌داریش میکنم
روز ابری و دلگیری بود آدم معنی دلتنگی خاص در همین سه فصل سال میداند
اما این زمستان برف نبود گریه های آسمان منجمد نگشته بود شاید نشانه‌ی خوبی باشد زندگی انسان پر از نشانه‌هاست
و این نشانه‌ها مارا به راه درست خواهد برو به شرط که مواظب باشیم در کدام موقعیت نشانه‌هارا مد نظر بگیریم!

_به نشانه‌ها باور دارید؟
_دو قلب، دو سرنوشت و یک داستان، اخیر این عشق به چه به پایان خواهد رسید؟

alef_sevan_آسوده_مستعار#

ادامه دارد.....


****
ویلیام_ خب کیک هم رسید!
آذرخش_ آخر میدانی که عاشقش هستم بعد از غذا شیرینی بخورم اما کاری مکن چاق شوم باخبر!
ویلیام_ نه چاق کننده نیست گفتم داروی لاغری بریزند!
چشمانم را چرخاندم
آذرخش_ مسخره!
گارسون کیک را روی میز گذاشت و دوباره رفت
به کیک نگاه کردم یک انگشتر الماس درخشان و زیبای بر سرش گذاشته بودند
چشمانم از حدقه بیرون زد با هیجان گفتم
آذرخش_ این انگشتر.... وای چه با حال و رمانتیک خیلی خوشم آمد!
ویلیام از روی کیک انگشتر را گرفت و گفت
ویلیام_ آذرخش‌ام عشقم با من ازدواج میکنی؟؟؟
خودم را در کرسی لم دادم و سریع با دستم پکه زدم
آذرخش_ وای از حال رفتم چه حس و حال خوبی!
دوباره راست نشستم گلویم را صاف کرده با آواز بلند فریاد زدم
آذرخش_ بلییییییییییی!!!
در حالیکه فضای رستوران خیلی آرام و دلنواز بود با صدای من همه از سر میز های خویش برخاستند و در همین حال ولیام از جا برخاست
ویلیام_ نه خبری نیست شما لذت ببرید این همینطوری....
آذرخش_ عاشق‌ات هستم ویلیامییییی!
و دستم را جلو بردم تا حلقه را دستم کند
ویلیام_ وا حلقه را چه کار کردم!
دوباره دستم شل شد
آذرخش_ گمش کردی!
ویلیام_ با صدای جیغ تو پرخاشگر شدم نداشتم ناپدید شد!

اشک در چشمانم حلقه زد و در همین حال با صدای بلند می‌گریستم و در حال ویلیام زیر میز دنبال حلقه بود
که با برخورد سرش با میز دوباره بلند شد و گفت
ویلیام_ پیدایش کردم
و انگشتر را جلو آورد
آذرخش_ اصلا خوب نشد!!! من رمانتیکی تر می‌خواستم!
ویلیام_ ازین کرده نمی‌شد رمانتیکی و خاطره برانگیز!
آذرخش_ پس ازدواج می‌کنیم!
و اشک هایم را پاک کردم
حلقه را دستم کرد و کیک را میل کردیم و رفتیم برای انتخاب لباس عروس!!!!
هاریکا

از آن شب بدینسو که با آروین آشنا شدم دیگر روز خوشی را ندیدم
شب و روزم جنگیدن و نزاع، ستیز بود
امروز هم آمده بود خانه‌ام جلوی من نشسته و دارد اعصابم را می‌تراشد!
آروین_ خانه‌ات خیلی زیبا است! اما حیف یک چایی هم نیاوردی مشکل نیست!
من که مود خشم داشتم و از لای دندان های ساییده شده حرف میزدم
هاریکا_ بله البته بعد از به سرقت برده شدن خانه‌ام زیبا تر شد! به نظر میرسد!
آروین_ انگار هر چه که به سرقت برده میشود زیبا میشود مانند قلب من!
بسویش بد نگاه کردم
هاریکا_ ببین از نکته اول برایت بگویم از شعر خوانی، بذله گویی، کلمات عاشقانه چهارده ساله ها اصلا خوشم نمی‌آید!
آروین_ این باید نشانه‌ی چیزی باشد بگذار فکر کنم!!! آهااااا یعنی میخواهی با من در رابطه باشی ها؟؟؟؟
هاریکا_ نه بیجا مکن همینطوری گفتم یعنی کلمات بی‌معنی دوست ندارم!
آروین_ تو چقدر کله شق و بی منطق بودی والا... کلافه شدم آدم، چرا راضی نمی‌شوی ببین چه هیکل و تیپ دارم ماشاالله!
هاریکا_ آها هیکل و تیپ داشتی کاش مغز هم می‌داشتی !
آروین_ دارم مغز دارم قلب‌هم دارم اما گناهم را نمی‌دانم واقعا خیلی اذیت شدم هاریکا من واقعا دوستت دارم برایت جان میدهم!
هاریکا_ وای چه فضای رمانتیکی، کاش آهنگ غمگین پلی میشد به هم زل میزدیم.... حلق در چشمانم اشکه زد!
و چشمانم را گشتاندم
آروین_ هاریکااا!
هاریکا_ بله؟؟؟
آروین_ ببین از من عیب بگیر حلش میکنم!
چندی به سر صورتش نگاهی کردم
هاریکا_ خب... چیزی برای عیب نیست اما خوشم نخوردی!
آروین_ ببین به جنبه های مثبت‌اش فکر کن، داکتر هستم، پولدار هستم، هوشیار هستم، مهتر از همه مشهور هستم، شوخ هستم! خب‌....
هاریکا_ خب یکی عمده‌تر همین است تو جراح پلاستیک بودی تو لب چند زن را جراحی کردی؟؟؟ دماغ های کوفته‌ی چند تا را به دل خودت زیبا ساختی و به صورت هزاران زن نگاه کردی!
آروین_ خب به صورت شان نگاه کردم فقط، این چه مسخره بازیست!؟
هاریکا_ نه من یک آدم پاک را میخواهم!
آروین_ از وظیفه‌ام دست بکشم؟؟؟
هاریکا_ خب او هم نه! 
آروین_ ببین اینهم نه پس به فکر این نباش، به این فکر کن الیام ایسل، دمیر انا، من و تو ... عیاذ و انجلینا! کاملا به هم می‌آییم! اهااا یک چیز تازه به دیدم آمد هر دو آرتیست هستیم تو هم آرایشگر هستی منم همینطور چیزی محسوب میشوم
هاریکا_ من‌وتو داریم منطقی راه می‌سنجیم! خب من اینطوری آرزویم بود!!!
آروین شروع به کف زدن کرد
آروین_ می‌بینی گردن نرم را شمشیر نمی‌برد، اوراااا بالاخره با حرف زدن قانع شد خدا مبارک کند الله مبارک کند حضرت شیر....
هاریکا_ هوی هوی چه خبر است من به سادگی قانع نمی‌شوم!
آروین_ او با من سرپرایز های باحالی دارم!!... من رفتم!
و از جا برخاست و رفت
عیاذ
هارلی(آن سگ کوچولو که آنجلی برایم داده بود) بعد از خیلی وقت دوباره به دستم آمده بود


#حس‌مبهم
قسمت  سی‌وچهارم
                         ‌    -------------------
                               نشانه‌هایی کوچک
عیاذ

یک مجادله خیلی شدید در قلب و مغز من است، مجادله که من از قبل حکم آنرا صادر کردم و گفتم اگر سنگ هم از آسمان بی‌آید بازم از حرف قلبم سرنمی‌پیچم
اینکه انجلینا از کی و چطور چیست در دلش برای چه من نمی‌دانم‌
و من می‌ترسم این ترس عشق نیست چون در عشق ترس وجود ندارد
وقتی با قلبت تصمیم گرفتی یعنی ریسک را به جان خریدی!
من می‌ترسم، چون از آورانوس هیچی بعید نیست!
او می‌داند دیگر پنهان‌هم نیست و اگر بلای بر سر انجلینا بیاورد جلوی خودم را گرفته نمی‌توانم آن وقت هر سه وجود نخواهیم داشت!
به موتر سوار شدم و بدون هیچ تعلل راه ناکجا را در پیش گرفتم
ناکجا... کجا بود؟ من خیلی وقت بود که در ناکجا ها مهاجر شده‌ام
سرعت موتر در 180 درجه بود و من انگار گمان میبردم با بالا بردن سرعت می‌توانم خشم خویش را عاری کنم..
اینبار بدون هیچ فکری
به جز خشم و اضطراب هیچ حسی نداشتم و این مرا به دور دست ها روانه میکند
و من بدون اینکه بدانم فرمان را به سوی ناکجا چرخانده‌ام و بد با تقدیر در جنگیدنم!
در میان درخت‌های ساقه بلند خرما، جنگل تار و تاریک
با سبزه‌های وحشی که کم کم داشت خزان میشد
موتر را به درخت زدم و متوقف شد
سرم را روی فرمان گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم
اینجا ترس های‌هوی گرگ و میش نبود، من بودم و آن سر که حالا عاری بود از منطق.........‌

آنجلینا

هرگز امکان ندارد که وقتی از احساس یکی نسبت به خودت آگاه شوی و عین احساس را قلب تو هم حس نکند
این یک تجربه‌ی‌است که توسط علم کشف شده
و این تجربه را همه‌ی ما داشتیم و خاص کسانی که در بروز احساسات قوی هستند و با قلب خود آشنایی بهتری دارند
اما وای بر حال من که در هزار راه نامعلوم گیر کردم

من حتی قلب‌ام هم قبول نمی‌کند که بخواهم کسی باشم که توسط من به یکی خیانت شود
این خیانت محسوب میشود؟؟؟؟
دلم آتش گرفته‌است چرا سرنوشت و تقدیر من اینقدر بد و زشت است من چرا امروز باید دلم برای خودم بسوزد
اشک بریزم بی‌گریَم
من چرا مانند دیگر دختران یک زندگی ساده و بی‌جر و جنجال نداشتم؟
باید سر راهم از هزاران کسان قرار گیرند که هزاران نوع مطلب یا هزاران اذهان می چرخد
کی با‌مرام و وفا دار است کی در عقب خنجر پنهان کرده

در یک شب رعد و برقی زیر جریان آب سرد، با لباس هایم دیر وقت بود نشسته بودم
آنقدر جیغ کشیدم فریاد زدم که حتی احساس خراشید‌گی در حنجره‌ام میکردم
کاش بازم میشد می‌آمد مرا در آغوش خود می‌پوشاندم
اشک هایم را پاک میکرد
و میگفت من کنارت هستم پس از چه می‌ترسی؟
من از خود او می‌ترسم در عین که عین احساس را دارم
کاش هنگامیکه دارم عطر تن‌اش را استشمام میکنم در آغوشش، نسبت به این احساسات ناسور حقایق را توضیح میدادم!
میگفتم من تو خیلی از هم دور هستیم خیلی، تو برایم سیب ممنوعه هستی، من‌وتو از نوعی عاشق‌های هستیم که رسیدن‌آنها یک معجزه‌ست در حالیکه یک زن احساسات زن‌دیگری را قتل می‌کند!
من باید آورانوس‌را آتش بزنم با این حال اگر با تو یکی شوم
تو مانند حوض کوثر پاک هستی من عشقت را می‌دانم قلب من اینرا میداند
اما حرف این است که سرنوشت منهم نگاشته شده‌ست و ترا با او پیوسته و مرا با هیچ....!
مطمئنم با هر کی سر بخورم بازم یک فردی میباشد که در میان ما هزاران سیم‌خاردار قرار خواهد داشت
ومن اینبار داد میزنم که بعد تو هیچ‌ام، هیچ‌کسم و هیچ‌کس را نخواهم شناخت نه با وفا نه با جفا..........
***
آذرخش

امروز روز تعطیل بود، روزی که من خیلی خیلی پر انرژی و نشاط می‌باشم بشر و بنی‌آدم نمی‌تواند جلوی خوشحالی مرا بگیرد
تا کله ظهر سر به بالش خوابیده بودم، از رختخواب برخاستم کش و قوسی به بدنم دادم
دوش گرفتم لباس زرد رنگ پشمی خودم را تنم کردم
عطر به سر و گردنم پاشیدم و در حالیکه رژ لب‌ میزدم  تماس را ویلیام برقرار نمودم
آذرخش_ مای کینگ، سلاااام و صبح بخیررررر!
ویلیام_ صبح بخیر؟؟؟؟
آذرخش_ اوه نو ساری ظهر بخیر، میدانی که امروز روز من است و تا توانستم خواب کردم تازه خواب های خیلی خوبی هم دیدم!
ویلیام_ واقعا! خوشحال کننده آست!
آذرخش_ آها اما خواب‌هایم را تعریف نمی‌کنم عادت ندارم
ویلیام_ آها مشکل نیست.
آذرخش_ خلی خوب کجا هستی نفس، باهم قرار بگذاریم بریم نهار!
ویلیام_ آهمم منم یک پلان توپ دارم، ردیف شد فانتزی ترین رستوران شهر ازت دعوت می‌کنم و سرپرایز های هم دارم!
آذرخش_ وای خیلی حالی خوب است! خیلی هیجان دارم!




مریم عزیز و مهربان، نویسنده توانمند و صاحب‌قلم درخشان کشورم، دختری که در همین سن کم توانست اثری بیافریند که دل‌های بسیاری را مسحور خویش ساخت. کتابی، (شهری بی‌یار مگر ارزش دیدن دارد؟).

هرچند مدت زیادی نیست که افتخار آشنایی با تو را دارم، اما در همین مدت کوتاه، تو را دختری مهربان، خوش‌برخورد، و صاحب قلبی پاک یافته‌ام.

امروز، روز میلاد دخترک با قلبِ طلایی و قلمِ زرین است. مریم عزیزم، تولدت مبارک باد! از صمیم قلبم آرزو می‌کنم خالق هستی برایت عمرِ طولانی، پر از برکت، همراه با شادی، آرامش و موفقیت عطا کند. امید دارم که لحظه‌های زندگی‌ات سرشار از نشاط و شادکامی باشد و روزی تو را بر فراز قله‌های بلند موفقیت ببینم، آنگاه با غرور بگویم: «این مریم ماست.»

عزیز دلم، بهترین‌ها نصیب تو باد.

با احترام و مهر فراوان،
تهمینه

#Tahmina


زندگی تیره و بی‌رنگ شده
رودها خشک شده
شانه‌ها درد شده
آسمان می‌گرید
آهسته، بی‌صدا، پر درد
مادران گِله‌ها از گردشِ روزگار
دختران با موهای آشفته در باد رها
با روح‌های پریشان
جوانان در‌خیابان‌ها سرگردان
صمیمت زِ جمع‌شان کوچ کرده
آن یکی از دیگری بیزار
از همهمه‌ها و شوق‌های کودکان خبری نیست
پرندگان دنبالِ پناهگاهِ امن
همه‌جا درد شده
قدم‌ها خشک شده
کوچه‌ها بی‌رنگ شده
خوشبختی روی طاقچه‌های خانه فراموش شده
صدای خنده از در و دیوار نمی‌بارد
بویِ اصالت از همه سفره‌ها رَخت بربسته
چشم‌ها در طلبِ امیدِ بیکران

#نادیا
#روزنوشت


و در نهایت تو‌ بهترین سوژه در زمره‌ای عشقی که من وصف تورا از دل نمی‌ربایم، نغمه می‌خواند دلم و من به پرواز واژه‌های احساسم با تو می‌رقصم...!


احساس 📚
عشق سفری است که برگشتی ندارد. یا به درون آن میروی و می‌سوزی، یا در فراق و حسرتش یخ میزنی...

مرضیه ابراهیمی ✍️


رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هشتم
نویسنده: بانو باور


ساحل_ دو هفته میشه موبایلمه خاموش کردم و بخاطر او رفتار دنیا خیلی جگرخون بودم و خواستم کمی دور باشم تا عقلش سر جایش بیایه
اما زیاد دلتنگ راپونزل ام شده بودم
او ره یگان وقت چشم سیاه و یگان وقت راپونزل میگم بخاطر که مو هایش خیلی بلند اس

طبق معمول امروز وقت تر از خانه بیرون شدم موترم خراب شده بود به ترمیم کردن داده بودم‌ و در جاده قدم زده روان بودم به طرف وظیفه ام
که یک بچه نزدیک آمد مه فکر کردم رهگذر اس و از پهلویم میگذره اما با چاقو مره زخمی کرد خیلی عمیق اصابت کرده بود چاقو با بدنم دگه نفهمیدم چیشد و به زمین افتیدم و چشم هایم بسته شد

دنیا_ بعد خلاص شدن کار های خانه ساعت های ۹ صبح بود د صالون نشسته تلویزیون نگاه میکردیم که مادرم گفت
فاطمه _ او دختر ساحل کجاس خوب اس برت زنگ میزنه یا نی
دنیا_ مجبور شدم بگویم
_ ها مادر جان گپ میزنیم یگان وقت
فاطمه _ خو خو خوبس
دنیا_ صدای گوشیم بلند شد خیلی خوش شدم که ساحل اس اما دیدم ساره زنگ زده
ساره _ دنیا
دنیا_ صدای ساره گریه آلود بود
_ چیشده ساره چرا گریه میکنی
ساره_ بیدرمه کسی با چاقو زده شفاخانه هستیم
دنیا_ وقتی شنیدم شوکه شدم و خشکم زد
ساره_ بلی
دنیا_ با صدای گرفته پرسیدم آ.....آدرس شفاخانه ره بگو
و با مادرم روان شدم و عاجل خوده رساندم به شفاخانه
ساره_ دنیا بیدرم
دنیا_ د طول راه خیلی بغض مه نگه داشتم اما با گریه ساره مه هم گریه کردم

_همه جمع شده بودن بیدر هایم پدرم کاکا علی خاله عایشه فردین
همه منتظر بودیم داکتر ها از اطاق عمل بیرون شوند بعد گذشت ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه بیرون شدن و گفتن که خیلی عملیات مشکل سپری شد ولی مریض تان خوب اس

از خداوند هزار بار شکر گذار هستم که ساحل ره چیزی نشد
دنیا_ داکتر صاحب میشه بیینم اش
داکتر_ نخیر فعلا نمیشه
دنیا_ نتانستم ببینم اش پدرم هم گفت باید همه ما خانه بریم و گفت فردا بیایین نمیشد از گپ هایش سرپیچی کرد با خاله عایشه و ساره خدافظی کردم و گفتم دوباره میایم .
همه خانه آمدیم و شب اصلا خوابم نیامد زیاد دلتنگ ساحل شده بودم لحظه شماری میکردم

دعا کردم تا ساحلم خوب شوه
از ساره چند بار احوال گرفتم گفت به هوش نامده خیلی نگرانش بودم
اما نزدیک های صبح بود که ساره خبر داد که ساحل چشم هایشه باز کرده
الهی ایقدر خوش شدم از ته دل....


رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هفتم
نویسنده: بانو باور


دنیا_ تمام گپ هایش مثل خنجر به قلبم اصابت می‌کرد حقیقت بود حقیقت
بلی مقصر همه موضوعات مه بودم غرور بی جای کدم د مقابل اش
اشک هایم پی در پی می‌ریخت که متوجه شدم ساحل سر شه به فرمان موتر مانده و شانه هایش میلرزه
چی یعنی ساحل .....
ساحل گریه میکنه
_ ساحل بلند شو ساحل خوبستی
با دست تکان اش میدادم که سر اش ره بلند کرد و دستمه پس زد چی میدیدم چشم هایش جگری شده بود
دوباره گفتم ساحل چشم هایت
تو خوب.....
نماند حرفمه تکمیل کنم دست شه بالای دهنم گرفت و با اشاره چشم گفت چپ باش
مه هم چپ شدم به طرف آیینه موتر نا خودآگاه دیدم که کمی بینی ام خون شده و زخم شده دستمال ره گرفتم و پاکش کردم اما کبودی های جلدم
اوف بیخیال شدم

ساحل_ دنیا ره تا خانه شان رساندم
_ پایین شو
دنیا_ ساحل خیلی قهر بود و به جاده خیره شده بود بعد با صدای بلند تر گفت
ساحل_ پایین شو دنیا

دنیا_ با بلندی صدایش یک تکان خوردم و پایین شدم و خانه رفتم
فاطمه_ دنیا چرا ایقدر وقت آمدی
دنیا _ دیدم مادرم در صالون اس
_ مادر به ساحل کار پیش شد زود آمدم
فاطمه _ چرا به چشم هایم نگاه نمیکنی بیینم رویته دور بتی
دنیا_ آی مادر خسته هستم میرم اطاقم
فاطمه‌ _ برو باز گپ میزنیم
دنیا_ رفتم به پناهگاه همیشه گیم اطاقم، گپ های ساحل هر بار د مغزم می‌پیچید ، همه فکر و هوشم او شده بود میترسم به خودش ضرر نرساند
به موبایل اش زنگ زدم خاموش بود دگه تا حد آخر دیوانه میشدم

گریه بلی یگانه کاری که نفس کشیدن ره برم راحت میساخت، ای بار بخاطر خود نی بخاطر ساحل گریه میکردم
بخاطر عشق پاک اش
بخاطر مهربانی هایش
بخاطر معصوم بودنش


امروز کاملا از او روز دو هفته میگذره

دو هفته اس موبایل اش خاموش اس
دو هفته میشه خون دل میخورم
دروغ چرا دلتنگش شدیم...!
دلتنگ چشم های عسلی اش همه او چیز های که مه نفرت می‌خواندم و زجر می‌خواندم حالی باور کدیم که عشق اس
از یک طرف بالایش قهر هستم بخاطر رضای خدا ازم خبر نگرفت که زنده هستم یا مورده مغرور


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و ششم
نویسنده: بانو باور


دنیا _نمیخایم نمیخایم ره میفامی آرامم بان
ساحل _ با ای رفتارش که باعث شد همه مردم بطرف ما ببینن گفتم
_ بلند شو
دنیا_ خشم ره از چشم هایش می‌خواندم با صدای لرزان گفتم
س..‌ساحل
ساحل _ گفتم بلند شو
دنیا_ از شدت بلندي صدایش یک تکان خوردم
غذای که زهر نکدیم پولش ره حساب کرد و به طرف مه آمد
با خود گفتم آخ آخ دنیا بی زبان میبودی الهی آخر ای نیش زبانت توره به بلا خاد داد
از بازویم محکم گرفت و به طرف موتر برد دروازه موتر ره باز کرد و د سیت پیش روی انداخت

_ مثل که یک چیز بی ارزش باشم بازویم هم درد داشت زیاد
خودش هم سوار موتر شد و بسیار با سرعت زیاد به راه که اول آخرش معلوم نبود حرکت کرد از شدت عصبانیت چشم هایش سرخ شده بود گفتم
_ ایستاد شو
_ میترسم ایستاد شو حادثه میکنیم
با صدای بلند و گریه گفتم
_ سااااحل
ساحل_ موتر ره نگه داشتم و یک سیلی به رویش زدم ازی کارم پشیمان هم نبودم چون حقش بود
دنیا_ بعد ایستاد کردن موتر یک سیلی حواله ی صورتم کرد
ساحل_ دهنته بسته کو دنیا تا نقشه رویته تغییر ندادیم
دنیا_ هه ازت توقع نداشتم که یعنی تو هم از حسیب و پدرم هیچ فرق ندارین به اندازه یک مو ازت نفرت دارم حالم به هم میخوره وقتی میبینمت
ساحل_ گپ هایش دگه هم باعث می‌شد خشمگین شوم و یک سیلی دگه زدم و از فک صورت اش گرفتم و گفتم
_ صبر مه امتحان نکو دختر احمق چپ باش چپ
دنیا_ چپ نمیشم مه توره نمیخایم چرا نمیفامی ببین مثلا حالی بگو چی فرق داری از پدرم و بیدرم ها چی فرق؟

ساحل_ چرا نمیخایی ها چرا مه از امو دوران پوهنتون عاشقت شده بودم
درست اس شاید باور نکنی اما خواستگاری بار اول تصادفی بود اما وقتی تو دختر او خانواده بودی و پدرم توره بمه خواستگاری کد زیاد خوش شدم اما وقتی گفتی نمیخایم باز هم گفتم شاید خوب شوه شاید عشق مره نسبت به خودش دیده کمی دلش نرم شوه ولی تو و قلبت از سنگ ساخته شده چقدر کار ها میکنم تا تو خوش باشی ولی تو هر بار قلبمه شکستاندی هر بار بی احترامی کدی به مه
میفامی مه به او چشم های سیاهت جان میتم ولی تویی مغرور هیچ دیده نداری تا ببینی لعنتی💔

ادامه دارد......

716 0 7 22 51

رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و پنجم
نویسنده: بانو باور


ساحل_ مادر ایقه بی صبر نبودی خو تو🤣
دنیا_ساحل
ساحل_ جان ساحل
دنیا_ ایقسم گفت نفهمیدم چی بگم خاموش شدم
ساحل_ خو حالی مادرت خانه نیس مره راه نمیتی
دنیا_ مه دیشب گفته بودمت نیایی مه جایی نمیرم
ساحل_ اما دلتنگت شده بودم حالی خی مجبور داخل موتر منتظر خشو جانم باشم تا او بیایه دختر ظالم اش مره خانه نمیمانه
دنیا_ حوصله گپ هایشه نداشتم
_ بفرما
ساحل_ تشکر مهربان شدی
دنیا_ بد بد نگاه کردم و همراهی اش کردم تا صالون
ساحل_ همینجه سیس اینجه منتظرت هستم
دنیا_ تا مادرم خانه نیاید مه جایی نمیرم
و رفتم به آشپزخانه تا برش چای و شیرینی ببرم
ساحل_ یک صدایی به گوشم آمد بنظرم آهنگ بود دیدم از موبایل دنیا بود
گرفتم دیدم که یک آهنگ زیبا پلی شده بود
بلند گفتم
_ دنیا چقدر آهنگ های خوبیش داری ههه
دنیا_ الهی بمری چقدر مضر هستی بلای جان😒
چای ره آورده پیشش ماندم
ساحل_ بد دعا نکو اگه مره چیزی شوه بیوه میشی
دنیا_ یگ نگاه پر از نفرت به سویش کردم که صدای دروازه آمد تا میخواستم بیرون برم که مادرم خودش با کلیدش دروازه ره باز کرد
فاطمه _ ساحل بچیم آمدی
ساحل _ سلام و علیکم خاله جان خوبستین صحتمند ها آمدم پانزده دقه میشه به اجازه تان ما بریم
دنیا_ مادر تو خبر داشتی که ای بچه خانه ما میایه چرا به مه نگفتی
فاطمه _ دختر ای بچه چی معنی ای شوهرت میشه
ساحل_ خشو جانم راست میگه

دنیا_😑😑
فاطمه _ ها دنیا
ساحل بچیم صبح برم زنگ زده بود که با دنیا یگان جای چکر میرم اما پدرت خبر نداره زیاد اصرار کرد تا ساعت ۳ اجازه دارین
ساحل بچیم متوجه دنیا باش زود خانه بیاین که اگه پدر دنیا خبر شوه قیامت میکنه
ساحل _ سیس خاله جان
بدو دنیا آماده شو
دنیا _ گر چه خوش نبودم اما حالی زندگی مره تصميم اش ره دیگرا میگیره چیزی نگفتم و رفتم بالا یک حجاب به رنگ آبی آسمانی پوشیدم با یک چادر آبی اصلا آرایش هم نکدم یک چپلی بلند سفید با دستکول سفید ست کردم و از خانه باهاش بیرون شدم
ساحل_ به به چه ترکیب زیبایی آبی و سفید
دنیا_ هممم تشکر
ساحل _ کجا بریم
دنیا_ نمیفامم گفتم و رفتم به سیت پشت سر شیشتم
ساحل_ دنیااااااا
دنیا_ حرکت کو حوصله ندارم
ساحل_ ازی کارش جگرخون شدم
چرا مه که بیگانه نیستم نامزدش هستم چرا اصلا چرا
ای کار شه در نظر نگرفتم به یک رستورانت رفتیم و غذا سفارش دادیم
دنیا_ مه سیر هستم
ساحل_ باید غذا بخوری بگیر دو لقمه بشقاب‌ ره پیش کردم
دنیا_ زیاد جگرخون بودم هر بار که ساحل ره میدیدم قلبم به درد میامد
و قهر مه سرش خالی کردم بشقاب ره سر میز زدم


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و چهارم
نویسنده: بانو باور


امید _ سیس داکتر صاحب زنده باشین
از داکتر اجازه گرفتم و با مادرم داخل شدیم که دنیا مشل یک جسد شده رنگ به چهره اش نیس لب هایش کبود شده خیلی دلم برش خون میشد بعضی اوقات
او دختر خیلی معصوم اس حق اش نبود پدرم زیاد سرش ظلم میکنه
فاطمه _ دخترم دختر مقبولم بیدار شو 😭
ببین دگه بالایت قهر نمیشم دختر یکدانیم چشم های سیاهته باز کو
دنیا_ به گوشم یک صدای شبیه گریه میامد کم کم چشم هایمه‌ باز کردم
که مادرم بود
فاطمه _ دنیا چشم هایته باز کدی خوبستی
دنیا _ با صدای بیجان گفتم
خوبستم

امید_ دنیا خوبستی سرت خو درد نداره
دنیا_ خوبستم بیدر
مره خانه ببرین میخایم خانه برم
امید_ میریم جان لالا
دنیا_ بعد چند ساعت خانه‌ رفتیم
شب شد و پدرم شان آمدن
بعد خوردن غذا
مه بالا اطاقم بودم که پدرم صدایم زد
رفتم پایین که پدرم به تلویزیون نگاه داره
_ پدر مره صدا زدی
سلیمان _ امروز مریض بودی حالی چطورستی
دنیا_ از ای مهر پدرم حیران ماندم
_خوبستم پدر
سلیمان_ خو خوبس
دنیا_ روز ها همی قسم در گذر بود عادی مه و مادرم خانه
دگرا سر کار های شان
مروه هم وظیفه داشت اوقدر بیکار نبود که پیش مه بیایه و با هم درد و دل کنیم
از موبایل که ساحل آورده بود بعد مریضیم و اینا اصلا فراموش کرده بودم که بازش کنم خاموش بود د شارژ ماندم و وقتی مکمل شد گرفتم که ساحل فقط یکبار زنگ زده در واتساپ
مام غرور ره کنار گذاشتم و فقط مسیج کردم
مصروف بودم نشد او شب آن شده نتانستم بعدش هم بیخی فراموشم شده
فونمه ماندم و میخواستم خواب شوم که صدای پیام بلند شد دیدم از ساحل
کجا مصروف بودین خانم باور؟
مه چقدر بتشویش ات شدم د خانه تان هم شماره کسی دگه ره نداشتم که احوالته بگيرم
دنیا_ مریض بودم عثمانی صاحب
ساحل_ وقتی بعد چند روز آن شد خیلی عصبی بودم سر اش وقتی گفت مریض بودم خیلی پریشان اش شدم
_ چی شدیت
دنیا_ هیچی نشده
ساحل _ فردا پشتت میایم یک جای میریم
دنیا_ مه جایی نمیرم
ساحل_ میری
دنیا_ نمیرم
ساحل_ باز فردا معلوم میشه
دنیا_ مه میخوابم شب خوش
ساحل_ سیس فردا می‌بینمت شبت خوش مقبولک
دنیا_ بعد دیدن او پیام اش هیچی نگفتم و خوابیدم

صبح از خواب بلند شدم و بعد نماز صبح چای صبح ره آماده کردم یعنی امو صبحانه
سر دردی مه هم خوب شده بودم درد نداشتم
صبحانه هم به آرامی میل شد
بعد رفتن بیدر هایم و پدرم
مادرم هم به بازار کار داشت تا اونجه رفت
مه بلند شدم خانه ره پاکاری کدم تقریبا تا ۱۰ و نیم صبح کارم تمام شد د صالون آهنگ مانده بودم در فونم که دروازه تک تک شد رو سری ام در شانه ام انداخته گی بود گفتم حتمن مادرم اس بلند گفتم

_آی مادر شما که ایقدر بی صبر نبودی باش یک دقه اینه آمدم بدون ای که بپرسم کیست دروازه ره باز کردم که ساحل ره دیدم
زود چادرم ره پوشیدم ....


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و سوم
نویسنده: بانو باور


دنیا _طرف موبایل دیدم آیفون بود صفحه اش ره روشن کردم بدون رمز بود و در پس زمینه فون عکس مه و خودشه مانده عکس که روز لفظ گیری گرفته بودیم
ناگهان لبخند به لب هایم نقش بست
دوباره از فکر بیرون آمدم و گفتم
چیشد دنیا نی عاشقش نمیشی تو
بلند شدم از جایم به چاشت یگان چیز آماده کردم و با مادرم نوش جان کردم بعد نماز چاشت ره خواندم و بعدش هیچ کار نداشتم خواب شدم یگان چیزی که عاشقش هستم خواب اس

ساحل_ امروز وقتی دنیایم ره دیدم خیلی خوش شدم وقتی همرایش باشم زیاد زیاد از ته دل خوش میباشم
البته با اجازه کاکا سلیمان خانه شان رفتم
وقتی موبایل ره گفت نمیخایم به بسیار مشکل کنترول کردم خوده که بالایش قهر نشم چون از طفولیت عادت داشتم زود قهر میشدم
موبایل ره برش آدم و از خانه شان زدم بیرون رفتم به طرف کار

دنیا_ نزدیک های شام بود که دیدم یکی صدایم میزنه چشم هایمه به مشکل کمی باز کردم دیدم امید بود
امید _ دنیا بیدار شو چی گپ اس ایقه خواب شدی
دنیا _ امید سرم درد داره دو دقه دگه خواب شوم
امید _ چیشده خواهرک مه مریض شده
دنیا_ نی امشب پایین نمیرم دلم نمیشه هیچی اگه امشب خوب نشدم باز فردا با تو میرم داکتر
امید_ سیس جان لالا خی شبت خوش بخواب شاید خوب شدی
دنیا _ تشکر
امید رفت و مه ماندم هزار فکر و خیال
هر چقدر میخواستم خوش باشم د دلم یک غم بود در چشم هایم غم تمامش از طرف خانواده بود
فکر میکردم اگه ساحل میگفت قبول ندارم
شاید حالی مه خوش بودم وقتی که روز اول گفتم مه نمیخایم ولی او باز هم مثل دوران پوهنتون ضد کرد و مره به نام خود کرد
پدرم هم بخاطر که شراکت شان خراب نشود مره بدون رضایتم شیرینی دادن
فقط در خانه حسیب و خودش رضایت داشت در دلم همه اتفاقات اخیر خیلی درد داشت😭
به سقف خیره شده بودم و دانه دانه اشک های می‌ریزید بالشتم حتا خیس شده بود
نمیفامم چی وقت به خواب رفتیم


_ صبح با چقدر مشکل بیدار شده وضو گرفتم و نماز صبح ره خواندم و چند دقه بعد خواستم بیرون برم بی حد سرم درد داشت حتا با چشم هایم یکجا اصلا خوده به آیینه هم ندیده بودم
رفتم که همه سر دسترخوان بودن
با دیدن مه همه حیرت زده شدن
امید _ دنیا ای چی وضعیت اس چشم هایت کاسه خون واری شده چیشده خوب نیستی
دنیا_ با چشم های اشکی گفتم
_لالا سرم
و چشم هایم سیاه شد و افتیدم زمین دگه نفهمیدم چیشد
امید_ وقتی دنیا پایین آمد زیاد وضعیت اش خراب بود و گفت لالا سرم
و ضعف کرد زود باندش کردم و بردم شفاخانه
پدرم و حسیب که ای دختر بیچاره اصلا مهم نبود اونا رفتن سر کار مادرم ره نمیخواستم شفاخانه ببرم اما زیاد اصرار کرد به عجله شفاخانه بردیم و داکتر ها اجازه ندادن داخل اطاقش شویم بعد معاینه دنیا بیرون شدن
امید_ داکتر صاحب خواهر مه چیشده
داکتر_ مریض تان بیهوش اس فعلا
د خانه کدام مشکل دارین
امید _ چطو
داکتر _ مریض زیاد تشویش میکنه سر مغزش فشار آمده سر دردی شدید اش هم به امی خاطر اس و ها بی حد فشارش پایین بود یک سیروم تطبیق کردیم تا فشارش نورمال شوه بعد از چاشت میتانین خانه ببرین متوجه اش باشین زیاد جگرخونی نکنه یک نسخه هم نوشتیم دوا هایشه به وقتش بخوره




امکان ندارد که مادرم نداند؛ او می‌داند و می‌فهمید همه چیز را، متوجه من بود!
او صبح‌ها بالشت نمناک مرا می‌دید!
او متوجه چشمانم بود که کاسه‌یی خون شده بودند!
او می‌دید که روز به روز زیر چشمانم گود می‌افتد!
مادرم متوجه اشتهای بیش‌ از حدم شده بود!
می‌فهمید که به بهانه‌ی مریضی خود را به خواب زده‌ام و خواب نیستم!
او هر روز متوجه موی رفته‌گی بیش از حدم بود!
او می‌دانست که شب‌ها خواب ندارم و بیدارم!
مادرم می‌دانست که وقتی به آغوشش پناه می‌برم گریه می‌کنم و نفس‌های عمیق می‌گیرم!
او می‌دید که روز به روز پَر پَر شده می‌روم!
بیش از همه می‌دانست قلبم درد دارد، دردِ جان‌سوز!

دخترِ هنرمند
#شما_فرستادید


زمزمه های باران
باران، واژه‌ای است که می‌تواند قلب را با زیبایی و شفافیت کامل لمس کند. حال آدمی را زیبا می‌سازد؛ گاه، انسان با دانه‌های باران می‌گرید و این گریستن، او را آرام می‌کند. در میان صحرایی که عمری در خیال یک دانه مروارید است، چه می‌جویی؟ این انسان است که به باران معنا می‌بخشد. گاهی انسان‌ها در میان باران، درد را می‌یابند و گاه، حکمت‌ها و برکت‌ها را.
"#ریحان "عزیزیار"
#شما_فرستادید


ماهیان را آبی کافیست !
عاشقان را نگاهی !
Lia Abrar



مریم جان عزیزم،

تولدت مبارک و پر از شادی باد! 🌺 امروز، روزی است که خداوند تو را به این دنیا فرستاد تا قلب‌های بسیاری را با مهربانی و لبخند زیبایت روشن کنی. تو دوست بسیار خاص و بی‌نظیری هستی که همیشه با حضورت آرامش و شادی را به زندگی‌ام آورده‌ای.

آرزو دارم سال جدید زندگیت پر از موفقیت، عشق، و لحظات ناب خوشبختی باشد. دعا می‌کنم که همیشه سلامت، شاد، و در کنار عزیزانت خوشحال باشی. تولدت نقطه آغازی برای روزهای بهتر و روشن‌تر باشد.

مریم جان، از صمیم قلب دوستت دارم و برای وجودت شکرگزارم. تولدت مبارک، بهترین! 🎉🌹✨

امیدوارم این روز سالها برایت تکرار شود.

برای مریم عزیز
✍مدینه فرامرز

Показано 20 последних публикаций.