#رمان_عشق_آتشین
#_قسمت_دوم
#نویسنده_احمد_امیری
#ناشر_اسرا_سلطانی
چند لحظه گذشت اما هیچ ضربه احساس نکردم با ترس چشم هایم باز کردم دیدم هیچ کسی نبود یک نفس راحت گرفتم و به سرعت سمت صنف رفتم با داخل شدن به صنف متوجه استاد شدم که در صنف بود ایجازه گرفته وارد صنف شدم متوجه درس بودم که یکبار صدایی خنده شخصی از پشت آمد که استاد اعصبانی شده گفت رضوان بیرون شو از صنف خاستم بیبینم که ای بی نزاکت کی است وای با دیدن شخص متعجب شدم امو روانی بود یعنی اسمش رضوان است نی دیگه یعنی ای همصنفی مه است یک اوفففف کشیدم و روی مه به سمت استاد دور دادم و رضوان با خشم از صنف بیرون شد تا آخر ساعت اصلا نامد و درس بلاخره به اتمام رسید بسیار خسته شده بودم و با مسکا راهی خانه شدیم به خانه رسیدم که یک سلام بلند دادم که مادرم آمد
شگوفه (مادر) سلام دخترم خوش آمدی
مرحبا :خوش باشی مادر جان خوب هستی
شگوفه:خوب هستم تو چطور هستی روز اول دانشگاه چطور بود
مرحبا : خوب استم خوب بود درس ها زیاد بود بسیار خسته شدیم
شگوفه: برو دخترم به اطاقت خسته گیت رفع شوه باز به شام صدایت میکنم تا او وقت پدر جانت هم میایه
مرحبا :درست است مادر جان و رفتم به اطاقم
از زبان رضوان
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم رفتم آماده شدم که به دانشگاه برم دیدم ساعت بسیار ناوقت شده و زود بیدون صبحانه طرف دانشگاه رفتم و در راه عجله داشتم که با یک دختر تصادف کردم بسیار اعصبانی شدم با بلند کردن سر دختر تمام اعصبانیتم ره سرش خالی کردم اما او هم کم نه آورد ماشالله شش متر زبان داشت و جوابم پس داد با با دیدن اقدر جرعتش واقعین اعصبانیتم صد برابر شد برش بی شخصیت گفتم و میخاستم به صنف برم که صدا زد بی شخصیت خودتت روانی با شنیدن کلمه روانی خوده کنترول کرده نتانستم با خشم به طرفش رفتم و گفتم کی ره روانی گفتی او هم که ترس در چشمانش واضیح معلوم میشد گفت توره میخاستم در مقابل اقدر جرعتش یک درس درست حسابی برش بتم دست مه بلند کردم که سیلی بزنمش با دیدن ترس ده صورتش به خود آمدم و از اونجه دور شدم و در راه خود را سرزنش داشتم که چطو بالایی یک دختر دست بلند میکردم با سرعت داخل صنف شدم و چند لحظه بد استاد آمد میخاست درس شروع کنه که یک شخص با عجله وارد صنف شد با دیدنش حیران بودم یعنی چی ای همصنفی من است یک اوف کشیدم و او متوجه من نشد و در جای خود نشست و استاد درس شروع کرد که یکبار در موبایلم مسج آمد مسج باز کردم از طرف امید برادرم بود که دو سال از من کرده کوچک تر بود یک فکاهی برم سند کرده بود بعد خاندن فکاهی یکبار خنده بلند از پیشم سر زد که متوجه شدم همه طرف من میبینن و استاد مره از صنف بیرون کرد میخاستم امید بکشم که مره ده پیش روی همه گی به خصوص او دختر ضایع کرد دیگه تا ساعت آخر به صنف نرفتم و راهی خانه شدم بسیار روز خراب بود درَ خانه ره باز کردم و بیدون کدام حرف به اطاقم رفتم
که درَ تک تک شد و خواهرک خوردم آسیه داخل آمد
آسیه : سلام لالا جان خوب هستی
رضوان : علیکم سلام شادخت کوچک خوب استم تو چطور هستی
آسیه خوب استم لالا جان
رضوان : شکر که خوب هستی طرف آسیه دیدم که میخاست کدام حرف برم بزنه اما نه میتانست بگو جان لالا چی شده.
ادامه دارد...
اگر لایک و کامنت هایتان زیاد بود تا آخر شب یک قسمت دگه هم هدیه برایتان
منتظر حمایت تان هستم عزیزان😊♥️
#_قسمت_دوم
#نویسنده_احمد_امیری
#ناشر_اسرا_سلطانی
چند لحظه گذشت اما هیچ ضربه احساس نکردم با ترس چشم هایم باز کردم دیدم هیچ کسی نبود یک نفس راحت گرفتم و به سرعت سمت صنف رفتم با داخل شدن به صنف متوجه استاد شدم که در صنف بود ایجازه گرفته وارد صنف شدم متوجه درس بودم که یکبار صدایی خنده شخصی از پشت آمد که استاد اعصبانی شده گفت رضوان بیرون شو از صنف خاستم بیبینم که ای بی نزاکت کی است وای با دیدن شخص متعجب شدم امو روانی بود یعنی اسمش رضوان است نی دیگه یعنی ای همصنفی مه است یک اوفففف کشیدم و روی مه به سمت استاد دور دادم و رضوان با خشم از صنف بیرون شد تا آخر ساعت اصلا نامد و درس بلاخره به اتمام رسید بسیار خسته شده بودم و با مسکا راهی خانه شدیم به خانه رسیدم که یک سلام بلند دادم که مادرم آمد
شگوفه (مادر) سلام دخترم خوش آمدی
مرحبا :خوش باشی مادر جان خوب هستی
شگوفه:خوب هستم تو چطور هستی روز اول دانشگاه چطور بود
مرحبا : خوب استم خوب بود درس ها زیاد بود بسیار خسته شدیم
شگوفه: برو دخترم به اطاقت خسته گیت رفع شوه باز به شام صدایت میکنم تا او وقت پدر جانت هم میایه
مرحبا :درست است مادر جان و رفتم به اطاقم
از زبان رضوان
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم رفتم آماده شدم که به دانشگاه برم دیدم ساعت بسیار ناوقت شده و زود بیدون صبحانه طرف دانشگاه رفتم و در راه عجله داشتم که با یک دختر تصادف کردم بسیار اعصبانی شدم با بلند کردن سر دختر تمام اعصبانیتم ره سرش خالی کردم اما او هم کم نه آورد ماشالله شش متر زبان داشت و جوابم پس داد با با دیدن اقدر جرعتش واقعین اعصبانیتم صد برابر شد برش بی شخصیت گفتم و میخاستم به صنف برم که صدا زد بی شخصیت خودتت روانی با شنیدن کلمه روانی خوده کنترول کرده نتانستم با خشم به طرفش رفتم و گفتم کی ره روانی گفتی او هم که ترس در چشمانش واضیح معلوم میشد گفت توره میخاستم در مقابل اقدر جرعتش یک درس درست حسابی برش بتم دست مه بلند کردم که سیلی بزنمش با دیدن ترس ده صورتش به خود آمدم و از اونجه دور شدم و در راه خود را سرزنش داشتم که چطو بالایی یک دختر دست بلند میکردم با سرعت داخل صنف شدم و چند لحظه بد استاد آمد میخاست درس شروع کنه که یک شخص با عجله وارد صنف شد با دیدنش حیران بودم یعنی چی ای همصنفی من است یک اوف کشیدم و او متوجه من نشد و در جای خود نشست و استاد درس شروع کرد که یکبار در موبایلم مسج آمد مسج باز کردم از طرف امید برادرم بود که دو سال از من کرده کوچک تر بود یک فکاهی برم سند کرده بود بعد خاندن فکاهی یکبار خنده بلند از پیشم سر زد که متوجه شدم همه طرف من میبینن و استاد مره از صنف بیرون کرد میخاستم امید بکشم که مره ده پیش روی همه گی به خصوص او دختر ضایع کرد دیگه تا ساعت آخر به صنف نرفتم و راهی خانه شدم بسیار روز خراب بود درَ خانه ره باز کردم و بیدون کدام حرف به اطاقم رفتم
که درَ تک تک شد و خواهرک خوردم آسیه داخل آمد
آسیه : سلام لالا جان خوب هستی
رضوان : علیکم سلام شادخت کوچک خوب استم تو چطور هستی
آسیه خوب استم لالا جان
رضوان : شکر که خوب هستی طرف آسیه دیدم که میخاست کدام حرف برم بزنه اما نه میتانست بگو جان لالا چی شده.
ادامه دارد...
اگر لایک و کامنت هایتان زیاد بود تا آخر شب یک قسمت دگه هم هدیه برایتان
منتظر حمایت تان هستم عزیزان😊♥️