DastanSara | داستان سرا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


محبت روزی است از جانبِ خداوند، که نمی‌دانیم در کدامین قلب برای ما نهفته است.!؟

#نادیا


ما مسلمانان هرگز و به هیچ‌وجه امتی بی‌اصل و بنیاد، بی‌تمدن و بی‌تاریخ نیستیم، ما چون علف‌های هرزه از زمین سر نزده‌ایم که اجداد و بزرگان نداشته باشیم، خیر هرگز! بلکه ما از هر منظر غنی هستیم، معلمانِ جهان و مربیانِ امت‌ها هستیم.
اگرچه واقعیتِ تلخ و دردناکِ امروز بیانگرِ این است که ما در حرکتِ خویش از خود اختیاری نداریم و با اشاره‌ی دیگران حرکت می‌کنیم و به جای استادی مقامی شاگردی درجهان را پذیرفته‌ایم و کرم، سخا، شخصیت و ارزشِ خویش را ازدست داده‌ایم.

با مطالعه‌ی این کتاب از شخصیت‌های جاویدِ اسلام اطلاع می‌یابیم.


#نادیا




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کاش برف بودم آن زمان شاید می توانستم در میان گیسوهایت حل شوم و آرام آرام بر گیسوهایت بوسه بکارم اگر برف بودم سرم را بر شانه هایت گذاشته و یک عُمر از لایی چمپر زمستانی نگاهت می کردم ای کاش برف بودم.

#هدیه_مهرا


...

و در نهایت این من بودم شکستم و سوختم،
بلی من سوختم و احدی سوختنم را ندید احدی درد کشیدنم را ندید؛ چرا ؟
این سوالی است که چرا ندید ؟
چون ظاهرم طوری بود که گویا خوش تر از من در این آفاق کسی نیست طوری که گویا هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست و حالم را احدی دگرگون ساخته نمیتواند؛
ولی کی میدانست جز همان رویای ناتمامم که چه بر سرم آمده،
بعضا نفس میکشی ولی در عین حال خود را مُرده  ای بیش نمیخوانی...
بلی این نهایت درد است،
دردی که توان ادارک را ازت سلب کرده؛
دیگر از ادارک اش ناتوان گشتی و شدی مُرده ای متحرک،
تو برایم فقط یک رویای ناتمام استی سهم من از تو جز درد چیزی نبود و نیست؛
این فراق است همان فراق جانسوز و دردناک.
ولی چه شیرین است این فراق،
فراق که از جانب تو باشد هم زیباست من با جان و دل خریدار اش شدم این شد نهایت عشق...
عشق که همیشه وصال نیست فراق هم شده میتواند؛

پس چیزی برای گفتن نماند،
دوباره این من بودم و این فراق و تنهای با یک لبخند دردناک....

🖤🥀

#باــنو ــثرــیا...


نمی‌دانم کجا میروم ؛ هر سو که می‌نگرم، راهی نمی‌یابم.
نقاب‌هایی که هر لحظه رنگ عوض می‌کنند، مرا به شک می‌اندازند.
دیگر نمی‌دانم کدام چهره واقعی است و کدام تنها سایه‌ای از حقیقت.

چشمانم خسته‌اند، دیگر راهی نمی‌بینند.
قلبم زوق گذشته‌اش را از دست داده، گویی در سکوتی بی‌انتها فرو رفته است.
تاریکی‌ها به روشنی و روشنی‌ها به تیرگی می‌گرایند،
و من... نمی‌دانم که هستم یا چه می‌خواهم.

مسیر پیش رویم دور و دراز است،
پر از موانع، دردها، اشک‌ها و تلاش‌های بی‌پایان.
امیدهایم به این راه گره خورده‌اند،
اما در پایان، نمی‌دانم به بن‌بست خواهم رسید یا به خشنودی و آرامش.

و با این حال، در میان تمامی این سردرگمی‌ها،
صدایی از درون زمزمه می‌کند: "ادامه بده، حتی اگر راهت را نمی‌بینی."
شاید مقصد ، همین قدم‌هایی باشد که برمی‌داری،
همین اشک‌ها، همین تلاش‌ها، همین امیدهای گاه‌به‌گاه.
شاید خشنودی همان باشد که در تاریکی جست‌وجویش می‌کنی،
و شاید، درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنی به بن‌بست رسیده‌ای،
در باز شود...
✍ Naz Ahmadi


هیـچ هم زیبا نبودی، من تو را زیبا کشیدم
بی جهت اغراق کردم، دلبر و رعنا کشیدم

از "لئوناردو داوینچی" عذرخواهی می کنم که
این همه عکس ِ تو را مثل ِ "مونالیزا" کشیدم

تو نمی دانستی اصلن "شهرزاد" ِ قصه ها چیست
من هــزار و یک شب از مـــوهای ِ تو یلدا کشیدم

دلخوش ِ نیلوفری در گوشه ی ِ مرداب بودی
من تو را مهتـاب گون تا آسمان بالا کشیدم

نه عسل، گس بود طعم ِ بوسه هایی که ندادی
من چـه احمق خانه ات را قصر ِ کندوها کشیدم

چشم ِ تو معمولی اما من میان ِ شعرهایم
زورقی با پلک ِ پارو در دل ِ دریا کشیدم

من چه بی انصاف بودم با ترازوی ِ دلم که
تار ِ مویت را برابر با همــه دنیــا کشیدم

با چه رویــی بعد از این شعر ِ "نظامی" را بخوانم
بس که "مجنون" بودم و بیخود تو را "لیلا" کشیدم

مرغ ماهی خوار ِ بدترکیب! جوجه اردک ِ زشت!
باورت شد که تو را شهزاده ی ِ قوها کشیدم؟

دختــری زیباتر از تــو بعد از این بر می گزینم
دختری کـــه ناز ِ او را از همین حالا کشیدم

بعد از این خوش باش با او، میروم از خاطراتت
خاطرت آســوده باشد از خیالت پا کشیدم

فرستنده الماس!

#الماس
#شما_فرستادید

1k 0 10 2 28

Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎧🎼


طرز خودکشی در هر کس منحصر به خودشه؛
یکی دیگه شیک نمی‌پوشه...
یکی دیگه آرزویی نمی‌کنه...
یکی دیگه به تحصیل ادامه نمی‌ده...
یکی دیگه به خودش نمی‌رسه...
یکی مدام ترانه‌های غمگین گوش می‌ده...
یکی دیگه از خودش عکس یادگاری نمی‌گیره...
یکی محبت نمی‌کنه...
یکی دیگه محبت نمی‌پذیره...
و...
این‌گونه است که اکثر آدم‌ها در ۲۰ سالگی می‌میرند و در ۸۰ سالگی دفن می‌شوند..!

#STAR
#شما_فرستادید


قبول دارم که از هم جدا شدیم،اما من هنوز هم تک تک آن اشعار را از بَرم که هر روز برایم می سرودی.

#هدیه_مهرا
#ارسالی_شما


گاهی میان دو راهی قرار میگیری...
و مجبور به انتخاب یکی از آن راه‌ها هستی..
این و آن ...
هردو چیزی هستند که دوستش داری...
و سخت‌تر این‌است که باید یکی را انتخاب کنی...!

#طیبه‌_نوشت
#طیبه_رضایی

#ارسالی_شما


ما در عالم هستیم که همه چیز به شکلِ عجیبی درهم گِرهِ خـــــــوردن....
پس بیهوده خسته نکن دل خویش را
ما هیچ فراری موفقِ از آزمون های الهی که مردم می نامدش
(غــــــــم ،مصیبت) نداریم....
صبور باش صبور....

#اشــراق...💌


🕊️

هر کجای شهر را گشتم
ولی:
من ترا بیشتر به قلبم یافتم!

✍🏻#مریم_پاییز


•••

کی می دهد جواب آن اشک های را که
در تنگنای شب سراغمان می آید…؟

👤#حریر_خوشبخت


ولی باور کنید هیچ آدمی درد آدمی دیگری را درمان نکرده و نه می‌تواند بکند !
واقعاً برای شاعران حیرانم چگونه میگن که یار است که درد ما را درمان می‌کند
کاملاً یک دروغ محض است.
درست است آدم ها درد می‌دهند ولی
درد را درمان کرده نمی‌توانند هرگز.

#دوشیزه_سادات


همان‌جا بود که مادر رشید با داد و فریاد به سمت من جهید.
_ چرا برایش دروغ می‌گویی.؟
چرا به این دختر شوم‌ات نمی گویی که اون مرده ؟
مادرم نگاه عمیقی به او روا داشت.
من که دیگر باور کرده بودم ، نفس‌ام انگار از قلبم آکنده شده به دهنم رسیده بود.
ولی با حرفی که مادرم گفت کمی آرام شدم.
_ این چه حرفی است ، دختر من چی شومی دارد.
و شما چرا راجب پسر تان اینطوری حرف می‌زنید.
آدم زنده را مرده خطاب می‌کنی.
کمی خودت را حفظ کن ، راجب آدمی که زنده است چنین حرف نزن.
_ مگر به او چی مانده که دل خوش کنیم.
_ از درگاه خدا نباید نا امید شد.

به مادرم نگریده گفتم:
_ من میخواهم بروم پیش رشید.
_ نمی‌شود تو باید استراحت کنی.
با لحن شدیدی گفتم:
_ می‌خواهم بروووووم مادررر.
مادر دست‌هایم را گرفت و سرم را در بین آغوش‌اش فرو برد.
_ رشید را کابل بردند عزیزم.
سریع خودم را از بغل‌اش بیرون کشیده گفتم:
____ اما شما که گفتین خوب است.
گریه‌هایم جان گرفت و آنقدر فریاد کشیدم که خودم به نفس نفس افتادم.
_ شما دروغ میگویید نه؟


#رومان شهریار
قسمت۵۳


باور نمی‌کنم حرفی را که شنیدم.
او آنقدر ضعیف نبود که زمین گیر شود.
اورا من به تنومندی اش رستم خطاب میکردم.
مردی چهار شانه و اندامی که در قریه یوسف دختران بود.
به زمین می‌نشینم ، زمین از درد درونم به ناله در میاید.
دست هایم که روی زانوهایم نشسته است به کرختی می‌گراید.
وقتی نقطه‌ی نگاهم به دست علیم می‌خورند میبینم که همانند سنگ‌های یشم شدند .
سبز و کبود.
یکی از پشت هی با صدای بلند صدایم می‌کند.
_ طاهره خانم از روی زمین بلند شوید.
به او که نظر می‌کنم یک غریبه با چهره‌ای آشفته است.
تابحال اورا جای ندیدم ، چطور اسمم را از پشت تپه های گلویش روی زبان‌اش جاری می‌کند.
پرسیدم:
_ تو کی هستی ؟
_ من دوست رشید هستم خانم.
_ او حالش چطوره؟
میدانم با پرسیدینم او هم نا امید میشود.
دستی به یقه‌ی لباس‌اش کشیده به همان حال میماند.
بلکه گفتن‌ حقیقت برای او نه ، از نظر او برای من سختی می‌کند که برایم نمی‌گوید.
وقتی به کلی بر سر عقل آمدم خودم را روی سرامیک های شفاخانه مشاهده کردم.
وقتی یک ساعت قبل به پدرم خبر دادند که موتر رشید به اثر بمب مقناطیسی انفجار کرده گویا مغز من هم با این حرف انفجار کرد.

یک ساعت قبل....

با سلیم قصه کرده تا دم درواز آمدیم ، سلیم بز هارا به داخل سبزه‌ی که در کنار میدانی فوتبال بود فرستاد.
هردو باهم وارد حولی شدیم.
سلیم به راه خود رفت و من به حال خود.
سایه حولی به نصف رسیده بود به گمانم خیلی ناوقت شده بود.
به شاعتم نظری کردم که چهار ظهر را نشان میداد.
از بس که با بز ها بازی کرده بودم نماز هم فراموشم شده بود.
″...خدایا ببخش می‌طلبم...″
دست‌ام را پایین آورده از گوشه ی لباسم گرفتم و به بالا خودم را هدایت دادم.
پشت دروازه که رسیدم صدای پدرم را شنیدم که با تاسف و صداهای خفه شده در گلویش می‌گفت:
_ چی وقت انفجار کرده ؟
ازینکه اینچنین حرف میزد دلم به خودش بیشتر تاب می‌خورد.
صدای طرف مقابل نمیامد ولی بار دوم صدای پدرم را شنیدم که می‌گفت:
_ رشید ...
نماندم حرف‌اش را مکمل به زبان بیاورد و سریع به داخل جهیدم.
پدرم از این حالتم وارخطا گوشی را قطع کرد.
لحظه‌ای او به من و من به او با ابهت می‌نگریدم.
چند قدمی با پاهای که مرا یاری نمی‌کرد جلوتر شتافتم و با لکنت گفتم:
_ رشی..د.... چ...چی شده پد.ر..؟
پدرم در اول راه نمی یامد در واقع نمی خواست بگوید که موتر رشید انفجار کرده است.
ولی اسرار بیش از حد و اشک‌های که در حال فوران بود دل اورا هم به درد آورده بود برای همین گفت:
_ میگم اما آرام باش ، باشه.
_ چطور آرام باشم پدر ، رشید و اصلان...
دستی نوازش وار روی سرم کشید با غمناک با فرورفتگی ابروهای سفید‌اش گفت:
____ اصلان حالش خوبه.
____ پس رشید چی؟
____ رشید هم حالش خوبه فقط کمی زخم برداشته.
پی حرف پدرم به زمین افتادم.
تمام تنم از ترس به خودش لرزید.
صدایم به طور کامل از گلویم محو شد دیگر هرچند پدرم صدا می‌کرد نمی شنیدم.
از آنجا بود که هردو باهم به شفاخانه راه افتادیم.
پدرم همرای همرای مادرم هنوز از موتر پیاده نشده بودند که خودم را با سرعت به داخل شفاخانه رساندم.
از پرستاری که دم درواز بود پرسیدم.
وقتی از اتاق بستر آگاهی جستم زود به سمت‌اش دویدم.
در همان هنگام داکتر را دیدم که با مردی گپ میزد.
اینکه دست یکی از زخمی ها قطع شده.
به همین منظور باز هم روی سرامیک ها فرش شدم.

هم اکنون....
____ رشید .
حرف‌اش را با مکثی طولانی تر کرد.
همان دم بود که پدرم هم آمدند.
مادرم زیر شانه‌‌ام در آمد و مرا بلند کرد.
اصلان هم آمده بود ، فقط زخم های سطحی روی دست‌ و صورت‌اش دیده می‌شد.
اما رشید.
پس اونی که دست‌اش قطع شده رشید است.
آنقدر ترسیده بودم که هیولاهای آن مرا از هوش برد.

وقتی دوباره چشمانم را باز کردم خانه بودم.
به همه جا نگریدم ، از سقف اتاق تا گوشه‌های قالین و تشکچه‌های روی زمین.
نگاهم آرام آرام به زمین فرود آمد ، در تقابل نگاهای با ابهت افراد مقابلم شده بود.
مادرم بود ، مادر رشید گوشه‌ای با گریه و فریاد هایش بود. ولی پدرم نبود.
یک لحظه دلم خوش بود که این خواب بوده ولی انگار زهی خیال باطل بود.
از جایم بلند شدم همانطور که تنم میلرزید با دست‌های که هنوز کرخت بودند گفتم:
_ رشید،، رشید چی شد مادر حالش خوبه ها؟
مادرم روی چشمانم متمرکز شد مکثی کرد و با لحنی که سعی در پنهان کردن حقیقت داشت خونسر گفت:
_ خوب است.
_ مادر راست بگو.
_ من هم راست می‌گویم.
شانه‌هایم را در دست‌هایش فشرد.
می‌دانستم که تخطی نگاهش غلط تخطی شده است.
صورت‌اش به زمین نشست و ادامه داد:
____ حال‌اش خوب است نگران نباش....
_ پس چرا خاله گریه می‌کند هه؟


گویند که سکوت عاقل ترین سخن است

ولی چه کنم که زبانم دیوانه پسند است



# آئینه 🥀🍃


آقا هستید یا خانم؟؟


Репост из: ناگفته هایم
این حرف آویزه‌ی گوشت باشد دخترم : مثل عقربه‌ی قطب نما که همیشه رو به شمال است ، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا می‌کند !


👤 خالد حسینی
📚 هزار خورشید تابان



@nagoftahayam


#بیو

اشکالی ندارد، کمی درد می‌کشیم وفراموش می‌کنیم . .🌪️🕊️


#حریر_خوشبخت

Показано 20 последних публикаций.