DastanSara | داستان سرا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


نمی دانم چرا اما همین حالا چنان دلم تنگ است که اگر بال پرواز پیدا کنم به افق های نا شناخته سفر خواهم کرد چنان که رد پایم را هیچ احدی پیدا نکند.........

نفس هایم روی دوشم سنگینی داشتن، حس می کردم آنقدر سنگین شده ام که حالاست که زیر یار غم از من چیزی به جا نماند و من کاملاً محو بشوم.........

یک آه کشیدم و نگاهم را از شهر گرفتم و آسمان را دیدم....!

ستاره ها، کنار ماه زیبا اند و من کنار درد هایم....

انسان ام دیگر گاه باید چنین وضعیتی را تحمل کنم.....

من درد هایم را رحمت می دانم، چون درد باعث می شود سمت پروردگار بروم و طلب درمان کنم....

من رنج هایم را دوست می دارم چون باعث می شوند زندگی را لمس کنم، به این درک برسم که زندگی سراسر رنج مدام است و من باید دنبال بهانه ای برای خوشی باشم.....

من دخترانگی هایم را دوست دارم، چون در خط مقدم آرزو هایم برای خودم با تمام وجود می جنگم و چشم انتظار از خلق بسته ام اِلا خالق.....!


من یکتا احرار هستم و احرار به معنی آزاد بودن از قید تعلقات این دنیا، رها بودن......


برشی از رمان یکتا

نویسنده ــــــ احرار ماندگار

احرار


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


#شما_فرستادید


مدتی است اینجا نیستی....
نبودنت را با جان و دل حس می کنم....!
فکر می کنم اینجا بدون تو حلاوت ندارد....
به مثال آسمانی که مهتاب اش را گُم کرده است...

بیا و داستانسرا را با آمدنت برای من و ما رنگین کن....

اینجا بدون تو هیچ کلمه ای رنگ ندارد ماه سخن...

از احرار برای اِشراٰق.....💌❤️


"احرار"


در دنیا....!
چیزیکه از همه بیشتر باورش دارم؛
دوست داشتن توست:)


پرنده زخمی_سدره






#کاش_بتوانیم_الگویی_باشیم_با_نام_پدر
#داستانی_بر_اساس_واقعیت
#راوی_ح_ص
#نگارنده_ستایش_آ
#قسمت_پنجم

شب و روز به یک منوال می‌گذشت و نهایتاً بهانه‌گیری‌ها و ضرب‌و‌شتمِ عروسِ خردسال به ترک خانه و فرزندان توسط مادر وی انجامید، و عروسِ دوم ماند و سه فرزند قد و نیم‌قد، دختر شیرخوار و رنجِ بی‌پایانی که حاصلِ قسمتِ رقم خورده‌‌اش با تصمیم هوشمندانه و ایستادگی برادرش بود.

(پسر مریض خانواده در فراق همسر)

بر علاوه دردِ بی‌دردی که کسی علاجش را نمی‌دانست، در چهره‌‌اش در نامتعادل‌ترین حالت، رنجی از فراق همسر خوانده می‌شد که با بی‌قراری فرزندانش بیشتر و بیشتر شد.

از طرفی پدر که تا آن‌ زمان کارمند دولت بود بعد از سی‌سال اجرای وظیفه بازنشسته و متقاعد شد و دیگر نان‌آوری که ماهانه مقدار پول مشخصی را به خانه بیاورد نداشتند، آنان در شرایطی که مشکلات اقتصادی بی‌داد می‌زد؛ جز حاصلات سالانهٔ‌شان درآمدی نداشتند، این شد که پسر دومِ خانواده بعد از جراحت سنگینی که در پای چپِ خود دیده بود راه تداوی و بهبود وضعیتِ اقتصادی و صحیِ خود را در کشور همسایه جُست، او باید روانه‌ی دیار غربت می‌شد.
در این هنگام بود که با هجرت چهار عضو فامیل و دلتنگی و بی‌قراری اطفالی که تا بعد از آن سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود، بهانه‌‌هایی شدند که غرور زنی‌ (اولین عروس خانواده) که همواره تصویر دو دختر و پسرش در ذهن و چشمانش نقش بسته بود و در طولِ فراق تمامِ حواسش را به خود معطوف کرده بود؛ شکست و دلیلی شد برای برگشتنش بعد از دوماه و چند روز، که البته وساطت غیر مستقیم برادر مصلح‌اش را هم نمی‌توان نادیده گرفت.

چند روز بعد؛ پسرِ جوان (دومین پسر خانواده) در یکی از شب‌های سرد زمستان همراه با زن و فرزندان دوساله و شش ماهه و خانواده‌‌ای از دوستانِ آشنا؛ عازم سفر شدند و بار دیگر رنج غربت فرزند بر شانه‌‌ی بزرگ خانواده افتاد و امواجِ متلاطم دوریِ فرزند و نوه‌هایِ دلبند؛ در دلِ مادر صبور و رنجور موج می‌زد، اما ناچار به وداع طولانی مدت بود.
آنان (پسر دوم و خانواده‌اش) یک‌ماه بعد، بعد از تحمل مشقات زیاد توانستند مادر درد دیده‌ و پدر رنجورِ خود را از رسیدنِ خود مطلع سازند.
...

با هجرت پسرِ دوم به دیار غربت، نقطه‌ی پایانی گذاشته شد بر ناداریِ خانواده و صفحات جدیدی بر دفتر زندگی‌شان باز شد. برادران با گذر از مرحله نوجوانی یک‌به‌یک راهیِ دیارِ غربت شدند علاوه بر تمویل مخارج خانوده به کمک برادر، با گذر زمان و به دست‌آوردنِ مصارف و مخارجِ ازدواج که حاصل کار و زحمات‌شان در غربت بود به وطن بازگشتند و سر و سامان گرفتند و با تغییر رژیم همه در یک خانه این‌بار اما در شهر به ادامه‌ی روزمره‌گی‌هایشان مرفه‌تر از دهات؛ پرداختند و از آن پس خرج و مخارج خویش را از راه فروشندگی تأمین می‌کردند.

بزرگ خانواده روزبه‌روز پیرتر و فرتوت‌تر می‌شد و همسرش هر روز با چشم انتظاریِ نامه‌ و یا خبری از فرزندانش بر چروکیِ صورت، تارهای سپید موها و لرزه‌ی دستانش می‌افزود و برعلاوه رنجِ دوریِ پسر دوم و خانواده‌اش؛ رنج دختر یک‌دانه‌اش از بی‌اولادی و مریضیِ شوهرش را هم باید بر ریسمانِ طاقتِ خود هموار می‌کرد، موضوعی که هربار او را به اندازه‌ی تمام عمر رنج می‌داد.
...

پدر پیرِ خانواده و پسرانش بیشتر از فرزندان توجه‌شان را به تربیت اولین نوه‌ی پسرِ و برادرزاده‌ی خود مبذول می‌داشتند تا او را در آینده جوانی توانا و با درایت بار آورند؛ در نهایت هم اینچنین شد، از آنچه می‌دانستند و در دست داشتند او را غنی کردند و مهارتِ فروشندگی و کار را به او آموختند اما نظر به مشکلات سیاسی و نابسامانیِ خانواده و خودش، مشکلات اقتصادی، نبود امکانات؛ او و دو خواهرش از درس و تعلیم به دورمانده بودند که بعدها برای آنان این موضوع سلاحی شد برای مقایسه و مقابله با سایرِ اعضایِ خانواده‌ی پدر.

ادامه دارد!...




_‏ما یک شانس برای زندگی داشتیم
و شدیم زنی در خاورمیانه
سعادتمندانه نبود ،اما جسورانه بود!☺️🤌🏽


یک خواب عمیق مانده تا دیدارت
دل زنده نگهدار که شب نزدیک هست

✍#سیندخت


درباره تو شب های زیادی با خودم حرف زدم
تصمیمی زنانه گرفته ام ،
#رفتن و #نبودن .

✍#سیندخت


و درخششِ چشمانش، روشنایی ماهِ شب را به چالش کشیده بود. 🌝💌

#نادیا
#گالری_من📸


عیاذ_ انسان قدرتمند کسی است که دنبال مقصر نباشد دنبال راه حل باشد راه حل... اگر واقعا خیلی انجلینا را دوست داری معجزه کن...! توانایی اش را داری؟؟؟ نه که نه! خب کمی مرا مثل خودت ببین کمی به ترحم بیا! 
در حالیکه اشک در چشمانم خانه زده بود مستقیم به چشمان عیاذ نگاه کردم و گفتم
آیسل_ بله... دارم که دارم... من توانایی معجزه کردن را دارم و همین امروز برایتان نشان میدهم.. بحث آنجلینا را نباید جلو می‌آوردم چون تنها نقطه‌ی ضعف من است... و من برای او حتی معجزه را هم برپا میکنم!
عیاذ_ حرف دوست داشتن می‌بود و نقطه‌ی ضعف می‌بود.. پس خیلی وقت قبل من معجزه میکردم.. اما قرار نیست هیچی خوب شود!
آیسل_ من حالا میروم و تا که معجزه با خود نیاوردم، به اینجا و اطرافیانم بر نمی‌گردم، اگر هزاران سال وقت را هم در بر بگیرد!
عیاذ_ ما هم خیلی تشکر خواهیم کرد!
و از آنجا بیرون شدم و با ژست خودم بسوی هدفم که برای لحطه‌ی هم تردد  جا نمی‌دادم راهی شدم
همقدم با مغزی که مرا وادار میکرد..
                               *
در راه با اروین همه چیز را حل کردیم‌
بر اساس راه جوری های مان:
من بیماری‌ی زنانه‌ی دارم و نزد همان داکتر که آورانوس میرود میروم...
بعد اینکه داکتر برای آزمایشات از اتاقش بیرون میشود آروین هم چون داکتر همان بیمارستان و همکار آن دکتر است اورا معطل میکند..
و من با خیال راحت میتوانم آنجا را زیر و رو کنم و هر چیزی که بخواهم را بدست بیاورم
یعنی آزمایشات درست را بجای غلط های که آورانوس تحویل ما داده‌ست
آروین هم هر کمک که از دستش بر می‌آید را برای من‌میکند چون او بهتر از من راجع به بیمارستان میداند...

انسان‌ها باید هر توقع خود را که مبدل به واقعیت میکند را معجزه بنامد...
معجزه تنها در دستان پیامبران الهی نیست در دست همه‌ی ما است اما آنها با چشم دیده نمی‌شوند
باید در کسری از ثانیه مود تبدیل کنی... و به خودت باور کنی...
باور کردن و به حقیقت مبدل کردن یک (کاش) می‌تواند یک معجزه باشد که انسان ها اورا فقط پیروزی می‌نامند
انسان های که تسلیم نشده تا هنوز...
انسان‌های که رویای خود را خاک نکرده هنوز...
انسان‌های که هنوزم امیدی در قلب‌شان است هنوز....
و انسان های که در ثانیه نود بلند میشوند و می‌دوند... اگر چه راه منهم باشد..
ان عهده آدما گناه دارند اگر اسم معجزه‌گرایی را روی شان نگذارید
خیلی گناه دارند...

_آیا خودباوری آیسل در کسری از ثانیه به نظر شما چه را تغییر خواهد داد؟؟

alef_sevan_آسوده_مستعار#

ادامه دارد......


با الیام از خانه‌ی آنجلینا بیرون شدیم
الیام_ تو هم؟؟؟
آیسل_ چی منم؟؟؟
الیام_ می‌ایی خانه‌ی عیاد برای گرفتن ترتیبات؟؟
آیسل_ نه گور بابای آورانوس و عیاد و روز عروسی شان به من چه؟؟
در کسری از ثانیه فکری بکری خیلی شیطنت آمیز به ذهنم تیر زد
آیسل_ بله منم میروم عشق با نمکم!
و وارد حویلی خانه عیاذ شدیم
الیام_ ازین لقب خیلی خوشم می‌آید خداییش آیسو!
آیسل_ باشد منم از تو خوشم می‌آید!
الیام_ بازم صدا کن!
آیسل_ الیام خفه شو!
الیام_ یکبار بگو!
آیسل_ عشق با نمک...
و رفتم جلو دیدم روی باغچه خدمتکاران در حال چیدن میز ها و ترتیبات بودند
الیام_ برویم داخل من و تو که اینقدر بی‌ارزش نیستیم که اینجا کار کنیم داخل با شرافت می‌نشینیم
آیسل_ برویم..!
رفتیم داخل خانه نشستیم در روی مبل ها یک خدمتکار از آنجا میگدشت که الیام صدا زد
الیام_ اینجا را نگاه کن... ما را نمی‌بینی مگر کوری دختر جان؟؟؟
آیسل_ چرا تورا نگاه کند؟؟
الیام_ صبر کن یک لحظه!
خدمتکار_ بفرمایید چیزی میخواستید!
الیام_آغا داماد را میخواستم!
خدمتکار_ حالا صدایش میزنم، چیزی میل دارید؟؟
الیام_ نه چه میل داشته باشیم خانم ... آهااااا کیک خشک دارید؟؟؟
خدمتکار میان ابروهانش چین افتاد و متفکرانه گفت
خدمتکار_ کیک خشک کیک خشک آن چه طوری است؟؟
الیام_ کیک خشک ندارید؟؟
خدمتکار_ نه اصلا اسم‌اش را نشنیدم! کیک خشک!
الیام_ تو اصلا به درد جامعه نمی‌خوری تو چطوری اینجا آمدی عیاذ را میگویم پولت را ندهد خیلی بی مصرف هستی!
خدمتکار_ من بروم آقا عیاذ را صدا بزنم!
الیام_ برو بیکاره مفسد!
آیسل_ الیام چه کار میکنی!
الیام هیچی نگفت
بعد از چند دقیقه عیاذ از پله ها پایین شد
عیاذ_ الیام... آیسل خوش آمدید..!
الیام_ هیچ خوش نیامدیم!
عیاذ_ درست است!
الیام_ نپرسیدی چرا؟؟؟
عیاذ_ نه الیام چون حوصله ندارم..!
و آمد روی مبل نشست من که با چشمانم داشتم اورا میخوردم او هم چند لحظه‌یی به من عجیب نگاه میکرد
عیاذ_ آیسل تو چطور هستی خوبی؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم
عیاذ_ چرا چیزی شده؟؟؟
آیسل_ یعنی میگویی چیزی نشده؟؟؟
عیاذ_ نمی‌فهمم آیسل.. خب اکر شده بگو!!
خنده‌ی  مسخره آمیز و بلند کردم
آیسل_ تو چقدر آدم بی‌خیال و خونسردی هستی!
عیاذ نفس عمیقی گرفت و هیچی نگفت
آیسل_ چطور وجدانت قبول میکند اینقدر آرام و خوشحال در جلوی من نشسته به چشمانم نگاه میکنی.. تو میفهمی چه روز را بر سر انجلینا آوردی!
عیاذ_ آیسل من درک تان میکنم... اما هیچکدام ما مقصر نیستیم.. حال من بد تر از انجلینا است و فقط نحوه برخورد ما فرق میکند بس...!
آیسل_ خیلی خوب حرف هایت را پی هم می‌بافی... چه بدانم ثابت کرده میتوانی؟؟؟
عیاذ_ آیسل... واقعا متاسفم.. اما.. هیچی نرمال نیست من خیلی ازین وضعیت پریشان هستم اما کنترل دست ما نیست.. در بین هیچکس مقصر نیست؟
از جا برخاستم و فریاد گونه گفتم
آیسل_ مقصر وجود ندارد؟؟ هه مقصر هیچکس نیست؟ این حرف را همان کسی که میگوید جلوی من با پر رویی نشسته.. اصلا بیا چلو ببینم آورانوس چطور حامله شد احمق...؟؟
الیام_ آیسل آرام بنشین او چطور به تو توضیع بدهد که آورانوس چطور....‌
آیسل_ تو خفه شو الیام...‌ من با این مردک پست فطرت حرف میزنم که دارد در عین حال هم کذب میگوید که انجلینا را دوست دارم و هم فریبش میدهد و هم میرود از زن خود فرزند دار میشود!
عیاذ که هیچی نمیگفت و دستان خود را بر سر خود گره زده بود
آیسل_ هیچی برای گفتن نداری نه؟؟ چرا انجلینا را اینقدر زجر دادی؟؟
عیاذ از جا بلند شد و مانند من با صدای بلند گفت
عیاذ_ من انجلینا را زجر ندادم.... ما مجبور هستیم‌ به این سرنوشت قانع شویم چون هیچ راهی ندارد ندارد ندارد... من او داریم در عین حال یک حس را تجربه میکنیم، حس من دروغین نیست چون من قلب دارم!
آیسل_ مسخره می‌کنی؟؟؟ آدم تو مقصر هستی در حالیکه دیدی متاهل هستی و امکان باردار شدن خانمت است چرا حست را به انجلینا تحویل دادی اگر آن وقت همه‌چیز را به انجلینا نمی‌گفتی شاید انجلینا از حس خود با خبر نمیشد از آن حس لعنتی که حالا اینقدر میسوزد!
عیاذ_ آیسل ترا خدا اینقدر مزخرف تحویل من نده‌، چرا رد گذشته را گرفتی... رها کن... مرا هم درک کن..آیسل میدانم حال‌ات هیچ خوب نیست پریشان هستی اما اینکار را نکن بعضی اوقات خیلی مجبور هستیم!
الیام_ آیسل تو فکر می‌کنی عیاذ واقعا آنجلینا را دوست ندارد..؟
آیسل_ نه... میدانم که حس های هردو تای شان مخلص است... اما مقصر باید پیدا شود؟؟
عیاذ_ دنبال مقصر هستی یا راه حل؟؟؟
برای لحظه‌ی، عمیق به فکر این سوال رفتم، مقصر یا راه حل!


و اما من اینجا به دنبال نوری می‌گردم
که در دل این تاریکی راهم را روشن کند و نشان دهد
که روزی این رنج‌ها به سان گَردی در باد، ناپدید خواهند شد.
و از این احساس سنگینیِ جانکاه، رها خواهم گشت.
این همه اندوه چون سایه‌ای شده است که به کلمات جان می‌دهد
و با یادآوری‌شان دلیلی برای گفتن اینها می‌شوند.
و من در جهانی که هر لحظه‌اش قصه‌ای تلخ است،
اندوه‌هایم را بر قلبم می‌ریزم، و در اتاقی از قلبم حبس میکنم
و به آن‌ها معنا می‌بخشم. شاید در قالب درد،
از بار سنگینِ احساساتم آزاد شوم و معنای تازه‌ای از زندگی بیابم.

زندگی مثل نخ کردنِ سوزن است!
یه وقتایی بلد نیستی چیزی را بدوزی، ولی چشمانت انقدر خوب کار میکند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشوی، هر چی بیشتر یاد میگیری چطوری بدوزی، چطوری پینه بزنی، چطوری زندگی کنی،
تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارند.
پیش خودم بازم گفتم، یعنی نمیشه یک وقتی برسد که هم بلد باشی بدوزی، هم چشمانت آنقدر  سو داشته باشند که سوزن را نخ کنی؟
فکر کردم به جواب سوالم گفتم  میشود، خوبم میشود
اما زندگی همیشه یک چیزی ازش کم است.
آخر مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشمانت سو دارد، تازه ان موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...!

زندگی‌ی من به روایت یک پرگراف... که تشبیه کردم به نخ و سوزن..! کمی به تعقل و تفکر نیاز دارد همش را تشبیه کنید ..
من از نخ و سوزن بحث نمیکنم!!! 


آنجلینا

درب را باز کردم آیسل و الیام بود..
آیسل_ خواهری... حالت خوب است؟؟
آنجلینا_ چرا؟؟؟ باید بد می‌بود؟؟
آیسل_ نه خدا نکند فقط بابت آن چیز... آنهای که دارند ازدواج میکنند!
لبخند تلخی زدم و گفتم
آنجلینا_ مهم نیست..!
آیسل_ واقعا؟؟؟ باور کنم؟؟
چند لحظه با چشمان کلافه و لبخند کج نگاهش کردم و سرم را تکان دادم
آنجلینا_ بیایید داخل بیایید..!
آیسل وارد شد و الیام را خوش آمدی گفتم
الیام_  خوش باشی ینگه..!
آنجلینا_ الیااام! نگو اینطور لطفا!
الیام_ نچ...!
الیام وارد شد و از عقب شان به هال صالون رفتم
الیام_ عیاذ هر کس را که دوست داشته باشد ینگه میگویم!
آنجلینا_ خیلی خوب، خوب میکنی.. بهترین کار را میکنی فقط آرام باش!
الیام_ نه زندگی کسل کننده‌ست باحال است که شاهد ازدواج باشیم که شوهر پشت کرده به عروس و عروس هم شکم‌اش باد کرده... خب باد هم نکرده نمی‌فهمم چرا.. باید باد میکرد نه؟؟؟
آیسل_ چون من تابحال برش باور نکردم!
آنجلینا_ آیسل شما چرا باور نمی‌کنید تو و آروین منظورم.. خب چه برای اثبات کردن کافی نیست؟؟
آیسل_ نه..!
الیام_ آها ینگه برایت بعضی چیز ها آوردم!
آیسل چشم های خود را چرخاند سوی الیام..
الیام دست به جیب پالتو خود کرد
الیام_ ازین بگو که به عروسی می‌ایی؟؟
سرم را به طرفین تکان دادم و تا بخواهم چیزی بگویم
الیام_ کاملا درست شد.. فهمیدم، اگر آنجا بروی از حسودی میترکی و از این لحاظ نمی‌آیی پس برایت فلم سینمایی کمدی آوردم می‌بینی نه؟؟؟
پوزخند به لب داشتم ولی گفتم
آنجلینا_ الیام جانم، تو هم نرو به عروسی!
یکباره لبخند الیام محو شد و با اعصبانیت مخصوص خودش گفت
الیام_ چرا؟؟؟ عشق من که زنش حامله نیست و مجبور به ازدواج نیست که مثل تو در انزوا بنشینم، من میروم چون عروسی لالایم است یکی دو چرخی در میدان بزنم!
یکی در جبین‌ام زدم و دوباره گوش دادم چه میگوید
الیام_ زندگی کسل کننده‌ست... و در غیر آن من بو میکشم کجا جشن عروسی است حتما خودم را می‌رسانم!
آنجلینا_ یکبار می پرسیدی چرا اینطور گفتم؟؟
الیام_ خیلی خوب چطور؟؟؟
آنجلینا_ چون تو خودت فیلم کمدی هستی الیام گل!
الیام_ این کنایه بود؟؟ یعنی کنایه بود چه محسوب کنم؟؟
آنجلینا_ دلت!
الیام_ بگذریم.. این فلم کمدی است مواقع که گریه‌ات گرفت ببین.. و برایت یک پاکت سیب آوردم که آنرا بجای خوردن ناخن هایت، گاز بگیری وقت که خیلی صدای دول و ساز اذیت‌ات کرد!
و یک پنداژ هم است که اگر به خودت آسیب نزنی!
آیسل_ الیام جان ما برویم دیگر تو هم در خانه‌ی عیاذ کار داشتی پا شو برویم!
الیام_ بلی خوب همینقدر بود.. بازم آنجلی اگر دیدی که طاقت‌ات طاق شد از سر بامب مرا صدا بزن می‌آیم حالت را خوب میکنم!
آنجلینا_ ممنونت الیام جان!
و آیسل و الیام از مبل برخاستند و رفتند....
آیسل
اصلا تاب نداشتم سوی چشمان نگران و خسته و حسرت بار آنجلینا نگاه کنم اما هیچی از دستم بر نیامد هیچی کرده نتوانستم
آخر من چقدر بی‌ارزه هستم ارزه‌ی هیچی را ندارم خدایا.. تو راهی نشان بده انجلینا را خوب بسازم..! یک خبر خوب یک خوش خبرک بفرست یاالله


رمان #حس_مبهم
قسمت #پنجاه_دو
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده

                                 -----------------
                             قدرت معجزه
                          

انجلینا

------عشق پنهان

امروز روز اول هفته جدید است...
امروز یک هفته میگذرد... منظورم از شکستن غرورم است..
روزیکه در سوپر مارکیت دعوا رخ داد.. و منم مانند احمق ها دوباره بسوی عیاد رفتم و عیاذِ که دیگر مرا رها کرده بود...
امروز قرار بود با نامزد خود ازدواج کنند..
در خانه‌ی خود جشن گرفتند...
و قرار است زندگی خوش را کنار همدیگر شروع کنند... و من را کنار بگذارند با همه‌ی بار و درد رنج هایم

دیگر برایم مهم نیست !
بی حس شده ام ...
از قضاوت و بی انصافیِ هیچ آدمی ، دلم نمی گیرد !
من به مرحله ی پذیرشِ خودم رسیده ام ،
نه از تمجید و ابراز علاقه ی کسی ، ذوق می کنم ،
نه با انتقاد و رفتنِ کسی ، به هم می ریزم !
به معنایِ واقعی ، عینِ خیالم نیست !!!
این روزها ، همه چیزِ دنیایِ من فقط کلمه‌ی به اسم عشق پنهان شده..... من میچرخم درون خودم، خودم را تا مرز جنون فرسوده میکنم و از این عشق به تاراج میروم.. و بر نمی‌گردم

دیگر نه گریه میکنم و نه نقطه‌ی ضعف نشان میدهم.. همه‌چیز ربط و مربوط است به خودم و درونم..
چون از احساسات و درد هایم لزومی ندارد برای همه جهر بزنم چون درد تنهای برای صاحبش جان‌سوز است
من برایِ خودم ارزش قائل نیستم !
آنقدر که با دستانِ خودم ، خودم را در دام آدم های آزار دهنده میدهم و خودم را خود اذیت میکنم !
حالِ من خوب است ...
در حالیکه عاشق‌ام، غمگینم و دلتنگ آغوش هستم که هرگز در آن خودم را با دل سیر مچاله نکردم ...
از شما چه پنهان ؛
این روزها جایِ هیچ کسی خالی نیست جز آن یکی بی‌رحم !
من در بی تفاوت ترین حالتِ ممکن قرار دارم !...
و این سخنان را شاید از روی دیوانه‌گی و جنون به زبان می‌آورم

اما زیباست!
عشق پنهان را می‌گویم..
حتی شنیدن اسمش از زبان دِگران لبخند ناخودآگاهِ را به لبانت می‌آورد.
با اینکه نداریش ولی داریش!
می‌ماند اینجا گوشه‌ی دلت..
در خیالاتت جز او را تصور نمی‌کنی، در خواب هایت جز او را نمیبینی، در دعاهایت جز او را نمی‌خواهی، در صدایت اسم او موج می‌زند، در زبانت جز اسم او نیست، در نگاهت جز رُخ زیبایش را نمی‌نِگری،در سجده هایت جز داشتن اورا التماس نمی‌کنی..
در قلبت جز او را نداری و نخواهی داشت.
خیلی زیباست!
عشق ورزیدن در حالیکه میداند و عاشقت است اما انگار خیلی نزدیک است اما دور است..
اما نیز درد آور است تو دنبال او هستی او دنبال تو....اما او دارد مقاومت میکند، کاش منم یک صدم طاقت اورا داشتم
درد کشیدن را برای خنده‌ی او می‌پذیری چون لبخندش دردهایت را تسکین می‌بخشد؛
هی با خودت می‌گویی فراموش کن بگذار دلش شاد بماند و اما این دل است که فراموشی  نمیگیرد و نمی‌پذیرد..
اما برایت می‌نویسم...
در من دیوانه‌ی جا مانده که دست از دوست داشتنت بر نمی‌دارد.
به خاطر بسپار!
امروز هم سرشار از دوست داشتن توام،
مثل دیروز... مثل فردا..!..



_بر اساس زندگی‌ی که دارید را اگر نوشته میکردید، اعنوان زندگی‌تان چه می‌نوشتید؟ 


اورانوس

-------غالب و مغلوب
روز عقد ام بود و من رسیده بودم که خواسته‌های که داشتم
سر چیزی که همانقدر تلاش کردم، میرسم.. 
و برای من مهم نیست که خودم چه احساس دارم یا هم دیگران ازینکه من غالب میشوم  چه احساس دارند؟
برای من خودم و آن چیزی که هرگز نتوانستم برسم مهم است..!
من در زندگی اولویت ندارم و تنها چیزی که است؛
همه فرمانروای من باشد.. از بالا به مردم نگاه کنم.. همه از من هراس داشته باشند...
من از حرص همه‌ی کسان که در دور و برم است.. هر کاری کرده می‌توانم حتی اگر قرار باشد آنجلینا خوشبخت شود اورا میکُشم... و حتی از خدا هراس ندارم.. چون زندگی همین است که است...
عشق وجود ندارد.. خدا وجود ندارد..
تنها منم و چیزی که در ذهن می‌پرورانم اگر چه کارم اشتباه باشد.. اما.....
از آینده وحشت ندارم آن موقع که آتش ها بر افروخته شد، تخته‌ی زندگی شاید جور دیگری بچرخد..
امروز من غالب‌ام اگر هیچی‌ام از حیثیت‌ام جا نمانده باشد.....


_آیا غالبیت که با بد کردن به دیگران بدست آورده شده باشد، را مغلوب می‌نامید یا غالب؟؟؟


عیاذ

------تشبیه کردن


در این روزهای خسته‌کننده و بی‌روح، زمان همچون نخی ناپایدار از دستانم می‌لغزد و خاطرات گذشته، با زبانِ خاموش،
در خیالم رژه می‌روند. سکوتِ سنگین، چون آسمان تاریک،
بر دلم سایه انداخته است، و کلمات، چون پرندگانی زخمی،
در گلویم گیر کرده‌اند و نمی‌خواهند رهایم کنند.

Показано 17 последних публикаций.