Фильтр публикаций


#پارت۳۳۰



باصداي باز شدن در حموم سریع ملحفه رو زیر تخت انداختم..


نمی خواستم متوجه شه... نگاهم بهش موند..


حوله رو دور خودش پیچیده بود.. قد حوله کوتاه بود..


از بالا تا روي سینه هاشو پوشونده بود از پایین هم که....


پوست سفیدش درخشان تر شده بود..


موهاي خیسش روي شونه های لختش ریخته بود ...


قطره هاي آب از شون می چکید...
خیره به من ایستاده بود...


رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...


توي راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..


#پارت۳۲۹


نیم ساعت تمام به کارم ادامه دادمو تمام این مدت سر مهسا پایین بود


و خودشو با شربت سرگرم میکرد...


با گذاشتن دستش روي دستم و با نگاهش بهم فهموند


که دیگه از درد خبري نیست و حالش بهتر شده...


بلند شدمو حوله ي مخصوص خودمو از توي کمد درآوردم


و کنار وان گذاشتم و اومدم بیرون..


نگاهم روي تخت ثابت موند. ...........


لکه هاي خون رو ي ملحفه ي سفید رنگ خودنمایی میکرد..



سریع ملحفه رو جمع کردم...
یه ملحفه ي تمیز پهن کردم..


با دیدن اون ملحفه توي دستام باورم شد که واقعا چه چیز با


ارزشی رو از این دختر گرفتم.
دختر بودنشو


در حالیکه شناسنامش سفیده...


#پارت۳۲۸


مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...


تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.


جدي بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره..


اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم.


از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی


که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...


به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..


و من و سرشار از شادي میکرد...


#پارت۳۲۷


لیوانوگذاشتم کنار پاتختی. روشو به طرفم گردوند


ـ میتونی بلند شی؟ وان رو پر آب گرم کردم.. حالتوبهتر میکنه..


به محض نیم خیز شدنش جیغ بلندي کشید


و دستشو زیر شکمش گذاشت.
سریع بلند شدمو رفتم روي تخت.


بغلش کردم و سرشو بوسیدم..
دستمو روي شونم گذاشتم .


دست دیگمو از زیر پاهاش رد کردمو بلندش کردم..


بردمش سمت حمام. آروم توي وان گذاشتمش..


صورتش از درد جمع شد اما جیغ نکشید..


لیوان شربتو که زیاد شیرین کرده بودم از روي میز برداشتمو بردم


توي حموم به دستش دادم..
وقتی لیوانو ازم گرفت و شربتو مزه مزه کرد


دستمو بردم توي آب و با کف دستم کمرشو ماساژ دادم.


از خوردن دست کشید. بهم نگاه کرد بدون هیچ حرفی...


#پارت۳۲۶


هنوز چشماش بسته بود.. اما خیلی بی حال بد..


دستمو به سمت صورتش بردم و به طرف خودم برگردندوم.


صداش زدم:
ـ مهسا....


چشماشو باز کرد.. بی حال بود..
ـ درد داري؟


حتی ناي جواب دادن به سوالم رو نداشت.. آروم سرشو تکون داد..


بلند شدم. شلواري که کنار تخت افتاده بودو پوشیدم.


به طرف حمام داخل اتاقم رفتم..
وان رو پر از آب گرم کردم.


بعد رفتم پایین توي آشپزخونه و یه لیوان بزرگ شربت زعفران


درست کردم بردم بالا...
وارد اتاق شدم. بالاي سرش رفتم..


#پارت۳۲۵


تاپشو درآوردم خودمو خودشو به تقدیري که معلوم نبود


تهش به کجا میرسه سپردم...
تقدیري که مطمئنم توش قراره


بابت کار امشبم بدجوري تاوان بدم...


تقدیري که توش قراره یه روزي به دست این دختر جزاي کار الانمو ببینم....


تمام بدنم گرم بود. فضاي اتاق پر شده بود از هرم نفسهاي من و مهسا...


بالشت زیر سرش خیس بود...
خیس از اشکهایی که از سر غصه


و بعد از سر درد ریخته بود...
بالاخره کاري رو که نباید میکردم؛


کردم. تموم شد...
کنارش خوابیدم..


#پارت۳۲۴


من با غرورم نفس میکشم...
حتی انتقامم هم اینقدر برام مهم نبود...


به اندازه ي غرورم برام ارزش نداشت...


باید بی رحم باشم...
سرمو بالا آوردمو به چشماش زل زدم..


خواهش و تمنا و التماس توش موج میزد...


برام دردناك بود.. اما نمیشد از حرفم برگردم...


حالم از پویان مغرور بهم میخوره...


از غروري که شده تمام زندگیم...
لبهاشو بوسیدم..


محکم ..بی رحم... فقط می بوسیدم... با لذت و لع...


شروع کردم به بوسیدن تمامو صورتش... گردنش ..


لاله ي گوشش..
گرم شدم...گرم شد...


چشماشو بسته بود.....
فهمید که نمیشه..


#پارت۳۲۳


گفتم:نترس... خیلی زودتر از اون چیزي که فکرشو کنی تموم میشه...


میخواستم تحریکش کنم...
می خواستم بدون عذاب همراهم باشه...


اما کارم بر عکس جواب داد....
آروم شروع کرد به گریه کردن...


اشکاي درشتش از گوشه ي چشمش می ریخت


و گونه منو که چسبیده به صورتش بود خیس میکرد...


عصبی شدم.. چشمامو بستم.. نفسمو محکم به بیرون فوت کردم...


نمی تونستم جا بزنم... نباید...
من پویانم.. اگه الان جا بزنم ......


اگه الان عقب بکشم..
غرورم خرد میشه..


خدشه دار میشه...
نه .... نمیشه....


من به غرورم زنده ام..


#پارت۳۲۲



شیرین ترین مزه ي دنیارو داشت... اونقدر که حتی حاضر نبودم


یه لحظه ازشون جدا شم....
نفس کم آوردم. اونم همینطور...


دستشو محکم روي بازوم فشار داد.. ازش جدا شدم.


عمیق نفس می کشید...
بلند شدم و روي تخت نشستم...


داغ کرده بودم...
تیشرتمو یه ضرب درآوردم و روش خیمه زدم...


هنوز ترس رو توي چشماش میدیدم....


دستاشو روي سینه لختم گذاشت... کف دستاش سرد بود.. یخ....


بر عکس بدن من که مثل کوره ي آتیش داغ بود و گر گرفته...


صورتمو نزدیک صورتش بردم .کنار گوشش طوري که لبهام به پوست گوشش میخورد


#پارت۳۲۱



با رفتاراي عجیب غریب منم ترسش بیشتر شده بود....


باید آرومش کنم..
کنارش خوابیدم..


دستمو لاي موهاش بردم شانه زدم..


بدون هیچ حرفی ...
هیچ صدایی..


فقط با نگاهم می تونستم آرومش کنم...


هیچ کلمه اي به ذهنم نمی رسید... خالی بودم ...


سرشو بوسیدم.... پیشونیشو... روي گونه هاي سرخ از شرمشو بوسیدم...


با هر بوسه اي که میزدم. درونم به آتیش کشیده میشد...


و حس شوق بیشتر به وجودم تزریق میشد...


لبهاش رو بوسیدم.. اینبار واقعا بوسیدم...


از ته دل... همکاري نمی کرد.
اما من با ولع تمام میبوسیدم...از صمیم قلب...


#پارت۳۲۰


دیگه تاب و تحمل نداشتم...
یه حس قویتر از انتقام به جونم افتاده بود...


هوس نیست.. مطمئنم. اما انتقامم نیست...


دستشو کشیدم و به حالت دو از پله ها گذشتیم.


آوردمش توي اتاقم.....
اتاقی که مهسا اولین دختري بود


که توش قدم میگذاشت...
روي تخت نشوندمش ...


تختی که جز تن خودم، تن هیچ کسی رو مهمون خواب نکرده بود....


خوابوندمش روي تخت. رنگش به وضوح پریده بود....



نفس نفس میزد.. ..
معلوم بود حسابی ترسیده. ..


#پارت۳۱۹


امشب قراره چه جیزهایی رو تجربه کنم؟


این حال و هواي من قراره امشب چه بلایی سرش بیاد...


کلافه شدم...
از یه طرف این حس نو تازه متولد شده


از یه طرف کشش زیادم به این دختر ...


دستمو پشت گردنم کشیدم می خواستم نفس بکشم..


عمیق از ته دلم...
شاید دیگه لازم نباشه این کارو بکنم....


برگشتم سمت درخروجی اما قدمهام یاریم نکردند.


بی فکر برگشتم سمت مهسا اونو به شدت تو بغلم گرفتمش.


سرمو توي موهاي خوش حالت و خوشبوش فرو کردم...


تا تونستم نفس عمیق کشیدم..
بهترین نفسهاي زندگیم بودن...


#پارت۳۱۸


سریع لبهامو ازش جدا کردم. چند قدم رفتم عقب...


چشماشو باز کرد. هنوز خیس بودن.. با تعجب به حرکت من نگاه کرد.


توي شوك بودم نه از بوسیدنش.. از حال خودم..


از اون انتقامی که 14 ساله هر ثانیه ؛ هر دقیقه؛ هر ساعت همه جا باهام بود..



از دیدن یک زن گرماش بیشتر میشد..


اما الان از موقعی که این دخترو دیدم شعله اش کم و کمتر میشه


تا الان که با بوسیدن لبهاش از بین رفت.. به کل نابود شد..


دیگه از اون انتقام خبري نبود..
امایه حس جدید...


یه حس قویتر و شیرینتر از اون به جاش تمام وجودمو پر کرده...


#پارت۳۱۷


چشماشو بازکرد به محض باز شدن قطرات اشک امون ندادن و سرازیر شدن.


انگار مسابقه گذاشته بودن....
سرشو انداخت پایین . گونه هاش سرخ شدن بودن. ...


شاید چون اونطوري بوسیده بودمش یا شاید به خاطر لباسی که تنش بود...


دستمو زیر چونش بردم. نگاهش کردم.


وقتی نگاهمو دید لب پایینش رو به دندون گرفت


و باعث شد از خود بی خود شم.
سریع سرمو بردم جلو


و لبهامو گذاشتم روي لبهاش...
هیچ کاري نکردم فقط لبهام روي لبهاش بود..


اما به محض لمس کردن لباش به یکباره تمام آتش انتقام درونم خاموش شد.


با تمام وجود احساس کردم تنفر
در وجودم بیداد نمی کنه..


#پارت۳۱۶


آروم از تنش درآردم....
با دیدن بدن نیمه برهنش


توي اون تاپ سبز نفسام به شمارش افتاد..


مانتوش از دستم افتاد روي زمین...


دیگه از میزان تحملم فراتر رفته بود...


امشب از تنها چراغ قرمز عمرم باید رد شم..


سرمو بردم زیر گلوش رو بوسیدم. نرم .....آروم اما مداوم...


به لاله ي گوشش رسیدم.. بوسه ي کوچیکی روي


لاله ي گوشش زدم. لرزید...
ناخودآگاه دستاشو روي بازوهام گذاشت و فشار داد.


سرمو بلند کردم. چشماشو بسته بود.


رد قطره اشکی روي گونش پیدا بود..


پس گریه کرده بود...!
روي چشماشو بوسه زدم..


#پارت۳۱۵


فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...


دستمو بردم بالا و طره ي از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.


شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد.


هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش
رسیده.. ...


گیره مویی که به موهاش زده بود رو باز کردم. ..


موهاش آبشاري ریخت روي شونش و تحت تاثیر این تصویر لرزه به اندامم افتاد.


دکمه هاي مانتوش رو باز کردم .
.


#پارت۳۱۴


کاري که میخوام انجام بدم درسته؟


با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید


انتقامو توي خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟


با صداي در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد.


چشم تو چشم شدیم.
توي چشماش انتظار موج میزد....


تردید و ترس .....
واسه ي همه ي اونها حق داشت..


قراره امشب چیزي رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش...


براي هر دختري. ترس از دست دانش کم نیست...


ایستادم. نگاهش کردم.. اي کاش بتونه همه ي انکارا براي خاموش شدن



آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..


#پارت۳۱۳


سرشو بوسه اي زدمو پر شدم از به حس گرم. عجیب...


دستاشو گرفتم و کشیدمش داخل خونه.


روي مبل نزدیک شومینه نشوندمش.


توي این هوا مخصوصا با این وضعیت بیرون گردي


این دختر یه فنجون قهوه داغ بهش می چسبید..


بعد از چند دقیقه معطلی براي جوش اومدن آب


،قهوه اي فوري درست کردم و براش بردم.


البته با چند برش کیک که
توي یخچال بود..


خیلی ضعیف شده بود.
امروز حسابی انرژي از دست داده بود.


باید جون میگرفت.....!
فنجون قهوشو با سه تا تیکه ي بزرگ کیک خورد.


ازم خواست تا سرویس بهداشتیو بهش نشون بدم.


تا صورتش بشوره..
توي همین فاصله چشمامو بستم..


حالا باید چیکار کنم؟


#پارت۳۱۲


بدون ذره اي خجالت...آزاد و رها...
از پشت پالتومو محکم توي


مشتش گرفته بود..دستامو روي پهلوهاش گذاشتمو


به سمت خودم کشیدمش..
بیشتر بیشتر می خواستم


بهش بچسبم... دوست داشتم یکی شم باهاش...


سرمو روي شونش گذاشتم و اون
بیشتر توي آغوشم فرو رفت...


حق داشت . دنبال یه تکیه گاه بود. دنبال یه سرپناه...


و من سراسر لذت و خوشی توي وجودم قلیان میکرد


چرا که منو تکیه گاهش براي آروم شدن فرض کرده بود...


بعد از چند دقیقه ساکت شد. انگار خودشو از بغض خالی کرده بود...


#پارت۳۱۱


ناباورانه خالی بودن جاي ستاشو توي دستامو حس کردم...


برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...


نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...


تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوري شدم؟ چرا...


سوالی که رسیدم فقط چراشو توي ذهنم بیارم...


به سمتم دوید و خودشو انداخت توي آغوشم.


باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..


اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد..


لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..


گریه میکرد. بلند..

Показано 20 последних публикаций.