#پارت۳۲۸
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدي بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره..
اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم.
از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی
که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادي میکرد...
مثل همهی این چند ساعت فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
تحمل نگاهمو نداشت سرشو انداخت پایین.
جدي بهش گفتم که باید شربتشو تا آخر بخوره..
اونم همین کارو کرد...
تمام این مدت کمرشو ماساژ میدادم.
از ته دلم راضی به این کار بودم..
نه به خاطر عذاب وجدانی
که با تازگی درونم ولوله به پا کرده بود...
به خاطر لذتی که برام داشت...
حس زیبایی که درونم بوجود می یومد..
و من و سرشار از شادي میکرد...