TGStat
TGStat
Введите текст для поиска
Расширенный поиск каналов
  • Язык сайта
    flag Russian flag English flag Uzbek
  • Вход на сайт
  • Каталог
    Каталог каналов и чатов Поиск каналов
    Добавить канал/чат
  • Рейтинги
    Рейтинг каналов Рейтинг чатов Рейтинг публикаций
    Рейтинги брендов и персон
  • Аналитика
  • Поиск по публикациям
  • Мониторинг Telegram
مولوی و عرفان

17 May, 09:30

Открыть в Telegram Поделиться Пожаловаться

🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

"الخوف إذا لم يكن سببه الذّات لا يعوّل عليه"
خوفی که از ذات برنیامده باشد بی اساس است.
ابن عربی


اخبار واصله از مصر، خوشتر شد. زندگی بار دیگر آن روی دیگر، آن روی که می‌باید، آن روی خجسته را به مصریان نشان داده بود و کار نیل به کرامت افتاده. تا بار سفر بستیم مریم شانه خالی کرد! گفت که مایل است در بجایه پیش اقوام خود بماند. غافلگیر شدم. فکر می‌کردم تحمّل دوري مرا ندارد. اما او بهانه می‌تراشید که تحمل سفر ندارد و نگران زینب است که مبادا در مصر به وبا دچار شود. اینکه با بودن کنار دختر عموهایش خوش‌تر است. هرگاه در قاهره جاگیر شدم و اوضاع امن بود، به من خواهد پیوست. ابتدا کمی دلگیر شدم اما پس از چند روز موافقت کردم که بماند. خودم هم نگران دخترکم بود و گفتم اگر اینگونه شادترند بگذار فعلاً بمانند.
یک کشتی جنوایی زیبا و مطئمن، به سمت قاهره می‌رفت. سوار شدیم. ابتدایی سفر، آرام گذشت. کشتی، باشکوه هرچه تمام‌تر دریا را می‌شکافت و پیش می‌رفت. اما دریا، آشفته و توفانی شد. وای! داشتم دیوانه می‌شدم! تا سه روز، کشتی آرام نداشت و بر دوش موج ها می‌رقصید. هر روز با خودم می‌گفتم این دیگر روز آخر است! اما نبود. توفان، دست از دل دریا بر نمی‌داشت. موج‌ها، اکنون کوه‌های
عظیمی بودند که پس می‌کشیدند، نفس تازه می‌کردند، بعد خیز برمی‌داشتند و با شانه به سینه کشتی می‌کوفتند یکی پس از دیگری، بی امان.
ناخدا نگران، فرمان داد بادبان‌های بزرگ را پایین بکشند و بادبان‌های کوچک را بالا ببرند. پس مسئله جدى است! هرگاه بادبان را می‌کشیدند کشتی شروع به چرخیدن می‌کرد و چون باز می‌کردند بر می‌گشت. جهت ها را گم کردیم. شرق در غرب آمیخت و سمت و سو گم شد. ملوانان جنوایی، حرف‌هایی می‌زدند که معلوم سر مسأله‌ای اختلاف نظر دارند. یکی از تونسی ها را که زبان جنوایی میدانست فرستادیم تاگوش بایستد و خبر بیاورد. رفت و پریشان باز آمد که:
_ آنان به بجایه باز می‌گردند!
دوباره سروصدای ملوانان برخاست. تونسی را فرستادیم که ببیند چه می‌گویند و چه تصمیمی دارند.
_اسکندریه از بجایه نزدیک تر است. شاید هم تونس بهتر باشد.
نگران تر شدم. این دیگر چه سفری است؟ چرا داریم دور خودمان می چرخیم؟ افسارمان هم که به دست چند ملوان جنوایی افتاده! برای بار سوم، تونسی را فرستادم.
_به فکر رفتن به سوی شمال هستند. می‌خواهند به جنوا بروند شاید آنجا دریا آرام تر باشد.
تونسی دایم می‌رفت و باز می‌گشت و اخبار بدتری می‌آورد. تا جایی که از کوره در رفتم و اطرافیان را قسم دادم که دیگر او را برای خبر آوردن نفرستند! دست به دعا شدیم که خداوند ما را به ساحل امنی برساند یا توفان فروکش کند. اما دریا نه آن شب و نه فردایش آرام نشد. حتی برای یک ساعت چشم بر هم نگذاشته بودم. گرسنه، تشنه، گوشه ای افتاده.
از فشار گرسنگی و کم خوابی و تهوع، قوه ادراکم مختل و ذهنم پریشان شده بود. گوشه‌ای میان دو جعبه چوبین دراز کشیدم و پهلوهایم را به آنها تکیه دادم شاید کمی آرام شوم اما یکی از آن جعبه ها فرو افتاد و چنان بر دو انگشتِ فشار آوردم که فکر کردم قطع شده‌اند! خشمگین از جا پریدم و به سوی عرشه دویدم.
_ای دریای مواج! آرام شو! که اکنون دریایی از علم بر تو روان است! کشتی کج شد و تعادلم را به هم زد تلوتلو، خوردم پایم لغزید و با پشت سر زمین خوردم. خسته و خوار فریاد می‌زدم و دریا را به مبارزه می‌طلبیدم! دل ملوانان جنوایی به حالم سوخت. مرا برگرفتند و به زور، زنجبیل در دهانم ریختند. بعد از ایشان دو تن مرا به اتاق خود در انتهای کشتی بردند و روی زمین نشاندند. توده‌ای از کاه بود که روی آن ملحفه‌ای کهنه کشیده بودند. بوی نا، بوی شور، بوی عرق ملوانان، بوی ماهی، تکان‌های مدام، خدایا نجاتم ده! ملوانان، پچپچه‌ای کوتاه کردند و بعد، یکی شان آتشدان کوچکی را گیراند و برایم جوشانده‌ای دم کرده از گیاهی که شبیه جعفری بود. جوشانده را در حلقم ریختند خواستم دراز بکشم، نگذاشتند. یکی از آن دو اشاره کرد که راست بنشین! به سختی کمر راست کردم و نشستم. کمی بعد، حالت تهوع و سرگیجه فرونشست و به جایش حس آرامش عمیقی آمد.
بالاخره بدر، مرا در اتاق ایشان یافت. معلوم بود زمان زیادی این سو و آن سو مرا می‌جُسته. تونسی هم با او بود. مرا به اتاق خودمان بردند. خیلی بهتر بودم. تونسی، پارچه‌ای را که در مایعی معطر خیسانده بود به دستم داد و گفت که گه گاه آن را ببویم. چنین کردم. آرام تر شدم. در چشم‌هایم سوزشی دلپذیر افتاد. پلک هایم به سنگینی دو کوه بر هم افتادند و به خواب رفتم.
صبح روز پنجم، وقتی از خواب برخاستم، خورشید بساطش را در میدان آسمان پهن کرده بود و نور و روشنی و امید می‌فروخت.


📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محی‌الدّین‌عربی_صفحه ۲۲۶ و ۲۲۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان

981 0 3 10
Каталог
Каталог каналов и чатов Подборки каналов Поиск каналов Добавить канал/чат
Рейтинги
Рейтинг каналов Telegram Рейтинг чатов Telegram Рейтинг публикаций Рейтинги брендов и персон
API
API статистики API поиска публикаций API Callback
Наши каналы
@TGStat @TGStat_Chat @telepulse @TGStatAPI
Почитать
Наш блог Исследование Telegram 2019 Исследование Telegram 2021 Исследование Telegram 2023
Контакты
Справочный центр Поддержка Почта Вакансии
Всякая всячина
Пользовательское соглашение Политика конфиденциальности Публичная оферта
Наши боты
@TGStat_Bot @SearcheeBot @TGAlertsBot @tg_analytics_bot @TGStatChatBot