🌹🌹
@MolaviPoet لینک جلسه قبل 👈
اینجاپیش از آن که پاسخی دهم، همان کودک که نشانیِ یحیی را دقایقی پیش به داده بود دوباره پیدایش شد و گفت:
_حضرتِ قاضی! مسیحیان او را زدهاند!
و دوباره دوید و نمیدانم کجا رفت. دیگر هرگز او را ندیدم. _چه؟! تو را زدهاند؟ ... خوبی عموجان؟!
_سرورم! کسی مرا نزده! اما بر سرم شراب ریختند و لباسهایم تر شد. مرا به خاطر این بوی نجاست ببخش ...!
یحیی بازوی مرا گرفت و داخل حجره برد. بعد فریاد زد:
_آب گرم مهیا کنید و لباسی پاکیزه بیاورید.
_نیازی نیست سرورم...به خانه خواهم رفت و استحمام خواهم کرد.
_این جا خانهی توست عموجان...بنشین... بگو چه بر تو رفته ؟
_شهر، آشفته است فرزند! دیوانگی این مسیحیان از حد بیرون شده و اصلا خودشان هم نمیدانند چه میخواهند.
_یحیی آهی از جگر برکشید:
_...میدانم ...
_عاقبت ما چه خواهد شد؟
_هنوز کسی خبر دقیقی ندارد. امیری که تاتار بر دمشق گماردهاند قدرت مسیحیان را افزون کرده و گویی خود، ایشان را بدین کارها تحریک کرده است. از زمانی که شهر را در دست گرفته کشیشان و اُستفها از مجلس او بیرون نمی روند!
_ اما چرا؟ آخر این تاتار چه مرگش است؟
_کاسه ای زیر نیم کاسه است که نمیدانیم. ظاهراً قضیه جانبداري مسيحيان از او و نزدیک تر شدنشان به هم تمامی ندارد.
_چه باید کرد؟ آیا نباید با آنها صحبت کنیم؟ آیا نمیدانند که بیشتر ساکنان دمشق مسلماناند؟
_به همراه قاضیان دیگر نزد او به قلعهاش رفتیم و هشت فقیه و امامان مساجد و شیوخ طریقت نیز با ما بودند. به شکایت رفته بودیم و دست خالی برگشتیم.
_چه گفت؟
_از هرچه شکایت کردیم رو به کشیشان مجلس خود کرد و پرسید: آیا چیزی که اینان میگویند حقیقت دارد؟ و ایشان پاسخ دادند: مبالغه میکنند! مسلمانان عادت دارند که ما را خوار و حقیر ببینند و در غیر این صورت عصیان میورزند و شکایت میکنند. دست آخر چهره امیر تاتار، خشمگینانه در هم رفت و گفت: این کار در شهر منگوقاآن بزرگ، اتفاق نخواهد افتاد. منگوقاآن، عزیز است و دشمنان او خوار و حقیرند. بعد هم ما را بیرون کرد!
_قاضیان و امامان و شیوخ را بیرون کرد؟ لاحول ولا قوة الا بالله!
_حاکم ازلی و ابدی خداوند است. عمو جان! آیا میدانستی که مادر قآآن مسیحی است؟
_نه والله !
_و این که برادر هلاکو به خراسان بازگشته با سپاهی تحت فرماندهی یک مسیحی به نام كتبغا؟
_ای وای! از همه سو ما را محاصره کردهاند!
_عموجان! خداوند بر ایشان سیطره دارد.
خادم آمد که: حمام آماده است یا شیخ!
يحيی برخاست و کمک کرد بایستم. تا حمام با من آمد و بعد مرا با خادم تنها گذاشت. خادم آستین بالا زد به شستن من. افکار و اندیشه ها در سرم میچرخیدند. دلم از اندوه پُر بود. با این امید به دیدار یحیی آمدم که مرا مطمئن کند این اتفاقات پس از فرار ملک ناصر، زیاد طول نخواهد کشید اما چیزهایی گفت که اندوهم را زیادت کرد. به خادم گفتم زودتر کارِ حمّام را پایان دهد. لباسی کتانی و شلواری پنبهای، عمامهای تازه و یک جفت گیوه نو به من داد. بر تن کردم و بیرون رفتم. دیدم قاضی یحیی سر جای قبلی خود نشسته و به فکر فرو رفته، گفتم:
_سرورم رخصت میطلبم.
- رخصتِ چه عموجان؟
_بیش از چهل سال در این خاک خدمت کردم. با دستان خود جد تو و پدرت و شش عمویت را دفن کردم. شیخ اکبر و دو فرزندش را به خاک سپردم. معاشر آن ارواح پاک بودم و از آرامگاه شریفشان برکت میجُستم و جان خود را از بوی خوش ایشان عطر آگین مینمودم.
_اما تو خویش مایی عموجان نه خادم ما!
_اکنون دیگر پیر شدهام و تاب آزار ندارم، بدبختانی را دیدهام که شراب میآورند و در آستان مساجد میریزند و به آرامگاه شیوخ، تجاوز میکنند، و مرا یارای مقابله با ایشان نیست.
_خداوند حفیظ است عموجان! کسی از تو انتظاری ندارد.
_از دمشق خواهم رفت.
خواهی رفت؟ به کجا؟
به کرک فرزندم، پسر عموهایم آنجا هستند.
آیا تو را خواهند شناخت؟
آن خدایی که مرا از عدم آفرید خود مرا میشناسد و در مییابد. فقط رخصت میطلبم کتابها و نامههایی را که در آرامگاه هستند بردارم و با خود به کرک ببرم. شاید جایی امن برایشان یافتم. وگرنه دور نیست که اینها به دست نااهلان بیفتد و نابود شود.
عموجان! تو شایسته ترین فرد برای محافظت از آنهایی. مرکبی به تو خواهم داد و بَلَد راهی که تو را برساند. سعی میکنم دو نگهبان هم بدهم. جاده ها ناامن اند.
مرا در آغوش فشرد در تنش لرزهای بود نشانه گریه حبس شده در سینه از مسجد بیرون زدم و صدایی از دور دست به گوشم رسید آیا خیالاتی شده بودم یا به حقیقت، بانگِ ناقوس بود؟ بعد هلهله جماعتی که فریادشان دروازههای دمشق را تکان داد:
_اکنون دینِ صحیح آشکار شد! اکنون دین مسیح آشکار شد!
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_ص ۱۶۱ تا ۱۶۴
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔
@MolaviPoet 🆑 کانال مولوی وعرفان