Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
من دشمنت نیستم
68
داشت تلوتلولو خوران به دنبالم میآمد. آنقدر ترسیده بودم که حتی یادم نمیآمد کدام یک از اتاق خوابهایش ممکن بود پنجره یا تراس داشته باشد. خندهدار بود اما آنقدر ترسیده بودم که حاضر بودم به خاطر حفظ آبرویم از طبقه پنجم ساختمان بپرم و جانم را به خطر بیندازم. قبل از آنکه در را ببندم پایش را میان در گذاشت به خودش را داخل اتاق پرت کرد. مقابلم ایستاده بود و دستهایش را به حالت در آغوش گرفتن باز کرده بود و در نهایت در آغوشم گرفت و در نهایتِ بیرحمی پرسید
_کجا میخوای بری که دست من بهت نرسه
هق زدم.
_ولم کن برم. تو رو خدا، تو رو جون حاج خانم
سرم را کمی عقب تر نگه داشتم تا صورتش را ببینم. که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم آن همه فکر شیطانی پشت نقابش داشته باشد
پیراهنش را که از تن در آورد ملتمس نگاهش کردم
_بذار برم. تو که میدونی فردا قراره به خواستگاری پس عموم جواب بدم. من به زندگیم پایبندم
سر تکان داد
_نچ نچ نداشتیم. سیب سرخ قسمتِ شغال بشه. حتی فکرشم نکن. دستش که به روسری ام رسید جیغ زدم
_ به من دست نزن حیوون
بیرحم جواب داد
_ بترس از این حیوون
هق زدم
_ خودمو میکشم خونمو میندازم گردنت
خندید و دستش به طرفِ مانتو ام رفت. فریاد زدم
_به من دست نزن نامرد.
دوباره و پشت سر هم فریاد زدم
_حیوونِ وحشی ولم کن
به عقب هدایتم کرد.خودم را که در احاطه اش دیدم همه چیز را تمام شده دانستم با تمام توانم از دستهایم کمک گرفتم به صورتش چنگ میزدم موهایش را میکشیدم، بازویش را به دندان گرفتم و هر کاری کردم تا خودم را نجات دهم. زور امیرعلی حبیبی به من میچربید و در نهایت با تمام توان به صورتم سیلی زد. از بعد از آن تمام اتفاقات برایم در خلأ انجام شده بود.
https://t.me/+RGz-AmvXGe725SM0
دور از چشم خانواده ام برای کاری به خانه ای رفتم که تمام تجربه های عجیبم در آنجا رقم خورد. حالا من مانده ام با دردی بزرگ بر دلم و روزهایی پر از بیم و امید پیش رو. من مانده ام کنار کسی که باید به او ثابت کنم «من دشمنت نیستم»
68
داشت تلوتلولو خوران به دنبالم میآمد. آنقدر ترسیده بودم که حتی یادم نمیآمد کدام یک از اتاق خوابهایش ممکن بود پنجره یا تراس داشته باشد. خندهدار بود اما آنقدر ترسیده بودم که حاضر بودم به خاطر حفظ آبرویم از طبقه پنجم ساختمان بپرم و جانم را به خطر بیندازم. قبل از آنکه در را ببندم پایش را میان در گذاشت به خودش را داخل اتاق پرت کرد. مقابلم ایستاده بود و دستهایش را به حالت در آغوش گرفتن باز کرده بود و در نهایت در آغوشم گرفت و در نهایتِ بیرحمی پرسید
_کجا میخوای بری که دست من بهت نرسه
هق زدم.
_ولم کن برم. تو رو خدا، تو رو جون حاج خانم
سرم را کمی عقب تر نگه داشتم تا صورتش را ببینم. که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم آن همه فکر شیطانی پشت نقابش داشته باشد
پیراهنش را که از تن در آورد ملتمس نگاهش کردم
_بذار برم. تو که میدونی فردا قراره به خواستگاری پس عموم جواب بدم. من به زندگیم پایبندم
سر تکان داد
_نچ نچ نداشتیم. سیب سرخ قسمتِ شغال بشه. حتی فکرشم نکن. دستش که به روسری ام رسید جیغ زدم
_ به من دست نزن حیوون
بیرحم جواب داد
_ بترس از این حیوون
هق زدم
_ خودمو میکشم خونمو میندازم گردنت
خندید و دستش به طرفِ مانتو ام رفت. فریاد زدم
_به من دست نزن نامرد.
دوباره و پشت سر هم فریاد زدم
_حیوونِ وحشی ولم کن
به عقب هدایتم کرد.خودم را که در احاطه اش دیدم همه چیز را تمام شده دانستم با تمام توانم از دستهایم کمک گرفتم به صورتش چنگ میزدم موهایش را میکشیدم، بازویش را به دندان گرفتم و هر کاری کردم تا خودم را نجات دهم. زور امیرعلی حبیبی به من میچربید و در نهایت با تمام توان به صورتم سیلی زد. از بعد از آن تمام اتفاقات برایم در خلأ انجام شده بود.
https://t.me/+RGz-AmvXGe725SM0
دور از چشم خانواده ام برای کاری به خانه ای رفتم که تمام تجربه های عجیبم در آنجا رقم خورد. حالا من مانده ام با دردی بزرگ بر دلم و روزهایی پر از بیم و امید پیش رو. من مانده ام کنار کسی که باید به او ثابت کنم «من دشمنت نیستم»