کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


رمانی از نویسنده رمان‌های
آغازانتها
زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر»
الهه درد«صدای‌معاصر»
او عاشقم نبود«صدای‌معاصر»
تبسم تلخ«نشرشقایق»
زوج‌فرد
انیس‌دل
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی»
@Sedighebehravan

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻

دستم را روی دستگیره‌ی در هال گذاشتم و در دل نالیدم «آخ لعنتی یه چیزی بگو، نذار برم»

در را باز کردم و قطره اشک دیگری چکید؛ من امشب دق می‌کردم.

_بمون!
یک لحظه خیال کردم اشتباه شنیدم، سرم به عقب چرخید و دیدمش که جلوی در آشپزخانه ایستاده.
نگاهم را که دید گفت:
_اینجوری نرو.
میان بغض و گریه گفتم:
_چرا؟ چیز دیگه‌ای مونده بهم بگی؟‌
اخم‌هایش درهم و نگاهش رنجیده بود.
_گریه نکن.
دست آزادم را بالا آوردم و محکم زیر چشم‌هایم کشیدم.
_نمی‌خوام دلت برای اینا بسوزه. بگو دیگه چی تو دلت مونده؟
بداخلاق گفت:
_مزخرف گفتی مزخرف شنیدی.
دلخور و برافروخته خروشیدم:
_نه اتفاقا مزخرف نشنیدم، حرف دلتو شنیدم. خوب شد گفتی. برو... برو با همونا که مجبور نباشی دزدکی ببینیشون که واسه یه بوسه یه هفته تب و تشنج نکنن، اصلا ما دو تا رو چه به هم؟
آمدم بچرخم سمت در که با پشت دست راستش ضربه‌‌ی آرامی به جایی نزدیک استخوان ترقوه‌ام زد و توی صورتم غُرید:
_نمی‌فهمی نه؟
اشک‌های گرفتارم روی گونه‌هایم رها شدند و هِق زدم.
گریه‌ام بیشتر عصبی‌اش کرد و صدایش بالا رفت:
_نمیفهمی من اون ده تا رو نمیخوام؟ من هیچ خریو نمی‌خوام، من توی احمقو میخوام که گند می‌زنی به همه چی!‌
مثل معتادی که به مواد عادت کرده باشد، داشتم می‌مُردم برای این‌که بخزم توی بغلش.
_آره اونی که گند میزنه منم، اونی که پای ده تا دیگه رو میکشونه وسط منم.
فکش قفل شده بود و با اخمی عمیق زل زده بود به چشم‌های گریانم.
_عصبی شدم یه لحظه... گریه نکن.
خدایا! چرا دوست داشتن این‌قدر درد داشت؟
چرا در این موقعیتِ نابسامان دلم ناز کردن و نوازش شدن می‌خواست؟!
مشتم را بالا بردم و توی سینه‌اش کوبیدم و میان اشک‌های تمام نشدنی‌ام گفتم:
_همه‌ش دلمو میشکونی عوضی! نمی‌بخشمت.‌
مشت دوم را که روی سینه‌اش فرود آوردم دستم را گرفت و کشاندم توی بغلش.
سرم روی سینه‌اش قرار گرفت و دست‌هایش دور تنم پیچیدند.
دستم را بالا بردم، با ناخن‌هایم روی گردنش چنگ انداختم و هِق زدم:
_من هر وقت برم میتونم برگردم به چی حقی میگی رفتی دیگه برنگرد؟
یک دستش کمرم را گرفت و تنم را بیشتر به خودش فشرد و دست دیگرش را بالا آورد و توی دستم قفل کرد.
_نمیذارم بری که بخوای برگردی.
سرش را عقب کشید و بین تن‌هایمان فاصله‌ی کمی افتاد.
چشم‌هایش طولانی و عمیق نگاهم کردند و بعد صدای بمش توی گوشم نشست:
_چته تو؟ چرا اینقد اذیت می‌کنی؟
آرام لب زدم:
_تو نمی‌فهمی منو...
_بگو بفهمم.
_اگه من بهت می‌گفتم قبلا دوست پسر داشتم و با...
موهایم را رها کرد؛ انگشت اشاره‌اش را روی لبم فشار داد و با لحن پر از تهدیدی گفت:
_هیس! یه چیزی نگو بعدش پشیمون شی لیلی.
از سر بغض و حرص خندیدم.
_تو حتی طاقت نداری بشنویش اما من باید باهاش کنار بیام.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_نه ندارم. میگی چیکار کنم؟ برگردم عقب گذشته‌مو عوض کنم؟
_چند نفر؟
_چی؟
_چند نفر تو زندگیت بودن؟
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0

حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟
یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلب‌تونو ذوب می‌کنه‌ 🥲
درباره‌ی یه دختری به اسم لیلیه که تو خونواده‌ی سنتی و شلوغ به دنیا میاد و اولش از همسایه‌‌ی جذاب سر کوچه‌شون متنفره ولی کم کم دلش براش میره و رابطه‌ی پنهانی‌شو باهاش شروع می‌کنه و میشه دوست دخترش...
پر از عاشقانه‌های عمیق و دلنشینه، نه این عاشقانه‌های لوس و با جمله‌های قلمبه سلمبه.
فقط کافیه ده پارت اولیو بخونی تا بدونی چی میگم.
تمام اون حس‌ها و هیجان اوایل رابطه رو براتون زنده می‌کنه.
اونجاها که شب و روز به هم دیگه پیام میدین،
اونجا که بعد از کلی قهر و دلخوری بالاخره آشتی می‌کنین... اونجاها که روت تعصب داره و دلت از غیرتش ضعف می‌ره... اونجا که غرور و لجبازی‌‌تون گل می‌کنه و هر دوتون منتظرین اول اون یکی بیاد جلو و...

https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
_خلخال می‌بندی پات راه میفتی تو محل راه میری که چی شه؟! چشم بیفته روت و سر زبون مبون ملت بیفته ما بی‌غیرتم!


از صدای دادش چسبیدم به دیوار که بیشتر داد زد:
- بکن اون لعنتیو از پات بینم، فکر کردی هنوز بالا شهر زندگی می‌کنی این طوری چیسان فیسان می‌کنی


سمتم اومد که خانجون سرش داد زد:
_آراز پسر خیره ندیده ولش کن دختره زهرش ترکید! ولش کن هر سری به یه چیزیش گیر میدی عه


آراز با اخم بهم نگاه کرد و واقعا من از هیکل مردونه و قد دو مترش و شایدم صورت جای زخمش می‌ترسیدم!
درحالی که زنجیر تو دستش می‌چرخوند نیشخند زد:
-د خانجون باید یاد بگیره ما خانواده ی جدیدشیم دیه… باید بفهمه دیه بچه بالا نی


و آره بعد این که پدرم مرد و توی وصیتش نوشته بود من دختر واقعیش نیستم خواهرم کسی که فکر می‌کردم هم‌خونمه بیرون کرد منو... و من اومده بودم تو خونه ی خانواده‌ای که خانواده‌ی واقعیم بودن!


با بغض به آراز نگاه کردم که نیشخندی زد:
-اووو چه دل‌نارکم هست بهش میگی پخه حوضچه میشه چشماش


و من خسته از این اتفاقا به یک باره زدم زیر گریه و اون چشماش کرد شد:-عه!؟

هق هق می‌کردم و خانجون درحالی که نا نداشت از کنار خونه بلند بشه به خاطر کهولت سن داد زد:
-د آراز نخس بازی چرا در میاری ولش کن


آراز خیره به چشما و صورتم لب زد:
-خانجون به خدا کاریش نکردم نوه‌ تو خودش الکی شیر فلکشو باز کرد

این‌بار با حرص کیفمو زدم تو سینش که تعجبش بیشتر شد و لب زدم:
-برو دیگه ولم کن، پسر عممی چیکارم داری جای تورو تنگ کردم که هر سری میای به من گیر میدی غذا نپختی موت بیرون پسرای محل نبیننت چه معنی میده مو رنگ کنی ولم کن


و بعد بدو سمت تنها اتاق خونه رفتم و اون خیره من موند و صدای خانجون باز اومد:
-گناه داره از وقتی اومده یه چشمش خونه واس اون خواهر نا تنیه عوضیش یه چشمش اشک که به خاطر گیرای تو
دختره عادت نداره به این محله ها خب


آراز سکوت کرد و من تا شب از اتاق بیرون نیومدم، حوصله ی خودمم نداشتم و چرا آراز نمی‌رفت؟!
نوه پسری خانجون بود یه جورایی پسر عمم می‌شد و هر روز میومد به خانجون سر میزد و اشک منو در می‌آورد و می‌رفت!


اما حالا چرا نمی‌خواست بره؟! با اخم به در خیره بودم که به یک باره در اتاق باز شد و اون با قامت مردونش که فهمیده بودم به خاطر بوکسه، وارد اتاق شد و گفت:
-وسایلتو جمع کن بینم

-چی؟! می‌خوای بیرونم کنی؟ من جایی ندار..

وسط حرفم پرید:-شعر نگو ما مثل خانواده‌ی قلابی قبلیت بی‌ناموس نیستیم وسایلتو جمع کن می‌خوام ببرمت یه جا بهتر این طوری اعصاب خودمم آروم میگیره رو بدن ناموس من چشم نی

سر جام نشسته بودم که توپید:
-با تواما یالا دیگه پا میشی یا با چک بلندت کنم

با نیم نگاهی به دستای دهنش سریع از جام پاشدم که پوزخندی زد و رفت


https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0

به خونه ویلایی که از منطقه ی خودمونم بالا‌تر بود خیره بودم و آراز در در حیاط رو باز کرد و لب زد:-برو تو دیگه

-این جا، اینجا خونه ی کیه؟

بدون این که نگاهم کنه گفت:-خونه ی من!


چشمام گرد شد که این بار با نیشخندی سرشو سمتم برگردوند:
-چی؟! من هر جا برم آخرش بچه همون پایین مایینام نمی‌بینی اخلاقم؟!

-‌واس چی منو آوردی خونت؟

کمی بهم نگاه کرد و بعد ازم نگاه گرفت:
-اون محل نگاه روت زیاد من آروم قرار ندارم اینجا باز راحت تری

-خونه ی تو راحت ترم؟ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟! تویی که همش...

یه قدم اومد سمتم که ترسیده لال شدم و اون با لبخند اینبار گفت:
-از من نترس، برخلاف چهره ی سگیم آدم مهربونیم تا وقتیم که تو اینجایی من یه ساک. برمیدارم میرم پیش خانجون زندگی کنم

با پایان حرفش وارد خونه شد و منتظر به من نگاه کرد که با تردید وارد شدم و وقتی داخل شدیم معذب بودم.
سمت اتاقی رفت که دنبالش کشیده شدم و فهمیدم اتاق خودش!

داشت لباس جمع می‌کرد و من لب زدم:
-نمیشه این طوری که تو همش خونه ی خانجون بمونی من مزاحم اینجا


درحالی که تیشرتاشو بدون تا کردن می‌چپوند تو یه ساک ورزشی جوابمو داد:
-قرار نیستم تا همیشه این طوری بمونه

فقط نگاهش کردم که سمتم برگشت و گفت:
-اگه قبول کنی صیغم شی منم میام خونم باهم زندگی می‌کنیم

و با پایان حرفش ساکشو رو‌ کولش انداخت من با چشمای گرد شده فقط نگاهش می‌کردم که باز نیشخندی زد:
-عزت زیاد دختر دایی جدیده

https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
- از قدیم گفتن بیوه میوه است ! بعد چهل شوهرت جل و پلاستو جمع کن برگرد دهاتتون!


بغضم می گیرد، بچه شیر خوارم را از من جدا کرده بودند، دو روز نبوده که زایمان کرده بودم و حالا عذرم را می خواستند.

- بچمو بدید خانوم تاج همین حالا میرم به خدا پشت سرمم نگاه نمی کنم.


به پهنای صورتم اشک می ریزم به بخت بدم، پستان هایم درد می کرد، شیر سر سینه ام مانده بود و به من حتی فرصت نداده بودند به جگر گوشه بی پدرم شیر بدهم.

- مگه اینکه به خواب ببینی یادگار جگر گوشه جوون مرگم رو بدم دستت ببری...


یادگار جگر گوشه او، پاره تن من بود.

- من مادرشم ، این مسلمونیه ؟ به من اجازه ندادید حتی بهش شیر بدم...

پسرک معصوم من را به عروسش پیشکشش کرده بود به دختر برادرش که بچه اش نمی شد ، اخ از بخت بد من‌!

- از حالا به بعد نیستی! راهتو بکش برو دختر جون از نمد ما برای تو کلاهی نیست! اگه فکر کردی خودتو به نوه ام آویزون می کنی میذارم بمونی بشی اینه دقم خیال خام کردی! تا دنیا دنیاست تو قاتل جگر گوشه منی ...

جای بخیه هایم تیر می کشید ، خونریزیم بند نمی آمد ولی هیچ دردی به پای درد قلبم و جفای که این زن به من کرده بود نمی رسید.

- حلال نمی کنم، شکایتتون رو به همون مرتضی می برم که نور چشمش بودم ، عزیزش بودم ..

هق می زنم و او تیمور را صدا می کند:

- تیمور بیا این اکله رو بنداز بیرون...

- تا بچمو نگیرم هیچ جا نمی رم‌..

صدای گریه اش را می شنیدم ، طفلکم شیر خشک را قبول نمی کرد ، بی پدر بود می خواستند بی مادر هم باشد.

- مامان تاج ساکت نمی شه ! شیرخشک نمیخوره..

آن زن بی انصاف عزیزک من را بغل گرفته بود ، عزیزک من را صاحب شده بود می خواست مادرش باشد.

- بچمو بهم بده! بذار بهش شیر بدم هلاک شد...

خانوم تاج باز تیمور رو صدا می زند.

- بیا این لکاته رو بنداز بیرون!

https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk

می دوم سمت پاره تنم ولی تیمور من را از پشت می گیرد.

- توروخدا بچم هلاک شد ، حداقل بذارید بهش شیر بدم..


تقلا می کنم ولی تیمور دوتای من هیکل دارد، منی که نازک تر از گل نشنیده بودم از شوهرم زیر دست و پای نوچه خانه دشنام می شنیدم و کشان کشان روی زمین کشیده می شدم...


در باز می‌شود ، ماشین برادرشوهرم داخل می‌شود. دست تیمور از تن من سست می‌شود از این مرد حساب می برد، مرد انصاف سپه سالار ها بود گویی از آنها نبود.

- تیمور کفن داداشم خشک نشده ناموسشو رو خاک ها می کشی؟ بدم قلم کنم دستتو ؟ یا بدم رب و بعتو بیارن جلو چشمت

- روم سیاه اقا خانوم تاج گفت....

دست می اندازد زیر بازوی من ، پیشانی ام خونی است از جیبش دستمال در می آورد و‌خون پیشانی من را پاک می کند:

- اون بگه تو دوزار مردونگی نداری؟ برو فعلا جلو چشم نپلک نامسلمون... زنداداش میزونی؟ ببرمت مریض خونه؟

- من هیچی نمی‌خوام فقط تورو به اون مکه ای که رفتی بچمو بهم برگردون حاجی! تو از جنس اینا نیستی تو انصاف داری.

شرمندگی را می بینم ته نگاهش.


- من شرمندم زنداداش من از وصیت برادر مرحومم نمی تونم بگذرم!

- وصیت کرده بچمو از من بگیرین؟

- وصیت کرده من برای پاره تنش پدری کنم ! بمون بالا سر بچت زن داداش ، زنم شو مادری کن براش ‌....
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
#Part263

-این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟

می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

-آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات.

-همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد.

فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد.

-آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش!

پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم.

چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود:
-خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت!

سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود.

بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما....

اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده.

-میدونم بیداری... باز کن چشماتو!

لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟
نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم.

نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم.

-بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟

لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند:
-کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟

چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم.

-گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟

گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌

-انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه.

لرزان مینالم:
-چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟

طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند:
-انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره!

از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.

میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم.

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0

به علت ژانر خاص و صحنه های خشن مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞
بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
بزن لینک ادامه رو بخون🫣


پارت 6

پیرمرد نگاه خیره ای بهم انداخت و سرش را تکیه بر عصایش زد.

ـ اگر بهم آدرس خونشون رو بده و منم مطمئن بشم که درسته نه میذارم می‌ره .

کمی به دستانم فشار آوردم شاید بتوانم طناب را پاره کنم .

ـ من واقعا متوجه نمیشم چرا من و بیهوش کردین آوردین اینجا .

حمید رضا همانطور که وسایلش را جمع و جور میکرد در جوابم گفت :

ـ تو احتمال خیلی زیاد ته تغاری اقاجونی که چندین ساله داره دنبالش میگرده .

با این حرفش زیر خنده زدم .
خنده که چه عرض کنم بیشتر عصبی بودم .

ـ چه مزخرفاتی آدم می‌شنوه باز کن بابا دستامو بچه گیر آوردین .
بخدا به محضی که آزاد شم پرونده ای براتون درست کنم کم کمش ده سال برید زندان .

پیرمرد طوری برخورد کرد انگاری که داشتم تخم هایش را تهدید میکردم تا این حد بیخیال .

ـ تا موقعی که آدرس خونش رو نداد آزادش نکنید نمیتونم دوباره ریسک کنم .

این را گفت و قصد رفتن داشت که خیلی سریع به حرفم آمدم .

ـباشه  ..... نرو صبر کن میگم... فقط بگو آزادم کنن سرم داره می ترکه بقران.

همین حرف برای دستپاچه شدنش کافی بود .


پارت 5

پسرک که تمام حرف هایم به یه روش بود اشاره ای به بادیگارد کنارش کرد وگفت:

ـ اوه اوه آقا جون نگفتی طرف پلیسه  ....من الان گرخیدم که .

این را گفت و سرنگ را با بی رحمی وارد رگ دستم کرد که صدای آخم بلند شد .

با صدای ناله من پیرمرد عصایش را بر کمر پسر کوباند و تشری برایش رفت .

ـ آروم بگیر دردش گرفت حمید رضا.

با شنیدن نامش ابروهایم بالا پرید.
اسمش را دوست داشتم با وجودی که برایش تاقچه بالا می گذاشتم ولی حسم نسبت به حضورش بد نبود و اگر جای دیگر و در زمان دیگری بود مطمئنم مثل آراد می‌توانستیم برای هم دوستان خوبی باشیم.

ـ کمتر ناله کن مررررد هرکس ندونه فکر می‌کنه کشیدمت زیرم إه.

اشتباه کردم من دهن این دهن گشاد را سرویس میکنم .

ـ دستام که باز میشن تقاص این حرفت رو پس میدی.

چشمکی برایم زد و روبه پیرمرد گفت :

ـ خوب قربونت برم من این و می‌فرستم بره ولی جوابش که حالا حالا ها آماده نمیشه میخوای همینجوری ببندیش به صندلی؟؟؟


پارت 4

امیر حسین

سرم کمی گیج می‌رفت ولی مانع نشده بود که متوجه نباشم اطرافم چه خبر است .
دزدیدن مامور قانون !!!

یا خیلی جسارت داشتند یا احمق بودند .

وقتی پسری همسن خودم با سرنگ نزدیکم شد تکان محکمی به خودم دادم و کمی صدا بلند کردم .

ـ چه غلطی میخوای بکنی تو .

با صدای من پیرمرد داخل عروسی مهرآیین عصایش را بر کتف پسر کوباند و با غیض گفت :

ـ اینقدر دس دست کردی تا بهوش اومد کارت رو کن دیگه حیف نخواستم کسی بفهمه وگرنه کادر بیمارستان رو خبر میکردم .

مردک سرنگ به دست خنده ای کرد و دوباره پنبه رو بر روی دستم کشید ولی بر خلاف چهره آرامش با لحنی جدی گفت :

ـ آروم بگیر فقط می‌خوام خون بگیرم دستت رو تکون بدی خودت درد می‌کشی .

ترس از آلوده بودن سرنگ داشتم که فریاد زدم .

ـ چی از جونم می‌خواین .....عجب گیری کردیم ها نکن .......نکن میگم، بخدا خودم و آزاد کنم چوب میکنم اونجات دیوث حالا ببین.


پارت بذاریم از قرص ماه


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۰
سلمان چشم بست و نفس عمیقی کشید. باید فکرش را متمرکز می‌کرد. دیبا در موقعیتی نبود که بشود ضربتی با او برخورد کرد. هر اشتباهی می‌توانست تاوان بزرگی داشته باشد. چشمانش را که باز کرد. کمی آرام شده بود. سعی کرد لبخند بزند. پشت سر دیبا به راه افتاد.
_ متوجه هستی چی می‌گی دیباجان؟اون بچه به شرطی حاضر شد با خانواده‌اش بره که ارتباطش با ما قطع نشده باشه. اگه تو هم بخوای باهاش حرف نزنی، دوری خیلی براش سخت می‌شه!
دیبا کنار تنها درخت سیب وسط باغ ایستاد. دست دراز کرد و سیبی از شاخه جدا کرد. یکی از تفریحاتش همین بود که بیاید و خودش میوه‌ی روزانه‌اش را از درختان حیاط که نه، باغ خانه‌شان بچیند. اصلاً میوه‌هایش انگار طعم بهشت می‌دادند.
سیب را به بینی‌اش چسباند و عمیق بو کشید. سلمان عصبی از این همه آرامش او، لب زیر دندان برد. دیبا دیگر داشت زیاده روی می‌کرد. اینکه نخواهد ستایش و حتی نیلوفر و دیگر اعضای خانواده او را ببیند، زیاد غیر قابل درک نبود، اما حامی فرق می‌کرد. حامی از تمام دنیا جدا بود، لااقل برای دیبا.
_از نزدیک بودن به من و خانواده‌م چی به اون بچه رسیده به جز بدنامی و بدبختی که حالا به خاطر دوری مون ناراحت بشه؟! حامی بچه است، نمی‌فهمه چی براش خوبه و چی بد، ما که متوجهیم. بذار عادت کنه به زندگی کردن. حنانه و حامی لیاقت یه زندگی آروم رو دارن. زندگی که نه دارا تونست براشون بسازه و نه وقتی به من نزدیکن می‌تونن بهش برسن. حالا که آرمان حاضر شده برای حامی پدر باشه، بذار حامی هم پسری کردن رو یاد بگیره، دور از من و دردسرهای زندگیم!
حرفش تمام شد و با شانه‌هایی افتاده به طرف ساختمان به راه افتاد. قدم‌هایش سنگین شده بود. درست مثل قلب سلمان که از این همه درد میان کلمات دیبا، وزن گرفته بود. هر بار که می‌آمد خیال کند حال دیبایش رو به بهبود است، یک نشانه، یک حرف، یک جمله، یک حرکت از دیبا، تمام معادلاتش را به هم می‌ریخت.


Forward from: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۹
صدای تلفنش یک بار دیگر بلند شد و او تکان دیگری به تاب داد. روی تاب بزرگ وسط حیاط نشسته بود و از هوای کمی سرد عصرگاهی مشهد لذت می‌برد. اوایل مهر بود و تازه از حجم ماشین‌ها کم شده و هوا هم داشت نفسی تازه می‌کرد.
_ اینکه حامیه، چرا جوابشو نمی‌دی؟!
صدای شاد سلمان که به گوشش رسید، چشم باز کرد و با اشاره دستش گفت:
_جوابش رو نده!
لبخند روی لب سلمان خشک شد. گوشی دیبا توی دستش آرام گرفت.
_ واسه چی؟ نگران می‌شه بچه!
دیبا دوباره تکانی به پاهایش داد و با بی‌خیالی گفت:
_ نترس نگران نمی‌شه. بذار به دوریمون عادت کنه!
لبان سلمان به خط صاف بدل شد و ابروهایش به هم چسبید.
_ به چی عادت کنه؟!
شنیده‌هایش را باور نداشت. دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا از حرکت تاب جلوگیری کند.
_ به دوری ما، اون بچه هم حق زندگی داره. بذار به خانواده ی جدیدش عادت کنه. دیگه وقتشه اونم معنی یه خانواده آروم داشتن رو بفهمه!
دیبا که از جا برخاست و از کنار سلمان گذشت، سلمان تکان خورد. حرف‌های جدید می‌شنید. متوجه تغییر رفتار دیبا شده بود. مردم گریزی‌اش را نمی‌شد ندید گرفت، اما حامی مردم حساب نمی‌شد. حامی روزی تمام زندگی دیبا بود. تنها دلیلی که به خاطرش حاضر بود هر کار بکند. اینکه مدتی می‌شد تماس‌های او و حنانه را هم یکی در میان جواب می‌داد و حالا هم به کل آنها را ندیده می‌گرفت، نمی‌توانست خبر خوبی باشد.


پارت 3


حمید رضا

سرنگ را آماده کردم و کنار پدربزرگم ایستادم .

ـ آقا جون مطمئنین می‌خواین این کارو انجام بدین ؟

پدر بزرگم به عصای در دستش تکیه داد و سری برایم تکان داد.

ـ نبین اینجوری الان آروم گرفته اگر بهوش بود الان همین عمارت تو حلقش بود .

از حرف پیرمرد خندم گرفت .

ـ بگیرم دیگه ها ؟
سرش را برایم تکان داد و به پسری که هم قد و اندازه خودم بود اشاره کرد .

ـ بگیر ولی همین الانش هم مطمئنم حتی شباهتی که بهم دارید هم مشخصه و قابل انکار

بنده خدا دروغ نمی‌گفت من هم متوجه بودم که شباهت هایی بهم داریم من و این عموی گم شده .

ـ بچه ها خوب بستینش به صندلی ؟یکوقت وسط کار بیدار نشه به خودش آسیب بزنه .

بادیگارد آقا جان دست به سینه با آن صدای زمختش گفت :

ـ با خیال راحت کارتون رو کنید.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۸
ستایش دستانش را داخل جیب های مانتواش سراند. شانه هایش افتاده و سرش پایین بود. سعی کرد نقشی شبیه لبخند را روی لبانش بیاورد.
_الان دیگه می رسه، بهش بگم چه تصمیمی گرفتم خیلی خوشحال می‌شه!
نیلوفر هم مقابلش ایستاد. دستش را نوازش وار چندبار از بالا به پایین به بازوی او کشید.
_امیدوارم بهترین اتفاقا برات رقم بخوره، خوشبخت باشی عزیزم!
ستایش بغض کرده سر پایین بالا کرد. نیلوفر خواهرانه اورا در آغوش کشید. بی کسی بدترین دردی بود که دران لحظه تمام وجود ستایش را پرکرده بود. دستانش دور کمر نیلوفر حلقه شد و او را به خود فشرد. به جای نیلوفر می توانست این آغوش را از مادرش هدیه بگیرد، ولی حیف!
ستایش که از نیلوفر فاصله گرفت، نگاهش به طرف اتاق دیبا رفت. از لای در نیمه باز اتاق، دیبا ی نشسته روی تخت را دید. تلخندی زد و او را مخاطب قرار داد.
_به نظرم همه ی حرفام رو شنیدی. کاش هرچه زودتر من رو بتونی ببخشی. همیشه هم یادت باشه، هروقت، هرجا، تو هر موقعیتی که دلت یه همراه و رفیق خواست، می تونی روی من حساب کنی. قول می‌دم همه جوره پای اعتمادی که بهم می کنی، واستم!
دیبا تنها نگاهش می‌کرد. بدون هیچ عکس العملی. حتی گوشه‌ی لبانش کمی بالا نرفت که باعث دلگرمی ستایش شده و او جرئت کند به دیبا نزدیک شود. چند دقیقه بعد، دیگر خبری از ستایش نبود. همانطور که دیبا خواسته بود خانه ی او را ترک کرده و شاید برای همیشه رفته بود.
دیبا تلخندی زد و زیر لب گفت:
_کاش هیچ وقت به زندگیم وصل نمی شدی!


Forward from: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۷
نیشخند صدا دار ستایش با مکث کوتاهش همراه بود.
_نفهمیدم پوریا چه خطایی کرده بود که خونه نشین شد. سینا مجبور شده بود بیاردش خونه‌ی دیبا. بعد ها فهمیدم پوریا فراری بوده، اونم به جرم قتل دختر عموش، اون موقع هم خانواده‌ای عموش رشد رو زده بودن که دنبال سوراخ موش می‌گشت. از هم خونه شدن با پوریا استقبال کردم. فرصت خوبی بود واسه نزدیک شدن به پوریا.
بدون اینکه متوجه باشم شدم هم دست سینا و پوریا. تو تمام عمرم اونقدری که از پوریا کتک خوردم، از هیچ کس کتک نخوردم. هیچ کس هم نبود ازم دفاع کنه. سینا، خودش کتک خور پوریا شده بود. کلی آتو دست پوریا داشت که با همونا تهدیدش می کرد. من یه بازنده ی تمام عیارم. خیر سرم می خواستم کاری کنم که پوریا عاشقم بشه و هم اون دست از سر دیبا برداره و هم مشکلات مالی خانواده ی خورم حل بشه، ولی شدم چوب دوسر خلا!
حرف های او تمام شده بود و نیلوفر مانده بود چه بگوید که کمی آرامش کند! نه می توانست و نه می خواست که جای او باشد. به قول خودش، او فقط یک اشتباه کرده بود. اشتباهی که هیچ جوره جبران نمی شد.
فاجعه ای که به خاطر اشتباه او و برادرش پیش آمده بود، بزرگتر از آن بود که با یک «ببخشید» و «حواسم نبود» جمع و جور شود. زنی که ماه ها بود با تمام دنیا قهر کرده بود، نتیجه ی همین اشتباه به ظاهر کوچک بود.
ستایش که از جا برخاست، نگاه نیلوفر هم با او بالا کشیده شد.
_کجا عزیزم؟ هنوز که نامزدت نیومده!


پارت 2

درست بود که اون خیلی آدم تیزی بود ولی من هم سعی میکردم تا به خیال خودم ناراحتش نکنم .

با بستن چشمانم به شبی برگشتم که دخترک را در بغل داشتم .
هنوز که هنوز است بوی موهای خوش بویش زیر بینی ام است .
بالشتی که سر بر رویش گذاشته بود را در بغل گرفتم و به بینی نزدیک کردم و عمیق بویش کردم .

می‌دانستم که پیدایش میکنم.
پیدایش میکنم و بعد کاری باهاش میکنم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند .
او هنوز مرا نشناخته بود فقط روی خوش من را دیده بود و وای به حالش .
قسم خوردم نه تنها امشب بلکه تمام شب هایی را که به یادش سر میکردم و به درد خیانتش می سوختم قسم می‌خوردم که بابت تک تک این شب ها بد تقاصی ازش بگیرم.

دخترک باید می ماند .

باید از من تقاضای بخشش میکرد .
باید برایم توضیح میداد .
و بعد من به حرمت عشقی که بهش داشتم میبخشیدم .
همانطور که من بخاطر غلط اضافه ای که کردم قصد داشتم با تمام وجودم طلب بخشش کنم.

با وجودی که مسیح به آرامش دعوتم کرد و ازم خواست تا فکر و خیال نکنم مستی باعث شده بود تا خود صبح تمام فکر و ذکرم نام یک دختر باشد آن هم سپیده بود .


پارت 1

آراد

سیگاری گوشه لبم قرار دادم و به پنجره اتاقم تکیه زدم .
مسیح بخاطر آرامش دوقلو ها هم که شده دستور داد تا دست به هیچی نزنند و همه کارها را برای فردا بگذارند .

بغض گلویم را فشرده بود .
مهرآیین زیبایم خواهر نازنینم امشب مهمان خانه دیگری بود .

دلم حسابی بهانه گیر شده بود .
سمت ممنوعه ها می‌رفت .
اینکه بعد از چشیدن آغوشش اینطور رها شدم و بعد متوجه شدم که کلا عشقی در بین نبود حسابی حالم را خراب و مشتم را سفت میکرد .

وقتی حس کردم که کسی دستش را روی مشتم قرار داد با تعجب به عقب برگشتم و برادر بزرگترم را دیدم .

ـ دردت به قلبم داداش کوچیکه چی اینطوری آشفته ات کرده ؟!

مسیح برای من پشت بود پدر بود مادر بود برادر بزرگترم بود .
میشد گفت که اون بعد از مادرم ستاره همه کس من شده بود .
ـ چیزی نیست که حل نشه خان داداش منتها کمی زمان می‌بره .

با این حرفم مسیح از پشت در آغوشم گرفت و بعد من را به طرف تخت راهنمایی کرد .

ـ بخواب عزیزم میدونم امروز حسابی خسته شدی .
چشمات حسابی قرمزن ....بخواب و همه چیز رو به زمان بسپر .

با کشیدن پتو بر روی سرم بغض گلویم را از مسیح مخفی کردم .


این داستان نیازی نیست حتما جلد اول خوانده شود .
در جلد اول آراد و سپیده همکلاسی بودند که یک شب آراد بخاطر ناراحتی که داشت مست می‌کنه و به سپیده که بخاطر مشکلاتی مالی خونشون کار می‌کرده تجاوز می‌کنه .
وقتی آراد هوشیار میشه درب در به دنبال سپیده میگرده و سپیده رو دیگه پیدا نمیکنه این در حالیه که سپیده و آراد عاشق هم بودند و آراد از داداشش که هکر بزرگیه می‌فهمه که سپیده برای جاسوسی خودش رو به آراد نزدیک کرده بود و با تهدید سپیده رو از آراد دور می‌کنه .
از اون طرف در مهمونی که خونه آراد برگزار میشه یکی از تجار بزرگ به اسم حاج میرحسین مومن دوست آراد رو که امیرحسین نام داره رو میبینه واز سر انگشتر نقره که دستشه می‌فهمه که ربطی به پسر گمشده اش داره و امیر حسین رو از راه عمارت پدری آراد میدزده


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۶
_خودش تمام نقشه ها رو می کشید. سر حرفش هم بود، یعنی من اینجور فکر می‌کردم. هرماه کلی پول به حسابم می اومد و باهاش می تونستم هزینه‌ی درمان مامانم رو بدم، بماند که بعداً فهمیدم تموم اون پولا رو سینای احمق از دزدی هایی که پوریا نقشش رو می ریخته، به دست آورده، تازه اون پولا، قسمت کوچیکی از سهم سینا بود.
روزی که فهمیدم دیبا متاهله رفتم سراغ پوریا. پوریا دارو مصرف می‌کرد شاید هم مواد می‌زد، نمی دونم، هرچی بود بعضی وقتا اصلاً حال خوبی نداشت. یعنی... یعنی بیشتر وقتا یه آدم دیگه می‌شد.
حال دگرگون ستایش، از چشمان به هم فشرده و صورت عرق کرده اش معلوم بود. پوریا بد زهر چشمی از او گرفته بود. دستش دوباره بند گوشه ی روسری اش شد.
_از اون روز به بعد، همکاری من با پوریا، از ترس لو رفتن سینا بود. دزدی های سینا دیگه خیلی بزرگتر از قبل شده بود. پوریا مجبورش کرده بود به جای کیف زنی و جیب بری، ماشین بدزده. ماشین های مدل بالایی که برای تعمیر می‌رفت پیش سینا، طعمه ی دزدیدن می شدن. من احمق با خودم گفتم یه کاری می کنم پوریا به کل از فکر دیبا بیرون بیاد. درست که فهمیده بودم دیبا متأهله، ولی هنوزم فکر می‌کردم عشق سابق پوریا بوده و حال بد پوریا به خاطر ازدواج دیباست. با خودم کلی نقشه کشیده بودم که پوریا رو عاشق خودم بکنم و با یک تیر چندتا نشون بزنم. پوریا موقعیت بدی نداشت. واسه دختری مثل من، موقعیتش عالی هم بود.

20 last posts shown.