کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


رمانی از نویسنده رمان‌های
آغازانتها
زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر»
الهه درد«صدای‌معاصر»
او عاشقم نبود«صدای‌معاصر»
تبسم تلخ«نشرشقایق»
زوج‌فرد
انیس‌دل
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی»
@Sedighebehravan

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
#پارت۴۸۴


داشت چه میکرد این مرد؟
میخواست برایم خط‌چشم بکشد؟

سعی کردم از دستش بگیرم :
_بده من عماد ، تو بلد نیستی!

اشاره‌ای به دسته‌گلم کرد :
_تو بلدی آخه؟

_حداقلش میدونم چجوری بکشم! تو نمیدونی!

_بذار بکشم ، اونوقت ببینیم فرق اونی که نمیدونه و اونی که میدونه چیه؟

_میخوای بگی الان یه خط چشم بی نقص تحویلم میدی؟ بده عماد ، دیر شد!

دستم را مهار کرد و گفت:

مقاومت نکن ، خرجش یه دستمال مرطوب دیگه‌اس فوقش !

_خب اگه قراره خرابش کنی چه فایده‌‌ ؟ تازه بیشتر هم زمان میبره!

اخم کرد تا ساکت شوم :

آروم بگیر دو ثانیه....

نکند بلد بود؟
نکند قبلا کشیده بود؟
نکند تجربه داشت؟
نکند چشم های کس دیگری را قبلا مزین کرده بود؟
نکند....
نکند هایم را به زبان بیاورم بهتر نیست؟

_میگم ..... دفعه اولته ؟

همانطور که دقیق داشت خطوط اولیه را در ذهنش تصور میکرد،  ثانیه‌ای به چشم هایم نگاه کرد و گفت : نه صبح به صبح یدونه خلیجی میکشم بعد میرم سرکار!

لبخندم را که از لحن حرصی‌اش میخواست روی لبم بنشیند را مهار کردم و گفتم: جدی بودم!

چپ چپ نگاهم کرد و هیچ نگفت و سعی کرد آرام و دقیق پیش برود.

_میگم.... قبلا.... یعنی ، خب.... قبلا برا کسی کشیدی؟

_خط چشم؟

_اره!

_زیاد.... تقریبا هر کسی تو در و همسایه میخواست آرایش کنه میومد خونمون من یه خط چشم براش میکشیدم و بعد میرفت........ آخه این چه سوالیه غزل؟؟؟ خودت فکر کن؟؟؟ به قد و قواره من میخوره؟ حسودی میاد سراغت لااقل سوالای پدر و مادردار تری بپرس!

هم از ضایع شدنم گرمم شده بود و هم.....
هم از نزدیکی بیش از حدش!
آن اخمی که نمیدانستم برای حرف هایم روی پیشانی.اش نشسته یا حاصل دقتی‌است که دارد خرج میکند.

_آخه یجوری گفتی بده من بکشم گفتم لابد ....

_لابد چشم و چال ملتو صفا دادم ها؟

سکوت کردم.
خب حرف حق جواب نداشت.
بنده خدا یکبار خواست برای ما کاری کند...
افکار مالیخویایی‌ام مگر میگذاشتند.
دقیقا مانند زمانی که برای اولین بار پیشنهاد ماساژ داد.
این افکار آنجا هم ظاهر شدند.

خجول چشم بستم و گفتم: خب .... یه لحظه ترسیدم.... همین!

_نترس ، فقط میخوام امتحان کنم ببینم این خطِ ساده چیه که همیشه معضل بزرگیه واسه شماها!

دیگر چیزی نگفتم.
خداراشکر او هم این بحث بی محتوا و مزخرف را ادامه نداد.
به جایش غر زد:

_نبند چشمتو.... تکون نخور.... بببن میتونی خرابش کنی و بگی من نتونستم یا نه!

خنده‌ام گرفت.
از دقتش !

ابهتش با اینکار ها نمیخواند.

خنده‌ام شدت گرفت و توجهش به لبم جلب شد.

از نگاه های خیره‌اش ، به سختی لب و لوچه‌ام را جمع کردم و با نیم نگاهی به آینه و دیدن شاهکارش روی چشم هایم ،

برگشتم سمتش و گفتم: این الان خط چشمه تو کشیدی ؟؟؟ خط چشم نیست که ، شبیه خط‌کشی شهرداریه..... نگاه کن آخه.. خب لااقل میگف...

ساکت شدم.
در واقع به اختیار خودم نه!
ساکتم کرد.
لب هایش را پر شتاب و سریع روی لبهایم گذاشت و بوسید.
لعنتی به شیوه خودش هم بوسید.

پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داد و نفس های داغ خودش هم روی صورتم میخوردند.

لبش را در دهان کشید و من برای مهار حس های دیوانه کننده ام که اگر بهشان پر و بال میدادم باید قید تمام برنامه های امروز را میزدم گفتم :

خط چشم که برام نکشیدی هیچی.... رژ لبمم پاک کردی!

دستش را که دور کمرم بود سفت تر کرد و با صدای بم همیشگی‌اش گفت:

شاید با زبون بی زبونی دارم میگم آرایش نکن!

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

من عمادم ، باهاش ازدواج کردم ، برای هدفم ، غافل از اینکه هدفم خودش بود ، نمیدونستم، نفهمیدم.... اونقدر دلبری کرد که یادم رفت برای چی پیششم ، شب عروسی همه ازم انتظار داشتن تا پا پس بکشم.... اما نیرویی نذاشت از دستش بدم...باهاش ازدواج کردم. یه ازدواج به ظاهر معمولی و رمانتیک ، اما همین عروسی شروع باختن قلبم بود...
اگر می فهمید هویت واقعیم چیه... میموند؟
خودم چی؟ میتونستم باهاش بمونم؟
هدفم با داشتنش در تناقضه! اما نداشتنشم با زندگیم.
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمان اونقدر عاشقانه و قشنگه که دلت اکلیلی میشه! 💕 شروع رمان از مراسم عروسیه👩‍❤️‍👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
هیجانش هم در کنار عاشقانه‌هاش اونو خاص کرده!🔥

امان از هیجان هاش ❤️‍🔥


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
⚠️خطر اسپویل
❤️‍🔥عشق ممنوعه



عادل با کفش وسط اتاق ایستاده بود و عسل دستش را محکم گرفته بود، نگاهم به پاهایش بود. بدو ورد سلام خشک و خالی به طاهره خانم کرد و از عسل پرسید" اتاقتون کجاست؟"
طاهره خانم نگاهم کرد بی‌حرف و سرش را تکان داد و رفت و من فاتحه‌ی آنجا ماندن را خواندم.
- عموجان، یه لحظه می‌ری بیرون من با مامانت کار دارم.
- عمو می‌خوای من و بذاری بری؟
نگاهم هنوز پایین بود و به مکالمه‌ی آنها گوش می‌کردم.
- نه عموجان! اومدم شما رو ببرم، مامانتم نخواست بیاد، تو رو حتما می‌برم.

سرضرب گردنم را بالا دادم، نگاهم نمی کرد و چشمانش به عسل بود.  قلبم تند می‌زد و جانی در بدنم نمانده بود. با وحشت نگاهش می‌کردم.
- مامان من برم پیش خاله راحله؟!
- برو.
نمی‌دانم آن جمله‌ی کوتاه چطور از ته حلقم کنده شد. عسل از او قول گرفت که بماند و بعد با تردید بیرون رفت. عادل در را پشت سرش بست.
با قدمهایی سنگین سمتم آمد. نگاهم به چشمان برزخی‌اش بود.
مقابلم ایستاد، گردنش را  عقب کشید و سرتاپایم را برای بار چندم نگاه کرد. لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت:
- از دست باهرها فرار کردی که بیای تو این خراب شده، مثل موش قائم بشی؟
- عا...دل...!
چشمش را ریز کرد و با دندان قروچه گفت:
- دیروز عصر تا الان دارم زاغ سیاه این خونه رو چوب می‌زنم ببینم کدوم حرومزاده‌ی بی‌ناموسی رفت‌و آمد می‌کنه تا... که اگر از در و همسایه نپرسیده بودم، خاک اینجا رو به توپره می‌بستم.
قدمی جلو آمد و من عقب رفتم. با نوک انگشت چادرم را گرفت و تکانش داد.
- حاضری کلفتی مردم و بکنی ولی ...
با گریه گفتم:
- ولی... هووی کسی ...نباشم.
پره‌های بینی‌اش بازو بسته شدند انگار  نفس کم آورده بود. خیلی نگذشت که گفت:
- اونقدر از من بدت می‌اومد؟!
انگشت روی لبهایم گذاشتم و با ترس نگاهش کردم.
-هیس تو رو خدا! می‌شنون.
صورتش را یک‌نفسی صورتم آورد از چشمانش خون می‌بارید.
- عسل و حاضر کن!
انگار آب سرد روی سرم خالی کردند وقتی آنطور گفت، ماتم برد ، خشکم زد . سرش را عقب برد و نفسش را یک‌ضرب خالی کرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که صدای طاهره خانم را شنیدم.
- یالله!

هر دو سمت در چرخیدیم، نفسم بالا نمی‌آمد و خون در رگهایم منجمد شده بود. اگر طاهره خانم ما را در آن وضعیت می‌دید چه‌قدر برایم بد می‌شد. چه جوابی می‌دادم؟

https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8
https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8

📛عادل با وجود زن و بچه عاشق نازنین میشه که زن پسرعموشه و بیوه شده عادل از هر راهی وارد میشه تا اون و تصاحب کنه اما...

❌❌❌رمان ممنوعه ای که دارای صحنه بدون سانسورش ترکونده🔞


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
وقتی دختره و پسره توی یه محله همسایه هستن و عاشق هم می‌شن اما از دل هم خبر ندارن😍

آش هم میزدم و زیر لب غر می زدم:
-پسره بداخلاق ...یه جوری قیافه گرفته بود که انگار...
-انگارچی ؟ غیبت اونم پشت سر بهترین جوون محل خوب نیستا.
هینی کشیدم و چشم باز کردم.
واقعا کنار دستم ایستاده بود. با ابروی درهم دست دراز کرد و همان طور که دسته ی ملاقه را می گرفت، گفت:
-حاجت روا خانوم خانوما...
آب دهانم خشک شده بود.
با صدای شمسی خانوم به خود آمدم:
-امیر عباس جان زود هم بزن که می خواییم آشا رو بکشیم.
نگاهم به امیر عباس بود که ملاقه را میان محتویات دیگ چرخاند و زیر لب چیزی پچ زد. یعنی چه حاجتی داشت ؟ از خدا چه می خواست ؟ نگاه خیره ام را که دید سرش را جلو آورد و با لحنی جدی گفت:
-ما پسرا مثل شما دخترا برای ازدواج کردن آش هم نمی زنیم،خدایا یه شوهر خوب .. قد بلند و رشید جذاب و بامرام ای خدا ... ما مستقیم می ریم سراغ دختره🙈😍😎

https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8

وقتی نویسنده یه عاشقانه نویس ماهر مثل خانم خودی زاده باشه اون رمان قراره چی بشه😍 همقسم رو از دست ندید


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
مستانه دختر سرکش و بلندپرواز سرایداری که به امید رسیدن به ثروت خودش رو عاشق پسر بزرگ صاحبخونه نشون میده ولی .....
کیان که این عشق رو بچگانه و پوچ میدونه توجهی نداره و تحقیرش میکنه و با مهاجرت بی خبرش به آلمان بیشتر باعث دلشکستگیش میشه .....
حالا کیان بعد از چند سال برگشته و تصادفی با مستانه ای روبرو میشه که بزرگ شده و بزرگترین و معروفترین حجاب استایل کشور رو داره و در برابر کیان تبدیل شده به کوه یخ و وای از روزی که کیان عکسهای مستانه رو همراه با دخترش توی اینستا میبینه و تازه متوجه می‌شه که
....
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0



#نورهـ_مستان
#آیداباقری



_می‌بینم که به مردای سن بالا گرایش پیدا کردی خانم

ترسیده از صداش که در نزدیک‌ترین فاصله ازم ایستاده و این طور با غیض و عصبانیت با بی‌رحمی قضاوتم می‌کنه هینی می‌کشم و دستگیره در با صدای بلندی از دستم رها می‌شه که آقای حاتم هم اون ور اتاق می‌شنوه و می‌گه
_مستانه جان عزیزم اگه هنوز نرفتی چند لحظه‌ای صبر کن
کلافه چشمام رو می‌بندم و می‌خوام بی‌توجه به هردوشون هر چه زودتر اونجارو ترک کنم که کیان با گرفتن گوشه‌ی مانتوم مانع می‌شه و با تمسخر و تحقیری که همیشه نسبت به من داره می‌گه

_کجا مستانه جانش ..... مگه کری نشنیدی چی گفت ، عزیزش ...... گفتن که صبر کنی انگار نرفته باز هم دلش براتون تنگ شده

با نگاهی به اطراف و خجالت زده از نگاههایی که رومون هست با اخم و عصبانیتی که باعث نفس نفس زدنم شده به طرفش برمیگردم و با کشیدن بازوم مانتوم رو هم از دسش آزاد میکنم و از زور عصبانیت از بین دندونهای بهم فشرده ام میگم
_به شما مربوط نیست اقای دکتر عقابی
که در همین لحظه در باز میشه و حاج اقا فتاحی بیرون میاد .
با دیدن من و کیانی که با اخم روبروی همدیگه ایستادیم و با چشممامون جنگ میکنیم متعجب قدمی نزدیک میشه و میگه
_چیزی شده مستانه جان
پوزخند واضح و صدادار کیان عصبانی ترم میکنه دلم میخواد جوابش رو بدم و ساکتش کنم ولی ....
بیشتر برای عصبانی کردنش و اینکه برای بیخبر نگه داشتنش که میدونم الان چقدر منتظر تا من حقیقت رو براش توضیح بدم با لبخند جذابی و نازی که به صدام میدم رو به طرف حاج فتاح میکنم و میگم
_نه حاج آقا .... ایشون
با دست و تحقیر به کیانی که داره از عصبانیت منفجر میشه اشاره میکنم و ادامه
میدم
_گویا اختلال حواس دارن و من رو اشتباه گرفتن


https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0

#تقابل_دو_فرهنگ_و_اعتقاد
#یک‌عاشقانه‌ی‌جنجالی_با‌ژانرو‌معمایی
#نورهـ_مستان


پارت 25

الهه مادر گروه چهارنفرمون بود و حامی من که دستم را گرفت و به ماندانا تشر رفت .

-دیگه چی همینمون مونده این کارا رو کنیم اونم کی سایه که اگر یکی یه پخ بهش کنه از هوش می‌ره بچه .

ماندانا می‌دانست پول نیازم .

بلاگر بی رحمی که همیشه با چالش هایش من را به دردسر مینداخت .

به جون بابام پنج تومن میدم ‌.

چشمانم برق زد آنها چه می‌دانستند درد گرسنگی چیست .
درد داروهای مادرم و مواد پدرم چیست .

-باشه قبول میکنم .

همین حرف کافی بود که زود کنار بزند و جای من را با سحر عوض کند .

وقتی جلو نشاندم اسلحه را به دستم داد که چشمانم گرد شد .

-این ....این واقعیه ؟!؟!

ماندانا تفنگ را به طرفم گرفت و در صورتم شلیک کرد که تا خواستم جیغ بکشم شعله کوچیکی از آتش درنوکش روشن شد اسلحه نبود فندک بود .


پارت 24

سایه

دست در جیب مانتو مردم داده ام کردم و بسته مواد را دوباره لمس کردم .
خدا پدرم را به زمین گرم بزند که مرا مجبور میکرد برایش موادش را تهیه کنم .

هرکس دخترش را روی سر می‌گذارد زیبایی من راهی شده برای آسان به دست آوردن مواد برای شب های خماری اش .

ماندانا و الهه و سحر در ماشین ماندانا نشسته بودیم و قرار بر این شد که به کافه نزدیک دانشگاه برویم .
هرسه آنها وضع مالی خیلی خوبی داشتن و تنها کسی که در بین آنها گاو پیشونی سفید بود من بودم .

با وجودی که همیشه با اصرار زیاد من را همراه خود میکردند ولی خیلی کم پیش می آمد تا بگذارم که آنها بخواهند خرج من را بدهند .
نمیدانم چقدر در افکار سمی خودم غرق بودم که صدای ماندانا به گوشم رسید .

-بابا بخدا میگم میدم فقط یکیتون بیاد این جرئت یا حقیقت رو بره سه تومن همین الان میزنم به کارتش .

با شنیدن حرفش شاخک هایم فعال شد .

سه تومن حداقل پول خیلی خوبی برای تهیه مواد آن مردک مفنگی  بود .
می‌توانستم حداقل چند روزی را استراحت کنم .

-من شرکت میکنم بگو چی میخوای .

ماندانا از اینه نگاهم کرد و در جوابم گفت :

-یه تفنگه ولی کپ اصلی هاست می‌خوام بگیری طرف یه راننده و بترسونیش .


پارت 23

مائده نفس عمیقی کشید و در جوابم گفت :

-میدونید که نمیشه .
خاله مخالف سفت و سخت این قضیه است .
منم دوست ندارم جو خونه رو سمی کنم بخاطر دل خودم ترجیح میدم پا بذارم رو دلم .

لبخندی روی لبانم جا گرفت .

اشتباه نمی‌کردم مائده هم نسبت به من بی میل نبود .

-باید بهم فرصت بدی مائده جان من مامان و راضی میکنم باشه خوشگلم؟

مائده در حالی که لپش حسابی گل انداخته بود با دست جلوی صورتش را گرفت و در جوابم گفت :

-نگید اینجوری دیگه آقا حمید رضا .

دلم به تپش افتاد برای اینطور حرف زدنش و ناز خدادادی اش .

-اوف جوجه من ، حمید رضا گاز گازی کنه تو رو آخه که اینقدر فنچی و خوردنی .

مائده معلوم بود حسابی معذب شده و در حال عرق شرم ریختن است که سرش را بلند نمیکند .

من بقدری دختر داف و پلنگ دوروبرم بودند که شخصیت و نجابت مائده برایم ستودنی بود .
دوستش داشتم .
برای اینکه خانم خانه ام شود لحظه شماری میکردم .


پارت 22

با اتمام حرفم ابروهای مائده کمی بالا پرید و در جوابم گفت :

-نیازی به این کار نبود واقعا تو هم اشتباه نگفتی وقتی دیدم دارید حرف خصوصی میزنید باید فاصله می‌گرفتم ولی خوب به من هم حق بده آدم ناخواسته وقتی بدونه طرف های صحبت درمورد خودشه کنجکاو میشه بدونه نظر دیگران نسبت بهش چیه هرچند خاله لامصب همیشه جوری برخورد می‌کنه که دیگه نیازی نیست پشت سر گوش بدیم که ببینیم چی داره میگه.

چشمانم را بستم تا کمی فکر کنم که چطور نظرش را نسبت به مادرم برگردانم .

-ببین دختر خاله اختلاف نظر همه جا هست .
الان شاید مادرم مخالف طرز زندگی و پوشش تو باشه ولی من به شخصه خیلی خیلی هم میپسندم و عاشق متانتت شدم .

این حرفم چنان باعث تعجبش شد که به طرفم برگشت و ناباور اسمم را صدا زد .

-اقا حمیدرضا !!!!

دیگر مخفی کردنش کاری از پیش نمیبرد .

-جان آقا حمید رضا میخوای بگی متوجه نشدی که چقد خرابتم خانم ؟!

مائده چنان دستانش شروع به لرزیدن کرد که در دل قربان و صدقه این همه حجب و حیایش  رفتم.

-مائده .....مائده جانم نمی‌خوای چیزی بگی بهم .


پارت 21

حمیدرضا

روبه روی مدرسه پارک کردم و نگاهی به ساعت درون دستم انداختم .

با خوردن زنگ منتظر ماندم تا مائده از مدرسه خارج شود .

هرچند که احتمال میدادم از دیدنم استقبال نکند ولی خوب من وظیفه خودم می‌دانستم که از دلش در بیاورم.

با خروجش از مدرسه موجی از دختر های پانزده شانزده ساله دوره اش کردند و مدام از او سوالاتی را می‌پرسیدند .

وقتی در آخر قصد کرد که از بین آنها خارج شود از ماشین پیاده شدم و صدایش کردم .

مائده با دیدنم تعجب کرد و به طرف ماشین به راه افتاد.

- سلام ظهر بخیر شما کجا اینجا کجا پسر خاله؟!

در را برایش باز کردم و در جوابش گفتم :

-سلام خسته نباشید .
دوست داشتم نهار رو باهم بخوریم ایرادی داره؟

با این حرفم کمی اخم هایش درهم شد و در جوابم گفت :

-مناسبتش چیه اونوقت آقای دکتر؟!

درب ماشین را بستم و خودم هم در کنارش جا گرفتم .

- مناسبت خاصی که نداره تو فرض کن بخاطر تندی اون روزم اومدم معذرت خواهی .


پارت 20

مامان پری

با بسته شدن در حیاط پرده را کشیده و بر روی تخت نشستم .
بغض چمبره زده تا سرریز نکرد دست از سرم برنداشت .
می‌دانستم که در حق امیرحسینم اجحاف کردم ولی غرور جوانی ام و کله پراز بادم مجبور به این کارم کرد .

وقتی که به سراغ نامزد سابقم رفتم و دستش را در دست زن و فرزندش دیدم متوجه شدم که اختلاف سنی با پسرم ندارد و این یعنی اینکه اینقدر که من در فکر او بودم و پیش خودم خیال پردازی میکردم او خیلی راحت قضیه را پذیرفت و به ادامه زندگی اش پرداخت .

برعکس منی که به میرحسین اجازه نمیدادم که  عشقی را که دارد به من نشان دهد و ترجیح دادم که همیشه از او دوری کنم .

البته دو رو بودن خانواده اش و اینکه همیشه پشت آنها بود باعث میشد تا در دلم نسبت به او کینه بگیرم .

وقتی از اتاق خارج شدم برخلاف همیشه که تنها بودم اینبار در و دیوار خانه به طرز چشمگیری قصد حمله به من را داشتند و حس خفگی شدید بهم دست داد.

رفتنی بلاخره می‌رفت .
من وقتی انگشتر معروف خانواده اش را دستش کردم فکر اینجایش را کرده بودم .
همینقدر که من را برای تمام این دوران سختی که در زندگی کشید، سرزنش نمی‌کرد باید خدایم را شکر کنم.


پارت 19

حاجی نیشخندی زد و در جوابم گفت :

- بهت قول میدم فردا مادرت پیشته پسر جای زن پیش شوهرشه  امروز هم بهش اوانس دادم .

کلافه پوفی کشیدم  اینطور بخواهد پیش برود مادرم کوتاه بیا نبود که نبود .
دروغ چرا من هم دوست داشتم مادرم خانم عمارت باشد .
خودم مثل تمام همسن و سالانم فکر نون شب نباشم .
بخاطر حقوق بخور و نمیر وارد نیروی انتظامی نشوم و جان خودم را به خطر نیندازم .
شاید فکر کنید که دارم زیاده روی میکنم ولی من فقط دلم کمی زندگی کردن میخواهد همین چند وقت پیش بود که تیر از کنار سرم رد شد و بعد متوجه شدم که بخاطر سیستم کثیف نزدیک بود جانم را بخاطر هیچ و پوچ از دست بدهم من آدم بی تفاوتی نبودم.

ولی از اینکه لباس های بچه مایه دارهایی که مادرم خانه آنها کار میکرد رو میپوشیدم خسته بودم .
از غذای مانده آنها ،از همه چیز که متعلق به افراد دیگر باشد خسته بودم.
تازه یکسال بود که نگذاشتم دیگر کار بکند و این تنها کاری بود که توانستم برایش انجام دهم.

وقتی دوباره به عقب چرخیدم ونگاه به اتاق کردم حاجی دستم را گرفت و همراه خود کشید .
- بیا پسر مادرت و میارم پیشت خیلی زود .


پارت 18

حاجی کمی مکث کرد و در جوابم گفت :

- اگر تو یادت نمیاد من خوب یادمه میدونم هم بخاطر چی برداشتت و فرار کرد .
وقتی دید توهم میگیرن دعوا میکنن نتونست دوام بیاره ولی باید پشتت در می‌اومد باید بهم میگفت نه اینکه من بعدا از خدمتکارا بفهمم که چی به سرتون می اومد تو عمارتم بعداز رفتن شما کاری باهاشون کردم که مرغای آسمون به حالشون گریه میکرد ولی چه فایده .

حالا هم دو راه داری بابا جان یا با پای خودت محترمانه میای یا میدم زیر بغل هات و بگیرن و با زور ببرنت هر چند اینجوری مجبوریم یکم دیگه معطل بشیم چون اون دونفر برای نگهبانی از مادرت اینجا وایسادن می‌دونی که دست به فرارش خوبه .

با این حرفش حمیدرضا پقی زد زیر خنده که با نگاه چپ چپی من دستش را بلند کرد و عذر خواهی کرد .

وقتی دیدم راه چاره ای ندارم نگاه نگرانی به اتاق مادرم کردم و آه کشان همراه حاجی و نوه اش به طرف بیرون خانه به راه افتادیم .

- مامانم چی میشه قرار بر موندن دائمی من پیشت نیست ها حاجی حالا یکم دلت تنگه تازه رسیدیم بهم می‌خوام کمی زمان بدم به خودمون وگرنه که من جام پیش مادرمه


پارت 17

حمید رضا که تا الان ساکت بود در جواب پدر بزرگش گفت :

-حاجی جون راه درازی در پیش داری .
اینطور که بوش میاد مامان بزرگ تازه وارد اصلا راضی به این وصلت نیست.

حاجی در جواب حرف حمید رضا پوزخندی زد و گفت :

- فکر کردی جرئتش رو داشت که بره طلاق بگیره هنوز هم زنمه ،حقمه ،بذار هرچقد میخواد واسه خودش غرغر کنه آخرش برمیگرده جایی که بود .
حالا هم بلند شین بریم از اینجا که حتی نمیتونم پنج دقیقه دیگه هم اینجا بمونم .

با بلند شدن آنها من هم بلند شدم که حاجی رو به من گفت :

- هیچی نمی‌خواد با خودت بیاری اتاقت با تمام وسایل ریز و درشت آماده است.
شک نداشتم پسر خودمی پسر .

دوست نداشتم بعد از این همه وقت دلش را اینبار من بشکنم آن هم با این همه نوری که در چشمانش بود ولی چه کنم که مادرم اولویتم بود .

-متاسفم حاجی ولی مامانم دلش می‌شکنه اگر الان بلند کنم بیام نبینش که اینطوری گفت و رفت تو اتاق فقط کافیه که صدا در و بشنوه اولین کاری که می‌کنه اینه که ببینه من همراه با شما رفتم یا نه.


حاجی


مامان پری


پارت 16

مامان پری با چنان خشمی به حاجی نگاه کرد که انگاری این همه سال اومن را از مادرم جدا کرد .

_چی میخوای بشنوی ها ؟

من خدمتکار خونت بودم .
امانت بودم دستت تو خونت باید امنیت می‌داشتیم .
می‌دونستی یکی رو دوست دارم .
بارها ما رو باهم دیده بودی .
شیرینی خورده هم بودیم .
بعد تو .....تو با پول دادن به پدرم کاری کردی تا به زور من و بده بهت .
من و بردی بالا سر یه مشت بچه قد و نیم قد و چه بسا همسن خودم که حتی نمی‌تونستم جلوی کتک هایی رو که بهم میزدن رو بگیرم اگر میخواستم حرفی هم بزنم اون مادر عجوزه ات با عصای سنگینش خفه ام میکرد مبادا پیشت گله کنم .

وقتی هم که امیر حسینم به دنیا اومد زجر و بدبختی های من بدتر شد .
اره فرار کردم خوبم کردم پشیمونم نیستم .
سرگرسنه زمین گذاشتم نوکری مردم و کردم ولی غرورم و حفظ کردم .
همینقدر که ریخت فک و فامیلای در وپیتت رو نمی‌دیدم برام کافی بود .

حالا هم این تو و این پسرت اگر من بزرگش کردم میگم با تو یکی نمیاد اما اگر اندازه سر سوزنی به تو رفته باشه هیچ فکری در موردش ندارم .

در آن بلبشو حسابی خندم گرفت نیم وجب زن حاجی را با آن قد و هیکل شست و پهنش کرد جلوی آفتاب .

طوری که با رفتنش حاجی دستی به ریش هایش کشید و روبه من گفت :

- همیشه همین زبونش کار دستش میداد .
هرچی خدا بهش قد و هیکل نداد عوضش زبون درازی داد .

طوری برخورد کرد که یچیز هم بهش بدهکار شدم من.


پارت 15

امیر حسین

پیرمرد همراه دو بادیگارد گردن کلفتش به همراه حمید رضا وارد خانه شدند.

مامان پری با دیدن حاج مومن وا رفته بر روی مبل تکی نشست و خیره روبرویش شد .

آن لحظه همه در افکار خود غرق بودن و هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت.

البته این تا وقتی بود که از شوک خارج شدم و پایین پای مامان پری نشستم .

- چی میگه این حاجیمون مامان پری .

مگه به من عکس نشون ندادی گفتی مرده زیر خاکه اینم انگشتر یادگاریش؟!؟!

مامان پری دستمالش را روی صورتش گرفت و با صدای بلند زیر گریه زد .

- خدا لعنتت کنه میر حسین چرا دست از سر من بر نمیداری این آخر عمری چرا باید پیدات میداد.

حاج مومن تسبیح درون دستش را محکم فشار داد معلوم بود برای کنترل خودش این کار را میکند به طوری که تسبیح درون دستش تکه تکه شد و هر دونه تسبیح به زمین افتاد و بازیگوشانه به هر طرف خود را غلط میدادند .

وقتی حاجی به بادیگارد هایش اشاره کرد که از اتاق خارج شوند روبه مادرم کرد و با خشم غرید

-ارزشش رو داشت ؟؟؟
نگاهی به خانه و زندگی کرد و دوباره غرید
-میخواستی به چی برسی زن
چی از زندگی میخواستی که پیش من برات فراهم نبود ؟!
خانم خونم نبودی
تاج سرم نبودی
ملکه عمارتم نبودی ؟!
چه کوفتی خدا بهت زد که حاضر شدی این همه سال پدر و پسر و ازهمه جدا کنی ؟
جگر گوشه ام رو
ته تغاری خونم رو


پارت 14

از تعجب حرفش غذا به گلویم پرید که خیلی سریع لیوانی آب برای خودم ریختم و همه را سر کشیدم .

- پشمام داری سر به سرم میذاری؟

مسیح خنده کوتاهی کرد و در جوابم گفت :

-بچه ها خبر رسوندن جواب آزمایش دی ان ای مثبت بود صد در صد طرف پسرش از آب دراومد .
هرچی بود مربوط به گذشته است مثل اینکه زنش فرار می‌کنه بقولی سوگلی عمارتش بود مادر امیر حسین.

برایش حسابی ناراحت شدم ولی قصد داشتم چیزی به رویش نیاورم تا خود به آن اشاره ای کند.

- بعضی تصمیمات بزرگترها فقط ضربه به بچه هاست امیرحسین بهترین روزهای عمرش رو تو نداری گذروند درحالی که باباش از مایه دارهای کشوره.

مسیح عمیق نگاهم کرد تازه یادم افتاد که حرفم یک جورایی تلنگری به کار خودش هم بود .

-شاید فکر میکنند که کار درست رو خودشون دارند انجام میدن.

لبخندی به رویش زدم گردن من از مو هم در مقابل داداش مسیحم باریک‌تر است.

-حتما همینطوره که میگید.


پارت 13

وقتی بر سر میز نشستم باران ظرف را به طرفم هول داد و گفت:

- چطوری دوکی جون خوبی آن شاالله کم پیدایی؟

لبخندی به رویش زدم و دیس برنجی را برداشتم .

-مشغول درس و دانشگاه تو چه می‌کنی با نیم وجبی ها.

باران همانطور که چشمانش برق میزد نگاه به دو وروجکش کرد و در جوابم گفت ؛

-خدا رو شکر که داداشت خیلی کمک حالمه زیاد خسته نمیشم .

بعداز این حرفش مسیح دستش را فشرد و روبه من گفت :

-راستی آراد خبری از دوستت داری؟

قاشقی غذا در دهان گذاشتم و آرام جویدم.

-کی رو میگی امیرحسین رو.

مسیح سرش را به تایید تکان داد و در جوابم گفت:

یچیز بهت بگم پشم برات نمونه ؟؟؟

متعجب نگاهش کردم و جدی پرسیدم اتفاقی افتاده ؟!

مسیح دستی بر سر دخترکش کشید .

-بگم باورت نمیشه امیرحسین پسر حاجی مومنه.

20 last posts shown.