کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


رمانی از نویسنده رمان‌های
آغازانتها
زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر»
الهه درد«صدای‌معاصر»
او عاشقم نبود«صدای‌معاصر»
تبسم تلخ«نشرشقایق»
زوج‌فرد
انیس‌دل
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی»
@Sedighebehravan

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
دلتون میخواااد یه قصه بخونید که آقای جنتلمن خاااص داشته باشه؟😍
با یه دختر آروووم و مهربون و دلسوزز☺️
آخ آخ نگم براتون از اون پسر بچه آتیش پاره😇
چه ترکیبی بشههه ترکیب این سه نفررر🤩
بریم ببینم دخترمون چطوری قراره با این پدر و پسر بسازه اصلا از پسشون برمیاد یا نه🧐
قصه ای پر از چالش ، حال خوب کن و البته کلی صحنه های عاشقانه🥰

پارتی از آینده👇❌خطر اسپویل❌

- بابا میشه خاله امشب پیشم بخوابه، فقط امشب تو رو خدا؟

ارسلان طلبکار دست به کمر ایستاده بود.
- دیشب هم گفتی فقط امشب، نخیر نمیشه!

نگار با تفریح به جدال پدر و پسر نگاه می‌کرد.

بردیا تخس گفت:
- اصلا تقصیر منه قبول کردم خاله با تو عروسی کنه، فکر میکردم قراره هر شب پیش من بخوابه نه تو!

ارسلان با این قد و هیکل و سن و سال، از بردیا هم بچه تر شده بود.
- آره دیگه هر شب پیش تو بخوابه منم پشمم این وسط.

بردیا با دیدن جدیت ارسلان برای رسیدن به خواسته اش از در دوستی وارد شد.
- باشه پس من میام اتاق شما خاله وسط بخوابه که نه من ناراحت بشم نه شما

نگار با دیدن حرصی که ارسلان می‌خورد، شیطنت کرد و گفت:
- من با این موافقم.

ارسلان با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد و بردیا دست هایش را ذوق زده به هم کوبید:
- آخ جون خاله نگار عاشقتم.

ارسلان چینی به بینی انداخت:
-  نه تو وسط بخواب قشنگ بین ما دیوار بکش تا آروم بگیری.

نگار بلند خندید و ارسلان کفری زیر گوشش گفت:
- آره بخند چرا نخندی؟ خیر سرم تازه دامادم باید به جای دیدن ناز و عشوه زنم یه بچه جنو بغل بگیرم...

https://t.me/+3WGLgmj94Xg0ZTQ0
https://t.me/+3WGLgmj94Xg0ZTQ0


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂

-خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟

هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه
و خب، موفقم بودم...

-د...درسته خانم

لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده...
براش از زیبایی میگفتم ولی خودم...
مثل کپک جلوش نشسته بودم
با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود...
یه خال گوشتی درست روش بود و...
و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂

-شمـ...ـما مسواک ندارین؟

گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده:

-مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد!

عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه
-بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟

چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم
-باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین.

دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم:
-چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟

تیرم درست خورده بود تو هدفم
با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه:
-نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره...

نیشخند میزنم و...
بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم...
-حتما مستر محمد...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم
-وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی

تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد
-خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا

خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم
-خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین

دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه:

-این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن...

سقوط؟
قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این
-میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه...

بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم
-می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش...

داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂


یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0


می خوای دوتا داستان داغ و باحال همخونه‌ای رو توی یه قصه بخونی؟😍

_محمد کاچی واسه چیته؟

_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟


نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!

_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....

محمد بلند خندید:

_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...

_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که... 

محمد باز خنده اش گرفت:

_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...

_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...

_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟

_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .

اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.

_بده  رزا گوشی رو!

_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...

عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟

محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...

و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...

رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

قصه محمد و رزا از دست ندید


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
من دشمنت نیستم

68



داشت تلوتلولو خوران به دنبالم می‌آمد. آنقدر ترسیده بودم که حتی یادم نمی‌آمد کدام یک از اتاق خواب‌هایش ممکن بود پنجره یا تراس داشته باشد. خنده‌دار بود اما آنقدر ترسیده بودم که حاضر بودم به خاطر حفظ آبرویم از طبقه پنجم ساختمان بپرم و جانم را به خطر بیندازم. قبل از آنکه در را ببندم پایش را میان در گذاشت به خودش را داخل اتاق پرت کرد. مقابلم ایستاده بود و دست‌هایش را به حالت در آغوش گرفتن باز کرده بود و در نهایت در آغوشم گرفت و در نهایتِ بی‌رحمی پرسید
_کجا میخوای بری که دست من بهت نرسه
هق زدم.
_ولم کن برم. تو رو خدا، تو رو جون حاج خانم
سرم را کمی عقب تر نگه داشتم تا صورتش را ببینم. که هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم آن همه فکر شیطانی پشت نقابش داشته باشد
پیراهنش را که از تن در آورد ملتمس نگاهش کردم
_بذار برم. تو که میدونی فردا قراره به خواستگاری پس عموم جواب بدم. من به زندگیم پایبندم
سر تکان داد
_نچ نچ نداشتیم. سیب سرخ قسمتِ شغال بشه. حتی فکرشم نکن. دستش که به روسری ام رسید جیغ زدم
_ به من دست نزن حیوون
بی‌رحم جواب داد
_ بترس از این حیوون
هق زدم
_ خودمو می‌کشم خونمو می‌ندازم گردنت
خندید و دستش به طرفِ مانتو ام رفت. فریاد زدم
_به من دست نزن نامرد.
دوباره و پشت سر هم فریاد زدم
_حیوونِ وحشی ولم کن
به عقب هدایتم کرد.خودم را که در احاطه اش دیدم همه چیز را تمام شده دانستم با تمام توانم از دست‌هایم کمک گرفتم به صورتش چنگ می‌زدم موهایش را می‌کشیدم، بازویش را به دندان گرفتم و هر کاری کردم تا خودم را نجات دهم. زور امیرعلی حبیبی به من می‌چربید و در نهایت با تمام توان به صورتم سیلی زد. از بعد از آن تمام اتفاقات برایم در خلأ انجام شده بود.
https://t.me/+RGz-AmvXGe725SM0


دور از چشم خانواده ام برای کاری به خانه ای رفتم که تمام تجربه های عجیبم در آنجا رقم خورد. حالا من مانده ام با دردی بزرگ بر دلم و روزهایی پر از بیم و امید پیش رو. من مانده ام کنار کسی که باید به او ثابت کنم «من دشمنت نیستم»


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
شیب_شب

......پانزدهم دی ماه ۱۳۸۶
امروز خونه ی نسترن بودم
حسابی به خودش رسیده بود
زیباست
برخلاف یلدا که این روزها تو گذر زمان غرق شده و حواسش
به هیچ کس نیست
بوی موهاشو دوست دارم ، طعم لب هاشو
عطر تنشو......
و......صدای خنده هاش رو
خودم اما... دیگه نمی تونم بخندم.‌.......
چشم های یلدا دست از سرم بر نمی دارن

.....بیست و یک اسفند۱۳۸۶
امروز صیغه کردیم
نمی دونستم محضردار از آشناهای باباست
موقع بیرون اومدن از دفترش صدام زد
- بابا جان زنت خبر داره؟؟؟
قلبم ریخت......
اگه یلدا می فهمید......
سوار ماشین که شدم خیس عرق بودم
دستهای نسترن دور بازوم پیچید و بوسه ی مرطوبش گونه ام را خیس کرد
- عزیزم.... خوبی..؟؟؟!!!!
ماشین رو روشن کردم و دنده رو جا انداختم
قرار بود به عنوان سفر کاری برم تهران اما داشتم با بهترین رفیق ِ یلدا، همسرم، می رفتم ماه عسل ......شیراز....

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzU


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۸
هرچه جلوتر می‌رفتند، دیبا فاصله‌اش با سلمان را کمتر می‌کرد. اگر راهی داشت حاضر بود با او یکی شود. هوا هنوز تاریک نشده بود، اما خلوتی مسیر باغ می‌ترساندش. صدای چند سگ هم از اطراف به گوش می‌رسید و اوضاع را بدتر می‌کرد.
سلمان او را محکم به خودش چسباند و دستش را دور شانه‌های او حلقه کرد. سال‌ها تمام سعیش این بود که دیبا را در شرایطی مشابه وضعیت سختی که گذرانده بود، قرار ندهد. همسرش هنوز هم زیادی آسیب پذیر بود.
ــ کارم طول نمی‌کشه، سریع با هم می‌ریم و برمی‌گردیم.
دیبا لبخند کم رنگی زد و سر پایین و بالا کرد. سلمان که می‌گفت همه چیز سر جایش است، حتماً مشکلی نبود دیگر! جلوی باغ، سلمان حتی به قدر برداشتن کلید از جیبش هم دست دیبا را رها نکرد. در را باز کرد و با هم وارد باغ شدند.
چشمان دیبا همه جا می‌چرخید. می‌ترسید حواسش پرت شود و خطری تهدیدشان کند. در که باز شد و پا درون باغ گذاشتند، صدایی شبیه انفجار دیبا از جا پراند. هین بلندی کشید و قدمی عقب رفت. صدای دست و جیغ آدم‌هایی که داخل باغ جمع شده بودند، بلند شد. دیبا نگاه متعجبی به سلمان انداخت. سلمان لبخند به لب، لب زد.
ــ تولدت مبارک عشقم!
لبخند آرام آرام روی لبان دیبا هم نشست. مهرانگیز، سبحان، نیلوفر، مهدی، ناهید و نیلا را زیاد می‌دید. حداقل دو ماه یک بار به دیدنشان می‌آمدند، ولی حنانه، حامی، هاله، آرین و حتی آرمان را مدت‌ها بود ندیده بود، درست از همان دوازده سال پیش!
اوایل تقریباً هر شب با هم در ارتباط بودند. به مرور تماس‌های صوتی و تصویری شان، به هفته‌ای یک بار و بعد دو هفته یک بار رسید. بعدها تنها حنانه بود که مدام حال او را می‌پرسید. حامی به زندگی جدیدش زیادی خو گرفته بود. جوری که وقتی قرار شد برای زندگی به کویت مهاجرت کنند هم، تنها با یک تماس تصویری با عمه جانش خداحافظی کرد!


Forward from: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Forward from: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Mb
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۷
هر کس از کنارشان می‌گذشت، حالشان را می‌پرسید. معتمد و مورد احترام همه بودند. سلمان هم خودش را با کشاورزی مشغول کرده بود. یک زن و شوهر روستایی تمام عیار شده بودند. انگار از اول هم برای زندگی شهری و دردسرهایش ساخته نشده بودند. زندگی روی خوشش را به آنها هم داشت نشان می‌داد.
همه چیز رنگی‌تر و جذاب‌تر شده بود. حرف‌هایشان رنگ امید و آرزو داشت. دیبا سال‌ها بود که سری به برادرانش هم نمی‌زد. هر پنجشنبه حلوا می‌پخت و در قبرستان روستا پخش می‌کرد. دلش با دارا صاف نمی‌شد. خبرش را داشت که عمه جانش، هر سال برای برادرزاده‌هایش مراسم می‌گیرد. هر سال هم او را دعوت می‌کردند و او هر بار با بهانه‌ای دعوتشان را رد می‌کرد.
دلیلی برای حضور در جمعی که مدت‌ها قبل از آن رانده شده بود، نداشت. حنانه گفته بود که بهزاد مدتی است برگشته است، بدون همسرش! بهزاد نتوانسته بود دوری مادرش را بیش از این تاب بیاورد.
از اول هم بچه ننه بود. همسرش راضی نشده بود با او همراه شود، حتی وجود فرزندانشان هم باعث بازگشتشان به هم نشده بود. دیبا تمام گفته‌های حنانه را بی‌حوصله و تنها از سر رفع تکلیف، گوش کرده بود. برایش مهم نبود چه بر سر زندگی بهزاد آمده است. بهزاد و آدم‌های گذشته را در همان گذشته، جا گذاشته بود!
ــ بریم باغ؟
دیبا متعجب به طرف سلمان چرخید. سابقه نداشت این وقت روز، به باغ بروند. چیزی به غروب نمانده بود. سلمان از ترس دیبا از شب و تاریکی با خبر بود. صدای حیوانات وحشی و حتی زوزه‌ی باد، هم ترسش را تشدید می‌کرد. این هم یکی از یادگاری‌های به جا مانده از پوریا بود!
ــ باشه، بریم.
سلمان فشاری به دست دیبا وارد کرد و او را به طرف خودش کشید. دیبا که سکوت می‌کرد، دنیا برای او هم متوقف می‌شد. آنقدر او را می‌شناخت که بداند سکوتش برای زمانی است که هیچ راهی برای آرام کردن خودش پیدا نکرده باشد!
سرعت قدم‌های دیبا بیشتر شد. کم مانده بود بدود! می‌خواست زودتر به باغ برسد. سلمان حتماً کار کوتاهی داشت و زود برمی‌گشتند، پس کارش هرچه زودتر انجام می‌شد، برای هر دو نفرشان بهتر بود!


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۶
سلمان از پیشکشی همسرش استقبال کرد و انگشتان او را میان دستش فشرد.
ــ راستی بهت گفتم صدرا می‌خواد واسه ادامه تحصیل بره ساری؟
سلمان تنها نگاهش کرد. دیگر فهمیده بود که دیبا برای حرف زدن نیاز به تأیید یا رد او ندارد. دیبا اصلاً حرف نمی‌زد که نظر کسی را بداند. حرف می‌زد که فکر نکند. حرف می‌زد که علاوه بر دهانش، فکرش هم مشغول باشد.
ــ ریحانه می‌گفت صدرا و رسول با هم قرار گذاشته بودن که برن هنرستان، ولی بابای رسول قبول نکرده. می‌شناسیش که، نظرش اینه که بچه‌ها نباید از پدر و مادرشون دور باشن! فکر می‌کنم می‌ترسه کسی به پسرش نظر داشته باشه!
خنده‌ی دیبا، لبخند سلمان را به دنبال داشت.
ــ باید فردا بریم یه سرخونه‌ی خاله دریا، دیروز گاوش زاییده، ریحانه گوساله‌ش رو دیده بود. می‌گفت مثل برف سفیده، فقط رو پیشونیش یه لکه سیاه داره. اگه قبول کنه، می‌خوام ازش بخرمش!
دیبا در حالی که دست سلمان را گرفته بود، عقبکی می‌رفت. آنقدر به مسیر آشنا بود که بتواند بدون دیدن هم، مسیر را طی کند. از سلمان هم خیالش راحت بود. اگر مانعی پشت سرش می‌بود، حتماً او را با خبر می‌کرد.
سلمان آزادانه خندید. کار هر روز دیبا همین بود. برای خودش کلکسیونی از حیوانات محلی درست کرده بود. حیاط پشت خانه‌شان را به چند قسمت تقسیم کرده و برای حیواناتش خانه ساخته بود.
مرغ و خروس، اردک و مرغابی، بز و بره و حتی گاو و گوساله را در آنجا نگه می‌داشت. چند وقتی هم بود که فکر خرید اسب به سرش زده بود. خودش هم تا جایی که می‌توانست به آنها می‌رسید. هرچند هنوز نتوانسته بود با گاوها رابطه‌ی خوبی برقرار کند. هر دو طرف از همدیگر می‌ترسیدند، البته که دیبا بیشتر! زحمت رسیدگی به آنها را همان ریحانه نامی که روزی چند بار به خانه‌شان سر می‌زد، می‌کشید. دختر جوانی که علاوه بر دوستی با دیبا، رابطه‌ی خوبی هم با حیوان‌ها داشت. بلد بود چطور با آنها رفتار کند و راه و روش رسیدگی به آنها را خوب می‌دانست.
ــ حتماً واسه اونم قراره خونه درست کنیم؟!
دیبا حق به جانب پاسخ داد:
ــ آره دیگه، باید جا واسه موندن داشته باشه!
ــ اون که حتماً، فقط باید جا باشه که بتونی براش خونه بسازی یا نه؟!
دیبا شانه بالا انداخت.
ــ نگران نباش، همه چی درست می‌شه!
سال‌ها بود به این جمله ایمان آورده بود. همه چیز یک روزی درست می‌شد، فقط صبر می‌ خواست و امیدی که هرگز ناامید نشود!


Forward from: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Forward from: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Mb
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۵
تکانی به خودش داد. تاب بزرگ وسط محوطه‌ی خانه‌شان، شده بود خلوتگاه همیشگی‌اش.
ــ بریم قدم بزنیم دیبا خانوم؟
سلمان دستانش را دو طرف تاب گذاشت و او را هول داد. دیبا کمی به عقب چرخید. لبه‌های کلاهش اجازه نمی‌داد سلمان آنطور که دوست دارد، به او نزدیک شود.
ــ خوابم گرفته بود!
سلمان محکم‌تر تاب را هول داد.
ــ پس مزاحم خوابتون شدم!
دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا تاب را نگه دارد. حین پایین آمدن گفت:
ــ نه، خسته شدم از استراحت.
دامن لباس محلی‌اش را رها کرد. مدت‌ها بود لباس‌های محلی روستا را می‌پوشید. موهایش از گوش‌هایش پایین‌تر نمی‌رفت. حواسش بود بلافاصله بعد از بلند شدن ریشه‌ی آنها به اندازه‌ی یک سانت، همه را کراتینه کند. از موی فر خاطرات خوبی نداشت.
این‌ها وسواس‌های به جا مانده از همان شبیخون چند ماهه به روح و جسمش بود! حاصل بلایی که پوریا سر او آورده بود. به جز موارد اضطراری هم روسری نمی‌پوشید. میانه‌اش با کلاه بهتر بود. مردم روستا هم به او و شکل و شمایلش عادت کرده بودند. بیشتر از ده سال بینشان رفته و آمده بود. در تمام این سال‌ها، بیشتر از یک روز هم از روستا خارج نمی‌شد. شده بود یکی از ساکنان دائمی روستا!
به خاطر لبه‌های کلاهش نمی‌توانست خیلی به سلمان نزدیک شود. چند قدمی با او همراه شد. آخر هم نوچ بلندی کرد.
ــ یه دقیقه واستا، الان برمی‌گردم.
سلمان با چشمانی گرد رفتنش را تماشا کرد. طولی نکشید که دیبا، با شمایلی جدید، برگشت. یک روسری توری کوچک، با رنگ شاد او را به کل عوض کرده بود. سلمان لبخندی زد و سری تکاند. دیبا مدت‌ها بود تنها برای دلش زندگی می‌کرد. روز نمی‌گذراند، از تک تک لحظات عمرش برای لذت بردن استفاده می‌کرد. داشت تلاشش را می‌کرد که دنیایش را همانطور که می‌خواهد تغییر دهد. درست بر خلاف خیلی از انسان‌ها که دنیا هر جور که می‌خواهد خمیره‌شان را شکل داده و عوضش می‌کند!
دیبا به طرف سلمان دوید. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
ــ حالا بریم!


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۴
لبانش را به هم فشرد. بغضش داشت آب می‌شد. فکر اینکه اگر فرزندش سقط نمی‌شد، حالا او هم مادر بود، برای لحظه ای از سرش گذشت.سر به دو طرف تکان داد. نباید به آن موجود بی‌گناه حتی فکر هم می‌کرد. آن وقت ممکن بود فکرش به جاهای باریک بکشد و تهش برسد به مردی که پدر آن جنین می‌شد. از ته قلبش معتقد بود آن بچه نباید به دنیا می‌آمد. خودش را خوب می‌شناخت. محال بود با فرزند پوریا مهربان باشد. فرزندش باید تاوان بدی‌های پدرش را می‌داد.
_ می‌شه بگیرینش دیبا خانوم؟!
لحن شرمگین ترمه، لبخند به لبش آورد.هیچ  دلش نمی‌خواست او را معذب کند. دختر بیچاره به اندازه کافی به خاطر تنهایی و بی‌کسی اش عذاب می‌کشید. اینکه باری از دوش او بردارد حال خودش را هم خوب می‌کرد. دستانش را به طرف نوزاد دراز کرد و او را در آغوش کشید.
_بدش من ببینم این خانم غرغرو رو!
تجربه‌ی بچه داری داشت. حامی را خودش بزرگ کرده بود، یا درست‌تر از آن با حامی بزرگ شده بود. با نیلا هم تا همین یک سال پیش هم‌خانه بود و چیزهایی درباره بچه‌ها می‌دانست. چهره‌ی سرخ و ورم کرده‌ی نوزاد ترمه، به خنده‌اش انداخت. شبیه خمیر ورآمده شده بود.با نوک انگشت اشاره‌اش، قطره‌ی شیر کنار لب نوزاد را پاک کرد و ترمه را مخاطب قرار داد.
_ تا یه ماه حق نداری برگردی خونه‌ی خودتون، این کوچولو رو خودم می‌خوام بزرگ کنم!
ترمه با لبخند قدردانی سر روی بالش گذاشت و به معنای واقعی کلمه بیهوش شد. دختر بیچاره کم اذیت نشده بود. پیشنهاد دیبا هم خیالش را از بابت تنهایی اش راحت می‌کرد. لااقل می‌توانست امیدوار باشد که یک نفر حواسش به او و نابلدی‌‌هایش هست. در آن سن به تنهایی بچه بزرگ کردن برای اوی بی تجربه غیر ممکن می‌نمود.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۳
در ساختمان که باز شد، دیبا اولین نفری بود که خودش را به نجمه رساند. لبخند مهربان نجمه مجوز ورود او به داخل ساختمان بود. نگاه‌ها جور دیگری مهربان شده بود. دختر شهری اجازه داده بود یکی از اهالی در خانه‌اش وضع حمل کند و تازه خودش باعث نجات جان او و فرزندش شده بود. مگر می‌شد چنین شخصی را دوست نداشت؟
ترمه را برای زایمان به اتاق مهمان برده بودند. اتاقی که کوچکتر از دیگر اتاق‌های خانه بود و راحت‌تر گرم می‌شد. به خاطر دو پله‌ای که از کف ساختمان بالاتر بود، هم نم کمتر به آن رسوخ می‌کرد و محیطش برای یک زائو بهتر بود. دیبا به محض ورود به اتاق، ترمه ی رنگ پریده را دید. صدای نق و نوق فرزندش هم می‌آمد. برای دیبا اما سلامت ترمه مهم‌تر بود. نسبت به او احساس مسئولیت می‌کرد.
کنار تشک او زانو زد. دستش را روی گونه او گذاشت. چشمان ترمه آرام باز شد. لبخند خسته‌ای تحویل دیبا داد.
_ بالاخره تونستم!
دیبا بزرگ خندید. لبانش را به پیشانی سرد ترمه چسباند.
_ معلومه که تونستی. تو قوی‌ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
ـــ حالا این مامان قوی ما باید دختر کوچولوش رو سیر کنه قبل از اینکه انگشتاش رو بخوره.
جسم کوچک پتو پیچ، در آغوش ماما داشت ملچ ملوچ می‌کرد. انگشت شستش را در دهانش گذاشته بود و جوری ‌می مکید که گویی می‌خواست با خوردن آن سیر شود. دیبا خودش را عقب کشید. ماما، نوزاد را در آغوش مادرش گذاشت. تمام چهره‌ی ترمه می‌خندید. درد داشت. چهره‌اش مدام در هم می‌شد، اما شادی‌اش هم غیر قابل وصف بود. ثمره ی عشقش را به آغوش کشیده بود.
دیبا محو منظره‌ی مقابلش شده بود. عشق دختری هفده ساله به نوزادش نمی‌توانست زیباتر از این باشد. در نظرش ترمه برای مادر شدن هنوز بچه بود، اما حسی که بین او و فرزندش دیده می‌شد، چیزی جز عشق نبود.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۲
از پشت شیشه‌های اتومبیل پوشش همسرش کمتر توی چشم بود. خودش را به حامد رساند. ضربه‌ای به شانه او زد.
_ چی شد؟ نمی‌تونیم ببریمش شهر؟!
حامد سر بالا انداخت.
_ نه، می‌گن خیلی دیره، چیزی تا به دنیا اومدن بچه نمونده.
چشمان آماده‌ی بارش حامد، دل سلمان را به درد آورد. تک پسر خانواده بود و برایش کلی آرزو قطار کرده بودند. ازدواجش با ترمه هم به همین دلیل ممنوع بود. حامد وظیفه داشت، خانواده‌اش را به آرزوهایشان برساند. سلمان لبخند دلگرم کننده‌ای زد.
_ نگران نباش پسر، تا چند دقیقه دیگه قراره دخترت رو بغل کنی. اون وقت همه چی رو فراموش می‌کنی.
فکر بغل کردن یک موجود کوچک و دوست داشتنی، لبان حامد را هم به بالا حالت داد. فرزندی که ثمره‌ی عشقش بود، عزیزتر هم می‌شد. عجیب نبود حسادت سلمان به او.
سلمان تقریباً دو برابر او سن داشت و هنوز در داشتن همسرش آنقدرها موفق نبود، بچه داری که جای خودش را داشت.
بلند شدن صدای گریه یک موجود کوچک و دوست داشتنی، همه را به وجد آورده بود. مرد میانسالی بالای بام رفته و اذان می‌گفت. همسایه‌ها تازه از باغ‌هایشان برگشته بودند. یک نفر آتش به راه کرده و تدارک اسفند را می‌دید. یکی دیگر چشم و دلبازانه خروسی را همان جا قربانی کرد. ظرف شکلات یکی از همسایه‌ها هم دست به دست می‌چرخید. دیبا هم پیاده شده بود و با لبخند جنب و جوش زندگی مانند اطرافش را می‌نگریست.
کجای زندگی شهری می‌توانست چنین صحنه‌هایی را ببیند؟! حواس او به مردم اطراف بود و تمام فکر و ذکر همسرش به او و لبخند بزرگ روی لبانش. لبخندی که مدت‌ها بود از او ندیده بود. لابه لای جمعیت چشمان گریان مادری دیده می‌شد که با تهدید از دیدن فرزند و نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش، منع شده بود. مادری که داشت جان می‌داد برای در آغوش کشیدن دخترکش!


Forward from: کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارت‌اول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارت‌دهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارت‌بیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارت‌سی‌ام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارت‌چهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارت‌پنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارت‌شصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارت‌هفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارت‌هشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارت‌نودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارت‌صدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارت‌صدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارت‌صدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارت‌صدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارت‌صدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
#پارت‌دویست
https://t.me/c/1279896070/27698
#پارت‌دویست‌وبیست
https://t.me/c/1279896070/28725
#پارت‌دویست‌وچهل
https://t.me/c/1279896070/29729
#پارت‌دویست‌وشصت
https://t.me/c/1279896070/30607


Forward from: فایل و بنر فروش رمان ها
عیار سنج همخون.صدیقه بهروان فر.pdf
2.1Mb
جدیدترین رمان تموم شده‌ی من هم آماده‌ی فروش شد😍😍
رمان #همخون دو روز پیش تموم شده و حالا فایل کاملش آماده فروشه، اگه دوست دارین از سرگذشت پرپیچ و خم دیبا و سلمان قصه ما باخبر بشید، این فایل رو بخونید و برای خرید فایل کامل رمان تصمیم بگیرین.
برای این کار فقط کافیه مبلغ #پنجاه‌ودوهزارتومن رو به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۵۱۰۶۳۱۲۳۵ به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید تا فایل در سریعترین زمان ممکن براتون ارسال بشه.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۱
چهره‌‌ی نجمه شکل علامت سوال بود. دیبا را می‌شناخت. اصلاً تمام ساکنین روستا او را می‌شناختند. شهرزاده‌ی تازه واردی بود که به خاطر نوع پوشش و لهجه‌ی خاصش مدتی بود همه در موردش صحبت می‌کردند. دیبا داستان را برای او تعریف کرد. نجمه که معلم ترمه هم بود و علاوه بر آن، مثل تمام اهالی روستا با ترمه و همسرش نسبت فامیلی داشت، قبول کرد و به طرف خانه سلمان رفت.
دیبا مسیر باقیمانده تا مرکز بهداشت را دوید. کمی بعد همراه مامای روستا به خانه برگشته بودند. سلمان و حامد همسر بیست و چند ساله‌ی ترمه برای خرید باغ رفته بودند. دیبا تمام مدت پشت در ساختمان رژه می‌رفت. سلمان که اتومبیلش را پارک کرد و پیاده شد با دیدن او و حالت پریشانش به طرف او دوید.
_ چی شده عزیزم؟ خوبی؟!
صورت دیبا به آنی خیس خیس شد. ناله‌های ترمه چند دقیقه‌ای بود که به فریاد تبدیل شده بود. دست لرزانش را به طرف ساختمان گرفت.
_ من آره، ولی ترمه...!
و با صدای بلند گریست. نگاه سلمان بین چهره‌ی دیبا و دری که پشت آن اتفاقات حیرت انگیزی در جریان بود، چرخید. برای لحظه‌ای چشمش روی موهای کوتاه و بدون پوشش دیبا توقف کرد. همسرش از شدت شوک حتی همان کلاه دوره داری که همیشه می‌پوشید را هم فراموش کرده بود. دست دور شانه دیبا انداخت و او را به خودش چسباند.
_باشه عزیزم، تو بیا بریم تو ماشین بشین تا من ببینم چه کاری ازم برمیاد.
دیبا مطیعانه با او همراه شد. صدای جیغ ترمه، همان لحظه بلند شد‌. همسرش جلوی در رژه می‌رفت. او هم برای پدر شدن و قبول مسؤلیت زیادی بچه بود. هیچ کدام در ازدواجشان رضایت خانواده را نداشتند. دلیل این همه تنهایی هم همین بود.
سلمان دیبا را داخل اتومبیلش نشاند. صندلی را خواباند و از او خواست چشم‌هایش را ببندد. دیبا هوش و حواس حجاب گرفتن را نداشت، اما نگاه‌های آدم‌هایی که با شنیدن خبر دور ساختمان جمع شده بودند، حواس جمع و کنجکاو بود.


💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۰
صدایی از ترمه درنیامد. سر که بالا آورد، روح از بدنش جدا شد. رنگ دخترک با گچ دیوار یکی شده بود. چشمانش بسته بود و لبش زیر دندانش فشرده می‌شد. دستش را زیر دلش گرفته بود. نگاه دیبا که به خیسی زیر تن دخترک افتاد، وای بلندی گفت. سینی از دستانش رها شد. خودش را به او رساند.
_ چی شدی تو؟! مگه دیروز نرفتی مرکز بهداشت؟ گفتی که تا دو سه هفته دیگه خبری نیست؟!
ترمه نفس عمیقی کشید. گویی درد برای ثانیه‌ای رهایش کرده بود. صدایش می‌لرزید.
_ آره، گفت، ولی انگار وقتشه! وای!
دوباره از درد به خودش پیچید. دیبا هراسان پرسید:
_ حالا من چیکار کنم؟!
ترمه گیج‌تر از آن بود که جوابش را بدهد. دیبا سعی کرد آرام باشد و ترمه را هم آرام کند.
_باشه، باشه، دراز بکش. راحت باش. فقط نفس عمیق بکش. بچه‌ی اول به این زودیا به دنیا نمیاد. الان میرم کمک میارم.
به ترمه کمک کرد دراز بکشد و خودش با سرعت خانه را ترک کرد. خانه‌ی پدری ترمه را بلد نبود. چند باری مادرش را دیده بود، ولی آنقدر نمی‌شناختش که بتواند پیدایش کند. اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که یکی از همسایه‌ها را خبر کند، البته اگر کسی را پیدا می‌کرد.
فصل برداشت مرکبات بود و کمتر کسی در خانه می‌ماند. از شانس خوبش همان موقع صدای بچه‌های روستا بلند شد. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودند. معلم مدرسه را چند باری دیده بود. از اهالی همین روستا بود و بیست سالی می‌شد زحمت تدریس به بچه‌های روستا در نسل‌های مختلف را کشیده بود.
از بودن همسایه‌ها که ناامید شد، به طرف مدرسه دوید. معلم مدرسه که همه نجمه خانم صدایش می‌زدند، از مدرسه خارج شده بود. نفسش به سختی در می‌آمد.
_سلام خانم می‌شه ازتون خواهش کنم برین خونه‌ی ما؟!

20 last posts shown.