#پارت۱۳۷
_ کمکم میکنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم…
دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بیپولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش نمیشد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!
اخمو گفت:
_ چه کمکی از من برمیآد دختر کوچولو؟
_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟
_ آره، میشه!
شاپرک ذوق کرد و با چشمهایی درشت پرسید:
_ وای جدی میگین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟
با حرارتِ شیرینی حرف میزد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!
برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اشرا میخرید و میفروخت! امثال جنابیان مگر جرات میکردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمیدانست کنار چه مردی ایستاده…!!
یک ساعت بعد
دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.
چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایینتر میآورد، نفس داغش کامل پخش میشد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…
شاپرک صادقانه گفت:
- راستش خیلیخیلی خوشحالم! هول کردم.
برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟
دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:
- اگه در آیندهام تابلویی داشته باشم، میخرید آقای جنابیان؟
جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یکبار آرام پلکهایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.
جنابیان جواب شاپرک را داد:
- بله حتما. خوشحال میشم همکاریمون مدتدار باشه. فیالحال، برای این چهار تابلو با دونهای هشت تومن موافقید؟
- "هشت"؟؟
داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونههایی گلانداخته ادامه داد:
- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!
برسام اخمآلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشتزده آب دهان بلعید. میدانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالریاش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش میزدند!
سریع حرف خود را اصلاح کرد:
- البته ارزش تابلوهاتون بیشتره. نُه چهطوره؟
شاپرک داشت از شادی، جان به جانآفرین تسلیم میکرد.
- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!
وقتی شاپرک فنجان چایش را برمیداشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.
خودش هم نمیدانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانهی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش میخواهد بیشتر خوشحالش کند!
جنابیان گفت:
- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.
قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری میتپید.
- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟
یکباره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصلهاش را با میز جنابیان کم کرد:
- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!
جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوهای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی میکرد بین پای خود و شلوار قهوهای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند میشد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.
شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجانزده شدم، ترسوندمتون.
سرِ برسام پایین افتاد. لبهایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟
مرد خبر نداشت برسامی که اراده میکرد تختخوابش یک شب هم خالی نمیماند، دلش میخواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…
❌❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاهترین دورهی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمیتونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! میخواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من…‼️‼️‼️🔥
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
_ کمکم میکنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم…
دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بیپولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش نمیشد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!
اخمو گفت:
_ چه کمکی از من برمیآد دختر کوچولو؟
_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟
_ آره، میشه!
شاپرک ذوق کرد و با چشمهایی درشت پرسید:
_ وای جدی میگین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟
با حرارتِ شیرینی حرف میزد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!
برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اشرا میخرید و میفروخت! امثال جنابیان مگر جرات میکردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمیدانست کنار چه مردی ایستاده…!!
یک ساعت بعد
دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.
چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایینتر میآورد، نفس داغش کامل پخش میشد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…
شاپرک صادقانه گفت:
- راستش خیلیخیلی خوشحالم! هول کردم.
برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟
دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:
- اگه در آیندهام تابلویی داشته باشم، میخرید آقای جنابیان؟
جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یکبار آرام پلکهایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.
جنابیان جواب شاپرک را داد:
- بله حتما. خوشحال میشم همکاریمون مدتدار باشه. فیالحال، برای این چهار تابلو با دونهای هشت تومن موافقید؟
- "هشت"؟؟
داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونههایی گلانداخته ادامه داد:
- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!
برسام اخمآلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشتزده آب دهان بلعید. میدانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالریاش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش میزدند!
سریع حرف خود را اصلاح کرد:
- البته ارزش تابلوهاتون بیشتره. نُه چهطوره؟
شاپرک داشت از شادی، جان به جانآفرین تسلیم میکرد.
- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!
وقتی شاپرک فنجان چایش را برمیداشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.
خودش هم نمیدانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانهی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش میخواهد بیشتر خوشحالش کند!
جنابیان گفت:
- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.
قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری میتپید.
- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟
یکباره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصلهاش را با میز جنابیان کم کرد:
- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!
جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوهای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی میکرد بین پای خود و شلوار قهوهای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند میشد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.
شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجانزده شدم، ترسوندمتون.
سرِ برسام پایین افتاد. لبهایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟
مرد خبر نداشت برسامی که اراده میکرد تختخوابش یک شب هم خالی نمیماند، دلش میخواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…
❌❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاهترین دورهی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمیتونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! میخواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من…‼️‼️‼️🔥
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk