- بخاطر این دخترهی کثافت من از سفرم جا موندم داداشصدای جیغ خواهرش پناه بود...
از اتومبیلش پیاده میشود و با گام های بلند سمت او و دخترکی که چندماهی میشد به لطف آقاجانش در خانه پشت باغ عمارت صاحب الونکی شده و برایشان کار میکردند می رود.
قبل از آنکه پناه در صورت رها چنگ بی اندازد مچ دستش را میگیرد و با اخم میپرسد
- چی شده؟
باگفته اش پناه به هق هق می افتد
- امروز پرواز داشتم داداش..نرسیدم بهش... بابای دزد و معتاد این لگنشو جلوی در خونه پارک کرده بود ، هر چی بهش گفتم بره به باباش بگه بیاد برداره ماشینشو نرفت ...به دروغ گفت خونه نیست و کلید ماشینشم با خودش برده ، ولی باباش خونه بوده ، داشته نعشه میشده...
سر بامداد سوی رها میچرخد
چشمان دخترک از اشک پر بود ...دروغ نگفته بود
پدرش با دوستانش دورهمی راه انداخته بود
اگر سراغش میرفت
معلوم نبود چه بر سرش بیاورد
زیر چشمش هنوز هم بابت کتک های هفته گذشته کبود بود ...- حالا میدونی جالب چیه داداش؟
مامان شیرین اومده بهم میگه من این آشغالو ببرم که کنکور زبان بده ...گفتم نمیبرمش بهش پول داده تاکسی بگیره
نگاه بامداد روی قد و قواره دخترک بالا و پایین میشود
مانتوی کهنهای که به تنش زار میزد را پوشیده بود و کارت ورود به جلسه اش را به همراه یک مداد در دست داشت ...چند اسکناس هم تکهپاره شده و پایین پاهایش افتاده بود
- کنکور داری؟
از سوالش دخترک بغض کرده سر به تایید تکان میدهد
- برو سوار شو میرسونمت ..
با حرفش پناه شوکه نگاهش میکند و بامداد دور از چشم دخترکی که از ذوق کم مانده بود گریه اش بگیرد می گوید
- نترس دارم براش ، نگران سفرتم نباش ، میفرستمت به موقع برسی...
از پناه فاصله میگیرد و خطاب به رها تشر میزند
- راه بیفت ، عجله دارم با حرف مرد قدم هایش را تند میکند
سوار اتومبیل او که میشود
مضطرب انگشتان یخ زده اش را درهم می پیچد
امروز کنکور زبان داشت ...
پدرش اجازه درس خواندن نمیداد ، اگر خودش را میکشت هم برای ازمون نمی اوردش ، خود پولی هم نداشت که پای تاکسی دهد .
از خانه که دور میشوند
با صدایی گرفته خطاب به مرد می گوید
- به روح مامانم من نمیخواستم پناه از پروازش جا بمونه...
پوزخندی روی لبهایش می نشیند :
- اشکالی نداره
چند دقیقه بعد
ماشین در کناره جاده ای خاکی ...
دور از شهر که هیچ آدمیزادی در آنجا پیدا نمیشد متوقف میشود- پیاده شو ...
رها شوکه به دور و اطراف نگاه میکند و بامداد است که می گوید
- محل ازمونت یکم جلوتره ، راه خرابه با ماشین نمیشه رفت .
ساده بود
جدای از آن به این مرد اعتماد داشت آنقدر که حرفش را باور کرده بود
تشکر میکند
از ماشین پیاده میشود و بامداد است که حین دنده عقب گرفتن و دور شدن
از آنجا زیر لب احمقی نثار دخترک بیچاره میکند * * *
شب بود و حالا ساعتها از زمانی که دخترک را در خارج شهر گذاشته و خود به مطبش آمده بود میگذشت ..
حالا هم کارش تمام شده و داشت به خانه برمی گشت
در را باز میکند و وارد عمارت میشود
هر چه جلوتر می رود
سر و صداهای که از پشت باغ می آمد بیشتر بالا می رود
چه خبر بود در آن خانه؟
اخم درهم میکشد و از اولین پله را که بالا می رود نگاهش به مادرش شیرین که بالای پله ها نشسته و چشانش خیس از اشک بود می افتد.
پیش پای او می نشیند و نگران میپرسد
- چی شده مامان؟
چرا داری گریه میکنی؟
شیرین است که بغض کرده جواب میدهد
- چی بگم مادر ، دلم داره مثل شیر و سرکه میجوشه
گیج شده سوال میکند
- چرا چیشده؟
- رها ...
زهرخندی میزند و قبل از آنکه چیزی بگوید شیرین ادامه میدهد
- از ساعتی که رفته کنکور بده هنوز نیومده خونه ...هیچکس نمیدونه کجاس ...
رنگ از رخش میپرد...
چه میگفت مادرش؟
هنوز نیامده بود؟
میشد مگر؟
نگران شده بود ...
از جا بلند میشود
بی توجه به شیرینی که میپرسد کجا میری سوی در خانه می رود که همان لحظه است که در باز میشود
که چشمش به دخترکی می افتد که با بردنش به خارج از شهر و تنها گذاشتنش خواسته بود تنبیهش کند .
لبهایش تکان میخورد ، میخواهد چیزی بگوید که او سر بالا میگیرد ..
از دیدن
چشمان دخترک پیش رویش ضربه سخت و محکمی روی قفسه سینه اش فرود می آید و بهت زده و ناباور میخکوب آن دو گوی طوسی رنگ خیس از اشک میشود چشمانش ...چشمانش زیادی قشنگ بودند
چطور تا به حال به آنها دقت نکرده بود؟
- بخاطر امروز ممنون بامداد خان ، هیچ وقت فراموشش نمیکنم ..
با صدای لرز کرده از بغضی می گوید ، نگاه خیسش را از مردی که دلش ، قلبش.. در یک نگاه برای آن تیله های طوسی رنگ رفته بود میگیرد و به چشم همزدنی از کنارش میگذرد...https://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRkhttps://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRkhttps://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRk