پـنـاهگــاهِ طــوفـــان


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Adult


شیطان در گوشم زمزمه کرد:
آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری...
امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم:
"من خود طوفانم"
به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے

کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Adult
Statistics
Posts filter




Forward from: آرام
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
وقتی بغلت کردم اینقدر خودتو منقبض نکن
من که نمیخوام شکنجه‌ات کنم دختر کوچولو
هرجا دیدی نمیتونی نزدیکی‌ام رو تحمل کنی میرم عقب خب؟"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که رفتی قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
خوابم میاد نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+9X4WAn4bTQkxMjNk
https://t.me/+9X4WAn4bTQkxMjNk
https://t.me/+9X4WAn4bTQkxMjNk


Forward from: آرام
حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!

دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خنده‌اش گرفته بود سرخ شده لب زد:- اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعی‌ام.

- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل می‌مونی.

دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:
- راستش ادیب... نوه‌ام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.

دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!

- ای بابا چقدر تو دیر می‌گیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگ‌های نذری‌و میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.

فک آیماه از نسخه‌ای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یالله‌ای گفت و وارد خانه شد..

-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.

وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوش‌پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت :
- ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه .

با این حرف صدای خنده‌های خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
https://t.me/+wDatIb9K3Q9lYjZk
https://t.me/+wDatIb9K3Q9lYjZk
https://t.me/+wDatIb9K3Q9lYjZk

حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوه‌ام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂

«توصیه ویژه ... برای خوندن این رمان بی‌نهایت جذاب»


Forward from: آرام
اون مرد می‌خواست از خانوادش فاصله بگیرم ولی یهو به خودش اومد دید منم جزئی از خانوادش شدم...

با نیم‌تنه تو خونه ی دوست پسرم می‌چرخیدم که یک باره صدای چرخش کلید اومد و با فکر این که ارشیاست سمت در رفتم:

_چه زود اومدی عزیـــ

حرفم با دیدن عمو ارشیا تو دهنم ماسید، مگه ارشیا نگفت کل خانوادش رفتن خارج؟

-س..سلام !

نگاهش یک دور روی تنم چرخید و اخم کرد:

_تو توی خونه ی ما چه غلطی می‌کنی هان؟
نگفتم از ارشیا دور بمون؟


اومد نزدیکم و محکم کوبید تخت سینم و داد زد:

_از برادر زاده ی من فاصله می‌گیری فهمیدی دختر جون؟! وصل تن هم نیستید چند بار بگم!


در حالی که ترسیده عقب رفتم لب زدم:

_من ارشیارو دوست دار...

حرفم تموم نشده بود که داد زد:

_واسه من این شر و ورارو تفت نده من خودم کلاغ رنگ می‌کنم جا قناری می‌فروشم دختر جون ! واسه انتقام مرگ مادر و داییت اومدی سمت خانواده‌ی من به من یکی دروغ نگو!


ماتم برد این مرد سی و خورده ای ساله زرنگ تر از این حرفا بود ولی من باز کم نیاوردم:

_نمی‌فهمم چی می...

هنوز حرفم تموم نشده بود که با قدمتی بلند اومد سمتم و به یک باره محکم کوبید تو صورتم و داد زد:

_از خانواده ی من دور میشی حالیت شد؟ وگرنه تو ام مثل دایی و مامانت می‌فرستم سینه ی قبرستون!

با سیلی که زده بود خم شده بودم به سمتی و چشمام پر از اشک شده بود ولی کم نیاوردم و عصبی از حرفش صاف ایستادم و لبخندی زدم و به یک باره سیلی مثل خودش تو صورتش زدم...

بهت زده سرش کمی کج شد و من لب زدم:

_گفتم من ارشیارو دوست دارم فقط جناب!

سرش سمتم برگشت و تو چشمای نترسم در خشم خیره موند و من ادامه دادم:

_حالا تو هر جور دوست داری می‌تونی فکر کنی... می‌تونی فکر کنی اومدم خونتونو به آتیش بکشم و یکیتون رو راهی قبرستون کنم و واسه انتقام خانواده ای که ازم گرفتی خانوادتو بگیرم!

تو چمشاش آتیش روشن شده بود و با نیخشندی لب زد:

_حیفی بچه دختر نکن با آتیش بازی نکن!

تنها پوزخندی زدم و بی توجه فقط پشتمو کردم بهش که حرصی از بی‌توجهی من از پشت موهامو چنگ زد و کشید و غرید:

_یه بار دیگه یه بار دیگه ببینمت به ولای علی زنده نمی‌مونی!

با پایان حرفش محکم هولم داد جلو
و من افتادم رو مبل..روم خم شد و چونه‌م رو گرفت..چشمامو خمار کردم و بالا و پایین شدن سیبک گلوش دیدم..

و صدایی که شنیدم باز شدن در خونه و صدای ارشیا بود:

_عمو... عمو چیکار کردی!؟

https://t.me/+DiAT_HgYvTNmNTk0

(شیش ماه بعد)

- عروس خانم برای بار آخر وکیلم؟

در حالی که دستم تو دستش بود تو دلم لب زدم:

_برای یه زندگی که قرار خرابش بکنم...

و بلند این بار ادامه دادم:

_بله!

عاقد با پایان حرف من ادامه داد:

_آقا داماد تور عروس تو بزن کنار که مبارکه!

و با این حرف سرم سمت مرد سی ساله ای که می‌خواست منو از خانوادش دور کنه چرخوندم و اون مرد تور و از صورتم کنار زد و من تنها نیشخندی زدم:

_از خانوادت ننداختیم بیرون که هیچ حالا زنتم شاهرخ خان!
https://t.me/+DiAT_HgYvTNmNTk0
https://t.me/+DiAT_HgYvTNmNTk0
❌❌❌❌

🦋🦋رُخِ بـی پـنــاه🦋🦋

رمانی عاشقانه و سراسر هیجان❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

❌❌❌❌

سومین اثر سارا.پ🔥🔥🔥


Forward from: آرام
- من می‌دونم توام ازم خوشت میاد.
صدای رضا این‌قدری واضح‌ست که مطمئنم هیچی رو اشتباه نمی‌شنوم.

سرم رو آروم به در اتاق نزدیک می‌کنم و با دیدن وضعیت رضا و آیناز ماتم می‌بره.
دست‌های رضا دور کمره آینازه و آیناز بهش زل زده.

قلبم شروع به تند تپیدن می‌کنه و صدای مزاحم مادر بزرگ نمی‌ذاره حرفشون رو بشنوم.
- رومینا، چی‌شد میوه‌ت مادر؟

هُل می‌کنم و با دو به‌طرف آشپزخونه می‌رم.
عمداً سروصدا می‌دم تا واکنش رضا و آیناز رو ببینم.

کارم رو طولش می‌دم و وقتی برمی‌گردم باز با در نیمه باز اتاق مواجه می‌شم.
یعنی این‌ها متوجه‌ی این سروصدا نمی‌شن؟ نمی‌ترسن؟
می‌ترسم دوباره برم سمت اتاقم و اون‌ها رو ببینم.

همون‌طور میوه به‌دست به سمت اتاقم می‌رم و با دیدن صحنه‌‌ی روبه‌روم قلبم از توی دهنم در میاد.

رضا و آیناز به‌شکل فجیعی در حال بوسیدن همدیگه‌اند و رضا بی‌توجه به هر اتفاقی به بدن آیناز دست می‌کشه.
- خیلی جذابی!

دیگه نمی‌تونم تحمل کنم و با کوبیدن ظرف میوه‌ها به در وارد اتاق می‌شم.
- چه غلطی دارید می‌کنید آشغالا؟

آیناز سریع از رضا فاصله می‌گیره و رضا با صورتی سرخ و گلگون نگاهم می‌‌کنه.
- چته؟ داشتیم حرف می‌زدیم.

صدام ناخواسته اوج می‌‌گیره.
- حرف می‌زدید؟ من خرم؟ من کورم؟ گمشید از اینجا.

صدای مادر بزرگ میاد و مثل اینکه اون هم یک چیزهایی متوجه می‌شه.
ولی من نمی‌خوام کسی بفهمه، اگر مامان و بابا بفهمن گور من رو می‌کنند.

دست رضا رو می‌کشم و با کمال نفرت می‌گم:
- گمشو از اینجا!
رضا بدون هیچ اعتراضی سریع از اتاق بیرون می‌زنه و به محض رفتنش، در اتاقم رو می‌بندم.

با غیض به‌طرف آیناز برمی‌گردم و همین که می‌خوام چیزی بهش بگم زیر گریه می‌‌زنه.
- رومینا... به‌خدا من تقصیری نداشتم. اون اومد جلو... به‌زور بهم دست زد، رومینا من...

با خشم به‌طرفش می‌رم و مانتوش رو که روی تخت گذاشته به‌سمتش پرت می‌کنم.
- فقط بپوش و برو، سریع.

گریه‌اش شدت می‌گیره و با ترس و لرز می‌گه:
- به مرگ بابام قسم، خودش بهم نزدیک شد. درست مثل ناپدریم به جایی که نباید دست زد، رومینا به‌خدا...

انگشت اشاره‌ام رو به‌طرفش می‌گیرم و با عصبانیت می‌گم:
- ولی تو داشتی می‌بوسیدیش، گمشو از اینجا. نمی‌خوام هیچ‌کدومتون رو ببینم.

بغضش اجازه‌ی زدن حرف دیگه‌ای رو بهش نمی‌ده و اون با عجله لباسش رو می‌پوشه.
لحظه‌‌ی آخر دم در می‌ایسته و نگاه مظلومی بهم می‌ندازه.

از اون نگاه‌ها که یک معنی داره. «دیدی توام مثل بقیه قضاوتم کردی؟»
ولی من قضاوتش نکردم، با همین چشم‌هام دیدمش.

https://t.me/+4FwUEyoAKjIwZTY0

آیناز دختری شیطونه که از سن پونزده سالگی شروع به دوست پسر بازی کرده، یکی از سوژه‌هاش برادر تنها دوستش، به‌اسم رضاست.
این دو مخفیانه باهم ارتباط دارند تا جایی که خیانت آیناز به رضا لو می‌ره و...‼️
داستان براساس واقعیت
موضوعی جدید و جذاب
🔺


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_چهارده




با ایستادن ماشین مخصوصی که قرار بود تا بالای بام بیرتمون از جا بلند شدیم.

_همین ناتوانی و بسته بودن دست و بالم داره اعصابم بهم میریزه‌

با اشاره نیاز آخر ماشین که صندلی هاش برعکس گذاشته شده بود نشستیم.
صندلی ها رو به بیرون بودن و جز کمربند آهنی جلومون هیچی مقابلمون نبود و توی اون سرعت و اون و تاریکی این آزادی حس خوبی بهم میداد.

+تا همینجا هم زیاده روی کردیم.
_هرچی نگاه میکنم فکر میکنم ما اصلا هیچ کاری نکردیم.
+تو کم داری اصلا فکر نکن بهتره.

لبخندی زدم و خیره آسمون شدم. تو این ارتفاع هم باز هم آسمون تهران نمیتونست ستاره هاشو به نمایش بذاره.

انگار یک لایه غبار ستاره هارو پوشونده بود و شده بود حجابشون.

_دلم میخواد یک حرکتی بزنم
+چه حرکتی؟
_نمیدونم فقط میخوام این کلاف در هم به یک نحوی یا پاره کنم یا بازش کنم.

نیاز در سکوت خیره جاده بود و نگاه من با رسیدن به شلوغی و همهمه ناشی از وجود آدم ها روی مغازه ها چرخ خورد.

چرا باید تو بلند ترین نقطه تهران یک نفر اسپیکر بفروشه؟
لبخندی به سوال بی جوابم زدم و با ایستادن ماشین پیاده شدیم.

+از اونورم باز باید پول بدیم؟

سرم به سمت نیاز چرخید و خیره نگاهش کردم.

_الان وسط این همه بدبختی تنها دغدغه ات همینه.
+پول ندارم‌ میفهمی! پول ندارم.
_چیکار کردی حقوقتو؟
+دیگه این چس تومن پولی که میدن اینا به کجا میرسه‌؟
_همین چس تومن که تو نمیتونی به وسط ماه برسونی تو بعضی خونه ها یا آرزوست یا خرجی چهار پنج نفر.

روی نیمکتی نشستم و خیره چراغ ها شدم.

+حالا شروع نکن به روضه خوندن که خودم الان تو دلم صحرای کربلاس.

لبخند محوی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم تا جفتمون از فضا لذت ببریم.
با گذشت چند دقیقه که درست هم نمیدونم چقدر بود نگاهم به سمت نیاز چرخید.

_یک سوال میپرسم صادقانه جوابم بده.
+بپرس.
_کار من بی شرفیه؟

نیاز کلافه نگاهش ازم گرفت و خیره مقابل شد.

+باز چی تو اون مغز پوکت میگذره!
_من میدونم که یاشار به خودی خود توی این ماجرا نقشی نداره و همه چیز زیر سر اون بابای بی شرفشه و این رو هم خوب میدونم که یاشار خیلی بیشتر از انوش پاش گیره چون مدیریت کامل شرکت با یاشاره و اصلا اون پدر پدرسگش از قصد این کارو کرده
+خب؟

نگاهم به نور چراغ ها دادم و چیزهایی که داشت توی وجودم اذیتم میکرد و بدون کم و کاست به زبون آوردم.

_اینکه با دونستن همه اینا دارم کاری میکنم که آخرش میشه نابودی یاشار این بی شرفیه؟
+نه
_یاشار عاشقمه
+عاشق بودن توجیه خوبی برای کشتن مردم نیست.
_اجبار چ...
+اجبار هم نیست.

لبخند محوی زدم و لب روی هم فشردم.
کاش میتونستم برات کاری بکنم یاشار. کاش میتونستم نجاتت بدم.

_چرا اینجوری شد؟
+چجوری؟
_همه زندگیم منتظر مردی بودم که صادقانه دوستم داشته باشه و بهم احترام بذاره و اتفاقا خیلی تصادفی پیداش کردم و حالا خودم دارم نفت میریزم روی این عشق و آتیشش میزنم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_سیزده




با تموم شدن آهنگ چشم باز کردم و اشک هامو پاک کردم و نگاهم توی خیابون ها چرخوندم.

+بهتری؟

سرم به سمت نیاز چرخید و بدون اینکه جوابش بدم چیزی که داشت مغزم می‌خورد رو گفتم

_فردا بریم باشگاه؟
+چرا؟
_نیاز به مبارزه دارم.
+بریم.

با تایید نیاز باز سرم به سمت شیشه چرخید و به ساختمون های سر به فلک کشیده نگاه کردم‌.

+بهش فکر نکن.

پوزخندی زدم و با مکث کامل به سمت نیاز چرخیدم و به پهلو رو به نیاز نشستم‌

_دقیقا به چیه این ماجرا میشه فکر نکرد!

نیاز نیم نگاهی بهم انداخت و باز نگاهش به مسیر داد

+نمیدونم پناه باور کن میدونم شرایط سختی داری و انقدر کش اومده که از حوصله ات زیادی کرده و میخوای بزنی زیر کاسه کوزه همه ولی توی این ماجرا نه راه پس هست نه راه پیش.
-میدونم.

نیاز مقابل سکوی ایستاد و با اسکن شدن پلاک وارد محوطه بام توچال شد.

+بذار زمان کار خودش بکنه
_این به این معنی نیست که زمان بهمون آسیب نمیزنه.

نیاز با کلی دقت ماشین توی فضای کمی که داشت پارک کرد و قبل اینکه در ماشین باز کنه به سمتم چرخید.

+با فکر و خیال هم نمیتونی جلوی آسیبی رو بگیری.
_اینم میدونم‌

نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و لبخندی زد.

+خب پس پیاده شو

با پیاده شدن از ماشین نگاهم تا نورهای اون بالا رفت و دلم خواست هرچه سریعتر برسم به اون ارتفاع، همونجایی که آدما شبیه به نقطه ان.

+پیاده بریم؟
_نه با ماشین‌
+خیلی خب پس تا اونجا رو باید پیاده بریم تازه اگه ماشین داشته باشه.
_داره ایشالله.

به سمت ایستگاه راه افتادیم و کل مسیر در سکوت از هوا و مسیر لذت می‌بردیم و حرف نزدیم.

+شاید بهتر باشه پلیس هم در جریان ماجرا قرار بگیره

نگاهم به سمت نیاز چرخید و نیاز کارت بانکی اش به مردی که مسئول خرید بلیط ماشین بود داد.

در طول خرید بلیط ساکت بودیم و با ورودمون به ایستگاه کنار هم روی صندلی ها نشستیم.

_پلیس؟
+آره شاید سریعتر داستان تموم بشه

پوزخندی زدم‌.

_بیشتر از اینکه برام مهم باشه کی تموم میشه برام مهمه چجوری تموم میشه.
+صادق باشم؟

در حالی که نگاهم خیره دور دست ها بود سری تکون داد.

_هوم.
+هرجور تموم بشه تو میبازی.

سرم با مکث به سمتش چرخید و نگاهش کردم.

+نمیخوام فاز بد بدم ولی این یک حقیقته. پایان این بازی هیچ جایزه ای برای تو نداره. برای تو دو سر باخته پس بهتره دعا کنی زودتر تموم بشه‌
_نمیخوام به کسی آسیبی وارد بشه.
+سعی کن به خودت و خانواده ات آسیبی وارد نشه چون بیشتر از اینش دست تو نیست.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_دوازده




در جواب بردیا سری تکون دادم و بی حرف سوار ماشین شدم و شیشه رو تا آخر پایین زدم.

نیاز هم با زدن بوقی برای بردیا به راه افتاد و کمی که روند و صدایی از من در نیومد سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم.

+خوبی؟
_نه

نگاهم روی آدما چرخ می‌خورد و به این روزهام فکر میکردم.

+تموم میشه پناه.
_میدونم فقط نمیدونم چجوری تموم میشه.
+خدا بزرگه

سری به تایید تکون دادم و با کجخند محوی چشم بستم.
من همه اینارو میدونستم ولی نمیتونستم خودم دیگه به اون راه بزنم‌.

مدام تهدید میشدم و هیچ امنیتی برای خودم و خانواده ام نمیدیدم و هیچ اتفاق به خصوصی هم نمی افتاد و انگار قرار هم نبود بیافته.

صدای موزیک کمی بلند تر شد و سرعت ماشین بیشتر شد و من چشمامو بستم و سرم به صندلی تکیه دادم.

حال روحی میزونی نداشتم و نیاز به خلوت داشتم که ریکاوری کنم و حالم بهتر بشه.

+ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه!
+ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه…

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و کمی سرم به سمت شیشه متمایل کردم که نیاز هم با دیدن وضعم حالش خراب نشه.
+واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن!
+که امشب حال من عین شب شام غریبونه…

در لحظه دلم برای مامانم تنگ شده بود و دلم بغلش میخواست.

+حدیثی آیه ای چیزی بخون مادر پریشونم
+پریشونم که اینجایی و از چشم تو پنهونم!

کاش امشب میشد از شر تمام سیاهی های دنیا به بغل مامانم پناه ببرم.
امشب نمیخواستم پناه باشم. من از پناه بودن خسته شده بودم.

+بغل وا کن واسه پروانه های پیرهنم شاید
+بتونم تیکه هامو توی آغوشت بچسبونم….

نفسمو سنگین بیرون فرستادم و قطره اشک های بعدی پشت سر هم پایین غلتید و باعث شد لب روی هم فشار بدم که صدای هق هقم بلند نشه.

+یه جوری گریه کن دنیا بفهمه مادرم اینجاست
+تو میدونی فقط که پلک های آخرم اینجاست!

نمیدونم چی شده بود و چی توی وجودم انقدر امشب منو بهم ریخته بود ولی به معنای واقعی کلمه نیاز داشتم توی یک ارتفاع بایستم و فریاد بزنم.

+صدای گریه هاتو میشنوم دستاتو میبینم….
+بهم نزدیک شو نزدیک سنجاق سرم اینجاست

نگاه و لحن پر تهدید انوش و سکوت اجباری من در برابر تمام حرف های زورش حالم خراب کرده بود.

+جهان دیوونه ای بی دردسر میخواست من بودم
+که اهل سوختن بودم که اهل ساختن بودم!

فکر افتادن اتفاقی برای پرتو و یا پدر و مادرم روانم بهم می ریخت و کاش میتونستم خودم به نحوی خالی کنم.

+دلم میخواست از این لحظه های بی وزنی….
+به آغوش تو برگردم اگرچه بی بدن بودم

حجم زیادی از این غم از خشم سرکوب شده ام سر چشمه می‌گرفت و دلم میخواست تخلیه اش کنم.

+ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه
+ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه!

نیاز به کیسه بوکسم داشتم. نیاز به یک آدم که بتونم تا سر حد مرگ بزنمش

+واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن…
+که امشب حال من عین شب شام غریبونه!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_یازده




مکثی افتاد و انگار نیاز فهمید که نیاز به آرامش دارم که بی حرف اضافه قبول کرد.

+باشه بیا دفتر بردیا با ماشین بردیا میریم.
_می خوام تنها باشیم.
+تنها میریم فقط ماشینش می گیرم.
_جلو خودش حالا اینجوری نگو.

نیاز تک خنده ای کرد و بردیا به مسخره نفس پر سر و صدایی کشید.

تا رسیدن به دفتر بردیا و البته کلی چرخ اضافه برای مطمئن شدن از اینکه کسی دنبالمون نیسن حرفی زده نشد و با رسیدن به شرکت با تشکری آروم از ماشین پیاده شدم و وارد شرکت شدم.

با ورودم به اتاق بردیا نگاه هر سه تاشون به سمتم چرخید و من بی حرف به سمت مبل رفتم و کیفم گوشه ای انداختم و نشستم.

+خسته نباشی.

رو به نیاز و کنایه اش پشت چشمی نازک کردم و نگاهم به بردیا دادم.

+اصلا نمی فهممش.
_مرد عجیبیه.
+فکر می کردم برنامه ای برات داره و می خواد ازت زهرچشم بگیره.

سری به نفی تکون دادم و پا روی پا انداختم.

_این کارو نمی کنه.
+چرا؟
_چون اگه یاشار الان داره کاری براش می کنه به خاطر اینه که دستش زیر سنگ انوشه. تا قبل من فقط مادرش گروگان بوده و الان منم اضافه شدم. شاید زندونی نباشیم ولی من و فرشته جون رسما گروگان های انوشیم و داره از یاشار اخاذی می کنه‌.

بردیا سری تکون داد و من نگاهم به نیاز دادم و انگار فهمید داستان چیه که سری تکون داد.

+بردیا من ماشین می برم تو با کیان میری دیگه.

نگاهم روی کیان که در سکوت نشسته بود و توی گفت و گوها اصلا مشارکتی نمی کرد، چرخید.

+راه دیگه ای هم دارم!
+آره اسنپ بگیر.

با لبخند نگاهم به نیاز که با پررویی تمام جواب بردیا رو داده بود دادم.

+می بینی پناه!

نگاهم به بردیا که کاملا واضح بود داره لذت می بره دادم و سری تکون دادم.

_می بینم و لذت میبرم.

بردیا نگاهش به کیان داد و اشاره زد.

+یاد بگیر چجوری پشت دوستش داره.

کیان در سکوت نگاهش بهم داد و چیزی نگفت.
خیلی تمایلی به موندن توی این اتاق نداشتم. برای همینم از جا بلند شدم و به نیاز اشاره زدم.

_بریم!

نیاز هم با تکون سر از جا بلند شد و بردیا سوئیچ به سمتش گرفت.

+خواستم برم خونه زنگت می زنم اگه دفتر بودی خودم میام وگرنه برو ماشین میارم جلو خونه.
+من یک پرونده اس چک کنم میرم خونه تو بیا خونه خودم می برمت.

نیاز با باشه ای سوئیچ گرفت و با خداحافظی کوتاهی از دفتر بیرون زدیم، بردیا تا جلوی در دفتر همراهمون اومد.

+پناه!

بدون اینکه جوابی بدم فقط نگاهش کردم.

+اگه چیزی شد منو در جریان بذار خب!
_باشه.
+انگار انوش هرچند وقت یک بار فقط قصد داره خودش یادآوری کنه و بهت بفهمونه حواسش بهت هست مخصوصا سر قضیه دزدی که حتما شک هایی هم کرده ولی درست میگی کاری نمی کنه یعنی نمی تونه بکنه، تو برگ برنده ای اگه بسوزی خودش می‌سوزه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_ده




ای کوفت! ای زهر مار! آخر مارو اگه به خاک نداد.

+شب بریم توچال!

نگاهم روی چهره انوش چرخ خورد و منتظر نگاهش کردم.

_فکر کنم حرف هامون تموم شد.

انوش جام حاوی نوشابه رو برداشت و کمی نوشید و اونو روی میز گذاشت و صندلی کمی عقب کشید و از پشت میز بلند شد.

+عشق چیز عجیبیه و قدرت خیلی زیادی داره. می تونه تورو به اوج برسونه و از هرچیزی ارضا کنه.

پوزخندی زد و صاف ایستاد و دستی داخل موهاش کشید.

+میتونه در کسری از ثانیه جوری به زمین بکوبوندت که انگار تمام عمرت فلج بودی و قدرت راه رفتن نداشتی.

تراول هارو در آورد و روی منو گذاشت و نگاهش دقیق بهم دوخت.

+امیدوارم راه رفتن یادت نره.

رفت. انگار جمله آخرش اتمام حجتش بود و خواست برای آخرین بار دست و دلم برای این عاشقی سست کنه.

+صبر کن کامل بره بعد بیا بیرون. تا موقع مثلا با گوشی ماشین بگیر.

بدون اینکه جواب بردیا رو بدم نگاهم توی رستوران چرخید و به آدم ها که فارغ از اطرافشون مشغول خوردن و گفت و گو بودن خیره شدم.

یعنی چنتا از آدمای زیر این سقف عشق رو تجربه کردن؟

چقدر از این عشق راضی بودن؟ چند نفرشون جوری زمین خوردن که انگار راه رفتن بلد نبودن؟

سری به تاسف تکون دادم و نگاهم به بشقاب مقابلم دوختم.

حتی نمی تونستم حسم توصیف کنم. من اگه عاشق هم بودم عاشق عاقلی بودم و این تضاد عقل و عشق داشت منو از پا در می‌آورد.

تمام حرف هایی که در مورد یاشار زدم، واقعیت بود و من اونو از همون لحظه اول تا به الان آدم مناسبی برای رابطه می دونستم البته اگه این کار کوفتی اش فاکتور می گرفتم.

با برداشتن گوشی و ور رفتن باهاش که مثلا نشونه ماشین گرفتن بود خودم سرگرم کردم و با این حال بازم ذهنم جایی حوالی یاشار چرخ می‌خورد.

+بیا پناه.

آروم و بی حرف از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیفی که همون لحظه اول طوری قرارش داده بودم که صدا و تصویر مورد قبولی برامون ایجاد کنه به سمت خروجی رفتم و نگاهم توی خیابون چرخید.

+ماشین سمت راستته.

بازم بی حرف نگاهم به سمتی که گفته بود دادم و‌ با دیدن پلاکی که بردیا بهم داده بود به سمتش رفتم و در عقب باز کردم و روی صندلی نشستم.

_سلام.

مرد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و با احترام سری تکون داد.

+علیک سلام.

برعکس راه اومدن که راننده جوون بود. الان مردی مسن با موهای جوگندمی راننده ام بود و از قضا چهره به شدت پر آرامشی داشت.

+خوبی پناه؟

با صدای نیاز نگاهم از مرد گرفتم و به بیرون دوختم.

_بریم توچال.

987 0 11 5 47

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_نه




از اونجایی که خودمم هیچ تمایلی به این معاشرت نداشتم بیخیال تیکه ای که بهش انداختم برگ کاهویی توی دهنم گذاشتم و چنگال گذاشتم و دستام با دستمال تمیز کردم.

_من دقیق نمی دونم مشکل شما با یاشار چیه.

مثل سگ دروغ می‌گفتم؛ فرشته جون داستان زندگی شونو برام گفته بود.

_ولی یاشار در نظرم یک مرد کامله. یک فرزند خوب برای مادرش‌‌...

نگاهم توی چهره انوش چرخید.

_و احتمالا می تونست یک پسر عالی برای پدرش هم باشه.

کاملا واقعی و از اعماق وجودم اینو گفتم. یاشار واقعا پتانسیل اینو داشت که همون بچه سر به راه و نمونه خانواده باشه.

نگاه انوش باز هم در خنثی ترین حالت بود و انگار حرفم کوچکترین تاثیری روش نداشت.

_ یک مرد کامل و با درک برای رابطه و همینطور زندگی. کسی که عاشقی خوب بلده و قشنگ مشخصه اونو یاد نگرفته و همه کارها و احساساتش از درونش نشأت می گیره و این برای من خیلی ارزشمنده.

لبخندی زدم.

_می دونم از نظر شما احتمالا به من ربطی نداره ولی برای منی که قراره با یک آدم وارد رابطه بشم درستش اینه که تمام جنبه هاشو بسنجم.

چشمام توی چشمای انوش دوختم تا قشنگ منظورم بهش برسونم.

_یاشار عاشقی ندیده و عشق بلده.

نگاه انوش کدر شد و لبخند من کمرنگ.

_اینکه کسی عشق بلد باشه بدون اینکه یاد گرفته باشه یا دیده باشه اونم عشق درست رو. عشق همراه با تعهد و احترام و و و و

با گفتن واژه تعهد برای لحظه ای تصویر اون زن توی اتاق یاشار اومد توی ذهنم و حس بدی توی وجودم چرخ خورد ولی تمام تلاشم کردم که به خودم مسلط باشم و اجازه ندم توی کلامم اونم جلوی انوش تاثیری بذاره.

_یاشار مجموعه کاملی برای رابطه است و در کنار همه اینا حسی که ازش می گیرم برام ارزشمنده. من در کنار یاشار حس کامل بودن دارم و این حس برای یک زن حس بسیار بسیار مهمیه.

انوش در سکوت کامل بدون اینکه رنگ نگاهش حس بدی منتقل کنه بهم گوش می داد و انگار واقعا می خواست بشنوه و بدونه.

_زن ها یک سری نیاز و خواسته دارن و نمیگم همه هم مثل هم هستن ولی نظر شخصی من مهم ترین خواسته زن ها دیده شدنه.

پوزخندی زدم.

_دیده شدن نه فقط از لحاظ ظاهری ها. اونم هست. یک زن دوست داره از لحاظ زیبایی ستایش بشه ولی چیزی که اونو به اوج می بره احترام به شخصیت و وجودیت خودشه.

+به خدا قسم که اگه بفهمه چی گفتی.

با حرف نیاز نگاهم توی صورت انوش چرخید و ناخودآگاه لبخندی زدم.

_خلاصه که یاشار خیلی مرد خوبیه و خیلی از معیارهایی که من میخوام داره و همین باعث میشه انتخاب من باشه.

انوش باز هم چیزی نگفت و دیگه این سکوتش به نظرم طبیعی نبود.

ترجیح دادم منم ساکت بشم تا وادار به حرف زدن بشه.

+پناه بسه دیگه به خدا این اصلا درکی از چرت و پرتات نداره. از روی منبر بیا پایین صلواتش بفرست بریم دنبال زندگیمون.

خودمم دیگه می خواستم از اینجا و البته از جلوی چشم های انوش دور بشم و برم دنبال کار و زندگیم.

+میگم پناه!

1k 0 11 3 57

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_هشت




به صندلی تکیه زد و کمی سرش به سمت راست خم شد و با لبخند شروری نگاهم کرد.

+درجا زیر پام لهش می کنم. اگه می بینی پشت یک میز غذا می خوریم و تنبیه ات به حال و احوال پرسی از خواهرت ختم میشه به خاطر اینه که ریزتر از اونی که بتونی منافعم به خطر بندازی.

سری تکون دادم و خوبه آرومی گفتم.

_پس منم این دعوت های پدرانه تون رو می ذارم پای آشنایی با عروستون.

ابروهاش به آنی بالا پرید و تکیه از صندلی گرفت.

انگار از کلمه عروسم جا خورد و نتونست بدون واکنش بمونه ولی وقتی با مکث چنگالش برداشت و خودش با برش زدن گوشت مشغول کرد، فهمیدم قصد فهمیدن ماجرا رو هم نداره.

من هم بی حرف مشغول خوردن غذام شدم و انقدر فکرم درگیر این مرد و حاشیه های اطرافش بود که میشه گفت هیچی نفهمیدم.

+بسه دیگه چرا پا نمیشه بره گمشه.

با صدای زمزمه نیاز نگاهم بالا آوردم و نیم نگاهی به انوش که فارغ از گفت و گوی چند لحظه پیشمون سخت مشغول غذا خوردن بود لبخندی زدم و دوباره سرم انداختم پایین.

+پناه!

خب گوساله الان منو صدا می زنی ساکت میشی یعنی توقع داری جلوی این یارویی که جلوم نشسته جوابت بدم؟

+با توام پناه.
+چیکارش داری نیاز، می خوای تابلو بازی در بیاره!
+تو غصه نخور اونی که اونجا نشسته یک فیلمیه که دومی نداره. شما نگران تابلوبازیش نباش. صد تای من و تو و اون تخم جنی که جلوش نشسته رو حریفه.

با جواب نیاز به بردیا لبام به خنده کش اومد و سرم پایین تر انداختم.

+چیز خنده داری هست؟

صدای انوش باعث شد سر بلند کنم و توی چشماش نگاه کنم.

+بیا دیدی ضایع بازی در آورد.
+هیس.

کاش این ایرپاد کوفتی در میاوردم و چرت و پرت های اینا به گوشم نمی‌رسید.

_یاد یک چیزی افتادم.
+چی؟

نگاهم توی رستوران چرخید و بی تفاوت دوباره نگاهم به ماهی خوش آب و رنگ مقابلم دادم.

_قابل پخش نیست.

قیافه انوش ندیدم ولی خنده نیاز مشخص بود واکنش جالبی رو به همراه داشته.

+یک سوالی ذهنم درگیر کرده و هرسری بازگو کردم جواب درستی بهم ندادی.

آخرین تکه گوشت توی دهنم گذاشتم و نگاهم به انوش دادم.

_چی؟
+چه چیزی توی وجود یاشار هست که تو رو جذب کرده؟

لبخندی زدم. این مرد در کنار تمام خصلت های مزخرفش حسود هم هست و این حس حتی به هم خون خودش هم داره.

_یادم نمیاد قبلا هم این سوال پرسیده باشین.
+شاید مستقیم نه ولی به روش های دیگه گفتم.

ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم.

_شاید برای همینم جوابی نگرفتین. چون سوال نپرسیدین و اون لحظه یا داشتین مسخره می‌کردین یا تحقیر.

نگاهش در خنثی ترین حالت ممکن توی نگاهم چرخ خورد و این یعنی خیلی حرف مفت می زنی جواب سوالم بده گورت گم کن.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_هفت




شروع به برش ماهی کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.

_طبیعتا باید همینجوری باشه. معمولا پدر و مادرا توی این داستان حساس میشن.

برش ماهی برداشتم و نگاهم کامل به انوش دادم.

_ولی خب انگار حساسیت و علاقه شما به یاشار باعث شده این حساسیت بیشتر بشه و افراطی به نظر برسه.

کمی چنگال توی هوا تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم.

_ولی من درکتون می کنم‌.

برش توی دهنم گذاشتم و با آرامش تمام شروع به جوویدنش کردم.

انوش هم لبخندی زد و برش گوشی توی دهنش گذاشت.

+منظورم به جمله آخرت بود.

منتظر نگاهش کردم و با اینکه دقیقا می دونستم داره در مورد کدوم بخش ماجرا حرف می‌زنه ولی ترجیح دادم خودش بیانش کنه.

برش دیگه ای از گوشت جدا کرد و در حینی که توی دهنش می‌گذاشت نگاهم کرد.

+اینکه بخش مهم زندگی یاشار شدی.

ابرویی بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.

_نشدم؟
+من اینطوری فکر نمی‌کنم.

لبخندم عمق گرفت و سری تکون دادم.

_پس اینجا چیکار می کنین؟!

حرکت آرواره های فک اش رو به سکون رفت و با نگاهی تیز و فکی منقبض شده نگاهم کرد.

قصد نداشتم ولش کنم برای همینم منم مثل خودش محکم و قاطی نگاهش کردم.

_اگه فکر می کنین من توی زندگی یاشار نقشی ندارم یا حداقل نقش مهمی ندارم پس چرا تهدید!

چنگال توی دستش فشرده شد و این یعنی همونجایی که باید، گیرش انداختم.
نگاهم دوباره به نگاهش دادم‌

_نقطه اشتراک من و شما متاسفانه یا خوشبختانه یاشاره. اگه از نظرتون من برای یاشار اونقدر مهم نیستم که شما و منافعتون به خطر بیافتین پس چرا روز در میون منو می کشین یک جایی و ریز و درشت بارم می کنین و با چندتا تهدید احمقانه و بی فکر سعی می‌کنین فراریم بدین؟

باز هم سکوت نصیبم شد و من هیچ از این سکوت راضی نبودم.

_فکر می کنین اینکه اینجا جلوی من بشینید و منو با خواهرم تهدید کنین اتفاقی میافته! به نظر من که این اصلا در شان شما نیست.

+پناه تند نرو.

صدای بردیا توی گوشم پیچید و من بی توجه به تذکرش نگاه تیز شده ام حواله انوش کردم.

_من به زور وارد زندگی کسی نشدم. پسر شما هم بچه نبوده که فکر نشده انتخاب کنه. به طور کلی هم شخصیت بی آزار و آرومی دارم ولی یک اما داره.

نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و شاید اشتباه می کردم ولی برق تحسین توی نگاهش میشد خوند.

_شخصیت آرومی دارم اما تا وقتی که کسی پا روی دمم نذاره.

+پناه زبونت کنترل کن دختر.

این بار نیاز بود که دعوت به آرامشم کرده بود.

_من و شما که قرار نیست پا روی دم همدیگه بذاریم، قراره؟

انوش با مکث لبخندی زد و با رها کردن چنگال توی بشقاب و صدایی که تولید کرد نگاه اطرافیان به سمتمون کشید.

+من کسی که بخواد منافعم به خطر بندازه رو تهدید نمی کنم دخترجون.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_شش




با لبخند سری تکون داد و به گارسون اشاره زد و نگاهش توی نگاهم چرخوند.

+همینطوره درست میگی.

انوش به شدت مرد زرنگ و سیاست مداری بود و این پذیرش قطعا حرفی پشتش بود.

با اومدن گارسون سفارش هارو داد و کمی جلو اومد. دست هاشو توی هم قفل کرد و نگاهش توی نگاهم چرخ خورد.

+منم نسبت به رده بالایی ضعیف ترم و هر آن ممکنه له بشم. اصلا قانون طبیعت همینه.

شونه ای بالا انداخت و به صندلی تکیه زد و نگاهش داخل رستوران چرخوند.

+نیاز بقاس. دنیایی تصور کن که گربه ها موش هارو نخورن. چی میشه؟

در سکوت نگاهش کردم که لبخندش جمع شد.

+دنیا پر میشه از موش های کثیفی که بقیه رو آزار میدن.

باز هم سکوت کردم و به صدای خش خشی که توی گوشم می پیچید که حاصل وول وول کردن نیاز و بردیا بود گوش دادم.

+نمی خوای حرفی بزنی؟

لبخندی زدم و سری تکون دادم.

_دارم از تجربه هاتون استفاده می کنم.

انوش هم به تبع لبخندی زد و سر تکون داد.

+از همون روز اولی که دیدمت فهمیدم دختر زرنگی هستی.
_احتمالا برای همینم از روز اول ازم خوشتون نیومده.

انوش تک خنده ای کرد و ابرویی بالا انداخت.

+خیلی خودت دسته بالا گرفتی دخترجون‌.
+بزن به چاک بابا. مرتیکه نچسب هیز، چه زر زری هم می کنه.

با واکنش نیاز و پیچیدن صداش توی گوشم لبخندی زدم که انوش فکر کرد واکنشم به حرف اون بوده که لبخندش کم کم جمع شد و کمی اخم هاش در هم رفت.

با اومدن غذا نگاهم از انوش گرفتم و به گارسون که مشغول چیدن ظرف ها روی میز بود دادم و با اتمام کارش تشکری کردم که رفت.

نگاهم روی میز پر رنگ و لعاب مقابلم چرخید و روی ماهی کبابی شده توی بشقابم نشست و لبخندی زدم و به میز اشاره زدم.

_بفرمایید سرد میشه.

انوش تیز نگاهش ازم گرفت و به میز دوخت و اونم انگار ماهی طلایی شده توی بشقابم چشمش گرفته بود که نگاهش به سختی ازش گرفت.

_گفتین خودم کنار بکشم...

چنگال داخل ظرف سالاد چرخوندم و نگاهم به نگاه بالا اومده انوش دادم‌ و با آرامش برگ کاهو داخل دهنم گذاشتم.

_از زندگی یاشار!

باز هم در سکوت نگاهم کرد که چنگال پایین آوردم و توی بشقاب گذاشتم و با دستمال دور لبم تمیز کردم‌.

_اینکه یک پدر...

پوزخندی زدم و مکثی کردم تا قشنگ کنایه داخل حرفم متوجه بشه‌.

_یک پدر! نگران زندگی پسرش باشه و روی آدم هایی که باهاش ارتباط دارن حساس باشه.

نگاهم تیز توی نگاهش چرخوندم‌.

_اونم کسی که پسرش عاشقش شده و شده مهم ترین بخش زندگی اش.

انوش پوزخندی زد و زیتونی توی دهنش گذاشت.

+اینجوری فکر می کنی؟


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_پنج




در سکوت نگاهش کردم. با اومدن گارسون و دادن منو این سکوت طولانی تر شد.

نگاهم روی منو چرخید و سعی می کردم اینطوری کمی به خودم مسلط بشم.

+خودت کنار بکش.

نگاهم از بالای منو به انوش دوختم که ادامه داد.

+خودت از زندگی یاشار بیرون بکش.

منو رو پایین آوردم و به سمتش گرفتم.

_من ماهی می خورم، شما هم انتخاب کنین.

انوش لبخند پر تمسخری زد و منو رو گرفت و نگاهش اما هنوز روی من بود.

+به نفع خودت و خانوادته. این آخرین توصیه من به توعه.

ابروهام به هم نزدیک شد و انوش نگاهش داخل منو چرخ داد.

_می‌دونین چی برام عجیبه.

نگاهش از داخل منو بالا آورد و از بالای اون خیره ام شد.

+چی؟
_اینکه خودت توی جایگاهی می بینی که آدمارو تهدید کنی و براشون خط و نشون بکشی.

لبخندی زد و منو رو روی میز گذاشت.

+من برگ می خورم.

در سکوت نگاهم توی نگاهش چرخوندم که لبخندش عمق گرفت.

+قدرت، قدرت به آدما اجازه میده که هرکار می خوان بکنن.

ابرویی بالا انداختم و به مسخره سری تکون دادم.

_فکر نمی کنی قدرت یک چیز بی ثباته و ممکنه چند لحظه دیگه یکی اونو ازت بگیره.
+مثلا تو!

در سکوت نگاهش کردم. این مرد چیزی می دونست؟!

چرا یه جوری حرف می‌زد که انگار از چیزی خبر داشت و با این نوع حرف زدن قصد داشت بهم هشدار بده.

سری تکون دادم.

_یک آدم قوی تر.
+استراتژی متفاوتی دارم با قوی تر ها.

گارسون اومد و با گرفتن سفارش ها رفت و من باز نگاهم به انوش دادم.

_خوشحال میشم استراتژی تو بدونم.
+ضعیف هارو له کن و به قوی تر ها چنگ بزن و ازشون بالا برو.

خندیدم و سری تکون دادم.

_بیراه نیست ولی باگ داره.
+باگش چیه؟
_اینکه اون قوی تر هم استراتژی اش مثل استراتژی خودت باشه‌ یا ضعیف ها همدلی یاد بگیرن.

کمی به نشانه تفکر نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.

+درسته ولی خب میشه باگش گرفت.
_چجوری؟
+ضعیف هارو قبل اینکه همدلی یاد بگیرن له کرد.

چقدر این مرد نفرت انگیز بود!

+از زیر پای قوی تر ها هم فرار کرد.

لبخندی زدم.

_پس به عبارتی شما هم ضعیفی منتها توی رده خودت.

کمی خودم جلو کشیدم و لبخندی زدم.

_و هر آن ممکنه له بشین.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_چهار




سرم از داخل گوشی بالا نیاوردم. تا زمانی که حضور انوش کنارم حس نکردم سر بلند نکردم.

نگاهم بالا اومد و روی انوش که حالا مقابلم بود، چرخید.

با لبخند محوی ابرویی بالا انداختم و از جا بلند شدم. با این‌که ازش حالم بهم می‌خورد ولی دلم می‌خواست جوری وانمود کنم که حس کنه هیچ اتفاقی نیافتاده.

_سلام.

آروم سری تکون داد و نگاهم روی تیپ اسپرت و جالبی که زده بود چرخید و لبخندم عمق گرفت.

مردک خودنما.
بابای یاشار بود و تمام استایل هاش از اون سرزنده تر بود.

+علیک سلام پناه جان، خوشحال شدم دوباره دیدمت.

لبخندی زدم و به صندلی اشاره زدم.

_منم.

با نشستن روی صندلی ها نگاهمون روی هم چرخ خورد و انوش لبخندی زد‌

+راستی سلام منو رسوندی؟

سوالی نگاهش کردم.

_به؟
+خواهرت، پرتو بود اسمش دیگه.

+بی همه چیز.

این صدای نیاز بود و چفت شدن دندون هام مانع این شد که منم فحشی حواله مرتیکه هیز کثافت مقابلم کنم.

ناخن هامو توی کف دستم فشار دادم و سعی کردم عصبانیت از چهره ام بیرون کنم.

لبخند مصنوعی زدم.

_اره اتفاقا، اونم به شما و خوانده شریفتون سلام رسوند. از وقتی از خواهرتون براش گفتم همش به فکرشه و جویای احوالش هست.

کوچیک ترین تغیری توی چهره اش رخ نداد و برعکس اینکه توقع داشتم اعصابش خورد بشه، لبخندی زد.

+هر سری بیشتر به این پی می‌برم که سر پر بادی داری.

سری تکون دادم.

_فضای اطرافم می‌طلبه.
+افرین خیلی خوبه که خودت سازش میدی، اینطوری کمتر آسیب می‌بینی.

سری به تایید تکون دادم و خودم کمی جلو کشیدم و دستامو توی هم قفل کردم.

_خب به نظرم بهتر تهدید کردن بذارین کنار و به جای حرف های تو خالی بریم سر اصل مطلب، مگه این‌که‌ وقت منو و خودتون گرفته باشین برای همین حرفا.

انوش هم مثل من سری تکون داد و جلوتر اومد و دست توی هم قفل کرد.

+تو فکر می‌کنی تهدیدام تو خالیه.

شونه ای بالا انداختم.

_خب حالا چرا اصلا باید تهدید بشم؟
+چون پاتو بیشتر از گلیمت دراز کردی.

ابرویی بالا انداختم.

_من؟
+تو
_چیکار کردم مگه؟
+خودت می‌دونی.

خب در واقع خودم می‌دونستم پامو بیشتر از گلیمم دراز کردم ولی نمی‌دونستم برای کدوم یکیش صدام کرده بود تهدیدم کنه.

_متوجه نمیشم.
+میشی.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_سه




حاضر و آماده جلوی آینه ایستاده بودم و نگاه کلی به خودم انداختم.

محل قرار با بردیا و انوش هماهنگ کرده بودیم و حالا من با اینکه استرس داشتم ولی می خواستم برم و ببینم با چی طرفم.

باید می رفتم اول دفتر بردیا. چون قرار بود یک سری زلم زیمبو بهم آویزون کنه.

با رسیدن آژانس از خونه بیرون زدم و به سمت دفتر بردیا راه افتادم.

با رسیدن به دفتر سریع خودم به اتاق بردیا رسوندم و نگاهم روی پسر جوونی که توی اتاقش بود، چرخید.

_سلام‌.

هردو جوابم دادن و بردیا به صندلی اشاره زد.

+یک دوربین روی کیفت کار گذاشته میشه و تو باید اونو یک جوری تنظیم کنی که تصویر و صدا برای ما اوکی باشه که از طریق ایرپاد با هم هماهنگ می کنیم.

سری به نشانه تفهیم تکون دادم که پسر شروع به ور رفتن با کیفم کرد و بردیا مقابلم نشست.

+اصلا نگران نباش. چند نفر داخل خود رستوران و چند نفر بیرون مراقبتن.

به نشانه تشکر سری تکون دادم که ادامه داد.

+خودم و کیان و نیاز هم هواتو داریم و همون اطرافیم.

ابروم بالا پرید. نمی دونستم نیازم در جریانه.

_نیاز؟
+آره.
_نگفت میاد.
+والا من خیر ندیده از دهنم پرید اونم پاشو کرد تو یک کفش که یا میاد یا کنسله.

لبخندی زدم که بردیا اخمی کرد.

+خیلی لجبازه.
_ناراحتی؟
+خیر.
_افرین.

با اتمام کار پسر و توصیه های بردیا و البته گرفتن آژانس به سمت رستوران راه افتادم. البته که این قضیه آژانس هم پیشنهاد بردیا بود.

در واقع آژانس هم یکی از آدمای خودش بود و اینجوری معتقد بود امنیت بیشتری دارم.

با رسیدن به رستوران که خودمم دفعه اول بود که اومده بودم نگاهم روی تابلوش چرخید و بسم الله گویان واردش شدم.

+هنوز نیومده.

صدای بردیا توی گوشم بود و داشت آمار داخل رستوران می داد.

حس اون مامور مخفی داشتم که مامور های پشتیبانی همه با لباس شخصی دورشن و هواشو دارن و قراره یک محموله بزرگ مواد مخدر کشف و ضبط کنه.

با ورودم به رستوران نگاهم داخلش چرخید و روی میزی که بردیا قبلا گفته بود رفتم و نشستم.

+خوبه قشنگ تو دیدمی.
_میگم وسط حرف اون تو گوشم حرف نزنی سه شه‌.
+نه حواسم هست.
_خوبه‌.

گوشیم در آوردم و مثلا خودم با گوشیم سر گرم کردم. البته که به خاطر اون جی پی اس یاشار مجبور بودم گوشی قدیمی مو بیارم.

+پناه.

با شنیدن صدای نیاز لبخندی زدم.

_هوم.
+زر اضافی زد تعارف نکنیا برن دهن مهنش پر خون کن، خودم میام کمک.
+شما لازم نیست نصیحتش کنی.

با شنیدن صدای محو بردیا لبخندی زدم.

+اومد پناه، حواست باشه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_دو




کمی فکر کردم و دست از کار کشیدم.

_نه.

با حس حضور کسی به عقب چرخیدم و با دیدن یاشار لبخند مصنوعی زدم.

_تو چرا اومدی؟
+دیر کردی.

قرص به سمتش گرفتم. بردیا انگار فهمیده بود یاشار اومده پیشم که سکوت مطلق کرده بود.

_دنبال قرص بودم برای سرت.

قرص گرفت و با آب سر کشید و من به سمت قهوه ساز چرخیدم.

_حالا باز زنگت میزنم حرف می زنیم فعلا پیش یاشارم.
+اوکی خدافظ.

بردیا تماس قطع کرد و من مجبور بودم ادامه بدم.

_باشه مراقب باش فعلا.

با قطع تماس قهوه رو داخل فنجون ها ریختم و به سمت یاشار چرخیدم.

_نیاز سلام رسوند.

یاشار که قرص خورده بود توی کمد گذاشت و لیوان آب کشید و سر جاش گذاشت.

+سلامت باشه.

به همراه سینی قهوه ها از آشپزخونه خارج شدیم و به سمت اتاق رفتیم.

+شیفت بودی دیشب؟
_اره.
+چرا نموندی استراحت کنی.

والا اومدم برات منشی جور کنم و آمار باباتو بدم ولی خب فعلا منصرف شدم.

_دیشب عمل نبود خوابیدم، دیگه خوابم نمیومد گفتم بیام بیرون. دیروز خیلی عصبی بودی دلم خواست ببینمت.

اره جون عمم!

+خوب کردی منم نیاز داشتم ببینمت.

لبخندی زدم و نگاهم توی اتاق چرخید.

_فهمید من چیزی گفتم؟

کمی نگاهم کرد و انگار براش جا افتاد داستان چیه که سری تکون داد.

+نه فکر نکنم.
_خوبه.
+چطور؟
_دوست ندارم از جانب من باشه.
+نه نگران نباش.

نگران که هستم مخصوصا با حرف های انوش ولی اوکی.

خب انوش برای یاشار بپا گذاشته یعنی یاشار برای انوش نگذاشته؟
می خواستم بدونم دیدار امشب من و انوش به گوش یاشار میرسه یا نه.

البته که می‌تونستم بعدا یک چیزی سر هم کنم مخصوصا که انوش تهدیدم کرده بود ولی در کل اگه نمی‌فهمید بهتر بود.

کمی دیگه هم موندم. تازه بعد از خوردن قهوه ام یادم اومد که من قهوه خورده بودم توی خونه و هر آن ممکنه از افت فشار و تاکیکاردی غش کنم.

با خروجم از دفتر به سمت خونه رفتم تا کمی استراحت کنم و توی مسیر با بردیا هم حرف زدم. هم در مورد سمانه که دوباره اسمش گفته بود و یادم اومده بود گفتم و هم در مورد قرارم با انوش و بردیا قرار شد پیگیری کنه و مکان من تعیین کنم.

بعد دو تا قهوه قطعا نمی‌تونستم بخوابم که. خودم با دیدن فیلم سرگرم کردم تا لحظه موعود برسه و برم توی دهن شیر.

خدا باید خودش امشب ختم به خیر می‌کرد.



*تاکیکاردی: افزایش ضربان قلب.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_یک




یاشار پوزخندی زد و سری تکون داد.

+همیشه از اینکه انوش خیلی زود آمار کارامو در می‌آورد شاکی بودم و به همه هم شک داشتم ولی این آشغال به حدی محترم بود که فکرشم نمی کردم زیر خواب انوش باشه.

لب زیر دندون کشیدم، نگاهم ازش گرفتم و به میز دوختم.

+چقدر از این دختره مطمئنی؟

سوالی نگاهش کردم.

_کدوم؟
+همین رفیقت که قراره به عنوان منشی بیاد دیگه
_اها. دختر خوبیه.
+وضع مالی اش چطوره؟

خب الان من چی می‌گفتم؟ اسم طرف یادم نبود دیگه چه برسه این چیزا.

_راستش خیلی صمیمی نیستیم ولی فکر میکنم وضع معمولی دارن. چطور؟
+میخوام خودش به پول نفروشه.

سری تکون دادم.

_نه دختر چشم و دل سیریه. جدا از اون با خانواده و آبرو داره.
+خوبه.

از جا بلند شدم و به سمت در رفتم که نگاهش دنبالم اومد.

+کجا؟
_قهوه نمی خواستی مگه؟
+نمی خواد بشین.

سری تکون دادم.

_تعارف که نداریم، غریبه هم نیستم. الان درست می کنم فقط چیز دیگه ای نمی خوای؟
+نه سرم درد می کنه یک قهوه بخورم، نیاز دارم بهش.

سری تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم.

مشغول درست کردن قهوه شدم و در همون حین پیامی به بردیا دادم که هم ارسال شد گوشیم زنگ خورد و نگاهم روی اسم بردیا چرخید.

خب گاگول من اگه می تونستم حرف بزنم خودم زنگت می زدم، لابد یک دلیلی داشته پیام دادم بهت.

تماس وصل کردم و توی کمد مخصوص داروها دنبال قرص استامینوفن گشتم‌.

+سلام. اوکی شد؟
_بله اوکی شد.
+عالیه.

نگاهم بیرون چرخید تا از نبود کسی توی سالن خیالم راحت بشه.

_اره باهاش هماهنگ کن بیاد فردا.
+حتما چی گفتی حالا‌؟

قرص از بین باقی قرص ها بیرون کشیدم و توی بشقابی گذاشتم‌

_یک سوال ازت بپرسم؟
+بپرس.
_فکر می کنی چرا پیام دادم.

کمی فکر کرد و من توی این فاصله لیوان از یخچال پر آب کردم.

+نمی تونی حرف بزنی؟
_افرین.

بردیا خندید و من لیوان توی بشقاب گذاشتم.

+اوکی تنها شدی زنگم بزن.
_اوکی.
+فقط یک سوال بپرسم با بله و نه جواب بده.
_بپرس.
+در مورد انوش باهاش حرف زدی.

قهوه آماده بود و من دوتا فنجون داخل سینی گذاشتم.

_نه.
+می خوای حرف بزنی؟


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد




سپنتا با چشم های از حدقه بیرون زده به سمت من چرخید.

+مگه من نوکرتم؟

یاشار در سکوت نگاهش کرد که سپنتا پشت چشمی براش چرخوند و اومد کنار من روی مبل نشست‌.

+نوکرت اون عمه وزه ته.

با یادآوری عمه یاشار لب روی هم فشردم تا نخندم و سرم پایین انداختم.

+پاشو برو انبار نشستی اینجا چیکار.
+بذار دو دیقه استراحت کنم.

یاشار متاسف از داشتن همچین رفیق زبون نفهمی اومد و مقابلمون روی مبل نشست.

+چیکار می کردی مثلا که بخوای استراحت کنی؟
+منشی پیدا می کردم.

یاشار نگاهش اول روی من و بعد یاشار چرخید.

+مثل منشی پیدا کردن قبلی ات؟
+دیگه این سری امین و معتمد خودت منشی معرفی کرده.

دیگه انقدر داشت روی این موضوع مانور می‌داد که دیگه داشتم می‌ترسیدم.

نگاه یاشار روی من نشست که لبخندی زدم.

+کی؟
_دوستمه، چند وقت پیش گفت دنبال کاره. نمی‌دونم پیدا کرد یا نه.
+زنگش بزن ببین اگه بیکاره بیاد.

یک لحظه خجالت کشیدم از خودم. این مرد انقدر به من اعتماد داشت که همون لحظه فهمید که من منشی معرفی کردم بدون پرس و جو گفت بیاد.

_باشه هماهنگ می‌کنم.

یاشار سری تکون داد و نگاهش به سپنتا داد و در سکوت نگاهش کرد.

+الان یعنی برم؟
+اگه دوست داری.
+خب دوست ندارم.
+پاشو برو سپنتا، این نخعی بی پدر و مادر زنگ زد پاشو برو.

سپنتا با فحش زیر لبی به جد و آباد نخعی از جا بلند شد و به سمت در رفت‌.

+دوتا قهوه هم بیار.

سپنتا برگشت تا باز چیزی بگه بهش اشاره زدم.

_برو تو من میارم.

سپنتا که انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد چشمکی زد و بوسی فرستاد که چشمام گرد شد، قبل این‌که‌ یاشار بخواد به سمتش خیز برداره رفت و درو بست‌.

نگاهم روی صورت یاشار چرخید و لبخندی زدم.
این که داستان منشی حل شده بود خیلی خوب بود. حالا موضوع بعدی که باید بهش می پرداختم انوش و دعوتش بود.

+خوبی؟
_خوبم تو چی؟

سری تکون داد.

+نه خیلی.
_چرا؟

دستس توی موهاش کشید و به مبل تکیه زد.

+قضیه هدایت خیلی بهمم ریخت. من تمام تلاشم کردم پای انوش از شرکت ببرم و اون یک قدم از من جلوتر بود و به همه چیز دسترسی داشت.

یاشار تازه از وجود اون فیلم و عکسا بی‌خبر بود و فکر می کرد تمام کار انوش به وجود هدایت و نهایتا نخعی خلاصه میشه.

_از داستان مطمئن بودی حالا؟ عذاب وجدان اینو دارم که شاید اشتباه کردم.

20 last posts shown.