پـنـاهگــاهِ طــوفـــان


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Adult


شیطان در گوشم زمزمه کرد:
آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری...
امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم:
"من خود طوفانم"
به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے

کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Adult
Statistics
Posts filter




Forward from: آرام
- از قدیم گفتن بیوه میوه است ! بعد چهل شوهرت جل و پلاستو جمع کن برگرد دهاتتون!


بغضم می گیرد، بچه شیر خوارم را از من جدا کرده بودند، دو روز نبوده که زایمان کرده بودم و حالا عذرم را می خواستند.

- بچمو بدید خانوم تاج همین حالا میرم به خدا پشت سرمم نگاه نمی کنم.


به پهنای صورتم اشک می ریزم به بخت بدم، پستان هایم درد می کرد، شیر سر سینه ام مانده بود و به من حتی فرصت نداده بودند به جگر گوشه بی پدرم شیر بدهم.

- مگه اینکه به خواب ببینی یادگار جگر گوشه جوون مرگم رو بدم دستت ببری...


یادگار جگر گوشه او، پاره تن من بود.

- من مادرشم ، این مسلمونیه ؟ به من اجازه ندادید حتی بهش شیر بدم...

پسرک معصوم من را به عروسش پیشکشش کرده بود به دختر برادرش که بچه اش نمی شد ، اخ از بخت بد من‌!

- از حالا به بعد نیستی! راهتو بکش برو دختر جون از نمد ما برای تو کلاهی نیست! اگه فکر کردی خودتو به نوه ام آویزون می کنی میذارم بمونی بشی اینه دقم خیال خام کردی! تا دنیا دنیاست تو قاتل جگر گوشه منی ...

جای بخیه هایم تیر می کشید ، خونریزیم بند نمی آمد ولی هیچ دردی به پای درد قلبم و جفای که این زن به من کرده بود نمی رسید.

- حلال نمی کنم، شکایتتون رو به همون مرتضی می برم که نور چشمش بودم ، عزیزش بودم ..

هق می زنم و او تیمور را صدا می کند:

- تیمور بیا این اکله رو بنداز بیرون...

- تا بچمو نگیرم هیچ جا نمی رم‌..

صدای گریه اش را می شنیدم ، طفلکم شیر خشک را قبول نمی کرد ، بی پدر بود می خواستند بی مادر هم باشد.

- مامان تاج ساکت نمی شه ! شیرخشک نمیخوره..

آن زن بی انصاف عزیزک من را بغل گرفته بود ، عزیزک من را صاحب شده بود می خواست مادرش باشد.

- بچمو بهم بده! بذار بهش شیر بدم هلاک شد...

خانوم تاج باز تیمور رو صدا می زند.

- بیا این لکاته رو بنداز بیرون!

https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk
https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk
https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk

می دوم سمت پاره تنم ولی تیمور من را از پشت می گیرد.

- توروخدا بچم هلاک شد ، حداقل بذارید بهش شیر بدم..


تقلا می کنم ولی تیمور دوتای من هیکل دارد، منی که نازک تر از گل نشنیده بودم از شوهرم زیر دست و پای نوچه خانه دشنام می شنیدم و کشان کشان روی زمین کشیده می شدم...


در باز می‌شود ، ماشین برادرشوهرم داخل می‌شود. دست تیمور از تن من سست می‌شود از این مرد حساب می برد، مرد انصاف سپه سالار ها بود گویی از آنها نبود.

- تیمور کفن داداشم خشک نشده ناموسشو رو خاک ها می کشی؟ بدم قلم کنم دستتو ؟ یا بدم رب و بعتو بیارن جلو چشمت

- روم سیاه اقا خانوم تاج گفت....

دست می اندازد زیر بازوی من ، پیشانی ام خونی است از جیبش دستمال در می آورد و‌خون پیشانی من را پاک می کند:

- اون بگه تو دوزار مردونگی نداری؟ برو فعلا جلو چشم نپلک نامسلمون... زنداداش میزونی؟ ببرمت مریض خونه؟

- من هیچی نمی‌خوام فقط تورو به اون مکه ای که رفتی بچمو بهم برگردون حاجی! تو از جنس اینا نیستی تو انصاف داری.

شرمندگی را می بینم ته نگاهش.


- من شرمندم زنداداش من از وصیت برادر مرحومم نمی تونم بگذرم!

- وصیت کرده بچمو از من بگیرین؟

- وصیت کرده من برای پاره تنش پدری کنم ! بمون بالا سر بچت زن داداش ، زنم شو مادری کن براش ‌....

https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk
https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk
https://t.me/+iOMKAUZi-AUyNTRk


Forward from: آرام
امیروالا بهزادی… 
مردی با غیرت و جذابیت که در صف اول هیئت عزاداری همیشه می‌ایستاد. اما وقتی گذشتِ خانواده‌اش را فهمید، وقتی دید که چگونه به آن‌ها ظلم کرده‌اند، دلش آتش گرفت. هیچ‌چیز نمی‌توانست خشم او را خاموش کند، جز انتقام. 

او تصمیم گرفت از کسانی که باعث همه‌ی دردها و رنج‌های خانواده‌اش شده بودند، تلافی کند. چشمش به دختر یکی از آن مردان افتاد. دختر بی‌خبر از همه‌چیز که هیچ ربطی به ظلمی که به خانواده‌اش شده نداشت، حالا هدف انتقام او شده بود. 

امیروالا از تمام مرام و غیرتش فاصله گرفت. فقط یک هدف داشت: اذیت کردن دختر آن مرد. هر قدمی که برداشت، پر از نفرت و خشم بود. 

اما روزی که خانه خالی شد و صدای ملچ‌ملوچ شیر خوردن بچه در سکوت فضای خانه پیچید، احساسی عجیب در دلش به پا خواست. تنش داغ شد، قلبش از شدت فشار شروع به تپیدن کرد. چیزی در درونش شکست، و حالا او نمی‌دانست که آیا این انتقام هنوز هم هدفش است یا احساسات جدیدی که در دلش بیدار شده‌اند. 

داستانی هیجان‌انگیز از مردی که در دام انتقام افتاده بود و نمی‌دانست که این راه او را به کجا می‌برد.

https://t.me/+K_fQ5K3epLY5MmY8
https://instagram.com/novel_anaaram
https://t.me/addlist/y2Vx1tdYBxxlMTNk
https://t.me/+K_fQ5K3epLY5MmY8

- من بچه‌ام رو می‌خوام. 

با صدایی لرزون گفتم و نگاهش کردم. نگاهش از عصبانیت می‌سوخت. بازوم رو محکم گرفت و گفت: 
- تو با این حال و روزت اینجا چه غلطی می‌کنی؟! 

چیزی نگفتم، فقط سرم رو پایین انداختم. از وقتی که فهمیده بود چه شده، یه لحظه هم دست از سرم برنداشته بود. با کف دستش محکم به دیوار زد و گفت: 
- زن برادرم تو کماست، بچه‌ش شیر می‌خواد. بهش شیر بده، منم یه سقف بالا سرت می‌ذارم. 

به سختی گفتم: «باشه.» و اون لحظه، وقتی بوسه‌اش روی پیشونیم نشست...


Forward from: آرام
- بخاطر این دختره‌ی کثافت من از سفرم جا موندم داداش

صدای جیغ خواهرش پناه بود...
از اتومبیلش پیاده میشود و با گام های بلند سمت او و دخترکی که چندماهی میشد به لطف آقاجانش در خانه پشت باغ عمارت صاحب الونکی شده و برایشان کار میکردند می رود.

قبل از آنکه پناه در صورت رها چنگ بی اندازد مچ دستش را میگیرد و با اخم میپرسد

- چی شده؟

با‌گفته اش پناه به هق هق می افتد

- امروز پرواز داشتم داداش..نرسیدم بهش... بابای دزد و معتاد این لگنشو جلوی در خونه پارک کرده بود ، هر چی بهش گفتم بره به باباش بگه بیاد برداره ماشینشو نرفت ...به دروغ گفت خونه نیست و کلید ماشینشم با خودش برده ، ولی باباش خونه بوده ، داشته نعشه میشده...

سر بامداد سوی رها میچرخد

چشمان دخترک از اشک پر بود ...

دروغ نگفته بود
پدرش با دوستانش دورهمی راه انداخته بود
اگر سراغش میرفت
معلوم نبود چه بر سرش بیاورد

زیر چشمش هنوز هم بابت کتک های هفته گذشته کبود بود ...

- حالا میدونی جالب چیه داداش؟
مامان شیرین اومده بهم میگه من این آشغالو ببرم که کنکور زبان بده ...گفتم نمیبرمش بهش پول داده تاکسی بگیره

نگاه بامداد روی قد و قواره دخترک بالا و پایین میشود

مانتوی کهنه‌ای که به تنش زار میزد را پوشیده بود و کارت ورود به جلسه اش را به همراه یک مداد در دست داشت ...

چند اسکناس هم تکه‌پاره شده و پایین پاهایش افتاده بود

- کنکور داری؟

از سوالش دخترک بغض کرده سر به تایید تکان میدهد

- برو سوار شو میرسونمت ..

با حرفش پناه شوکه نگاهش میکند و بامداد دور از چشم دخترکی که از ذوق کم مانده بود گریه اش بگیرد می گوید

- نترس دارم براش ، نگران سفرتم نباش ، میفرستمت به موقع برسی...

از پناه فاصله میگیرد و خطاب به رها تشر میزند

- راه بیفت ، عجله دارم

با حرف مرد قدم هایش را تند میکند

سوار اتومبیل او که میشود

مضطرب انگشتان یخ زده اش را درهم می پیچد

امروز کنکور زبان داشت ...

پدرش اجازه درس خواندن نمیداد ، اگر خودش را میکشت هم برای ازمون نمی اوردش ، خود پولی هم نداشت که پای تاکسی دهد .

از خانه که دور میشوند
با صدایی گرفته خطاب به مرد می گوید

- به روح مامانم من نمیخواستم پناه از پروازش جا بمونه...

پوزخندی روی لبهایش می نشیند :

- اشکالی نداره

چند دقیقه بعد

ماشین در کناره جاده ای خاکی ...
دور از شهر که هیچ آدمیزادی در آنجا پیدا نمیشد متوقف می‌شود


- پیاده شو ...

رها شوکه به دور و اطراف نگاه میکند و بامداد است که می گوید

- محل ازمونت یکم جلوتره ، راه خرابه با ماشین نمیشه رفت .

ساده بود
جدای از آن به این مرد اعتماد داشت


آنقدر که حرفش را باور کرده بود

تشکر میکند
از ماشین پیاده میشود و بامداد است که حین دنده عقب گرفتن و دور شدن از آنجا زیر لب احمقی نثار دخترک بیچاره میکند

* * *

شب بود و حالا ساعتها از زمانی که دخترک را در خارج شهر گذاشته و خود به مطبش آمده بود میگذشت ..

حالا هم کارش تمام شده و داشت به خانه برمی گشت

در را باز میکند و وارد عمارت میشود

هر چه جلوتر می رود

سر و صداهای که از پشت باغ می آمد بیشتر بالا می رود

چه خبر بود در آن خانه؟

اخم درهم میکشد و از اولین پله را که بالا می رود نگاهش به مادرش شیرین که بالای پله ها نشسته و چشانش خیس از اشک بود می افتد.

پیش پای او می نشیند و نگران میپرسد

- چی شده مامان؟
چرا داری گریه میکنی؟

شیرین است که بغض کرده جواب میدهد

- چی بگم مادر ، دلم داره مثل شیر و سرکه میجوشه

گیج شده سوال میکند

-  چرا چیشده؟

- رها ...

زهرخندی میزند و قبل از آنکه چیزی بگوید شیرین ادامه میدهد

- از ساعتی که رفته کنکور بده هنوز نیومده خونه ...هیچکس نمیدونه کجاس ...

رنگ از رخش میپرد...
چه میگفت مادرش؟

هنوز نیامده بود؟

میشد مگر؟

نگران شده بود ...

از جا بلند میشود
بی توجه به شیرینی که میپرسد کجا میری سوی در خانه می رود که همان لحظه است که در باز میشود

که چشمش به دخترکی می افتد که با بردنش به خارج از شهر و تنها گذاشتنش خواسته بود تنبیهش کند .

لبهایش تکان میخورد ، میخواهد چیزی بگوید که او سر بالا میگیرد ..

از دیدن چشمان دخترک پیش رویش ضربه سخت و محکمی روی قفسه سینه اش فرود می آید و بهت زده و ناباور میخکوب آن دو گوی طوسی رنگ خیس از اشک میشود

چشمانش ...

چشمانش زیادی قشنگ بودند

چطور تا به حال به آنها دقت نکرده بود؟

- بخاطر امروز ممنون بامداد خان ، هیچ وقت فراموشش نمیکنم ..

با صدای لرز کرده از بغضی می گوید ، نگاه خیسش را از مردی که دلش ، قلبش.. در یک نگاه برای آن تیله های طوسی رنگ رفته بود میگیرد و به چشم همزدنی از کنارش میگذرد...

https://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRk
https://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRk
https://t.me/+MxWb98IWRD0yZjRk


Forward from: آرام
پسره پلیسه، نصفه شب میره دختره رو دسبند بزنه که از دستش فرار نکنه خانواده مذهبیش مچشونو میگیرن🤣🤣🤣


فوگان
#پارت_۷۲

نگاهی به تن دراز به دراز افتاده‌اش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.


-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟

هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.

-بو می‌کشی که کی نزدیکت شده!؟

-اونو که سگ می‌کشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننه‌ت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.

لعنتی، انگار واقعا شامه‌ی سگ داشت.

-خب نگفتی، چی‌میخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.


مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟


بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.

خواستم لنگِ دیگرش را به میله‌ی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقه‌ام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.

-آخخخخ....

-مرتیکه‌ی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، می‌خوای منو دستبند بزنی؟!

به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینه‌ام نشست.

انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.

دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.


هیچ جوره در کتم نمی‌رفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.

سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.

لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.

ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.

بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم می‌دارید بعدم می‌خوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.


سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمی‌توانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد می‌زد.

-نه که تو از خدات بود بری، خوبه می‌دونم جایی واسه رفتن نداشتی.

زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.

-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.


کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.

-هیععع یاخدا!

مادرم...وای...

در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافه‌ی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع می‌کردم؟!

-بابا! کی اومدی!؟

پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.



پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه  و لجباز تشریف دارن

https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_چهار




دست بالا آورد و دو تا از انگشتاشو تکونی داد.

+یک یاشار از عماد کینه به دل داشته و به اسم تو اون بهونه ای که می خواسته براش فراهم شده و با عماد تسویه حساب کرده.

یکی از انگشتاش خوابید و انگشت دیگه اش تکون داد.

+دو یاشار با اینکه چیزی بینتون نبوده ولی به تو حس داشته و وقتی فهمیده به کسی که علاقه داشته آسیب وارد شده از کوره در رفته و رفته سراغ عماد.

سری به تایید تکون دادم که امیرعلی لبخندی زدی و تیک وار عینکش با انگشتش عقب فرستاد.

+حالا تو فکر میکنی کدومه؟

کمی فکر کردم. خب اون موقع بین من و یاشار چیز خاصی نبود و تصمیم گیری و تشخیص این مورد کار سختی بود ولی خب یاشار اگه می خواست با عماد تسویه حساب کنه موقعیت های دیگه ای هم داشت.

_احتمالا دومی.

امیرعلی سری تکون داد و باز عینکش عقب فرستاد‌.

+خب بهتره جدا جدا بهش بپردازیم بعدا در مورد اینکه من فکر می کنم کدوم مورده حرف می زنیم. اگه یاشار به خاطر مشکلات قبلی که داشته با عماد تسویه حساب کرده اونم به بهانه تو، یعنی یاشار ذاتا آدم سودجو و فرصت طلبیه.

ابروم بالا پرید و با دقت خیره امیرعلی شدم. حرفاش برام جذاب شده بود و دلم می خواست تفسیر امیرعلی از رفتار یاشار بدونم.

+اگه هم که به خاطر دختری که ازش خوشش اومده این کار کرده یعنی یاشار هیچ کنترلی روی خشمش و احساسش نداره و یه جورایی این سری ادما خطرناکن.

انگار امیرعلی امروز کمر بسته بود به نابودی یاشار و از هر راهی می رفت می‌رسید به نرمال نبودن و خطرناک بودنش.

+حالا می خوای بدونی من چه فکری می‌کنم در موردش.
_هوم. چه فکری؟
+جفتش. یاشار هم نسبت به دختری که ازش خوشش اومده حس مالکیت داشته و از اینکه آسیب دیده دیوونه شده، هم موضوعات قبلی و فشاری کاری که داشته باعث شده کمی از حسابش رو با عماد تسویه کنه.

نگاهم با مکث از نگاهش گرفتم و به میز دوختم.

+خب!

با گذشت زمان و بلند شدن صدای امیرعلی نگاه بالا آوردم و نگاهش کردم که سری تکون داد.

_خب!
+خب نظر تو چیه؟
_نمی دونم، من قفلم اصلا قراره به کجا برسیم از این جا!
+به یک آدم مضر.

لبخند کجی زدم و سری تکون دادم.

+اینکه یک آدم توی رابطه نتونه خشمش کنترل کنه و به خاطرش آسیب بزنه به ديگران، مضره.

حس می کردم این ماجرا برای امیرعلی شخصی شده و داره نظر و احساس شخصی شو قاطی مسائل می کنه.

_به نظرم هرکسی ممکنه برای لحظه ای از کوره در بره و کاری بکنه که درست نیست، هنوزم معتقدم با این موضوع نمیشه به کسی برچسب مضر بودن زد‌.

امیرعلی سری تکون داد و عینکش به عقب هول داد که باعث لبخندم شد.

از جا بلند شد و به سمتم اومد و روی مبل مقابلم نشست.

+افرین درسته. هرکسی ممکنه برای لحظه ای از کوره در بره و اون کاری که نباید بکنه و یا حرفی که نباید بزنه حتی بارها برای خودمون هم پیش اومده.

سری تکون دادم که به مبل تکیه زد.

+خب می خوام بدونم تو بعد اون داستان توی یاشار پشیمونی دیدی؟

نه گفت اگه می‌تونسته می کشتش.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_سه




می دونستم. من اصلا نمی تونستم خودم عقب بکشم و این بازی نیمه رها کنم.

_می دونم.
+پس بهتره تمام تلاشت بکنی که اول از همه تحت هر شرایطی به خودت آسیبی وارد نشه و دوم هرچه سریع تر تمومش کنی.
_حتی از تموم شدنش هم می ترسم.

کمی در سکوت نگاهم کرد.

+چرا؟
_پایان بازی هرچی باشه منو آزار میده و این باعث میشه من از پایانش بترسم.

عینکش که روی میز بود برداشت و بی توجه به من و حرفم بازش کرد. مشغول تمیز کردن شیشه اش شد.

_با شمام جناب.
+می‌شنوم.
_دست شما درد نکنه واقعا ولی من اومدم راه حل بگیرم.

عینکش زد و از پشت شیشه هاش خیره ام شد.

+راه حلش کندن از مردیه که برات مضره.
_یاشار آدم مضری نیست.

ابروش بالا پرید و احساس کردم پوزخندی زد.

+نیست؟
_نه یاشار برای یک رابطه عاطفی شریک خوبیه و توی این مدت چیزی نبوده که منو از این رابطه زده کنه.
+شاید تعریفمون از مضر فرق داره.

کمی در سکوت نگاهش کردم تا جواب منطقی بدم و از روی حس و اون عصبانیتی که به خاطر اتفاقات اخیر توی وجودم خونه کرده بود جوابش ندم.

_تعریفت از مضر چیه؟
+یادته یاشار چه بلایی سر عماد آورده بود؟

کمی گیج نگاهش کردم و با یادآوری اون عکس که یاشار از عماد نشونم داده بود و باعث اون حمله عصبیم شده بود، سری تکون دادم.

+خوبه. به نظرت اون حرکت کار یک آدم نرماله؟

اخم هام در هم رفت و به مبل تکیه زدم.

_آدما رو نمیشه با یک کارشون قضاوت کرد.
+یک کارشون؟
_اره، بعد کاری که عماد کرده بود کار کمی نبود و نیاز به جواب در خوری داشت.

ابروی امیرعلی این بار با شدت بیشتر بالا پرید. با قفل کردن دستاش داخل هم به جلو متمایل شد و لبخند محوی زد.

+خب چندتا مورد باید برات بگم ولی قبل از هرچیزی باید بین خودمون یک مسئله ای رو حل کنیم.
_چی؟
+اینکه من دشمن یاشار نیستم و تو هم وکیل مدافعش نیستی که بخوای سریع جبهه بگیری و بدون اینکه به حرفم فکر کنی واکنش بدی.

کمی از اون حالت تهاجمی عقب نشینی کردم و به مبل تکیه زدم.

+حله؟

منتظر نگاهم می کرد که سری به تایید تکون دادم.

_اره.
+خوبه حالا که قراره جفتمون منطقی به یاشار نگاه کنیم پس قبل هر چیزی اول فکر کن و ببین حرفم چقدر درسته و چقدر نه، بعد جوابم بده باشه.

دوباره سری تکون دادم و مودب و آروم سر جام نشستم.

_باشه.
+افرین. خب برگردیم سر داستان عماد و یاشار. بین تو و یاشار اون موقع چیزی بود؟
_نه.
+پس در واقع یاشار برای دختری که هیچ ارتباطی باهاش نداشته شریکش تا سر حد مرگ می زنه.

در سکوت فقط نگاهش می‌کردم. انگار امیرعلی هم مکثی کرد تا واکنش منو ببینه و سکوتم مورد تاییدش بود که باز ادامه داد.

+پس دو تا احتمال داره.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_دو




شونه ای بالا انداختم.

_والا خطر داره یا نداره که من الان وسط ماجرام، اگه خطری هم هست باید بپذیرم.

سری به تاسف تکون داد و قاشق داخل بشقاب گذاشت و عقب کشید.

+دستت درد نکنه.
_نوش جونت.
+به پای دست پخت من که نمی رسه ولی در حد خودت خوب بود.

با چشمای گرد شده نگاهش کردم و به جلو متمایل شدم.

_در حد خودم! حد من چقدره اون وقت؟

بهم برخورده بود. اونم خیلی زیاد.

امیرعلی با لبخند محوی نگاهم می کرد و من منتظر جواب تیز نگاهش می کردم.

-حد من چقدره؟

باز هم سکوت و اون لبخند مسخره اش داشت اعصابم خورد می‌کرد.

_با تو ام ها!

امیرعلی به مبل تکیه زد. پا روی پا انداخت و دست به سینه خیره ام شد. منم که دیدم مرتیکه مریض داره از وضعیت لذت می‌بره چشمامو توی حدقه چرخوندم و نگاه ازش گرفتم.

+یک منشی بهش معرفی کن.

سوالی نگاهش کردم که کمی خودش جلو کشید و شروع به جمع کردن میز کرد.

+به یاشار یک منشی معرفی کن که بشناسی و بتونه برات خبر بیاره و ببره.

فکر خوبی بود‌. اینجوری خیلی بهتر می تونستیم سر از کارهای شرکت در بیاریم.

+این کار دوتا خوبی داره برات.
_چی؟
+یک به یاشار و کار هاش تسلط نسبی پیدا می کنی، دو مطمئن میشی که انوش نمی‌تونه باز منشی بخره.

سری به تایید تکون دادم و منم توی جمع کردن میز کمکش کردم.

_فکر خیلی خوبیه. حتما به پسرا میگم ولی پیدا کردن یک آدم مطمئن و کاربلد خیلی سخته.

حالا همه ظرف ها به یک سمت میز منتقل شده بود و میز نسبتا مرتب شده بود.

+دیگه این هنر تو و رفیقاته ولی اگه بتونین اجرایی اش کنین خیلی کمکتون می کنه و شاید زودتر بتونی از این ماجرا خودت بیرون بکشی.

سری تکون دادم و کلافه به مبل تکیه دادم.

_خودمم خیلی دلم می خواد سریع تموم شه و خلاص شم. انگار تو برزخم امیرعلی. نمی دونم چی درسته چه غلط، چیکار باید بکنم چیکار نکنم. همش خودم تو دو راهی می‌بینم و به هر سمتی میرم بخشی از من از خودم شاکی میشه.

امیرعلی در سکوت بهم گوش می داد و من نگاه ازش گرفتم و خیره پنجره شدم.

_با یاشار نمی‌تونم ارتباط درستی بگیرم چون خطا میره. با بردیا و کیان نمی‌تونم ارتباط درستی بگیرم چون هدفشون زمین زدن یاشاره. سبک زندگیم عوض شده‌. برنامه هام و روتینم عوض شده‌. دغدغه هام و هدفام همه تغییر کردن و من نمی‌تونم این تغییر برتابم.

نگاهم به امیرعلی دادم و لبخند محوی زدم.

_دلم می خواد افسار زندگیم دستم بگیرم ولی نمیشه، هی از دستم کنده میشه و به اون سمتی که وضعیت فعلی جریان داره حرکت می‌کنه.

سری تکون داد و بلند شد. به سمت میزش رفت و پشت میزش نشست.

+تو خواه ناخواه توی این وضعیت قرار گرفتی و باید تا تهش بری.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_یک




قابلمه روی شعله کم گذاشتم و به سمتش چرخیدم.

_دوتا قاشق کوچیک هم واسه ترشی و شوری بردار.

بی حرف دوتا قاشق چای خوری هم برداشت و به سمت اتاقش رفت.

قابلمه روی گاز بود و من بیکار، برای همین بیرون اومدم و نگاهم روی منشی که در حال مرتب کردن میز و جمع کردن کیفش بود چرخید.

نگاهش به سمتم چرخید و باز خندید. بیا شدم دلقک دربار، هرکی از راه می‌رسه تا ریختم می‌بینه نیشش باز میشه.

کیفش از روی میز برداشت و با برداشتن گوشی از پشت میز کنار اومد و به سمتم اومد.

+یکی از مراجعه کننده ها باقلوا آورده برای دکتر، گذاشتم داخل یخچال فرصت نشد بخورن اگه چایی خوردین اونم ببر کنارش عزیزم.

سری تکون دادم و لبخندی زدم.

_باشه مرسی.
+کاری نداری؟
_چرا یک لحظه صبر کن.

چرخیدم و در یخچال باز کردم و جعبه باقلوا رو برداشتم و باز به سمتش چرخیدم و در جعبه رو باز کردم.

_بردار خودتم.

خندید و باقلوای برداشت.

+ایشالله شیرینی عروسی تون!

چشمکی زد و رفت. من مات موندم روی اونی که از در مطب هم بیرون رفت و درو پشت سرش بست.

+نسوزونی ته دیگشو!

با صدای امیرعلی جعبه به دست نگاهم بهش دادم که از اتاق اومد بیرون و نگاهش روی جعبه چرخید.

+چیه این؟
_معلوم نیست؟ موزه موز!

شکلکی در آورد که درجا چشم گشاد کردم. این امروز یک چیزیش بود.

باقلوایی برداشت و توی دهنش گذاشت.

+منظورم اینه تو اوردی؟
_مگه من پول یامفت دارم بدم برای تو باقلوا بخرم، همینجوری دارم خدا تومن پول تراپی میدم باز همونم واست ماکارونی گرم می کنم.

بی حرف خندید. جعبه رو ازم گرفت و توی یخچال‌ گذاشت. با برداشتن قابلمه از کنارم گذشت.

+بیا بسه گرم شد.
_گشنته ها!
+آره از صبح هیچی نخوردم.
_خوش به حالت من آخرین چیزی که خوردم شیرموز بوده اونم ساعت ۴ صبح.

قابلمه رو روی میز گذاشت و به مبل مقابلش اشاره زد.

+چرا چهار صبح حالا؟
_میگن بعد دزدی می‌چسبه اخه!

مقابلش نشستم و انگار خب حرفم جدی نگرفت که لبخندی زدم و امیرعلی مشغول کشیدن غذا شد.

_دیشب گاوصندوق انوش خالی کردیم‌.

دست امیرعلی توی هوا موند و نگاهش توی چشمام نشست.

+چیکار کردین؟

قاشق و چنگالم برداشتم و به غذا اشاره زدم.

_شروع کن میگم برات.

حین غذا خوردن خلاصه وار داستان گفتم، با خالی شدن بشقابم عقب کشیدم و به مبل تکیه زدم. امیرعلی بشقاب دیگه ای برای خودش کشید و این باعث لبخندم شد.

+اصلا کارت درست نبوده.
_دزدی یا برگردوندن اموال دزدی؟!
+جفتش.
_چرا؟
+چون خطر داره.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد




با باز شدن در نگاهم به سمت زن و مردی که از اتاق خارج شدن چرخید.

زن و مرد با تشکری از منشی رفتند و نگاه منشی به سمت من چرخید.

+بفرمایید خانم صدر.

با تکون سری از جا بلند شدم و با برداشتن سبد وارد اتاق امیرعلی شدم. نگاه امیرعلی در لحظه روی سبد داخل دستم مات شد و بی هوا بلند زد زیر خنده.

مرتیکه دو قطبی! در اتاق بستم و جلو رفتم، امیرعلی هنوز هم می‌خندید.

_کوفت!

آروم گفتم ولی خب شک نداشتم شنید که خنده اش اوج گرفت.

سبد روی زمین گذاشتم و روی مبل نشستم. به امیرعلی که هنوز نیشش باز بود خیره شدم.

این عوضی وقتی می‌خندید چه خوشگل می شد. دفعه اول بود اینجوری می‌خندید و کاش اصلا همیشه می‌خندید!

واقعا فتبارک الله احسن الخالقین!

کمی که خنده اش آروم تر شد و فروکش کرد، پوکر چشمام توی حدقه چرخوندم.

_تموم شد؟

سری به تایید تکون داد.

_خدارو صد هزار مرتبه شکر. من پول میدم میام تراپی اونی که تراپی میشه تویی‌.

با لبخند از جا بلند شد و اومد مقابلم روی مبل نشست.

+چطوری؟
_علیک سلام.

در سکوت و با همون لبخند نگاهم کرد. اگه می دونستم یک سبد صورتی اونم پلاستیکی درجه دو می‌تونه انقدر تو روحیه اش تاثیر داشته باشه حتما ازش دریغ نمی‌کردم.

_خوبم، یعنی نه خوب خوب ولی بازم تا حدودی از خودم راضیم.

نیم نگاهی به سبد انداخت.

+ایشالله منم ازت راضی باشم.
_یعنی هرجور باشه از قورمه سبزی تو بهتره.

کمی لبخندش جمع شد و نگاهش توی صورتم چرخید.

+واقعا خوب نبود؟

خوب نبود؟ محشر بود. چشمام بازم تو حدقه چرخوندم و خم شدم، در سبد باز کردم و قابلمه رو روی میز گذاشتم.

_بخوام از حق نگذرم با اینکه هیچ دوست ندارم ازت تعریف کنم باید بگم غذات برعکس خودت واقعا عالی بود.

لبخندش باز هم رنگ گرفت و انگار غذا از خودش مهم تر بود.

_بشقاب و اینارو نیاوردما دیگه دیدم تو جهزیه ات اینجا تکمیله.

سری تکون داد و از جا بلند شد.

+بیا کمک.
_گرمش کنم غذا رو؟
+اگه سرده اره دیگه.

حدودا یک ساعتی می شد غذا رو از روی گاز برداشته بودم و قطعا سرد بود. قابلمه به دست بلند شدم و پشت امیرعلی راه افتادم.

در اتاق باز کرد و عقب ایستاد تا اول من برم بیرون. با همون قابلمه از جلوی منشی رد شدم و لبخندی بهش زدم که خندید.

+خانم شما برین دیگه.
+چشم.

امیرعلی وارد آشپزخونه شد و اول از همه سینی برداشت و از هرچیزی دوتا داخلش گذاشت.

1k 0 10 11 45

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_نه




روغن داخل تابه ریختم و منتظر شدم سرخ بشه و همینجوری باهاش هم خونی می کردم.

+تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من
+آن زمانی که تو را سایه پروانه نبود

+هی دختره! کامل بگو برام ببینم چی به چیه؟

سیب زمینی ها رو داخل تابه ریختم و زیرش کمی کمتر کردم و سراغ قارچ ها رفتم.

+من جدا از تو نبودم بخدا در همه عمر
+قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود

_وایستا الان میام می شینم میگم برات.

+کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
+به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
+به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
+به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود

قارچ هارو شستم و دوباره پشت میز نشستم و با جزئیات و دقیق اتفاقات دیشب و رسوندن چک و سفته هارو براش گفتم و در همون حین هم آشپزی می کردم.

+من برم یک دوش بگیرم خیلی کسلم.
_نری بخوابی باز.
+نه دیگه خوابم پرید.
_برو.

پرتو از آشپزخونه بیرون رفت و من دم کنی روی در قابلمه کشیدم و روی قابلمه گذاشتم.

+پناه!
_هوم.
+کجا می خوای بری؟

به سمتش چرخیدم که توی ورودی فقط سرش دیده می‌شد و باقی اش پشت دیوار بود.

_گفتم که پیش دوستم.
+میشه منم بیام پیش دوستت؟

در سکوت نگاهش کردم که اخمی کرد.

+اوکی.

بی حرف رفت که خندیدم و سری تکون دادم. کجا ببرمش آخه؟ پیش امیرعلی!

تا غذا دم بکشه رفتم بالا و مشغول آماده شدن شدم. دلم می خواست امروز لباس شادتری بپوشم، برای همین رفتم سراغ همون مانتو سبزابی که اون انوش هیز باعث شده بود بهش حس خوبی نداشته باشم.

چیزی که از امیرعلی فهمیده بودم، نگاه صاف و صادقش بود. هیچ وقت نسبت به نگاهش حس بدی نگرفته بودم و این باعث می‌شد کنارش به جای اینکه منقبض بشینم و توی خودم جمع بشم، راحت در مورد دل مشغولی هام بگم.

اون مانتو و با یک شلوار نیم بگ ذغال سنگی تیره و شال ست مانتو پوشیدم. با آرایش مختصری اومدم پایین و قابلمه و ظرف سالاد و ترشی و این جور چیزا رو هم برداشتم و از خونه زدم بیرون.

سر راه دوغ هم خریدم و با رسیدن به مطب با سبد مسافرتی ام به سمت آسانسور راه افتادم.

اینکه توی اون ساختمون که اکثرا مطب پزشک بود یک نفر با سبد پیک نیک صورتی تردد کنه آنچنان نرمال نبود و خب همین رو می‌شد دلیل خیره شدن دیگران بهم دونست.

عین همین ماجرا توی شرکت یاشار برام پیش اومده بود و این نشون می داد من کلا آدم بی ابروییم.

جا و مکان و پرستیژ محیط برام یک شوخیه و من بازم کار خودم می کنم.

بعدشم اینجا واقعا تقصیر خود امیرعلی بود. پیشنهاد خودش بود و من کاره ای نبودم.

با پیاده شدن از آسانسور وارد مطب شدم و نگاه منشی اول روی خودم و بعد روی سبد چرخید.

_سلام دکتر هست؟

نگاه گیج و ماتش از سبد گرفت و بهم دوخت.

+بله منتها مراجعه کننده دارن.

سری تکون دادم و روی صندلی نشستم سبد کنار پام گذاشتم.

کاش زودتر کارش تموم کنه. آخه غذام یخ می شد.

935 0 12 7 50

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_هشت




پرتو مقابلم روی صندلی نشست و سیب زمینی نگینی شده ای برداشت.

+ایشالله که دوستت دختره‌!

لبخندی زدم.

_ایشالله.

+عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود
+تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود

+چه خبر؟
_از؟
+پنج به علاوه یک.

لبخندی زدم و با دقت سیب زمینی ها رو نگینی خورد کردم.

+نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت
+سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود

_خبر که زیاده ولی جذاب نیست.
+جذاباشو بگو خب.

+من و جام می و دل نقش تو در باده ناب
+خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود

سیب زمینی هارو داخل بشقاب ریختم و پیاز روی تخته گذاشتم تا خورد کنم.

_گاوصندوق انوش خالی کردن.

+کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
+بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود
+بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود

ابروهای پرتو بالا پرید و با چشم های درشت نگاهم کرد.

+کی؟
_یاشار.
+چرا؟

+تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من
+آن زمانی که تو را سایه پروانه نبود

خیلی زود اشک هام راه گرفت و برای کمتر کردن سوزش چشم هام نگاهم از پیاز گرفتم و به پرتو دادم.

+من جدا از تو نبودم بخدا در همه عمر
+قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود

_توش چک و سفته داشت اونارو می خواست.
+با این شرایط انوش و یاشار خودشون هم دارن واسه همدیگه زیر و رو می کشن.

سری به تایید تکون دادم.

+کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
+بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود
+بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود

_اره یک رابطه اجباری و زوری پیش می برن.
+پس جنگ در راهه.

+عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود
+تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود

سری به تایید تکون دادم.

_اره الان اومد دفتر یاشار.

پرتو سیب زمینی دیگه ای برداشت و خورد.
+مگه اونجا بودی!
_اره رفتم مطمئن شم مدارک به دست یاشار رسیده.

+نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت
+سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود

پرتو سوالی نگاهم کرد که باعث خنده ام شد.
_دیشب وقتی رفیقای سپنتا گاوصندوق انوش زدن، کیان و بردیا باز کیف از اونا زدن.

+من و جام می و دل نقش تو در باده ناب
+خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود

پرتو مات نگاهم کرد که با خنده از جا بلند شدم و به سمت تابه رفتم.

+کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
+به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
+به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود

+چه خر تو خریه این داستان.

904 0 16 4 46

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_هفت




سری تکون داد که لبخند کمرنگی زدم. با برداشتن کیفم و خداحافظی از اتاق بیرون اومدم و برعکس همیشه یاشار این بار پشت سرم نیومده بود تا دم در و احتمال زیاد این نیومدن مربوط به حضور انوش توی شرکت بود.

نگاهم روی انوش چرخید. نمی دونستم یاشار این موضوع به روش می آورد یا نه ولی خب اینو می‌دونستم که بین من و انوش اونی که حرفش خریدار داشت من بودم.

+سلام.

انوش با دیدنم پوزخندی زد و پا روی پا انداخت. لحنش پر تمسخر بود و چیزی که عجیب بود آرامشش بود، اونم وقتی که دیشب گاوصندوقش خالی کرده بودن.

یعنی هنوز نفهمیده بود! شک داشتم.

_سلام.
+مشتاق دیدار خانم صدر.

لبخند پر تمسخری زدم و سری تکون دادم. سرم سمت هدایت چرخوندم.

_خداحافظ عزیزم.

نیم نگاهی به انوش انداختم.

_خدانگهدار جناب موحد.
+بازم بیا این سمتا.
_حتما.

از شرکت بیرون زدم و وارد آسانسور شدم. منتظر موندم که در بسته بشه.

این مرد توی زندگی چی داشت؟
پسرش دشمن خونی اش بود و خودش بر علیه پسرش مدرک جمع می‌کرد.

سال ها زنی که دوست داشت و آزار داده بود، زندگی به کام خودش و فرشته جون زهر کرده بود.

چیزی به اسم خانواده نداشت و حتی پولی که در می‌آورد بوی خون می‌داد و در نتیجه وجدان هم نداشت.

این مرد چی داشت؟ هیچی.

از دفتر که بیرون زدم مستقیم به سمت خونه رفتم. ساعت حوالی ۱۱ بود و باید می‌رفتم خونه ماکارانی بار می‌گذاشتم.

وقتی توی کتابفروشی نشسته بودم امیرعلی زنگ زد و قرار امروز یادآوری کرده بود. گفته بود که با ناهار برم و به قولی که دفعه قبل دادم عمل کنم.

با اینکه گفتم نیستم و نمی‌تونم غذای درست و حسابی درست کنم و باشه برای یک روز دیگه، گفته بود یک غذای کم دردسر تر درست کنم و امروز یا با غذا برم و یا نرم.

نیاز داشتم باهاش حرف بزنم و ترجیح می‌دادم شده با املت ولی برم.

با رسیدن به خونه سریع وارد آشپزخونه شدم و مشغول درست کردن سس ماکارونی شدم و قبل از هرکاری آهنگی پلی کردم.

+سلام.

نگاهم به سمت پرتو که با قیافه پف کرده ای تو ورودی آشپزخونه ایستاده بود چرخید.

_علیک سلام خواب بودی.
+هوم.

سری به تاسف تکون دادم و به سمت سینک چرخیدم.

_به خرس گفتی زکی.
+چی درست می کنی؟
_ماکارونی.
+بوی قیمه میاد که.
_مامان قیمه گذاشته.
+سلف سرویس باشه.

با لبخند به سمت میز رفتم.

_نه درست می کنم ببرم با خودم.
+واسه یاشار؟

سری به نفی تکون دادم و صدای آهنگ بلند تر کردم.

+پس کی؟
_دوستم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_شش




چشمای یاشار ریز شد و من هر لحظه نگران بودم که لو برم و بفهمه کاسه ای زیر نیم کاسمه.

+کدوم آقا؟

آب گلومو قورت دادم.

_یک بار تو دفتر دیدمش یک بارم جلو خونه ات.

ادای تفکر در آوردم و لب روی هم فشردم.

_فامیلشم گفتا! از این مرد های مودب و با شخصیت بود.

یاشار دقیق و منتظر نگاهم می‌کرد و من هنوز هم داشتم زور می‌زدم فامیلی که تو ذهنمه رو یادم بیاد.

_خلعتی یا خاشه ای؟ خ داشت.
+نخعی؟

سرم تند تکون دادم.

_اره همین نخعی.

حالا دیگه قیافه یاشار بیشتر شبیه خون آشام ها بود تا آدم های جنتلمن و با شخصیت.

چشماش قرمز شده بود و شک نداشتم هر آن ممکن بود که به سمت هدایت یا نخعی حمله ور بشه.

در زده شد و آروم باز شد. حالا نگاه جفتمون خیره هدایت بود.

+شرمنده منتها آقای موحد اومدن عجله دارن که ببیننتون.

نگاهم به سمت یاشار که با خشم خیره هدایت بود، چرخید.

آروم دستش فشردم تا به خودش مسلط بشه و با نگاهش تیکه پاره اش نکنه.

+چند دقیقه دیگه بفرستش داخل.
+آخه عجله دارن.
+کری گفتم چند دقیقه دیگه بفرستش داخل

فریادش به وضوح باعث ترس هدایت شد و سریع از اتاق بیرون رفت.

حالا دیگه منم می ترسیدم.
می‌ترسیدم به روی انوش بیاره و بفهمه که دروغ گفتم‌.

قلبم تند می‌زد و در جا از نقشه احمقانه ام پشیمون شدم.

دستش گرفتم و وادارش کردم نگاهم کنه.

_یاشار!

نگاهش که توی نگاهم نشست روی پنجه پا بلند شدم و به آغوش کشیدمش.

این مرد با تمام اشتباهاتش قربانی بود و تمام وجود من براش نگران بود.

_آروم باش عزیزم. چیزی نشده که.

دستش با مکث دور کمرم نشست.
_اگه چیزی هم هست نباید به روشون بیاری که. فایده نداره.

به وضوح داشتم بهش خط می دادم. کاش می‌فهمید و استفاده می‌کرد و سه بازی در نمی‌آورد.

+خوبم.

خودم عقب کشیدم و نگاهم دقیق توی صورت در همش چرخید.

_مطمئن؟

آروم سری تکون داد که لبخند محوی زدم و عقب رفتم و کتابی که برای فرشته جون گرفته بودم به سمتش گرفتم.

_این برای فرشته جونه.

نگاهش روی کتاب چرخید.

+مرسی.
_قربونت. من برم کم کم یکی دو جا دیگه کار دارم، شب شیفتم.

1.5k 0 13 13 59

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_پنج




سری به تایید تکون دادم و ابرویی بالا انداختم.

_اره منم به هدایت همینو گفتم‌.

نگاهش توی نگاهم چرخ خورد و لبخند محوی زد.

الان که صحبت از هدایت بود بدم نمیومد بحث به اون سمت بکشونم.

با اینکه هنوز از واکنش یاشار و نتیجه کارم، هم می ترسیدم و هم شک داشتم اصلا اون نتیجه مطلوب بده ولی باید امتحانش می‌کردم.

_راستی الان که بحثش شد هدایت مجرده؟

یاشار با مکث سری به نفی تکون داد.
+نه متأهله فکر می‌کنم یک دونه بچه هم داره.

ابرویی بالا انداختم و کمی اخمام در هم رفت

+چطور؟
_هیچی.

شدت اخمام در هم رفت و خیره میز شدم‌.

+پناه!

داشتم از دو چیز استفاده می‌کردم. یکی اینکه یاشار ساده از کنار این تغییر حالتم نمی‌گذشت و ته توی ماجرارو در می‌آورد. دو اینکه قطعا همونطور که من انوش شناخته بودم یاشار هم شناخته بود.

_جان!
+چیزی شده؟
_نه مهم نیست.

یاشار از جا بلند شد و اومد کنارم نشست. من سعی ‌کردم این حالت در هم بودن حفظ کنم.

می‌خواستم دروغ بگم و کاش لو نمی‌رفتم.

چونه ام گرفت و صورتم به سمت خودش چرخوند.

+بگو.
_اخه چیز گفتنی نیست شاید من اشتباه مي کنم.
+در مورد چی؟

وقتش بود.

_راستش یکی دو بار با انوش بیرون دیدمش.

چشمای یاشار به آنی طوفانی شد.

_البته به نظرم قرار کاری بود بیشتر. آخه یک بار که تو ماشین بودن حرف می زدن هدایت با همین لباسا بود، یک بارم انوش تو ماشین بود هدایت یک پوشه بهش داد همین.

صدای سایش دندون های یاشار باعث شد بفهمم کارم به نحو احسنت انجام دادم.

یجوری بهش رسونده بودم که قضیه رو همون کاری جلوه بده و یاشار هم بفهمه هدایت سرش تو آخور انوشه.

_فکر بد نکن یاشار تو کار شما این چیزا عادیه، نیست؟ لابد باید پرونده ای چیزی بهش می رسونده.

می دونی بخوام صادق باشم سر و ته حرفام هم خونی نداشت و شانس آوردم که یاشار در جا عصبی شد وگرنه می‌گفت اگه فکر می‌کنی قرار کاری بوده چرا پس متاهل بودن هدایت بهمت ریخت.

ولی خب من باید توجه اش جلب می کردم بالاخره یا نه.
البته که این فکر الان پیش یاشار هست که من چیزای دیگه ای هم دیدم که نگفتم و این بوده که تاهل هدایت اعصابم بهم ریخته.

یاشار از جا بلند شد و شاید اگه الان نمی‌گفتم دیگه هیچوقت فرصتش پیش نمیومد که بگم.

_یاشار!

نگاه طوفانی اش به سمتم چرخید که از جا بلند شدم.

_خوبی عزیزم؟
+کلی بالا پایین کردم که مثلا حرومزاده از آب در نیاد.

مقابلش ایستادم و دستی یه یقه اش کشیدم.

_دورت بگردم شاید واقعا قرار کاری بوده آخه اون روزم با اون آقاهه بود.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_چهار




ایده ام خیلی جذاب نبود و احتمالا به قیمت آسیب به خودم تموم می شد، تازه اونقدرا هم دلیل منطقی واسه کولی بازی نبود.

هدایت وارد آشپزخونه شد و نگاه من توی دفتر چرخید‌. دنبال یک بهونه یک گاف درست و حسابی بودم که بتونم این زنیکه مارمولک از اینجا بیرون بندازم.

از دیشب چیزی توی سرم چرخ می‌خورد ولی نمی دونستم قابل اجراست یا نه.

کمی هم از سنگینی اش و عکس العمل یاشار می ترسیدم.

+بفرما عزیزم.

نگاهم به هدایت دادم. انقدر مغزم درگیر بود که حتی یادم رفت پلن یک اجرا کنم.

لبخند کمرنگی زدم و استکان آب جوش و به همراه بشقاب زیرش از دستش گرفتم.

_ممنونم.

آروم به سمت اتاق یاشار رفتم.

+عزیزم!

جلوی در رسیده بودم و با شنیدن صدای هدایت به سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم.

+گفتن کسی داخل نره.

با لبخند سری تکون دادم.

_گفتن کسی داخل نره دیگه؟
+بله.
_من کسی نیستم.

در سکوت نگاهم کرد که درو باز کردم و آروم سرم داخل بردم. نگاه یاشار به سمتم چرخید.

لبخندی زدم و دستی تکون دادم.

_دتی!

با دیدن لبخند یاشار مطمئن شدم بسته به دستش رسیده وگرنه با داستان دیشب و موندن دستش تو پوست گردو امکان نداشت الان بشه با یک من عسل خوردش.

+بیا داخل.

کامل وارد شدم و در بستم. به سمتش رفتم که از جا بلند شد و از پشت میزش بیرون اومد.

استکان روی میز گذاشتم که به آنی توی بغلش کشیده شدم و چشمام گرد شد.

همین طور که توی بغلش بودم نگاهم روی پاکت های پاره شده روی میز چرخید. لبخندم عمق گرفت و دستام دورش حلقه شد.

بابت اینکه تونسته بودم این نگرانی ازش بگیرم به شدت احساس خوشحالی می کردم و از خودم راضی بودم.

درسته باقی فیلم و عکس هایی که دست بردیا و کیان موند اصلا به نفع یاشار نیست ولی خب بازم رسوندن چک و سفته ها اونم وقتی پای فرشته جون در میون بود کار به شدت درستی بود.

_کجاست هدایت که گفت نیام تو، نمی خوای کسی ببینی ببینه چه استقبال با شکوهی ازم می کنی.

کمی خودم عقب کشیدم و نگاهم توی نگاهش چرخید.

_خوبی؟

آروم سری تکون داد و سر جلو آورد. کوتاه و آروم لب هامو بوسید و همین باعث شد توی شوک برم.

جدیدا این کارهاش بیشتر شده بود و حالا که من قصد فاصله گرفتن داشتم اون بیشتر دلم به بازی می گرفت.

با اتمام حال و احوال چرب و نرممون روی مبل نشستم و یاشار مقابلم نشست.

_حالا چرا نمی خواستی کسی ببینی.
+درگیر کارا بودم.
_اها.
+ولی تو کسی نیستی!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_سه


پناه


پام با ریتم خاصی تکون می‌خورد و نگاهم توی کتاب فروشی علیرضا می چرخید.

با ورود علیرضا به کتاب فروشی سریع از جا بلند شدم و به سمتش رفتم‌.

_چی شد؟

مطمئن سری تکون داد
+تمومه خیالت راحت.

نفس راحتی کشیدم و سری تکون دادم.

_مرسی واقعا لطف کردی.
+کاری نکردم. فقط یک چیزی!
_جان.
+مطمئنی همه چی رو به راهه؟

نه همه چیز رو به راه نبود. هیچی رو به راه نبود. هیچی.

_آره فکر کنم رو به راهه.
+خوبه.

کیفم از روی میز برداشتم و روی دوشم انداختم.

_فقط علیرضا خیالم از بابت این پیک راحت باشه؟
+آره همونجور که گفتی ناشناس باهاش قرار گذاشتم و دنبالش رفتم و مطمئن شدم بسته رو رسوند.

با اینکه با وجود هدایت خیالم راحت نبود سری تکون دادم و دوباره تشکر کردم. بعد از خداحافظی از کتابفروشی بیرون زدم و سوار ماشین شدم.

امروز کارهای زیادی برای انجام داشتم و اولینش رسوندن امانتی یاشار بود.

دیشب کلی فکر کرده بودم. بعد از خونه بردیا مستقیم رفتم خونه و اول درست حسابی بسته بندی اش کردم و داخل پاکت شیرینی که از قبل داشتم گذاشتم و بعدم اومدم پیش علیرضا.

از نیما و ارسلان و حسام و باقی پسرهای اکیپ که می‌گذشتم مورد بعدی علیرضا بود که می شد بهش اعتماد کرد، البته که دیگه می دونستم رومو زمین نمی زنه.

پاکت به یاشار رسونده بود و حالا وقت رسیدگی به حساب هدایت بود.

باید هرچه زودتر از اون شرکت می انداختمش بیرون، قبل از اینکه سر یاشار کامل زیر آب کنه.

با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدم و با ورودم با ساختمون شرکت نگاهم توی محیط چرخید.

مورد بعدی هم نخعی بود. باید به هر نحوی شده شر این آدمم از سر یاشار کم می کردم‌.

از آسانسور پیاده شدم و وارد شرکت شدم‌. سری برای هدایت تکون دادم.

خب مسئله این بود که من باید چجوری با این زن موجه و به ظاهر خوب جنگ درست کنم.

_سلام.

هدایت با دیدنم لبخندی زد و از جا بلند شد.

+سلام خوش اومدین.

هووووف خوش اومدین چیه؟ اخم کن پوزت کج کن بهونه بده دستم.

_ممنونم آقای موحد هستن؟
+بله هستن منتها گفتن نه کسی بره داخل نه تماسی وصل کنم.

خب اینم خیلی دلیل درستی نبود که بخوام صدامو ببرم بالا.
لب روی هم فشردم و سری تکون دادم.

_چیزی شده؟
+نه یعنی فکر نکنم.
_کسی داخله؟
+نه.
_خب پس میشه یک لیوان آب جوش برای من بیارین؟

با لبخند سری تکون داد

+حتما.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_دو




سند روی میز گذاشتم. دوباره دقیق چک و سفته هارو ورق زدم.

+از سپنتا به یاشار از سپنتا به یاشار... یاشار صدامو داری؟ یاشار بمرده!
_چک و سفته هاست.

سپنتا قدمی جلو اومد و نگاهش دقیق روی اون ها چرخید.

+کی فرستاده؟

سری به معنی نمی دونم تکون دادم که سپنتا پاکت هارو برداشت و دقیق مشغول وارسی شون شد.

+همشه؟
_اره.
+کار دزد دیشبه.

نگاهی بهش دادم که پاکت ها رو روی میز انداخت.

حالا باز نگاهش جدی شده بود.

_چرا باید این کار بکنه؟
+نمی دونم. فقط می دونم این همه اون چیزی که داخل گاوصندوق بوده نیست‌.

منم مطمئن بودم که توی اون گاوصندوق چیزهای زیادی بود و حالا نمی دونستم که با از دست دادنش خودم نابود کردم یا نه.

سپنتا چرخید و به سمتم اومد. به لپ تاپ اشاره زد.

+پاشو.

بی حرف از جا بلند شدم که روی صندلی نشست و مشغول کار با لپ تاپ شد.

_چی می خوای؟
+کسی که پاکت آورده.

سری تکون دادم که نگاهش از لپ تاپ گرفت و به کاغذ های توی دستم اشاره زد.

+کامله؟
_اره.
+آتیشش بزن.

برای بار نمی دونم چندم دوباره چک کردم و اطمینان از اصلا بودن و کامل بودنشون فندک گرفتم زیرشون و سوختنشون نگاه کردم. با اتمام سوختنش داخل سطل زباله انداختم تا باقی اش اونجا بسوزه.

حس سبکی خاصی داشتم.
به ازای تمام این روزها احساس سبکی داشتم‌‌. درسته اهرم فشار انوش همین چک و سفته ها نبود ولی حداقل دیگه از جانب مامان خیالم راحت شده بود.

+می شناسی اینو؟

کنار سپنتا قرار گرفتم و نگاهم روی پسری که توی حالت تند فیلم وارد شرکت شد و بسته رو به هدایت داد و رفت چرخید.

سپنتا کمی فیلم عقب اورد و استپ کرد.

+اینجارو نگاه.

فیلم پلی شد و این بار با سرعت کمتری. پسر بعد از دادن بسته و خروج از شرکت کمی پشت در ایستاد و انگار می خواست از رسیدن بسته به من مطمئن بشه.

تصویر جلو تر برد و روی چهره پسر زوم کرد و با گوشی عکسی ازش گرفت.

با خروجش از شرکت و همین کار با پلاک موتورش کرد و از جا بلند شد.

_کجا؟
+میرم آمارش در بیارم. اگه دزد خودش نباشه قطعا می شناستش.

سری تکون دادم که سپنتا رفت و من نگاهم داخل سطل زباله چرخید.

روی صندلی نشستم و لبخند محوی زدم. تا حدودی آروم تر شده بودم. انگار تونسته بودم رسالتم انجام بدم و باقی چیزها جزئیات بود.

اینکه دیگه انوش نمی‌تونست به واسطه چک و سفته هایی که از مامان داشت تهدیدش کنه و بترسونتش خودش پیشرفت بزرگی بود.

2k 0 11 3 57

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد_یک




کنارم ایستاد. سیگاری به سمتم گرفت و بین لب هام گذاشت و با فندک اونو روشن کرد.

+فقط باید بفهمیم کی آمار داده. بینمون نفوذی هست و قبل از هر حرکتی باید اونو پیدا کرد.
_پیداش کن.
+پیداش می کنم.

با گذشت زمان کوتاهی و به نیمه رسیدن سیگارم سپنتا ازم فاصله گرفت. صدای خش خش نشون می داد داره روی میزم فضولی می کنه.

+از کی تا حالا شیرینی فروشیا شیرینی اینجوری بسته بندی می کنن؟!

کام عمیقی از سیگار گرفتم و دودش بیرون فوت کردم.

صدای سر و صدا بیشتر می‌شد و کام های من عمیق تر‌.

+یاشار!

بی توجه بهش آخرین کام گرفتم و دستم داخل جیبم فرو بردم.

+این هرچی هست شیرینی نیست.

به سمتش چرخیدم و به بسته مهر و موم شده داخل دستش نگاه کردم.

+ببین این داخل پاکت بود حالا به چسب کاری این کار ندارم، خود پاکت اصلی فقط نمای کارش اونجوری بود وگرنه تمام سطحش دوخت زده شده بود.

به سمتش رفتم و سیگار توی زیر سیگاری فشردم. بسته رو از دستش گرفتم‌ و نگاهم دقیق روش چرخید.

سپنتا کاتری به سمتم گرفت. با کاتر چسب اطراف پاکت باز کردم و درش باز کردم و نگاهم روی پاکت نامه داخلش چرخ خورد.

+اسگلت کردن فکر کنم.

بی حوصله نگاهم به سپنتا دادم که انگار فهمید امروز اصلا زمان مناسبی واسه لوده بازی نیست که بی حرف سری تکون داد.

پاکت نامه رو از داخل پاکت بزرگتر در آوردم.

در نامه کیپ تا کیپ چسب شده بود و انگار میخواست بهم بفهمونه چیز مهمیه.

میز دور زدم و پشت میزم روی صندلی نشستم

+باز کن دیگه.

نگاهم روی سپنتا ثبات گرفت که سوالی نگاهم کرد.

+چیه؟
_برو اونور.

ابرویی بالا انداخت و با مکث و خنده کنان قدمی عقب رفت.

+باشه حالا من شدم نامحرم ولی آخ خدا کنه الان ضایع شی جیگرم خنک شه.

بی توجه بهش چسب پاکت باز کردم.
ممکن بود هرچیزی داخل پاکت باشه. نمی خواستم تا قبل دیدنش این ریسک بکنم و سپنتا در جریانش قرار بگیره.

با باز شدن پاکت نگاهم داخلش چرخید و کاغذ های داخلش بیرون آوردم، توی همون نگاه اول فهمیدم چی ان و ناخودآگاه باعث لبخند زدم.

شروع به ورق زدنشون کردم.
خودشون بودن. همون چیزی که می خواستم و تمام این مدت دنبالش بودم.

سند ازدواج از داخل پاکت بیرون کشیدم.

+میشه مارو هم در جریان قرار بدی شازده!

همش بود. تمام چک و سفته هایی که اون حرومزاده از من و فرشته گرفته بود. تمامش بود و حالا توی دست من بودن.

بابت به دست آوردنشون اونم بعد از گذشت این همه مدت انقدر خوشحال بودم که فعلا دلم نمیخواست بفهمم این پاکت کی فرستاده بود و اصلا چرا فرستاده بود.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هفتاد


یاشار


کلافه و عصبی از بدبیاری های این روزهام سیگار آخر از جعبه بیرون کشیدم، آتیش زدم و کام گرفتم.

تمام نقشه هام نقشه بر آب شده بود و بدتر از همه این بود که نمی دونستم کدوم حرومزاده ای داشت اینجوری زیر پام می‌کشید.

در باز شد و نگاهم تیز روی سپنتا چرخید. اونم خیلی اعصاب درستی نداشت و ماجرای اخیر کلاف کارهاشو بهم پیچیده بود.

_امیدوارم چیز به درد بخوری گیر اورده باشی.

لب روی هم فشرد و سری به تاسف تکون داد و روی مبل نشست.

+هیچی. اصلا نمی‌دونم چی شد و از کجا اومد و کجا رفت.

دستم روی ته ریشم کشیده شد و نگاه ازش گرفتم و به صندلی تکیه زدم.

_گندی که زدی جمع کن سپنتا‌.
+جمع می کنم.
_کی؟ من نمي دونم چی توی اون گاوصندوق کوفتی بوده و اون آدمای احمقت هم اگه راست بگن نگاه نکردن و ما الان نمی‌دونیم چیو سر به آب دادیم.

با به صدا در اومدن در لب روی هم فشردم. امروز پتانسیل موندن توی شرکت نداشتم و باید هرچه زودتر می رفتم خونه وگرنه حتما با یکی سر شاخ می‌شدم.

_بیا تو.

هدایت آروم وارد اتاق شد.

+براتون بسته اومده آقا.
_از کجا؟
+ناشناس بود.

نگاهم روی پاکت داخل دستش چرخ خورد. پاکت های قدیمی بود و روش عکس کیک و شیرینی داشت.

توی این شرایط کدوم خجسته ای نقل و نبات فرستاده بود!

سری تکون دادم که جلوتر اومد و بسته رو روی میز گذاشت.

_چیه؟
+نمی دونم آقا. پسری که آورد گفت به اسم شرکت از کوکی های مخصوص شیرینی فروشی شون سفارش داشتن.

لب روی هم فشردم که بسته رو روی میز گذاشت.

+کاری با من ندارین.
_کسی راه ندی، تلفنم وصل نکنی.
+چشم.
_مرخصی.

با بیرون رفتن هدایت نگاهم کلافه روی بسته کنار دستم نشست و به قصد روشن کردن سیگار دیگه ای دست داخل جعبه بردم، با خالی بودنش مشتی روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم.

+سپردم دوربین های اون منطقه رو چک کنن.

مقابل شیشه ایستادم و نگاهم به ماشین های در حال گذر زیر پام دوختم.

+پیداش می کنم.
_انوش دنبال دزد ما دنبال شاه دزد.
+حداقل دلت خوشه که چیزایی که نگرانشون بودی الان دیگه دست انوش نیست.

تیز به سمتش چرخیدم.

_د آخه احمق مگه تو می دونی اصلا چیزی که می خواستم توی اون گاوصندوق بود یا نه؟

در سکوت نگاهم کرد که با مکث و عصبی تر از قبل نگاه ازش گرفتم.

+درستش می کنم.
_درستش کن.

صدای ریز حرکتش و بلند شدنش از روی مبل به گوشم رسید. نزدیک شدنش بهم می تونستم بفهمم.

20 last posts shown.