#پارت_1034
_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟
_آره، از صبح درگیرش بودیم.
ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.
_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟
نیشخند یاسمین تا مغز و استخوانش را سوزاند.
_مگه حالم چشه؟
_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم...
چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد.
_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.
انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد.
_چته ارسلان؟ چیکار میکنی؟
سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.
_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی.
با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او!
_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب.
یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه بلکل برایش بی معنی شده بود.
_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی...
دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.
_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که...
_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟
دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او
را...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
همین الان برو و پارت واقعی این رمان و بخون…
بیش از ۱۰۰۰ پارت آماده و جذاب🙂
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟
_آره، از صبح درگیرش بودیم.
ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.
_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟
نیشخند یاسمین تا مغز و استخوانش را سوزاند.
_مگه حالم چشه؟
_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم...
چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد.
_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.
انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد.
_چته ارسلان؟ چیکار میکنی؟
سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.
_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی.
با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او!
_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب.
یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه بلکل برایش بی معنی شده بود.
_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی...
دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.
_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که...
_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟
دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او
را...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
همین الان برو و پارت واقعی این رمان و بخون…
بیش از ۱۰۰۰ پارت آماده و جذاب🙂
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0