«گریز از تو» مریم نیک فطرت


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Other


«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های:
تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی)
برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی)
کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔
🦋 گریز از تو: آنلاین🦋
پس از اتمام چاپ میشود♥️
کانال محافظ👇
@maryamnikfetrat_novel

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Other
Statistics
Posts filter


Forward from: «گریز از تو» مریم نیک فطرت
دلتون میخواااد یه قصه بخونید که آقای جنتلمن خاااص داشته باشه؟😍
با یه دختر آروووم و مهربون و دلسوزز☺️
آخ نگم براتون از اون پسر بچه آتیش پاره😇
چه ترکیبی بشههه ترکیب این سه نفررر🤩
قصه ای پر از چالش ، حال خوب کن و البته کلی صحنه های عاشقانه 🥰
قسمتی از رمان👇
- بابا میشه امشب هم خاله پیش من بخوابه؟
- نه بابا امشب خاله قراره شبیه زامبی بشه، از زامبی میترسی دیگه نه؟
نگار پشت چشم نازک کرد:واسه اینکه شب منو نگه داری پیشت بهونه بهتری نبود؟
ارسلان پچ زد:خیره سرم زن گرفتم یا تو پیش پسرمی یا پسرم وسط ما!
https://t.me/+mJUtZ8oPtF9mZjZk




Forward from: 🧿
.....بیست و یک اسفند ۱۳۸۶
امروز صیغه کردیم
نمی دونستم محضردار از آشناهای باباست
موقع بیرون اومدن از دفترش صدام زد
- بابا جان زنت خبر داره؟؟؟
قلبم ریخت......
اگه یلدا می فهمید......
سوار ماشین که شدم خیس عرق بودم
دستهای نسترن دور بازوم پیچید و بوسه ی مرطوبش گونه ام را خیس کرد
- عزیزم.... خوبی..؟؟؟!!!!
ماشین رو روشن کردم و دنده رو جا انداختم
قرار بود به عنوان سفر کاری برم تهران اما داشتم با بهترین رفیق ِ یلدا، همسرم، می رفتم ماه عسل ......شیراز....

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy


Forward from: 🧿
-فکر کردم خب موی کوتاه رنگ شده دوست داری اون سری داشتی به اون پسره می‌گفتی دختر مو کوتاه بلوند بفرسته!

سرش را بهت سمت ترمه برگرداند، مکالمه هایش برای این که دختر برایش جور کنند را کی شنیده بود؟
با این حال به روی دخترک نیاورد و با اخم غرید:
- من برای پارتنرم رنگ بلوند دوست دارم نه واسه دخترم آخه احمق کی می‌ره موهای تا کمرشو می‌کنه قد گردنش؟

کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد از این اتفاق و نگاهش را حسرت وار دوباره به موهای لخت ترمه که دیگر کوتاه و بلوند شده بودند داد.


با ناراحتی نگاهش را باز گرفت هم عصبی بود هم ناراحت انگار دوست داشت با دخترک با تمام مردانگیش قهر کند!
ترمه جلوی رویش رفت و بازویش را فشرد:
- ببخشید دیگه حالا چرا این طوری قهر می‌کنی؟


باز نگاهش را گرفت و لجوجانه گفت:
- من قهر نیستم! برو فعلا نباش جلو چشمم


ترمه دوباره رو به روی چشم هایش قرار گرفت:
- خب من دلم نمی‌خواد دخترت باشم


گیج این بار نگاهش را به صورت ترمه داد، دخترک تحت تکلف او بود از همان نه سالگیش و حالا چه می‌گفت؟
- یعنی چی؟ این چه حرفی بود زدی؟

سر پایین انداخت، لعنتی موهای بلوند و کوتام حالا که مظلوم شده بود خیلی به صورتش می‌آمد و زمزمه کرد:
- دلم می‌خواد پارتنرت باشم نه دخترت

و با این حرف رامین مات زده در صورت ترمه فقط خیره بود!
نمی‌دانست بلند شود بکوبد در صورت دخترش یا از شدت بهت مجسمه وار بماند اما وقتی لب های ترمه روی لب هایش نشست دیمر ننشست.



از جایش برق گرفته بلند شد و دستش با ضرب در صورت ترمه کوبیده شد.
جوری که دخترک هین بلندی کشید و دستش را روی صورت کح شده اش که همین حالا هم زد انگشت های رامین رویش نشسته بود گذاشت.


اولین بار بود که ضرب دست رامین را می‌چشید و هق نقش شکست و رامین داد زد:
- گمشو برو تو اتاقت نمی‌خوام ببینمت


نرفت سمت رامین برگشت:
- من زنتم! منو عقد کردی تو نه سالگیم یادته؟

- خفه شو خفه شو ترمه ببند دهنتو صاب مرده... برای هوا و هوس که عقدت نکردم بچه باز که نبودم برای بزرگ کردنت برای خانوم کردنت به جایی رسوندنت عقدت مردم که بیارمت تو خونه


ترمه جلو رفت:
- الان که بزرگ شدم، الان که ۱۸ سالم شده


رامین نگاهش را از ترمه گرفت، شبیه مادرش بود... شبیه رعنا بود و این حرف هارا هم که میزد سخت می‌شد فکر های منفی نکرد!
- ترمه برو تو اتاقت بی عقل نفهم من ازت نزدیک ۲۰ سال بزرگترم

ترمه با هق هق باز جلو رفت و صورت رامین را سمت خودش برگرداند:
- من دوست دارم رامین، دلم نمی‌خواد بری با این و اون باشی
من دارم آتیش میگیرم وقتی میبینم میری با دخترای دیگه من می‌خوامت سنم کمه ولی قول میدم مثل یه زن برات باشم


رامین عقب رفت، نگاهش به صورت ترمه بود و لعنتی زیر لب فرستاد و ترمه چرا شیطان شده بود؟
جلو رفت:
- بزار ببموسمت، خواهش میکنم

- اگه ببوسیم دیگه نمی‌تونی یعنی نمی‌زارم ازم جدا شی‌..

ادامش🤌🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0
https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0
https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0


Forward from: 🧿
با فاطمه توی حیاط‌شان بودیم. آن روزها می‌رفت دورۀ خیاطی و رفته بودم پیراهن نخی گلداری را که برای خودش دوخته بود ببینم، اما نوای نرمی که از روی بام توی حیاط پخش می‌شد نگاهم را کشیده بود بالا. آن وقت‌ها دخترک دبیرستانی بودم و هنوز خیلی مانده بود که سادات‌خانم چادر سرش بکشد و برای محمدش بیاید خواستگاری. محمد لب بام نشسته بود و کبوتر سفیدش را ناز می‌کرد. از آن بالا برایم خوانده بود: دوسِت دارم قد خدا، قد تمام قصه‌ها...
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
بعد مدتها خانم خیری رمان
#رایگان شروع کرده.قلم خانم خیری عزیز اصلا نیاز به توصیه و تبلیغ نداره.ایشون رو همه‌ی قشر رمان‌خون از سال‌ها پیش می‌شناسن.
داستان
#راه_چمان یه عاشقانه جذاب و گیرا به #پارتهای_پایانی رسیده پس تا فرصت دارین بخونیدش که #توصیه_ویژه‌ هست.
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
پوریا با حالی عصبی پلک می‌زند و بی‌ملاحظه می‌پرسد:
-این بچه‌سوسول با فرخنده چه صنمی داره افتاده تو جاده؟
خنده‌ام می‌گیرد. داریم شبیه دسته‌ی شیرهای دریایی می‌شویم که جنس نرشان فصل جفت‌گیری‌ همدیگر را لت‌وپار می‌کنند.
در صندلی فرو می‌روم و شیطنتم گل می‌کند. می گویم:
-با شوورخاله‌ش اومده پیِ دخترخاله‌ش! عیبی داره؟
برُاق می‌شود و می‌آید توی حرفم:
-این‌جور باشه که منم می‌گم شما،محمد آقا چه صنمی با عمه‌ی من داری افتادی تو جاده!
ابروهایم می‌چسبد به ته پیشانی‌ام و با خنده‌ای ناباور می‌گویم:
-ای‌ول پوریا... خوشم اومد... جاش برسه بلدی آدم رو خجالت بدی‌!
امیرحسین اخم‌آلود جواب می‌دهد:
-حوصله‌ی دردسر ندارم پسر. بی‌حرف پیش می‌ریم این چند تا زن بی‌فکرو برمی‌گردنیم خلاص!
پوریا به تلخی طعنه می‌زند:
-شمام خیلی مطمئن نباش اون دختر بینوا باهاتون برگرده!
امیرحسین به تندی نگاهش می‌کند و می‌پرسد:
-به کی طعنه می‌زنی بچه؟ با منی؟ یه کاری نکن وسط همین بیابون بزنم دهنت پر خون شه‌ها!
انگار نبرد شیرهای دریایی شروع شده!😂
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
قسمت‌های پایانی خیلی هیجانی شده تا پارتها پاک نشده عضو کانال بشین و داستان رو بخونید😎


Forward from: 🧿
سربه‌هوا و عاشق بودم. شب‌ها خوابش را می‌دیدم و روزها با خیالش می‌گذشت.
هوا سرد بود. برف می‌بارید اما من حواسم نه به برف بود و نه به یخ‌زدگی.
همین احساسات کار دستم داد و یک‌باره روی برف‌ها سر خوردم و‌ چنان افتادم روی زمین که نیش اشک چشمم را سوزاند.
درست پشت در خانه‌شان بودم و با خواهرش قرار داشتم.
افتادنم با باز شدن در و بیرون آمدن او هم‌زمان شد. حتی فرصت متعجب شدن را پیدا نکرد. تنها نگرانی بود که از چشمانش بیرون ریخت. انگار برف را یادش رفته بود که بی‌احتیاط قدم تند کرد سمتم و کمک کرد بلند شوم.
بعد نچ‌نچ کرد و دستم را که خونی شده بود گرفت میان دستش.
حین نوازش دستم پرسید:
_درد می‌کنه؟ داره خون می‌آد.
تا شب حالم معلق بود، بین خوشی و لذت و یک حس عجیب. نمی‌دانم عذاب‌وجدان بود یا احساس گناه یا ناباوری...

اولین‌بار بود که توسط یک مرد، آن هم کسی که همیشه در رویای شب و روزم بود لمس می‌شدم. لمس که نه، یک نوازش نرم و ملایم.
و آن بوسهٔ نرم و داغ پشت دستم عجیب‌ترین اتفاق زندگی‌ام شده بود.
آن‌قدر نزدیکم شده بود که حواسم به بوی عطرش نبود و تا مدت‌ها فکر می‌کردم، برف آن روز آن‌قدر خوش‌بو بود.

بعدها دوباره مقابلم ظاهر شد.
صبح روز تولدم بود. میان برف و سرما زده بودم بیرون و وقتی به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفتم با بوقی که بیخ گوشم بلند شد از جا پریدم و با اخم برگشتم. با دیدن او و ماشینش مبهوت خم شدم. او هم خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:
_سوار شین لطفاً.
حیرت‌زده پرسیدم:
_واسه چی؟
او گفت:
_سرده سوار شین.
بی‌اختیار صاف ایستادم و به دو طرفم نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. حتی پرنده‌ای که پر بزند یا کلاغی که بخواهد یک کلاغ، چهل کلاغ کند.
تا نشستم توی ماشین بوی عطرش زد زیر دماغم و مرا برد به همان روزی که او دستم را گرفت و نچ‌نچ کرد.
راه که افتاد گفتم:
_چیزی شده؟
_امروز تولدتونه!
با حیرت به نیم‌رخش نگاه کردم. او هم سر چرخاند سمتم و جدی گفت:
_تولدتون مبارک!
مبهوت و ناباور لب زدم:
_ممنون.
قلبم تازه یادش آمد که باید بتپد. تند و بی‌قرار.
کلاسورم را چسباندم به سینه‌ام و زل زدم به روبه‌رو و برفی که روی شیشۀ جلو می‌نشست و با حرکت تند شیشه پاک کن محو می‌شد.
زیرچشمی به دستش که روی فرمان بود نگاه کردم. آستینش را دو بار تا زده بود و دستش فرمان را محکم می‌فشرد. حتی نمی‌دانستم باید چه چیزی بگویم یا چه کاری انجام بدهم.
با دیدن اتوبوسی که از ماشین سبقت گرفت یکباره گفتم:
_نگه دارین.
سر چرخاند سمتم و پرسید:
_برای چی؟
-کلاس دارم. باید با اتوبوس...
-خودم می‌رسونمت.
دهانم باز ماند. خنگ شده بودم. لب زدم:
_واسه چی؟
سرعتش را کم و کمتر کرد و ماشین را کشید حاشیۀ خیابان. کمربندش را باز کرد و کامل چرخید طرفم. نگاهش را انداخت روی چشمانم. آن‌قدر عادی و ساده که من دستپاچه شدم و زل زدم به دستانم.
آهسته گفت:
_تارا!
حالا از خانم «تارا»یی که همیشه می‌گفت، رسیده بود به نگاه. چشمانم را با بهت بالا کشیدم و او گفت:
_بگم دوسِت دارم چه فکری می‌کنی در موردم؟
پلک زدم و با دهان باز نگاهش کردم. حرفش را جور دیگری تکرار کرد:
_من دوسِت دارم تارا!


https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk
https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk
https://t.me/+hsDzS3PH3k9hNWRk


#گریز_از_تو
#پارت_1045


_کار شیدا بوده. دقیقا از همون شبی که رفتین رستوران گم و گور شده.

شانه های شایان با مکثی کوتاه بالا پرید. اجزای چهره اش مچاله بود و ابروهای جوگندمی اش درهم!

_چرا به فکر خودم نرسید؟!

_اقا از دیشب افتاده به پوست کندن شهر که اون دختر و پیدا کنه. اما بنظرم فایده ای نداره.

شایان نفس عمیقی کشید.

_چیزی که نباید میشد، اتفاق افتاده و زندگی نسبتا آروم اینا از هم پاشیده... فکر ارسلان الان باید رو چیز مهم تری متمرکز باشه تا سرویس کردن دهن شیدا!

ایستاده بودند مقابل در اتاق یاسمین، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، صحبت میکردند. چه خوب که اردلان پایین رفته و کنارشان نبود.

_اقا رو دیشب دیدم، حالش خوب نبود دکتر... بیشتر از یاسمین نه اما کمتر هم عذاب نمی‌کشه.

_درسته اما آقا نباید انتظار داشته باشه که عاقبت کاراش هیچ وقت تو زندگیش سبز نشه. خدا هم خوب میدونه آدمیزاد و از کجا بزنه.

گوشه ی پلک های متین از شدت جمع شدن چشمهایش چین افتاد.

_یعنی خدا منتظر بود تا ارسلان خان و از تنها نقطه ی امیدش بزنه؟

پوزخند شایان شبیه افتادن یک برگ زرد از درخت بود. سبک و بی بال... بدون هیچ امیدی برای ادامه حیات!

_آقا نمیتونه تو زندگی واسه خدا هم تعیین تکلیف کنه و بهش زور بازو نشون بده‌. بیا روراست باشیم متین جان، حتی اگه آتئیست باشی و تا اخر عمر تو ابهام دست و پا بزنی باز هم دنیا بابت اعمالت جلوت وامیسته.

متین ناامید بلند شد و مقابل در اتاق ایستاد. گوشش را چسباند به در تا شاید صدای گریه ی یاسمین را بشنود اما جز سکوتی دردناک چیزی نصیبش نشد. شایان نشسته بود به خواندن روضه ایی که هیچکس حتی توان مرورش را نداشت.

_اون دختر گناهکار بود. درست... با هدف اومد تو این خونه درست... اما ارسلان حق نداشت با اون وضعیت جونش و بگیره.

متین کلافه شد: بیخیال تو رو خدا. هفت سال از اون ماجرا گذشته.

_اما بعد هفت سال دوباره برگشته و بیخ گلومون و گرفته. غمگین ترین بخش ماجرا اینجاست که یه دختر بی گناه تر از همه ی ما فقط به جرم عاشق شدن، داره ذره ذره آب میشه. اونم با...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1044


تُن صدایش با مکث کوتاهی پایین آمد و تمام حرصش را ریخت توی نفس های کش دارش.

_عزیزم تو شرایطت عادی نیست که بخوای خودت و تو اتاق حبس کنی‌. بیا بیرون حرف بزنیم!

انقباض شانه هایش کمتر شد. پاهایش را دراز کرد و همان طور در حالت نشسته، سرش را گذاشت روی تخت. بی اراده یاد پیانویی افتاد که ارسلان برایش خریده بود. آن شب وقتی در آغوشش تاب خورد قول داده برایش بنوازد و او با یک لیوان چایی بنشیند به تماشای رقص انگشتانش... لبخندش زیر نور آفتاب تندی که ضخامت پرده را هم رد می‌کرد، شبیه یک آدم رو به احتضار بود. تلخ، سرد با بغضی خشک!
حتی انگشتانش هم به کلاویه ها نرسیده بود. یک روز و یک شب اندازه ی یک سال گذشته بود!

_یاسمین بخدا اگه ارسلان بیاد و ببینه خودت و حبس کردی بلوا به پا میکنه. بیا بیرون شر و بخوابون.

دو شب پیش در آغوش او از شدت خوشی نزدیک بود تا اوج آسمان پرواز کند برای چیدن یک ستاره و حالا... منتظر بود تا ارسلان سر برسد و بلوا به پا کند. صدای گفتگوی آرام شایان و اردلان و بعد دوباره صدای عصبی شایان به گوشش خورد.

_بخدا قسم در و میشکونما... یک کلمه حرف بزن من گردن شکسته بفهمم زنده ایی. قلبم وایستاد یاسمین.

این مرد چه گناهی داشت که به پای تک تک مصیبت هایشان بسوزد؟! لب باز کرد و بزاق خشکش را قورت داد. لب های ترک خورده اش زخم شده بود.

_حالم خوبه...

صدای نفس آسوده ی شایان را با آه عمیقی شنید.‌ لبخند زد‌. می‌ترسیدند دخترک بازهم بلایی سر خودش بیاورد.

_حالا بیا بیرون دایی جان‌. با موندنت تو اون اتاق هیچی عوض نمیشه جز داغون شدن خودت.

صدای آرام اردلان با نگرانی بلند شد. چیزی که گفت یاسمین متوجه نشد اما جواب تند شایان را شنید.

_متین تو راهه داره میاد، به محمد چیزی نگفتم که سریع به گوش ارسلان نرسه.

_متین میتونه راضیش کنه؟

شایان سر تکان داد و همان گوشه روی صندلی نشست.

_تنها امیدم متینه‌! من دعوای اینارو ببینم سکته میکنم. ارسلان بیاد و ببینه این خانم اتاقش و عوض کرده و در و رو خودش قفل کرده حتما این خونه و رو سرمون خراب میکنه.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1043


_شاید سه چهار ماه دیگه! چرا می‌پرسی؟

پلک های لرزانش خیس شد. دیگر نگاهش نکرد و قدم های بی جانش را کشاند سمت پله ها...

_زودتر برو!

حیرت اردلان را پشت سرش حس کرد‌.

_تو جنی شدی یاسمین؟

_این خونه دیگه چیز قشنگی نداره. زودتر برو پی زندگیت. تا این خونه رو سرمون خراب نشده برو!

اردلان ساکت شد. یاسمین پا گذاشت روی پله و با شمردن قدم هایش بالا رفت‌. روز دومی که در این خانه بود و ماهرخ میخواست فراری اش دهد، پله ها با شمردن آمده بود پایین... آن روزها هم ارسلان برایش یک غریبه ی ترسناک بود. امشب اما... نطفه ی همان مرد در بطنش، ذره ذره جانش را می‌گرفت.

به راهروی اتاق ها که رسید، محکم دستش را بند نرده ها کرد تا زیرپایش خالی نشود. نگاهش به در اتاقشان ماند. لب هایش کج شد. چند ماه گذشته بود؟ شیش ماه یا بیشتر...؟! تاب و توانش لحظه به لحظه داشت آب می‌رفت که پاهایش را یک قدم عقب برد و بعد شبیه کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد سمت همان اتاقی رفت که قبل از اعتراف عشقش به ارسلان در آن ساکن بود. ورق برگشته بود! همینقدر ساده و به سستی یک کاغذ و نوشته هایش!

_چه زود تموم شد ارسلان خان...!

"""""""""""""""""""""


تقه ایی به در خورد و به دنبالش صدای شایان باعث شد تکانی بخورد.

_یاسمین جان بیداری؟

بدنش خشک خشک بود و استخوان هایش از شدت درد فریاد می‌زدند. چند ساعت از کابوس دیشب گذشته بود؟! این اتاق ساعت نداشت اما از نوری که دامنش تا وسط اتاق پهن کرده بود میشد حدس زد که چند ساعتی از صبح گذشته...

_بیدار شو یاسمین. چرا در و قفل کردی دختر؟

همانجا پای تخت زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و زل زد به پنجره و حفاظ پشتش! معده اش از شدت درد و گرسنگی غر غر میکرد.
دستگیره ی در چند بار پایین و بالا شد و پشت بندش صدای عصبی شایان خطاب به اردلان بالا رفت.

_از دیشب در و رو خودش قفل کرده و تو حتی حالش و نپرسیدی بچه؟ اگه چیزیش بشه چه خاکی تو سرمون کنیم؟

_دایی بخدا من فکر کردم رفته اتاق خودشون بخوابه. روم نشد برم سروقتش، چمیدونستم اینجاست آخه!

شایان باز هم حرصش را روی دستگیره خالی کرد.

_یاسمین یه چیزی بگو بلکه بفهمم خوبی...





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1042


_من میرم بالا!

اردلان بازوهایش را رها نکرد.

_بذار به دایی زنگ بزنم. اون میاد همه چی و درست می‌کنه.

لبخندش تلخ شد. چهره درمانده ی شایان از ذهنش پاک نمیشد!

_دیگه فرقی نمیکنه!

صورت او از حیرت جمع شد.

_یعنی چی؟ یهویی زلزله شد؟

یاسمین بازویش را از دست او بیرون کشید. دامنه ی افکارش از هیچ کثافتی مصون نبود. توی ذهنش کسی مدام تکرار میکرد:

" من کشتمش... تو همین خونه"

در همین خانه آن دختر را کشته بود؟! با وجود بارداری اش؟! ‌

وقتی روی پاهایش ایستاد تازه زلزله ی درونش را لمس کرد. هیچ جمله ایی... با هیچ واژه ایی نمی‌توانست حالش را توصیف کند‌.

_خیلی سال پیش، اینجا زلزله شد فقط ما بی خبر بودیم و داشتیم زیر خرابه های آباد شده اش زندگی کردیم.

پدرش را در همین دم و دستگاه کشته بودند. مادرش تا لب مرگ رفته و هنوز خبری از حالش نداشت و خودش مثل یک مجرم با هویتی جعلی زندگی میکرد. زلزله ی اصلی سال ها قبل از مهاجرتش رخ داده بود. همان روزهایی که فکر میکرد آینده ی صورتی اش را در کشور غریب میسازد و پدرش را خشنود میکند از مستقل شدنش. همان پدری که حتی میان خروارها خاک زندگی اش را رسانده بود به این نقطه ی کور...
چند قدم که جلو رفت صدای شکست خورده و حیران اردلان را شنید.

_داداش چیکار کرده یاسمین؟!

زانوهایش با خساست وزن بدنش را تاب می آوردند. ارسلان اسطوره ی این پسر بود!

_هیچی...

_من شبیه احمقام؟ چون آرومم و حرف نمیزنم باید احمق فرضم کنید؟

ایستاد. زخم دل این پسر با برادرش درمان نمیشد. ارسلان درمان نبود... احیا میکرد اما پشت بندش درد بدتری به جانشان می انداخت. روی همان قدم های ناپایدار برگشت و زل زد به او...

_کی باید برگردی؟

چشم‌های اردلان توی چهره جمع شده اش دو دو میزد. یاسمین شبیه یک مجسمه ی رو به سقوط، بی حالت نگاهش میکرد.


_الان این یعنی چی؟

_کی برمیگردی آمریکا؟





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1041


سرما از نوک انگشتان پایش اول رسیده بود به دستانش و بعد لب های خشکش که مثل یک کویر بی آب ترک خورده و میسوخت. در ساختمان محکم خورد به چارچوبش و شیشه های سرتاسری بلند سالن لرزیدند. لوسترها تکان خفیفی خوردند و بزرگی زلزله در عمق قلب دخترک به ده ریشتر رسید. پاهایش دراز شد و همه چیز در هاله ی مبهم و خاکستری فرو رفت. یک سالن خالی با بانگ سکوت و نوری که میان چشمانش هر لحظه از رمق میفتاد.

صدای قدم هایی تند روی پله ها آمد. دوباره سکوت برقرار شد و چند ثانیه بعد دوباره همان قم ها جان گرفتند‌...

_یاسمین؟

چشم های او بسته بود. نفس هایش در جدال با قفسه ی سینه اش بزور خودش را بالا می‌کشاند. اردلان بازویش را گرفت... تنش سرد بود. انگار از مرگ برگشته و قلبش با خواهش و تمنا میزد! صدایش با وحشت بالا رفت و دست دیگرش به صورت او چسبید.

_یاسمین؟!

پلک های او لرزید‌. ارسلان رفته بود؟!

_وای، یاسمین دختر چشمات و باز کن.

_رفت...

اردلان با تعجب نگاه از لب های نیمه باز او گرفت و میان سالن خالی چرخاند.

_کی رفت؟ داداش؟

_انکار... نکرد... رفت!

غمی که میان این سه کلمه جریان داشت قابل شمارش نبود. کسی ناخن بلندش را محکم روی قلبش کشیده و با دیدن رد زخم و اشک هایش پیروزمندانه و بلند میخندید.

_دیدی؟ رفت... حتی نموند دفاع کنه.

اردلان گیج تر از همیشه سرش را تکان داد. بازوی او را گرفت و ضربه ی آرامی به گونه اش کوبید.

_چشمات و باز کن بعد باهام حرف بزن.

پلک های یاسمین برای لرزیدن باهم رقابت میکردند. انگار گیر کرده بود زیر خروارها برف...

_زنگ بزنم داداش برگرده؟

_منو ببر بالا. به کسی... چیزی... نگو! باشه؟

اردلان چند ثانیه خیره نگاهش کرد.

_داداش دیگه دلت اذیت کردنت و نداره یاسمین. من مطمئنم...

انگار یک دانه برف روی لبخندش آب شد. لب هایش کویر بود و توی چشمهایش یک جنگل بیرحمانه میسوخت.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1040


_با عِلم به اینکه شمیم عاشقت بود حاضر شدی بکشیش ارسلان؟!

از لابه لای ترس و عذاب و بغض، اینبار حسی شبیه حیرت توی چشمهایش سو سو میزد.

_بچه ی توی شکمش مال تو بود؟

انگار ارسلان را زمین کوبیدند که در لحظه خون توی عروقش مسیر برعکسی را طی کرد! چرا برف بند نمی آمد؟ چرا آسمان این زمهریر را از دامنش جمع نمی‌کرد؟!

_زنی که عاشقت بود و با بچه ی تو شکمش کشتی؟!

این جملات محتوای همان نامه ی سیاهی بود که خط به خط توی ذهنش صف می‌کشید. محتوایش را چند بار خوانده و حالا مغزش شروع کرده بود به پردازش!

_سال ها خودت و با گناهکار بودنش تبرعه کردی؟ اون لحظه وجدانت و با چی سر بریدی؟

بی اراده زانوهایش را تا شکمش بالا آورد و دست دورشان پیچید. کف پاهایش از شدت سرما توی جوراب ذق ذق میکرد. زمستانی که سه ماه پیش با بار و بندیلش رفت، دوباره برگشته بود؟!
ذهنش یک قدم جلوتر رفت. مردمک هایش تنگ شد. آن دختر از ارسلان باردار بود؟!
صدای کشیدن چیزی روی سرامیک ها، تنگی مردمک هایش را از بین برد.

_یاسمین؟

همه چیز تار بود. ارسلان جلو آمد، روی یک زانو نشست و زل زد به چهره ایی که رنگش را به حیرتی عظیم فروخته بود. دست جلو برد تا بازوی دخترک را بگیرد که او مثل یک دیوانه، با جنونی آنی و حرکتی هیستریک خودش را عقب کشید. دست ارسلان روی هوای ماند. با سری که از گیجی گردنش را خم کرد.

_بهم گوش بده...

میان ذهنش تصاویری واضح از آغوش آن ها توی عکس ها منعکس شد. ارتعاش دست هایش را به خوبی حس میکرد وقتی که بالا آمدند برای دوری کردن از آغوش او...

_بهم دست نزن.

تصاویرشان از دور شبیه فرو رفتن دو نفر در باتلاق بود...

_یاسمین؟

یاسمین گفتنش شبیه خواندن شعری بود با بیت های سرگردان... انگار میخواست با صدا زدنش، خاطرات نه چندان دور عشقشان را به ذهن درهم ریخته ی دخترک یادآوری کند.‌

_بهم نزدیک نشو!

چشم هایش برق میزد. سرش تیر میکشید و مویرگ های مغزش دیگر رمق یاری کردن ذهنش را نداشتند.

_دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو...

زانوی خم شده ی ارسلان صاف نمیشد. جانش بالا نمی آمد... آسمان سیاه قلبش کز کرده گوشه ی سینه اش و عزا گرفته بود برای بازگشت پاییزی دیگر...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1039


واژه ی رفت را چنان محو زمزمه کرد که انگار حروفش را درست هجا نکرده، آن ها را به مولکول های هوا سپرد. یک قدم عقب رفت... قدم دومش به سوم نرسید. با درماندگی در همان نقطه ایست کرد و نگاهش ماند به قامت دختری که قافیه را به بیچارگی باخته بود. عصب پاهایش برای کمر خم کردن باهم رقابت می‌کردند و عاقبت پیروزی شان، تنی بود که افتاد روی زمین... درست مقابل همان سه قدم فاصله ای که ارسلان برای پر کردنش رمقی نداشت. کاش زمستان بود. کاش لااقل باران میبارید و آسمان می‌نشست به تماشای سوگواری دختری که دردی بزرگتر را در دلش می‌پرواند.

صدای ارسلان شبیه خس خس کسی بود که در ناامید ترین حالت ممکن روی ریل قطار دراز کشیده!

_اون دختر بی گناه نبود یاسمین.

_واسه تک تک کسایی که جونشون و گرفتی همین توجیه و آوردی؟

میان گلوی دخترک انگار برفی سنگین با بغض هم‌نشین شده بود. نشسته بود کف سرامیک ها، زیر نور تند لوستر هایی که از سقف بلند آویزان بود و جای اشک چشمانش پر بود از مهِ غلیظ! با هر نفس هم یک دانه برف میان گلویش آب میشد.

_اون دختر دوست داشت ارسلان. گناه کار و بی‌گناه، قربانی عشق تو شد.‌.. چطور تونستی؟!

سرش با مکثی کوتاه بالا آمد و مهره های گردنش از درد به فغان افتادند. ارسلان با دیدن نگاهش به خوبی آب شدن برف ها را میان آن مه غلیظ دید!
چرا زبانش برای دفاع توی دهانش نمیچرخید؟ در مدت کوتاهی و با یاری چرخش عقربه ها روی ساعت متهم شده بود به کشتن دختری که هفت سال پیش عاشقش بود و چرا دلایلش گم شده بودند؟!

_میخوام حرف بزنم اما دارم خفه میشم. می‌خوام داد بزنم اما نفس ندارم، میخوام تک تک عکسایی که رو امروز با دیدنشون هزار بار مردم و بکوبم تو صورتت اما دستم بالا نمیاد.

در میدان دیدش ارسلان بود اما چشم هایش نه و نگاه یاسمین‌ هم بالاتر از دکمه های پیراهنش پیشروی نمیکرد.

_میخواستم بهت بگم، تو قاضی نیستی، تو خدا نیستی و حتی شباهتی هم به عزراییل نداری. سال هاست داری اداشو درمیاری... سالهاست هر کی بهت نزدیک میشه رو قضاوت میکنی و براش حکم میبری.

مکث کرد... انگار حقیقت طور دیگری مثل چکش توی سرش خورد. انعکاس صدای ناهنجار آن توی مغزش باعث شد لب هایش بی اختیار باز شود به جمله ایی که حزن در تک تک واژه هایش فریاد می‌زد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1038


_چند ماهه رو زانوهام میرم تا وقتی منو بینی مثل بقیه حس نکنی یه جنایتکار آشغال روبروت وایستاده. چند ماهه تلاش کردم تا با تو شبیه یه آدم عادی زندگی کنم... مثل بقیه مردا باشم، که اگه خود واقعیم سیاهه حداقل جلوی دختری که دوسش دارم خاکستری باشم. موفق نشدم نه؟!

دمای هوا طوری نبود که بتواند برای سرمای ناگهانی تنش دلیل محکمی پیدا کند. هیچ چیز سر جایش نبود.

_صبح که پیراهنمو تنم کردی یاسمین خودم بودی، الان دختری هستی که یه شب پاییزی تو ماشینم پیداش کردم.

چشمهای یاسمین آینه تمام نمای ذهن بهم ریخته اش بود و زبانش، دستی برای بیرون کشیدن افکارش!

_شمیم نامزدت نبود؟

ارسلان چشم هایش کوتاه بست. پلکی زد و رگه های قرمز بیشتر خودی نشان دادند.

_بود..‌. نامزد بودیم.

قطره اشک درشتی که زاییده ی استیصال بود روی گونه ی یاسمین چکید!

_بهش علاقه داشتی؟

ارسلان محکم بود‌. مثل کوهی که خود را برای ریزش ناگهانی بهمن آماده کرده بود.

_من بهش کوچکترین علاقه ای نداشتم.

نفس عمیق یاسمین شبیه کور سوی امید برای خلاص شدن از این باتلاق بود‌.

_اما اون دوست داشت!

سر ارسلان با صداقتی آشکار تکان خورد.

_اره اون عاشقم شده بود.

چرا هیچ چیز مطابق سناریوی ذهنش پیش نمیرفت؟! این آرامش مسخره از کجا آوار شده بود؟

_یه مدت زیادی باهم تو رابطه بودید؟!

صدایش دیگر به استواری قبل نبود. می‌لرزید... ارسلان به کف سرامیک ها نگاه کرد.

_اره هفت ماه با هم بودیم.

هفت ماه؟ کم نبود. برای مردی مثل او که به هیچکس نزدیک نمیشد، هفت ماه رابطه کم نبود...!

_تو تمام اون هفت ماه هیچ حسی به اون دختر پیدا نکردی؟

شده بودند شبیه بازپرس و متهم! همینقدر زجرآور... یکی سوال می‌پرسید و دیگری قدم به قدم با سری پایین اعتراف میکرد.

_نه... واسه نتیجه رابطه ایی که مشخص بود خودم و خسته نکردم‌.

مقاومت یاسمین رو به سقوط بود. شاید قد یک جمله ی دیگر توان داشت تا روی پا بماند. بعدش اگر زانوهایش استوار میماند جای تعجب داشت.

_من هدف اون بودم و اون دختر طعمه ی من...

نفس یاسمین‌ گیر کرده بود میان تونل های تنفسی و هربار برای بالا آمدن یک ضربه به سینه اش میکوبید.

_انکارش نمیکنم. من کشتمش... نفسش... تو همین خونه واسه همیشه رفت!




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


سلام دوستان دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! و هیچکس جز خود من و این کانال حق فروش رمان و نداره … مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
سایر کانال هایی که رمان بنده رو منتشر کردن دزد و کلاه بردار هستن🙂


#گریز_از_تو
#پارت_1037


کلمه ی ترسناک با تک تک حروفش شد گردی قرمز که میان انبوه خشم پاشید به چشمهای ارسلان و عنبیه ی مشکی رنگش را چند رنگ کرد. یاسمین لب گزید. قدم عقب گذاشت و زیر فشار خودخوری هایش سعی کرد اشک هایش را کنترل کند. در حد فاصل ثانیه های سکوتشان اردلان با احتیاط قدم جلو گذاشت و این سکوت پوچ را شکاند.

_تو رو خدا یکم آروم باشید، بگید چیشده... اخه شما که صبح حالتون خوب بود.

یاسمین با درد سرش را پایین انداخت. طولی نکشید که خودداری اش مغلوب بغض شد و آب بینی اش همراه اشک هایش راه افتاد.

_من برات ترسناکم؟

چقدر درد میان واژه هایش خفته بود. جلو رفت... یک قدم و روی همان قدم هم ایستاد تا بیش از حد به او نزدیک نشود.

_تو منو نمیشناسی یاسمین؟ نمیشناسی؟

نگاه دخترک مانده بود به کف سرامیک ها و سرمایی عجیب از مرز باریک جوراب هایش به تنش میرسید.

_سرت و بیار بالا و نگاهم کن.

اردلان قدمی دیگر جلو رفت و بازهم مداخله کرد.

_داداش یکم آروم باش. یاسمین جان؟!

امشب حتی آرامش بی بدیل صدای اردلان هم نمی‌توانست به مصاف این بلبشوی از پیش تعیین شده برود. یاسمین با جان کندن سر بلند کرد‌ و مسیر نگاهش را مستقیم سمت اردلان کشاند.

_میشه تنهامون بذاری؟

اردلان جا خورد.

_چرا؟ دارم از نگرانی میمیرم اونوقت اجازه بدم تنها بمونید؟

نگاه ارسلان حتی یک اپسیلون از روی صورت یاسمین جا به جا نشد‌. ایستاده بود تا جواب سوالش را بگیرد. با همان رگه های قرمز که خط انداخته بود توی چشمانش...

_برو و بذار ما حرفامون و بزنیم. اگه بحثی بالا بگیره یا دعوا شه تو حتما متوجه میشی.

اردلان چند ثانیه خیره اش ماند و با دیدن لبخند سرد و تلخ او، قدم های سستش را سمت پله ها کشاند. یاسمین‌ با اطمینان از رفتن او، سر چرخاند سمت چهره ی بی انعطاف مردی که یک لنگه پا منتظر ادامه بحث بود.

فکر میکرد وقتی با او روبرو شود مثل یک اتش زیر خاکستر، فوران کند. تمام عکس ها را بکوبد توی صورتش و آن نامه را بلند بلند بخواند و بعدش در اوج ناامیدی و گریه و بغض فریاد بزند که باردار است. وقتی خانه ی شایان بود این سناریو را چیده و کل روز بهش فکر کرده بود. اما هیچ چیز آنطور پیش نمیرفت. حتی واکنش مرد روبرویش.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1036


_اسم؟ شمیم واسه تو فقط یه اسم بود؟

چشم های ارسلان روح نداشت. قلبش ناکوک میکوبید!

_شمیم واسه من هیچ خری نبوده و نیست.

_واسه همین از رو زمین محوش کردی؟ چون هیچ خری نبود؟ یا نه... چون انقدر...

رنگ پیشانی ارسلان پرید. رگ های برجسته شقیقه اش و گشاد شدن ناگهانی مردمک هایش به موقع دهان یاسمین را بست. چیزی میان سینه اش بیرحمانه سوخت... فشار پنجه های قوی او هنوز روی بازویش بود که بازدم نفس عمیقش را با اضطراب بیرون فرستاد.

_همه چیو انقدر زود فراموش می‌کنی؟ همه چی تو زندگیت برات یه بازی موقته؟ مثل اون دختر؟!

آسمان تیره ی چشمان او هیچ ستاره ای نداشت. خالی و پوچ... شبیه جنگجویی که شمشیرش از وسط نصف شده و درست وسط قلبش فرود آمده بود.

_چرا ساکت شدی ارسلان؟ زل زدن تو صورت من سخت شده با مرور خاطرات اون دختر؟!

همه چیز مثل یک شوخی مزخرف بود که جرات کرده بود بایستد جلوی او و بازخواستش کند.

_این حرفا چیه یاسمین؟

سر یاسمین سمت اردلان چرخید که حالش دست کمی از بغض و خشم آن ها نداشت.

_تو هم میشناختیش؟ یا فقط من بیچاره تو این خونه از همه چی بی خبر بودم؟

دست ارسلان بالاخره از روی بازوی او پایین افتاد. چرا زبانش کار نمیکرد تا از خودش دفاع کند؟

_من کی و می‌شناختم؟ داداش تو چرا هیچی نمیگی؟

چشم های ارسلان از روی صورت دخترک جا به جا نشد‌.

_از چی بگم؟ آدمی که حتی استخوان هاشم پوسیده؟

حس کرد رنگ چهره ی یاسمین به آنی تیره تر شد. انگار فکرش را نمی‌کرد که او به زودی از آن بُهت فاصله بگیرد. پوزخندش اینبار طعم زهر هلاهل میداد...

_خوبه که یادت اومده. خوبه که تو هر شرایطی از حرف راست گفتن ابایی نداری.

_ابایی ندارم چون پشیمون نیستم بابت کارم. نکنه یادت رفته من کارم همینه؟ نکنه انتظار داری بابت چیزی که کوچکترین ربطی بهت نداره ازت خجالت بکشم؟

یاسمین متحیر و جا خورده سرش را تکان داد. مویرگ های سرش زیر فشار زیاد تیر می‌کشیدند.

_خجالت نمیکشی، پشیمونم نیستی، سرتم بالاست‌. باید بدونی اینا بیشتر از هر چیزی ترسناکت کرده ارسلان خان.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1035


هنوز پایش را پله ی اول نگذاشته بود که ارسلان بازویش را گرفت و عقب کشیدش.

_صبر کن ببینم...

یاسمین برگشت و همان لحظه اردلان هم از پله ها پایین آمد.

_داداش؟ یاسمین؟!

ارسلان بی توجه به او و چشم های نگرانش، یاسمین را مقابل خودش نگه داشت و زل زد تو چشم هایی که بغض درونش آماده بود برای سر رفتن...

_زل میزنی تو چشمام و قشنگ برام تعریف می‌کنی داستان اون مزخرفاتی که تو ماشین گفتی چیه... وگرنه می‌دونی که...

_که چی؟ لابد این عمارت و رو سرم خراب می‌کنی؟

ارسلان چشم هایش را با درد بست و صدای برادرش را شنید.

_چتونه شماها؟ خوبید؟

بعد باز هم ارسلان را صدا زد که او بالاخره طاقت از کف داد و لحنش تند شد.

_شما یه دقیقه عقب وایسا داداش، تا من تکلیفم و با زبون دراز ایشون روشن کنم.

یاسمین پوزخند زد و اردلان با نگاهی طولانی به جدال میان آن ها عقب کشید. اما جرات نکرد تنهایشان بگذارد. زیر مردمک گشاد چشم های ارسلان و نگاه پر بغض دخترک یک دنیا حرف پنهان بود.

ارسلان عصبی از سکوت یاسمین و آن پوزخند اعصاب خردکنش، تنش را محکم تکان داد.

_زبون باز کن یاسمین، اون روی سگ منو بالا نیار!

قلبش میان سینه اش وحشیانه میکوبید و فشار خونش باز نزدیک بود سر به فلک بگذارد که یاسمین با سوالش همان نیم بند قدرت نفس هایش را هم گرفت.

_شمیم می‌شناسی؟!

اجزای صورت ارسلان میان بهت و حیرتی عظیم باز شد. پنجه هایش هنوز روی بازوی او بود و ضربان قلبش ناکوک...

_کی؟

_شمیم... حتما میشناسی‌ چون زمان زیادی ازش نگذشته.

انگار کسی پشتش ایستاده و با سر هلش داد ته دره... شمیم؟! زبانش بزور توی دهانش تکان خورد.

_کدوم خری این اسم و انداخته تو دهن تو؟

یاسمین خواست دست او را از روی بازویش پس بزند که ارسلان محکم تر گرفتش و تلاشش را مهار کرد.

_جواب بده یاسمین. تو یکاره این اسم و از کجا آوردی؟

لبخند یاسمین روی صورت بی رنگش پهن تر شد. چقدر همه چیز زشت بود... یک کاغذ سفید، تمام زندگیش را سیاه کرده بود.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1034


_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟

_آره، از صبح درگیرش بودیم.

ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.

_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟

نیشخند یاسمین‌ تا مغز و استخوانش را سوزاند.

_مگه حالم چشه؟

_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم...

چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید‌... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد.

_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.

انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد.

_چته ارسلان؟ چیکار می‌کنی؟

سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.

_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی.

با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او!

_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب.

یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه ‌بلکل برایش بی معنی شده بود.

_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی...

دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.

_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که...

_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟

دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او را...

_بریم خونه، حرف میزنیم. وسط اتوبان شاید نتونی حرصت و روم خالی کنی!

نفس و دست او باهم از کار افتاد. امشب اگر یاسمین کار دستش نمیداد، حتما فشار ناکوکش از پا در می آوردش.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1033


نگاه خیره ی شایان هنوز پشتش بود که نشست توی ماشین و زیر نگاه سنگین او سلام آرامی کرد.

_احوال خانم خواب آلو؟

متلک او برمیگشت به بهانه ی کل روز شایان مبنی بر خواب بودن دخترک... چیزی نگفت و نگاهش را چسباند به آسمانی که حتی یک ستاره هم نداشت. شب بود و انگار جز سیاهی، چیزی قرار نبود عاید بختِ بخت برگشته اش شود!

_عه... زبونت موند خونه ی شایان؟!

توی خانه ی شایان بغض هایش را سر برید و بعد با یک مشت دردی که تار و پود جانش را پودر کرد، نشسته بود کنار مردی که حتی از نگاه کردن به چهره اش واهمه داشت!

_ببینمت خانم...

چه روزهایی را گذراند تا رسید به لحظه ای که او با این لحن خطابش کند. برگشت... با همان فروغ مرده ی چشمانش خیره شد به نیمرخ او و لبخند تلخی زد.

_چی بگم؟

_یادم نمیاد واسه حرف زدن از من کمک گرفته باشی. همیشه ی خدا با اون زبونت شصت متریت ده قدم جلوتر از من بودی و رو مخم...

چیزی میان سینه ی یاسمین‌ به سوزش افتاد. آتشی که توی جانش افتاده بود با هیچ چیزی خاموش نمیشد.

_خب چرا از اول کوتاهش نکردی؟

_کوتاه میکردم؟ چیو؟

_زبونم و... گفتی رو مخت بودم. کوتاهش میکردی راحت می‌شدی!

نگاه حیران ارسلان از جاده سمت او چرخید.

_حالت خوبه یاسمین؟!

نه خوب نبود! با یادآوری آن عکس ها و نوشته، ته مانده ی توانش داشت به تاراج میرفت. نگاهش را از او گرفت و به همان آسمانی خیره شد که جز سیاهی، زیبایی دیگری نداشت.

_نه، امروز روز بدی داشتم. حالم از بیمارستان و دارو و این چیزا بهم میخوره... خسته شدم واقعا!

_واسه همین کل روز پیچوندی و به بهانه خواب از زیر حرف زدن باهام در رفتی؟

میان خشم و صدای بلندش، سرعت ماشین را زیاد کرد که یاسمین سریع کمربندش را بست.

_خواهشا درست رانندگی کن. من طاقت ندارم بازم دل و روده ام و بالا بیارم.

پای ارسلان روی پدال گاز سست شد. یاسمین‌ حتی نگاهش نمیکرد تا حالش را از زیر و بم چشمانش بیرون بکشد.



تخفیف vip فقط تا امشب برقراره عزیزای من❤️

20 last posts shown.