Forward from: گسترده مهربانی❤
- خانواده ات گردنت نمیگیرن معتقدن خنگی ، بی عرضه ای ، احمقی ...بابات اجازه کار تو کارخونه رو بهت نمیده ، حتی اجازه نداری از ده کیلومتری اونجه رد بشی
از حرفای مرد پیش روم بغض میکنم
حرف هاش دروغ نبود
من تو زندگی پدرم ارزشی نداشتم ...
دختر خنگ و احمقی بودم که نتونسته بود حتی ۱۰ درصد از هوش و نبوغ خواهر و برادرش رو داشته باشد.
- اومدی اینجا ، به حساب فامیلیتی که داریم از من کار میخوای دخترعمو؟ از منی که حتی چشم دیدن تو و خانواده ات رو ندارم؟
سرم پایین بود
کاش میتونستم بگم منو با پدرم جمع نبند پسرعمو
من همون دختری ام که یه روز میگفتی دوسش داری
همون که با وجود اینکه تو ازش دور شدی هنوزم دوست داره.
- میخوای کار کنی؟
نگاه ملتمسم رو به چشماش میدم و به سختی لب میزنم
- اره ، هر کار که بگی میکنم!
نیشخندی میزنه : هر کاری؟ مطمئنی که میتونی؟
سرم رو به تایید تکون میدم : میتونم
از پشت میز کنار میاد
- خیله خب ، یکی از نیروهای خدماتی شرکت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه مدتی بیاد ، میتونی از امروز جای اون مشغول بشی ..
عرق سردی روی تیره کمرم می شینه
باورم نمیشد که چنین پیشنهاد کاری بهم داده باشه...
اونم به منی که خودش خوب میدونست چقدر واسه درس و کارم سگ دو زدم ...
چقدر تحقیر شدم
- چیشد؟ نمیتونی دخترعمو؟
لب های لرز گرفته از بغضمو روی هم فشار میدم و با صدایی که از ته چاه میومد میگم
- میتونم ..
تک خندی میزنه
جوری با تحقیر سر تا پام رو نگاه میکنه که انگار یه تیکه اشغالم که روبروش وایساده
- یونیفرمتو از خانم موحدی تحویل بگیر ، کارت خوب باشه ، بتونی سنگ توالت هارو خوب برق بندازی ، خوب جارو بکشی ، پذیرایی کنی تشویقی میگیری .
جمع شدن اشک تو چشمام دست خودم نبود
این مرد همونی بود که دوستم داشت؟
که میگفت حمایتم میکنه که یه طراح مطرح بشم؟
حالا ...
با چکیدن اولین قطره اشک از چشمام سرمو پایین می اندازم
نمیخواستم ضعفم رو ببینه
- هنوز که وایسادی ...
از تشرش قدمی به عقب برمیدارم و از اتاق بیرون میرم
* * * *
یک ماه از روزی که به اینجا اومده بودم میگذره
رفتارش انقدر باهام جدی و خشک بود که دیگه حتی از سایه اشم میترسیدم
دیگه برام اون مرد مهربون نبود.
دیگه ازش وحشت داشتم ..
حاضر بودم نظافت سرویس بهداشتیا رو انجام بدم ولی توی اتاقش نرم ...باهاش روبرو نشم
اما امروز نیومدن گلناز کار دستم داده بود.
جلسه بزرگترین پروژه ای که شرکت به خودش دیده بود رو امروز برگزار میکردن و من باید از اونا پذیرایی میکردم
سینی چایی داشت توی دستام میلرزید
گریه ام گرفته بود اما مجبور بودم برم داخل
تقه ای به در اتاق میزنم و کمی بعد وارد اتاق میشم
نگاهشون رو روی خودم حس میکنم
اما بعد از چندثانیه خیلی کوتاه جلسه اشون ادامه پیدا میکنه
نفس راحتی میکشم و بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و بخوام به بامداد نگاه کنم سمت میز میرم .
اولین فنجون چایی رو برای اون میذارم و بعد سمت باقی مهمونا میرم
فنجون بعدی رو هم مقابل یه مرد جوون که با لبخندی نگاهم میکرد میذارم و میرم سراغ نفر بعد
یه مرد ۶۰ ساله که مشغول صحبت بود
فنجون چایی رو جلو میبرم اما نمیدونم اون لحظه یهو چه مرگم میشه که مچ دستم خم میشه و فنجون چایی روی اون مرد میریزه..
همه چیز توی چند دقیقه اتفاق میفته
داد و بیداد اون مردی که فهمیدم نماینده اون شرکت کاناداییه ، رفتنشون ، بهم خوردن قرارداد.
اتاق خالی شده بود از هر آدمی
حالا من اونجا بودم و اون ...
با قدمی که به سمتم برمیداره پلک هام رو میبندم و با ترس تند تند کلمات رو پشت هم ردیف میکنم
- من ، من بخدا نفهمیدم چیشد ، نمیخواستم اینجوری بشه ، دستم لرزید ، نتونستم کنترلش کنم ، بخاطر ...
میخواستم بگم عوارض داروهای افسردگیمه ،
میخواستم ازش عذرخواهی کنم که بین حرفم میاد و میپرسه
- کدوم دستت لرزید؟
از لحن خونسردش با شک سر بلند میکنم
نگرانم شده بود؟
پس چرا اینجوری نگاهم میکرد؟
چرا عصبانی نبود
خودش قدمی جلو میاد و مچ دست راستمو بین دستش میگیره
- این بود؟
مات نگاهش میکنم که نیشخندی میزنه و حینی که دستمو محکم فشار میده خیره تو چشمام میگه
- از طرف پدرت اومده بودی نه؟
دختر حاج خسرو ، کسی نیست که الکی خودشو به ذلت و خاری بندازه ، که بخاطر یه قرون دوهزار سرویس بهداشتیای شرکت منو برق بندازه ، اومدی چون بابات فرستادت ، چون کی بهتر از توی حروم لقمه واسه جلب اعتماد من ...
یخ کرده بودم
خشکم زده بود
قدرت تکلمم رو از دست داده بودم
لبهام تکون میخوره ،
میخوام بگم اشتباه میکنی
میخوام بگم من در حق تو همچین خیانتی نمیکنم
که از پیچیده شدن به یکباره مچ دستم توی دست بزرگ و مردونه اش درد مرگباری رو تا مغز استخونم حس میکنم ...
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
پارت واقعی رمان👆
از حرفای مرد پیش روم بغض میکنم
حرف هاش دروغ نبود
من تو زندگی پدرم ارزشی نداشتم ...
دختر خنگ و احمقی بودم که نتونسته بود حتی ۱۰ درصد از هوش و نبوغ خواهر و برادرش رو داشته باشد.
- اومدی اینجا ، به حساب فامیلیتی که داریم از من کار میخوای دخترعمو؟ از منی که حتی چشم دیدن تو و خانواده ات رو ندارم؟
سرم پایین بود
کاش میتونستم بگم منو با پدرم جمع نبند پسرعمو
من همون دختری ام که یه روز میگفتی دوسش داری
همون که با وجود اینکه تو ازش دور شدی هنوزم دوست داره.
- میخوای کار کنی؟
نگاه ملتمسم رو به چشماش میدم و به سختی لب میزنم
- اره ، هر کار که بگی میکنم!
نیشخندی میزنه : هر کاری؟ مطمئنی که میتونی؟
سرم رو به تایید تکون میدم : میتونم
از پشت میز کنار میاد
- خیله خب ، یکی از نیروهای خدماتی شرکت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه مدتی بیاد ، میتونی از امروز جای اون مشغول بشی ..
عرق سردی روی تیره کمرم می شینه
باورم نمیشد که چنین پیشنهاد کاری بهم داده باشه...
اونم به منی که خودش خوب میدونست چقدر واسه درس و کارم سگ دو زدم ...
چقدر تحقیر شدم
- چیشد؟ نمیتونی دخترعمو؟
لب های لرز گرفته از بغضمو روی هم فشار میدم و با صدایی که از ته چاه میومد میگم
- میتونم ..
تک خندی میزنه
جوری با تحقیر سر تا پام رو نگاه میکنه که انگار یه تیکه اشغالم که روبروش وایساده
- یونیفرمتو از خانم موحدی تحویل بگیر ، کارت خوب باشه ، بتونی سنگ توالت هارو خوب برق بندازی ، خوب جارو بکشی ، پذیرایی کنی تشویقی میگیری .
جمع شدن اشک تو چشمام دست خودم نبود
این مرد همونی بود که دوستم داشت؟
که میگفت حمایتم میکنه که یه طراح مطرح بشم؟
حالا ...
با چکیدن اولین قطره اشک از چشمام سرمو پایین می اندازم
نمیخواستم ضعفم رو ببینه
- هنوز که وایسادی ...
از تشرش قدمی به عقب برمیدارم و از اتاق بیرون میرم
* * * *
یک ماه از روزی که به اینجا اومده بودم میگذره
رفتارش انقدر باهام جدی و خشک بود که دیگه حتی از سایه اشم میترسیدم
دیگه برام اون مرد مهربون نبود.
دیگه ازش وحشت داشتم ..
حاضر بودم نظافت سرویس بهداشتیا رو انجام بدم ولی توی اتاقش نرم ...باهاش روبرو نشم
اما امروز نیومدن گلناز کار دستم داده بود.
جلسه بزرگترین پروژه ای که شرکت به خودش دیده بود رو امروز برگزار میکردن و من باید از اونا پذیرایی میکردم
سینی چایی داشت توی دستام میلرزید
گریه ام گرفته بود اما مجبور بودم برم داخل
تقه ای به در اتاق میزنم و کمی بعد وارد اتاق میشم
نگاهشون رو روی خودم حس میکنم
اما بعد از چندثانیه خیلی کوتاه جلسه اشون ادامه پیدا میکنه
نفس راحتی میکشم و بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و بخوام به بامداد نگاه کنم سمت میز میرم .
اولین فنجون چایی رو برای اون میذارم و بعد سمت باقی مهمونا میرم
فنجون بعدی رو هم مقابل یه مرد جوون که با لبخندی نگاهم میکرد میذارم و میرم سراغ نفر بعد
یه مرد ۶۰ ساله که مشغول صحبت بود
فنجون چایی رو جلو میبرم اما نمیدونم اون لحظه یهو چه مرگم میشه که مچ دستم خم میشه و فنجون چایی روی اون مرد میریزه..
همه چیز توی چند دقیقه اتفاق میفته
داد و بیداد اون مردی که فهمیدم نماینده اون شرکت کاناداییه ، رفتنشون ، بهم خوردن قرارداد.
اتاق خالی شده بود از هر آدمی
حالا من اونجا بودم و اون ...
با قدمی که به سمتم برمیداره پلک هام رو میبندم و با ترس تند تند کلمات رو پشت هم ردیف میکنم
- من ، من بخدا نفهمیدم چیشد ، نمیخواستم اینجوری بشه ، دستم لرزید ، نتونستم کنترلش کنم ، بخاطر ...
میخواستم بگم عوارض داروهای افسردگیمه ،
میخواستم ازش عذرخواهی کنم که بین حرفم میاد و میپرسه
- کدوم دستت لرزید؟
از لحن خونسردش با شک سر بلند میکنم
نگرانم شده بود؟
پس چرا اینجوری نگاهم میکرد؟
چرا عصبانی نبود
خودش قدمی جلو میاد و مچ دست راستمو بین دستش میگیره
- این بود؟
مات نگاهش میکنم که نیشخندی میزنه و حینی که دستمو محکم فشار میده خیره تو چشمام میگه
- از طرف پدرت اومده بودی نه؟
دختر حاج خسرو ، کسی نیست که الکی خودشو به ذلت و خاری بندازه ، که بخاطر یه قرون دوهزار سرویس بهداشتیای شرکت منو برق بندازه ، اومدی چون بابات فرستادت ، چون کی بهتر از توی حروم لقمه واسه جلب اعتماد من ...
یخ کرده بودم
خشکم زده بود
قدرت تکلمم رو از دست داده بودم
لبهام تکون میخوره ،
میخوام بگم اشتباه میکنی
میخوام بگم من در حق تو همچین خیانتی نمیکنم
که از پیچیده شدن به یکباره مچ دستم توی دست بزرگ و مردونه اش درد مرگباری رو تا مغز استخونم حس میکنم ...
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
پارت واقعی رمان👆