📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter




Forward from: گسترده مهربانی❤
#آیه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان
#پارت_754


یزدان و آیه به خاطر خیانت از هم طلاق گرفتند، حالا یزدان با دو تا بچه از زن دومش برگشته و می‌خواد هم انتقام بگیره و هم آیه رو برگردونه ولی با داداش آیه درگیر میشن و....



به خودم اومدم که جلوی خونه بودم، زنگ در رو زدم اما کسی درو برام باز نکرد به در تکیه دادم و چشمام رو بستم.

صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد صدای پایی که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید، چشم باز کردم و با دیدن یزدان پوزخندی زدم.

دیگه هیچ چیز این زندگی سوپرایزم نمی‌کرد.

_با هم حرف بزنیم؟

آهی از ته دلم کشیدم:
_ کاش تو یکی دست از سرم برداری.

از بغض توی صدام متنفر بودم.
_نمی‌تونم.

از جواب اون بیشتر...
_قبل از اینکه امیرحسین برسه برو...
_اشکان به قید وثیقه آزاد شد.

پوزخندی زدم، زندگی برای من به همین اندازه مسخره شده بود.
_تا زمانی که مدارکش پیش زنش باشه، برای تو خطرناکه...

حتی اسم آواز رو هم به زبون نمی‌آورد.
_این خونه اصلاً امن نیست.

_این خونه هیچ وقت برای من امن نبوده اما ناامنی الانش رو مدیون شمام جناب صدر!

صدر رو به کنایه گفتم، اخماش رو توی هم کشید:
_ این خونه دیوار کاهگلی داره که در حال ریختنه اما چشمات نمی‌بینه، من بهونه‌ام مثل همه وقتایی که نیاز داری نفرت از همه رو روی اون بالا بیاری، باشه حرفی نیست، دندم نرم، میشم بلا گردوندت، می‌شم اونی که می‌تونی درد و نفرت توی سینه‌ات رو روش خالی کنی...
من باختم آیه ...
زندگیمو باختم، جوونی و سلامتیم رو باختم، اونم نه عادلانه، کاملاً ناجونمردانه ...
سالها نشستم نگاه کردم و برای زندگی که رفت برای بچه‌ای که هیچ وقت به دنیا نیومد، عزاداری کردم، چون نه قدرتش رو داشتم نه توانش رو... الان هر دوش رو دارم و اگه قراره تو و سلامتیم رو نداشته باشم، زندگی همه‌شون رو به آتیش می‌کشم.
کاری می‌کنم تمام کسایی که باعث شدند من و تو مثل دو تا غریبه روبه‌روی هم بایستیم و توی دلمون پر از کینه از خودمون و بقیه باشه، چراغ بگیرن دستشون و دنبال آبرو و حیثیتشون بگردن، کاری می‌کنم خوشبختی بشه آرزوشون ...

اشکام روی صورتم ریخت و نگاهش پر از خشم با اشکام پایین اومد.

با صدایی که از خشم می‌لرزید ادامه داد:
_ تک تکشون باید تقاص اشکامون رو پس بدند.
_از اینکه تظاهر به بی‌گناهی می‌کنی ازت بدم میاد.
_نمی‌کنم، هیچ وقت این کارو نکردم، اما یادمم نمیره کی بیشتر از همه مقصره...!

ماشینی به ما نزدیک شد اما نگاه پر از اشکم رو ازش نگرفتم. ماشین ایستاد و امیرحسین ازش پایین پرید و صدای پر از خشمش شونه‌هام رو لرزوند.

به شونه یزدان کوبید باعث شد قدمی عقب بره.
_بی‌شرف اینجا چه گوهی می‌خوری!؟

رامین و پدرش جلو اومدند، امیرحسین رو ازش جدا کردند. راحیل با اخمای در هم خیره‌ی ما بود.
امیرحسین به سیم آخر زده بود با فریاد گفت:
_ - دختره رو بی عفتش کردی دیگه از جونش چی می‌خوای بی‌ناموس، دیگه چی ازش مونده که دست از سرش برنمی‌داری!؟ ...

اشکام رو با پشت دست پاک کردم. یزدان با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
_ فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم.
_تو گوه خوردی، ریدی به زندگیش، چرا گورتو گم نمی‌کنی؟
_زندگی من اینجاست، کجا برم؟! بخوام هم نمی‌تونم برم.

این بی‌پرده حرف زدنش خشم امیرحسین رو فوران کرد و ....


https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8


Forward from: گسترده مهربانی❤
🔥وقتی همه‌چیز در یک شب ویران می‌شود!
هیچ‌وقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت می‌کردی؟!🔥


افسون بهت‌زده و پر از خشم فریاد زد:
«چی کار کردین؟! تو خونهٔ من؟! چه غلطی کردین؟!»

شهرزاد با صورتی که از سیلی‌های افسون سرخ شده بود، ملحفه را محکم‌تر دور خودش پیچید. برهنگی، خجالت، و زخمی که از نگاه شاهان عمیق‌تر می‌شد، چیزی را درونش فرو ریخت.

شاهان، نفس‌بریده و پر از عرق، به افسون که هنوز دیوانه‌وار فریاد می‌کشید، گفت:
«آروم باش! بذار توضیح بدم! دست خودم نبود… مست بودم… نمی‌دونم چی شد…»

اما هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد،
خنجری زهرآلود بود که قلب شهرزاد را شرحه‌شرحه می‌کرد.

افسون، دیوانه‌وار تقلا کرد:
«حرف نزن، شاهان! خفه‌شو! یه بلایی سرتون میارم که آرزوی مرگ کنین!»

و شهرزاد؟

چشمانش را بست. هر جملهٔ شاهان تصویری تار از آن شب وحشتناک را برایش زنده می‌کرد و در ناخودآگاهش می‌پیچید،
«چطور به سهراب بگم؟! منو می‌بخشه یا با نفرت ازم جدا می‌شه؟!»

دلش می‌خواست فریاد بزند. از خودش بیزار بود. از سادگی‌اش، از اعتمادش به افسون، از خوابی که او را به این کابوس انداخت.

https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk

آیا می‌توانست از این فاجعه بگریزد؟
یا این آغاز جهنمی بود که هیچ راه گریزی از آن نداشت؟


عشق، خیانت، خشم، و اندوه… قصه‌ای که قلبت را به تپش می‌اندازد. رمانی پر از گره‌های پیچیده، تصمیم‌های سخت، و احساساتی که نفس را در سینه حبس می‌کند.

🔥داستان دختری که بی‌گناه‌ترین قربانی قصه‌ای تلخ می‌شود؛ دختری که میان عشق، خیانت و انتقام باید انتخاب کند. اما چطور می‌شود میان نابودی خودت و دیگران دست به انتخاب بزنی؟

✨ اگر دل به خواندن قصه‌ای پر از هیجان، راز و غوغای احساسی سپرده‌ای، این داستان برای تو نوشته شده است.
یک داستان که پایانش را هرگز نمی‌توانی پیش‌بینی کنی!

📖 رمان را بخوان و همراه با شهرزاد، برای عبور از این جهنم، قدم بردار‼️‼️

https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk


Forward from: گسترده مهربانی❤
صدای عاقد داخل گوشم پیچید.

لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبایی که امشب زنش می شد رو گرفته بود.... انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید!

عاقد برای بار سوم می خواند:
_دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟

مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت:
_با اجازه آقام بله..

همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد.

رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر می‌کرد.

تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود.

دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد.

شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست:
_چیزی شده ساحل جان؟

فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من .‌‌..با صدای ظریفش لب زد:
_نه سرم گیج رفت چیزی نیست

_بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده

ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم...

مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد.

قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت.

انگار صدای قلبشو می‌شنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم بیشتر می‌شد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد.

خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند:
_بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی

نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد.

دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم.

از ترس‌ ساکت شد.....

https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk

https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk

https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk


Forward from: گسترده مهربانی❤
_کمرنگ خانم، یکم برو اونور...

موحنایی بود و چشم عسلی، لباس مشکی ساده اش بیشتر توی چشم کرده بودش، سه روز بود می دیدش.

_آقا ببخشید! اینجا جا پارک شماست؟

از پشت عینک دودی نگاهش کرد، دخترک سرش بالا بود، داشت آسمانخراش بلند را نگاه می کرد.

_که چی؟ میخوای تو پارک کنی؟

به شوخی گفت و ماشین را خاموش کرد، ظاهر دختر ساده بود، یک مانتوی ساده و روسری... فکر کرد حتما دنبال کار آمدن.

_شما تو این ساختمون بزرگه خونه دارید؟

مرد از ماشین گرانقیمتش پایین امد، نگاهی بی تفاوت به سرتا پای دخترک کرد.

_چیه؟ اومدی تحقیق برا خرید؟

بالاخره دخترک سر پایین گرفت، لپهایش گل انداخت، خجالت کشیده بود، پولداری از سر و کله اش می بارید.

_من؟ ... نه اقا، دنبال یکی می گردم، برای یکی کار کردم پولمو گفت میده ولی نداد، الانم جواب نمیده، یادمه گفت این‌جا می شینه.

هامین به ساعتش نگاه کرد، خسته بود، بعد از کشیک طولانی بیمارستان.

_اینجا۲۵ طبقه ست دختر، هر طبقه۱۰ واحد...چقدر بدهکارته؟

فکر کرد کسی که اینجا زندگی کند پول بدهی اش به دخترک مگر چقدر است؟

_دومیلیون، براش کار دستی کردم، می خواست کادو بده به دوست پسرش، دوماهی میشه...

کلافه حرف دخترک را قطع کرد.

_برای دو تومن چند روزه اینجایی؟

لبهای دختر با لبخند لرزید، هامین خجالت کشید، برای او پولی نبود اما...

_می دونم برای شما پولی نیست ولی... من کار کردم، میدونین یه پلیور مردونه چقدر سخته ببافی؟

محنا این پا و آن پا کرد.

_ببخشید وقتتونو گرفتم، فکر کنم دختره از جیب من میخواست به دوست پسر پولدارش کادو بده...شرمنده...

دختر خواست برود، اما ...

_مشخصاتش و بده، شاید دیده باشم.

اما در واقع چیزی در ذهنش جرقه زد، یک پلیور خردلی که دوماه پیش هدیه گرفته بود.

_دختره رو؟

عینکش را در اورد، واقعا بامزه بود.

_نه مشخصات دوست پسرشو...خب دختره رو دیگه.

باز خجالت زده نگاه کرد، دخترک لپ گلی مثل هیچکدام از دخترهای دورش نبود.

_شرمنده، دختره خب خوشگل بود، قد بلند، موهاش یه جوری بود.از اینا که رنگی رنگی بودن...لباش گنده بود،یه نقاشی ...

خودش بود، پریسا! منشی مطبش.

_نقاشی نه  جوجه رنگی، تتو یه مار رو دستش بود؟

چشمان درشت عسلی‌اش گرد شد.

_عه آره! یه مار قشنگی بود. میشناسیدش؟ بخدا دو هفته یکسره رو اون پلیور کار کردم، از جیب خرج کردم، گفت پولشو میده.

با سر به محنا اشاره کرد که بیا.

_با من بیا!اون بخوادم پول نداره بهت بده،بیا ببین پلیورت و میشناسی؟

دخترک کیف کوچکش را بغل زد و دنبالش پا تند کرد.

_شما دوست پسرشید؟ واقعا می گن پول حلال گم نمیشه...بقران سه روزه دارم میگردم شاید ببینمش، صاحبخونم کرایه میخواد، منم هر چی داشتم دادم برا بی بیم دارو...اینارو نمی گم ناله کنم ها، گناه داره، ولی خب پول خودمه، میشناسیدش؟

تند تند حرف می زد، آنقدر بی حواس که وقتی پشت سرش داخل اسانسور رفت محکم به هامین خورد.

_ارومتر! منشیم بود نه دوست دخترم و اخراج شد اتفاقا سر همون پلیور.

یاد شب تولد افتاد که پریسا مست کرده و وقت دادن کادو بوسیده بودش. چندش بود.

_ای وای! یعنی از پلیور بدتون اومد؟ خیلی گشتم یه طرح قشنگ بدم، اخه دختره گفت دوست پسرش خیلی قشنگه و سخت پسند،طفلک.

بی اختیار با لبخند به دختر نگاه کرد، کمتر دختری چنین بود.

_بدهکارته دلت براش میسوزه؟

هر چه بیشتر نگاهش می کرد بیشتر می فهمید چقدر قشنگ است، اما داشت با دستهایش کار میکرد نه قشنگی اش.

_خب انگار شمارو خیلی دوست داشت، اینکه بی مرام بود بماند ولی خب ایشالله خوش باشه،حالا واقعا از پلیور خوشتون نیومده؟

اسانسور ایستاد، اخرین طبقه، خواست بگوید نمی ترسی تنها امده ای اما نگفت، نمیخواست فکرش را بد کند.

_راستش اصلا ندیدمش، بیا ببین خودشه، من پولت و میدم چون پریسا اخراج شده و پولم نمیده بهت.

با تمام خستگی از یک شیفت طولانی از هم صحبتی با او خوشش آمد، پر انرژی بود.

_نمیشه که شما پول بدید،اول ببینم شاید اون نبود.

دم در واحدش ایستاد، دخترک با تعجب نگاه می کرد، حق داشت یک ساختمان بزرگ و پر از تزئینات، درهای زیاد.

_چقدر اینجا شیکه!اها ببخشید من اینجا می مونم شما بیاریدش.

از احتیاط او خوشش آمد. میان وسایل کمد پیدایش کرده و از کادو بیرون اورد، قشنگ بود.

_همینه؟

دخترک داشت دور و بر را نگاه می کرد، تا پلیور را دید ذوق کرد.

_ بخدا خودشه! اخی نازه! نمیخواین بدین می برم، شاید قیمت کمتر به کسی فروختم.

چشم از او نتوانست بردارد.

_میخوامش، بنظرم ارزشش بیشتره، شماره حسابت و بده.

لبخندش درخشان بود.

_واقعا؟ دوسش دارین؟ همون دو تومن و بدین.این شماره کارتم.

محنا! اسمش شبیه موهای حنایی و چشمان عسلی‌اش بود. میخواست بیشتر ببیندش،

_بازم سفارش میگیری؟

https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0
https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0
https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0


#پارت_۱۰۵



- چی چیو نه پس چجوری می خوای حساب منو تسویه کنی خیلی بهم بدهکاری میدونمآدمی نیستی که دین منو به گردنت نگهداری
نگام به دستگیره ی در ماشینش بود که باز کنم و فرار کنم . محکم گفت :
- نترس از راه حلال پیش می ریم اهل کثیف کاری نیستم قول می دم که پشیمون نمی شی اگه قبول کنی می تونی پسرمو از نزدیک ببینی به فرار هم فکر نکن جایی بهتر از بغل من گیرت نمیاد که می خوای ازش در بری
داشتم می لرزیدم که آروم و نجوا گونه کنار گوشم زمزمه کرد .
- نمی ذارم از بله گفتنت پشیمون بشی
پسرش بانمک و خواستنی بود دفعه ی قبل که تو فیلم و عکسا دیدمش خیلی ناز اومد به نظرم خوش به حالش که پسر داره کاش منم بچه داشتم اگه افسانه اون بلا رو سرش نمی آورد
قبل از اینکه فکرهام به این تن فروشی اجباری تسلیمم کنن دستگیره رو کشیدم و مستقیم دویدم
- کجا رو داری که بری این وقت شب بهزیستی هم دیگه راهت نمی دن
توجهی به حرفش نکردم و به دویدنم ادامه دادم تن فروشیه دیگه
در مقابل پول و زحمتش تنمو می خواد
می خواد حساب آزاد کردنم رو با تنم صاف کنه
یه عمر خفت و خواری کشیدم و این تازه به دوران رسیده می خواد ته مونده ی غرور و شخصیتم رو زیر بار این ذلت خرد کنه

نمی دونم چقدر دویدم و به پشت سرم نگاه کردم ماشینش هنوز همون جا بود و تکون نخورده بود خودشم با همون ژستایی که خیال می کنه خیلی بهش میاد به کاپوت جلویی تکیه زده بود و تماشا می کرد
دوباره انرژی گرفتم و دویدم

نمی دونم کجای شهر بودم و به کجا فرار می کردم فقط می خواستم از تن دادن به خواسته اش فرار کنم وارد خیابونی که خلوت تر بود شدم و زیر سایه ی دیوار و چراغای تیربرق به دویدنم ادامه دادم که صدای مردونه ای گفت :
- به به سر شبی کجا خانومی
نگاهی به پژوی بژ رنگی که کنارم تو خیابون حرکت می کرد انداختم و سعی کردم تندتر بدوم یکی دیگه شون گفت :
- جایی قرار داری جیگر
بی اراده ایستادم و دق و دلیمو سرشون خالی کردم و با چشمای بسته جیغ زدم .:
-چی از جونم می خواین کثافتا دست از سرم بردارین؟


خرید از نشر آراسبان
@arasban_pub


#پارت_۱۰۴



اشاره کرد سمت در و خودش جلوتر راه افتاد و منم بی اراده و نابلد دنبالش راه افتادم تقریبا غروب بود که کامل از محوطه ی زندان خارج شدیم ماشینش دقیقا همون جای قبلی پارک بود نمی دونم اسم ماشینش چیه ولی خیلی شیک و باکلاسه
معلومه پولداره ولی قیافه اش و کاراش یه آدمای پولدار نمی خوره
معمولی رفتار می کنه
با اشاره اش رو صندلی جلو نشستم و اونم سوار شد و انگار هزار سال باهام صمیمیت داره خیلی راحت حین حرکت شروع به سخنوری کرد ؛

- مردم جامعه ی ما عقلشون به چشمشونه این ماشینو نزدیک هفت هشت ساله دارم واقعانصف یک میلیارد هم نمی ارزه ولی هر وقت کسی می بینه یه سوت می زنه و می گه اوهههههه پسره ماشین میلیاردی سواره یکی نیست بگه برادر من تو نرخ بازاری که برا مدل قدیمی قیمت میلیاردی می زنی
خودش به حرفش خندید و صمیمانه تر و خودمونی تر حرفشو ادامه داد و این بار مستقیم منو مخاطب قرار داد ؛
- باورت می شه از ترس اینکه یه قطعه اش خراب بشه و نتونم پیدا کنم خیلی کم ازش استفاده می کنم
از خجالت و غریبگی که با این آدم داشتم سرم پایین بود و علاوه بر گوش دادن حرفاش با ریشه های شالم خودمو سرگرم کرده بودم که با حرفش خشکم زد ؛
- فقط مواقعی که بخوام یه خانم با کمالات رو جابجا کنم ازش استفاده می کنم مثل الان

با تعجب و ترس بهش نگاه کردم صورتش می خندید دست سمت صورتم دراز کرد تا آخرین حد ممکن سرمو عقب کشیدم بلند خندید و با حرف بعدیش چشمام تا آخرین حد ممکن گرد شد
- وااای رضوانه می دونستی خیلی با نمکی
مشکوک نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم و پر ترس گفتم :
-منو کجا می برین
حالتاش طبیعی نبود از این صمیمیت یکباره اش می ترسیدم ولی اون حتی یک سانت هم از موضعش کنار نرفت و دوباره خندید و گفت :
- باز همون سوال های دفعه ی قبل و لابد پشت بندش یه راهی برای فرار هم جور می کنی آره خانوم کوچولو
حالا که آزاد بودم و دیگه لازمش نداشتم جرات به خرج دادم و داد زدم :
-به من نگید خانوم کوچولو منو کجا می برین اگه آزادم بذارید برم
با خنده سری تکون داد و بی توجه به ترس و جیغ جیغ من گفت :
- صبر کن اینبار بزنم کنار که احیانا حادثه ی قبلی تکرار نشه و به فرار شما منجر بشه این دفعه دیگه دلیلی ندارم که دنبالت بگردم
با احتیاط کنار زد و کامل سمتم چرخید و گفت :
- خب آماده ای تا شیر فهمت کنم
لبمو به دندون گرفتم و سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم با انگشت اشاره اش پیشونی شو ماساژ داد و گفت :
- ببین ؛ تو کسی رو نداری آزاد شدی و جایی رو نداری که بری درسته
با سر تائید کردم واقعا درست می گفت با یادآوری حسین نومیدانه گفتم :
- اگه داداش حسینم پیدا بشه
سری تکون داد و با اخم گفت :
- اینقدر حسین حسین نکن پیدا شدنی بود این مدت که زندان بودی به دادت می رسید گوش بگیر حرف منو
از حرفش بغضم گرفت با انگشت اشک گوشه ی چشمم رو گرفتم و منتظر ادامه ی حرفش شدم ؛
- من نزدیک شش ماهه که وکیلتم یه بیعانه گرفتم ولی دیگه وجهی واریز نشد ولی دلیل نمی شه که پول لازم نباشم این ماشینم بابام هدیه ازدواج قبلیم نمی داد الان الاغم نداشتم

از حرفش خندم گرفت ولی خیلی وقته خنده از لبام فراریه فقط تونستم تو دلم پوزخند بزنم و با حرف بعدیش کل دنیا رو سرم خراب شد ؛
- تو که نمی تونی پولی پرداخت کنی ولی یه جور دیگه می تونی جبران کنی من یه زن لازم دارم
مثل روز دادگاه حجم سرم رو بیشتر از حد معمول تصور می کردم و انگار تو عمق یه چاه فرو می رفتم دنیای اطرافم مات شد و صداش تو ذهنم اکو می شد بدنم از خشکی به گز گز افتاد
- پایه ای
به خیال خودم جیغ کشیدم ولی انگار فقط ناله کردم :
- نه
صداش از عمق چاهی که توش فرو می رفتم بیرونم کشید.


#پارت_۱۰۳


-آزادی من شانس
همونطور حق به جانب و با همون ژست مکش مرگ ما گفت :
- بعله آزادی شانس اعتقاد نداری
بی هدف نگاش کردم انگار بلند فکر کردم نرم خندید و دوباره به نایلون اشاره کرد و گفت :
- بپوش شب شده باید بریم
دوباره به نایلونی که داخلش مشخص نبود نگاه کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم ؛
- چرا آزاد شدم حالا کجا برم جایی رو ندارم
لبخندش پرید کمی نگام کرد و محکم و جدی گفت :
-بپوش
از تخت پایین پرید و پرده ی پاراوان رو کشید
هنوز حرفاشو درک نمی کردم
چی شده که آزاد شدم چرا
مگه به این راحتی می شه
چطوری آزادم کرده
- بپوش دیر شد
با هشدار بعدیش به لباسای داخل نایلون نگاه کردم یه مانتوی نباتی رنگ با کمربند قهوه ای شلوار کتون و شال قهوه ای روشن بود
نو و براق بودن انگار واقعا آزادم وگرنه الکی که اینا رو برای پوشیدن نمی آورد
از ذوق قشنگی و نو بودنشون و اینکه تو عمرم همچین لباسایی نداشتم سریع پوشیدمشون
واقعا آزادم
کجا می خواد ببره منو
کیه که از حسین بیشتر دوستم داره
حاضر بودم بال در بیارم و‌دیگه تو‌فضای زندان نمونم آزادی
نکنه نکنه
ناخودآگاه غم عجیبی دلمو گرفت اگه کسی هست که از حسین بیشتر دوستم داره پس این همه سال کجا بوده
نکنه همه اش دروغه و

لباسای زندان رو تو نایلون چپوندم که صدای سرفه اش از پشت پاراوان اومد شالمو مرتب کردم سرم پایین بود که پاراوان رو کنار زد
ازش می ترسیدم آدم عجیبی بود و بی پروا و راحت رفتار میکرد نایلون لباسا تو دستم بود که از دستم کشید نمی دونم چرا محکم گرفته بودمش و اونم محکم تر کشید و رو تخت پرتش کرد حرصی گفت :
- بنداز اینا دیگه به دردت نمی خوره
با ترس گفتم :
- راستشو بگین دارن میبرن اعدامم کنن بازی راه انداختین
دست به بغل زد و با حالت متفکری دست راستش رو روی لبش مشت کرد کمی نگاش کردم و سرمو پایین انداختم و مظلومانه گفتم :
- من تحملش رو دارم لازم به بازی نیست
هنوز همونطور نگام می کرد از سکوتش فهمیدم درست حدس زدم و پر بغض نالیدم ؛
- حق ندارید منو بازی بدید بچه نیستم درک می کنم که حقمه و شکایتی ندارم من با مرگم کنار اومدم درسته سخته ولی میگذره و‌تموم میشه

با صدای خنده ی نرم و آرومش ترسیده نگاش کردم گوشه ی آستینم رو گرفت و کشید و گفت :
- بیا بریم برای من فلسفه بافی نکن می گم آزادی یعنی آزادی دیگه دلیل نداره بازیت بدم
نتونستم باهاش همراه بشم و حرکت کنم ایستاد و به سر تا پام نگاه کرد اخماش در هم شد
یا خدا
دوباره می خواد تشر بزنه
صورتمو جمع کردم و شونه هامو بالا کشیدم تا این دفعه از تشرش نلرزم ولی با پاش کارتنی که پایین تخت بود و من ندیده بودمش سمتم هل داد و گفت :
- بپوش بیا جلوی در
و رفت در کارتنو باز کردم یه جفت کفش ورنی نباتی رنگ با یه پاپیون با نگین طلایی گوشه ی چپش که خیلی عروسکی و شیکش کرده بود یعنی اینا رو خودش خریده چقدر قشنگن
دمپایی زندانو کنار انداختم و کفشا رو پوشیدم و نگاهی به سر تا پای خودم انداختم کاش آینه بود تا می دیدم چه شکلی شدم این لباسا زیادی قشنگن
هنوز شرایط جدید برام غیر قابل باور بود
یعنی کابوس زندان و اعدام تموم شد
سمت خروجی درمانگاه رفتم و حواسم به اطراف بود تا ببینمش که از اتاق دکتر صدام کرد ؛
- هی دختر
یعنی نمی تونه به اسم صدام کنه
مگه بچه ام که اینطوری صدام می زنه سمتش رفتم به غیر از دکتر و پرستار یه سرباز هم بود پوشه ای رو باز کرد و وکیلم با اشاره به پوشه گفت :
- امضا بزن بریم
خاطره ی خوبی از امضا زدن نداشتم سر خم کردم تا بخوانم چیو قراره امضا کنم که عجولانه گفت :
- من وکیلتم همه شو خوندم تائید می کنم امضا کن
جّوّ برام مناسب نبود و هنوز از شوک دست و پام می لرزید امضا زدم وکیلم پوشه رو تو بغل سرباز چپوند و محکم گفت :
- شما رو به خیر و ما رو به سلامت!


#پارت_۱۰۲


بی امان اشکم راه گرفت و حتی نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند ضجه زدم
پتو از روی صورتم کنار رفت زهرا بود ملوک خانم کنارش زد و محکم بغلم کرد ؛
- آروم باش مادر آروم باش
مگه می شد آروم باشم
کی تو همچین شرایطی می تونه آروم باشه
با ضجه گفتم :
- ولم کن ملوک خانم دلسوزی نمی خوام ننه گیسو رو می خوام داداش حسینمو می خوام ولم کنین بسه هر چی کشیدم
با دستم هلش دادم و چون روبراه نبودم دیگه اصرار نکردن همه شون دور تختم ایستادن بی امان ضجه زدم کاری از دستشون بر نمی اومد دلم نمی خواست با آب قند و نوازش و دلداری آروم بشم
یه جوری باید عقده ی این سالها رو خالی می کردم
یه جوری باید خودمو سبک می کردم
اونا که جای من نبودن که بفهمن چی میکشم

نمی دونم چند روز اعتصاب غذا و گریه هام طول کشید که یه خواب راحت سراغم اومد
سبک بودم
همه جا آروم بود و هوای خوبی داشت
جنگل بود و صدای پرنده ها
از همون آرامش هایی که دوست داشتم
رو درخت کنار رودخونه حسین یه تاب بسته بود راحت نشستم تا تاب بخورم ولی یکباره نفسم گرفت و گردنم فشرده شد گردنمو فشردم تا نفسم رو آزاد کنم که دستم به طنابی که دور گردنم بود برخورد کرد
سرمو بالا گرفتم طنابی از شاخه ی بالاتر به گردنم آویز بود جیغ کشیدم ولی فایده ای نداشت و مدام به گردنم فشار می آورد تا اینکه همه چی محو شد

از جام که پریدم نفس نفس می زدم دو تا مرد روبروم بودن که قیافه هاشون برام غریب بود
نه انگار غریبه نیستن یکیشون وکیلمه و یکی هم دکتر درمانگاهه
با اشاره ی وکیلم دکتر رفت و او هم سمتم خم شد
با ترس خودمو عقب کشیدم لبخند زد و مهربون گفت :
- نترس خوب خوابیدی
آب دهنمو قورت دادم و دور و بر رو نگاه کردم هیچکس نبود دوباره نگاش کردم لبخندش محفوظ بود بیخیال گوشه ی تخت نشست و گفت :
- خوب همه رو نگران کردیا خبر به گوش قاضی رسیده یعنی انقدر ترسیدی پس کی بود که می گفت دادگاهو جلو بندازم میخام زودتر اعدام بشم
با حرفاش دوباره اشکم راه گرفت اختیارش دست خودم نبود انگشت اشاره شو به لبش چسبوند و خیره نگام کرد لبخندش پرید و کاملا جدی تشر زد :
- بسه گریه نکن
حالاتم دست خودم نبود دوباره لرزیدم و جلوی اشکمو نتونستم بگیرم و گریه ام شدت گرفت
- می گم گریه نکن نمی فهمی
سرمو تو زانوهام قایم کردم گریه ام که دست خودم نبود که بتونم جلوشو بگیرم آروم زمزمه کرد :
- اگه گریه نکنی یه خبر خوب بهت می دم
سرمو بلند کردم و از گوشه ی چشمم نگاش کردم کمی سمتم خم شد و با لحن عجیب و شیطونی گفت :
- اگه دختر خوبی باشی می ذارم یه نفر که خیلی دوستت داره رو ببینی
اشکم بند اومد و بی اراده اسم حسین رو زمزمه کردم ؛ حسین
ابرو بالا انداخت و با همون لحنش گفت :
- نچ یکی از حسین هم بیشتر دوستت داره
از پایین تخت نایلونی رو برداشت و روبروم گذاشت همونطور متعجب نگاش می کردم دستی به موهاش کشید و به نایلون اشاره کرد و گفت :
- بپوش آزاد شدی باید بریم
بی اراده با همون بغضم جیغ مانند گفتم :
- چییییییییی
دستش محکم دهنمو چفت کرد و آروم گفت :
- هیس چه خبرته آزادی تعجب داره
سرمو عقب کشیدم تا از دستش جدا بشه و ناباور و مبهوت گفتم :
- چطوری آخه حکم اعدام
مغرورانه پا روی پا انداخت و محکم گفت :

- وکیلتو دست کم گرفتی جریانو حل کردم عزیزم
متعجب از حرفش و لحن زیادی صمیمانه اش بهش خیره بودم با حالت نمایشی یقه شو مرتب کرد و با ژست خاصی گفت :
- بعله بایدم اونطوری نگاه کنی وکیل معجزه گر تو دنیا کم پیدا می شه که از قضا یکیش نصیب تو‌شده می دونی چیه اصولا تو دنیا دو مدل آدم وجود داره یا اونهایی که تو زندگیشون کارشون به من می افته یا اونهایی که تو عمرشون منو نمی بینن اونهایی که منو می بینن قطعا جزو معدود آدمهای خوش شانس کره ی زمین هستند که از قضا این موهبت نصیبت شده
حرفاشو جمله به جمله برای خودم مرور می کردم
چی داره می گه
-آزادی؟ من و شانس؟!


Forward from: 📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚
#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub




Forward from: 📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚
😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/


_مگه به اختیار خودته که پاشی بری مهمونی
بغض سنگینمو‌ قورت دادم و تا خواستم چیزی بگم لبم داغ شد و بوسه این مرد ناخواسته منو میکشت
_زنه من فقط جایی میره که من اجازه داده باشم اینو تو گوشت فرو نکردی؟
_ولم کن دارا‌ میخام برم خونمون
چنگی به کمرم زد و بیشتر خودشو بهم فشار داد عوضی دختر باز!
_خونتون؟ هنوز حالیت نشده خونت جاییه که من باشم؟ حق نداری بری جوجه کوچولو جرعت داری پاتو بزار بیرون
قبل از اینکه چیزی بگم دوباره بوسی رو لبم نشوند و هشدار داد
_وقتی دیشب جاتو از پیشم جدا میکنه تنبیهشم‌ باید بکشی....
https://t.me/+mDq7_zuxGKoyOWZk


#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۰۱


تمام مدت یک کلمه هم نتونستم حرف بزنم و کل فضای دادگاه دور سرم می چرخید
حتی نمی تونستم موقعیتم رو درک کنم و خیلی از حرفا و گفته های شواهد و شاکی ها رو نمی شنیدم
هر چی وکیلم جِز می زد؛ من آروم و به ظاهر خونسرد به یه نقطه خیره بودم حتی از باز داشت افسانه هم ذوق نکردم
چه فایده بچم که دیگه بر نمی گرده
بعد از تنفس هم همین روال بود
دلم می خواست هر چه زودتر تمام بشه و تکلیفم معلوم
اصلا نفهمیدم چه حرفایی زده شد و بحثایی پیش اومد که دستم کشیده شد سمت جایگاه

چشمام تار می دید و سرم رو بزرگتر از حد معمول احساس می کردم صداها برام نا مفهوم بود و هیچی از اطرافم نمی فهمیدم
سعی کردم حواسمو جمع کنم و نگاهی به افراد حاضر انداختم وکیلم با انگشت اشاره اش رو لبشو فشار می داد و منتظر نگاهم می کرد
سر چرخوندم سمت فرهاد که با همون نگاه عصبانیش داشت طناب دار رو دور گردنم تصور می کرد کاوه هم غیبش زدو نبود و لابد پی کار خواهرش رفته
چند بار سرفه کردم تا صدام صاف بشه سعی کردم به شخص خاصی نگاه نکنم سرمو پایین انداختم و با بازی کردن با گوشه ی چادرم سعی کردم خودمو آروم کنم صدام می لرزید ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم
بسه هر چی کشیدم
- من به قتل فواد عزیزی اعتراف می کنم
با تشر وکیلم همه ی تنم لرزید ؛
- چی داری می گی احمق

نگاش کردم از روی میز سمتم خیز برداشته بود و مطمئنا اگه در دسترسش می بودم خفه ام می کرد
قاضی بهش هشدار داد

نم اشکی که به خاطر بغضم پشت چشمم خونه کرده بود رو با گوشه ی چادرم گرفتم و دوباره نگاهمو به نرده های جایگاه دوختم و محکم تر گفتم :
- یادم نمیاد دقیقا چیکار کردم ولی یادمه که باز شروع کرد به دعوا و بد و بیراه گفتن و دیگه نتونستم تحمل کنم و زدمش
بعدش هیچی یادم نمیاد قرص خوردم و خوابیدم
همه ساکت بودن وکیلم دوباره تشر زد :
- ساکت شو بچه چی داری می گی

با تشر بعدیش پاهام سست شد داشتم نقش زمین می شدم که مامور پشت سرم نگهم داشت و سر جام برگشتم و وکیلم باز زیر گوشم زمزمه کرد :
- چیکار کردی مگه نگفتم هر اتفاقی افتاد اعتراف نکن

جوابی بهش ندادم و به خاطر لرز بدنم تو خودم مچاله شدم
از تقاضای اشد مجازات وکیل فرهاد هیچی نفهمیدم از دفاع وکیلم و درخواست مهلت برای جلب رضایتشون هم هیچی نشنیدم و باز مخالفت وکیل فرهاد و اینکه همچین مهلتی رو نمی ده واینکه موکلش فقط برای این دادگاه به ایران آمده و دفعه ی بعد برای تماشای اعدام من میاد
سرگیجه ام بیشتر شده بود
چرا این بازی تموم نمی شه
چرا تمومش نمی کنن
چرا انقدر دارن کشش می دن
درگیری لفظی وکیلم با فرهاد و وکیلش رو مخم بود و حکم آخر قاضی با ضربه ای که روی میزش کوبید ؛
- تاریخ دقیق قصاص بعد از شور به طرفین ابلاغ می شه
بالاخره تموم شد
سرمو روی میز جلوم گذاشتم و چشمامو بستم
دوباره همه جا ساکت بود و منشی دادگاه صورت جلسه رو خوند
فقط سه هفته سه هفته ی دیگه همه چی تموم می شه
سرمو بالا گرفتم و خیره به قاضی که حواسش به اوراق روی میزش بود به وکیلم گفتم :
-چرا سه هفته نمی شه زودتر
- ساکت شو و هیچی نگو که تضمین نمی کنم همین جا خفه ات نکنم
کاش واقعا این کار رو می کرد
اون که نمی فهمه سه هفته ی دیگه اعدام شدن یعنی چی
ختم دادگاه که اعلام شد زودتر از بقیه وسایلشو جمع کرد و از دادگاه بیرون زد و منم با مامورا برگشت خوردم به زندان
انتظار داشتم سرگیجه ام بهتر بشه ولی ادامه داشت هر چی زهرا و بقیه پرسیدن چی شد جوابی ندادم و یکراست سمت تختم رفتم
یه چیزی داشت به گلوم فشار میاورد و خفه ام می کرد هر چی تلاش می کردم رهام نمی کرد
سوال های پی در پی شون رو مخم بود چند تا از دخترای اتاقای دیگه هم آمده بودن مگه یه محکوم به اعدام‌دیدن داره
چرا اینقدر میپرسن چی شده
یعنی با این حال و روزم نفهمیدن چه حکمی گرفتم

پتو رو روی سرم کشیدم و دیده ها و شنیده هامو مرور کردم و ته همه ی جنجالای دادگاه صدای قاضی تو سرم اکو شد :
*قصاص...*

20 last posts shown.