_کمرنگ خانم، یکم برو اونور...
موحنایی بود و چشم عسلی، لباس مشکی ساده اش بیشتر توی چشم کرده بودش، سه روز بود می دیدش.
_آقا ببخشید! اینجا جا پارک شماست؟
از پشت عینک دودی نگاهش کرد، دخترک سرش بالا بود، داشت آسمانخراش بلند را نگاه می کرد.
_که چی؟ میخوای تو پارک کنی؟
به شوخی گفت و ماشین را خاموش کرد، ظاهر دختر ساده بود، یک مانتوی ساده و روسری... فکر کرد حتما دنبال کار آمدن.
_شما تو این ساختمون بزرگه خونه دارید؟
مرد از ماشین گرانقیمتش پایین امد، نگاهی بی تفاوت به سرتا پای دخترک کرد.
_چیه؟ اومدی تحقیق برا خرید؟
بالاخره دخترک سر پایین گرفت، لپهایش گل انداخت، خجالت کشیده بود، پولداری از سر و کله اش می بارید.
_من؟ ... نه اقا، دنبال یکی می گردم، برای یکی کار کردم پولمو گفت میده ولی نداد، الانم جواب نمیده، یادمه گفت اینجا می شینه.
هامین به ساعتش نگاه کرد، خسته بود، بعد از کشیک طولانی بیمارستان.
_اینجا۲۵ طبقه ست دختر، هر طبقه۱۰ واحد...چقدر بدهکارته؟
فکر کرد کسی که اینجا زندگی کند پول بدهی اش به دخترک مگر چقدر است؟
_دومیلیون، براش کار دستی کردم، می خواست کادو بده به دوست پسرش، دوماهی میشه...
کلافه حرف دخترک را قطع کرد.
_برای دو تومن چند روزه اینجایی؟
لبهای دختر با لبخند لرزید، هامین خجالت کشید، برای او پولی نبود اما...
_می دونم برای شما پولی نیست ولی... من کار کردم، میدونین یه پلیور مردونه چقدر سخته ببافی؟
محنا این پا و آن پا کرد.
_ببخشید وقتتونو گرفتم، فکر کنم دختره از جیب من میخواست به دوست پسر پولدارش کادو بده...شرمنده...
دختر خواست برود، اما ...
_مشخصاتش و بده، شاید دیده باشم.
اما در واقع چیزی در ذهنش جرقه زد، یک پلیور خردلی که دوماه پیش هدیه گرفته بود.
_دختره رو؟
عینکش را در اورد، واقعا بامزه بود.
_نه مشخصات دوست پسرشو...خب دختره رو دیگه.
باز خجالت زده نگاه کرد، دخترک لپ گلی مثل هیچکدام از دخترهای دورش نبود.
_شرمنده، دختره خب خوشگل بود، قد بلند، موهاش یه جوری بود.از اینا که رنگی رنگی بودن...لباش گنده بود،یه نقاشی ...
خودش بود، پریسا! منشی مطبش.
_نقاشی نه جوجه رنگی، تتو یه مار رو دستش بود؟
چشمان درشت عسلیاش گرد شد.
_عه آره! یه مار قشنگی بود. میشناسیدش؟ بخدا دو هفته یکسره رو اون پلیور کار کردم، از جیب خرج کردم، گفت پولشو میده.
با سر به محنا اشاره کرد که بیا.
_با من بیا!اون بخوادم پول نداره بهت بده،بیا ببین پلیورت و میشناسی؟
دخترک کیف کوچکش را بغل زد و دنبالش پا تند کرد.
_شما دوست پسرشید؟ واقعا می گن پول حلال گم نمیشه...بقران سه روزه دارم میگردم شاید ببینمش، صاحبخونم کرایه میخواد، منم هر چی داشتم دادم برا بی بیم دارو...اینارو نمی گم ناله کنم ها، گناه داره، ولی خب پول خودمه، میشناسیدش؟
تند تند حرف می زد، آنقدر بی حواس که وقتی پشت سرش داخل اسانسور رفت محکم به هامین خورد.
_ارومتر! منشیم بود نه دوست دخترم و اخراج شد اتفاقا سر همون پلیور.
یاد شب تولد افتاد که پریسا مست کرده و وقت دادن کادو بوسیده بودش. چندش بود.
_ای وای! یعنی از پلیور بدتون اومد؟ خیلی گشتم یه طرح قشنگ بدم، اخه دختره گفت دوست پسرش خیلی قشنگه و سخت پسند،طفلک.
بی اختیار با لبخند به دختر نگاه کرد، کمتر دختری چنین بود.
_بدهکارته دلت براش میسوزه؟
هر چه بیشتر نگاهش می کرد بیشتر می فهمید چقدر قشنگ است، اما داشت با دستهایش کار میکرد نه قشنگی اش.
_خب انگار شمارو خیلی دوست داشت، اینکه بی مرام بود بماند ولی خب ایشالله خوش باشه،حالا واقعا از پلیور خوشتون نیومده؟
اسانسور ایستاد، اخرین طبقه، خواست بگوید نمی ترسی تنها امده ای اما نگفت، نمیخواست فکرش را بد کند.
_راستش اصلا ندیدمش، بیا ببین خودشه، من پولت و میدم چون پریسا اخراج شده و پولم نمیده بهت.
با تمام خستگی از یک شیفت طولانی از هم صحبتی با او خوشش آمد، پر انرژی بود.
_نمیشه که شما پول بدید،اول ببینم شاید اون نبود.
دم در واحدش ایستاد، دخترک با تعجب نگاه می کرد، حق داشت یک ساختمان بزرگ و پر از تزئینات، درهای زیاد.
_چقدر اینجا شیکه!اها ببخشید من اینجا می مونم شما بیاریدش.
از احتیاط او خوشش آمد. میان وسایل کمد پیدایش کرده و از کادو بیرون اورد، قشنگ بود.
_همینه؟
دخترک داشت دور و بر را نگاه می کرد، تا پلیور را دید ذوق کرد.
_ بخدا خودشه! اخی نازه! نمیخواین بدین می برم، شاید قیمت کمتر به کسی فروختم.
چشم از او نتوانست بردارد.
_میخوامش، بنظرم ارزشش بیشتره، شماره حسابت و بده.
لبخندش درخشان بود.
_واقعا؟ دوسش دارین؟ همون دو تومن و بدین.این شماره کارتم.
محنا! اسمش شبیه موهای حنایی و چشمان عسلیاش بود. میخواست بیشتر ببیندش،
_بازم سفارش میگیری؟
https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0https://t.me/+dHQzrs2mHj0wODc0