کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Transport


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Transport
Statistics
Posts filter


#۵۲
#رمان_سیمگون
خیلی زود غذامونو آوردن
روی همون کانتر چیدیمشون و مشغول شدیم
فکرمیکردم اشتها ندارم ولی قاشق اول رو که خوردم تازه فهمیدم چقدر ضعف دارم....
ارس انقدر راحت بود که باعث میشد منم کمتر حس مؤذب بودن داشته باشم
غذامون که تموم شد ارس گفت
-...پمادی که بهت دادم وقتی خواستی بخوابی بازم بکش چون ممکنه دردش شروع شه اذیت نشی...
+...باشه حتما....صبح چه ساعتی بیدار شم که کسی اینجا منو نبینه؟
-...هیچکس نمیبینه تاهروقت خواستی بمون...هرلحظه هم خواستی بزنی بیرون بهم زنگ بزن خودم میگم چیکار کنی!
+...میشه به آزاد نگی که من اینجام؟
ارس انگشتاشو توهم قفل کردو گفت
-...منو آزاد باهم شریک و دوستیم ولی توکار هم دخالت نمیکنیم و همه چیزوهم بهم نمیگیم...اینم جزو مواردیه که آزاد قرار نیس بفهمه اوکی؟
+...آره مرسی
-...خب بهتره دیگه من برم....توام استراحت کن که امروز حسابی خسته شدی
لبخند خسته ای زدم و گفتم
+...آره واقعا...
-...اگه ترسیدی یا چیزی لازم داشتی هرساعتی بود بهم زنگ بزن خب؟
+...باشه مرسی
-...خواهش میکنم...وقتی من رفتم باکلید درو قفل کن فقط برای احتیاط وگرنه هیچ مشکلی نیست
+...حتما
ارس نگاهه مطمعنی بهم انداخت و بالاخره رفت منم درو قفل کردم
یکی از صندلی هارو هم گذاشتم زیر دستگیره که نگهش داره و اگه کسی از اونطرف خواست باز کنه تکون نخوره
ارس گفت توکمد ملافه تمیز هست پهن کردم روی تخت و دراز کشیدم
بحدی خسته و کوقته بودم که انگار یه هفته نخوابیده بودم
واقعااگه امشب ارس به دادم نرسیده بود باید چیکار میکردم؟
قطعا که روم نمیشد برم پیش مهتاب....ما خیلی صمیمی نبودیم منم هیچوقت نشده بود شب پیش دوستام بمونم....
نفس عمیقی کشیدم و سکوت اتاق توجهمو جلب کرد
بافکر به اینکه توهمچین جای بزرگی تنها هستم میترسیدم....ولی باز به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست وترس نداره...در که قفله چیزی برای ترسیدن نیست....
ولی واقعا از ترس داشتم غش میکردم....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۱
#رمان_سیمگون
یکم مؤذب بودم و خجالت میکشیدم
+...فرقی نمیکنه من زیاد اشتها ندارم
-...باشه پس خودم سفارش میدم مطمعنم توام خوشت میاد
+...باشه مرسی
ارس مشغول زنگ زدن شد منم رفتم سمت پنجره...
دوتا پنجره تواتاق بود که یکیش به داخل باشگاه دید داشت....
ارس صحبتش تموم شد نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
-...تووآزاد باهم فامیل هستین؟
+...نه فقط دوستیم...
-...فکرکدومتون بود تاسیس این باشگاه؟
+...تقریبا هردو
حس کردم دلش نمیخواد این صحبت رو ادامه بده خودمم سرویس بهداشتی لازم بودم برای همین گفنم
+...میشه تاشام میرسه من اتاق رو ببینم؟
-...آره حتما بیا نشونت بدم
اولین باری که اومدم تواین اتاق این در توجهمو جلب کرده بود
ارس درو باز کردو اشاره زد برم داخل
دقیقا یه سوییت خیلی کوچیک بود که بدرد استراحت و چرت روزانه میخورد
یه تخت دونفره گوشه ی اتاق بود
یه کمد بزرگ تودیوار قرار داشت که روی درش آیینه بود
یه در که شامل دستشویی و حمام میشد ویه محیط خیلی کوچک که گاز و یخچال داخلش بود و باکانتراز اتاق جدا میشد رنگ وسایلا طوسی تیره بود همه چی تمیز و مرتب بود و هیچ وسیله ی اضافی اونجا به چشم نمیخوود
خیلی دنج بنظر میومد
انقدر محودیدن اونجا شده بودم که به کل حضور ارس رو فراموش کردم و باصداش از جا پریدم
-...خب نظرت چیه؟
+...خیلی خوبه مرسی واقعا امشب هیچ جوره نمیتونستم به خونه رقتن فکر کنم
دوتا صندلی کنار کانتراشپزخونه بود ارس نشست روی یکی از صندلی ها و گفت
-...بچهای باشگاه ازاین اتاق خبر ندارن ولی توهروقت خواستی میتونی بیای و اینجا بمونی...دوتاکلیدم ببشتر نداره که هردوش دست خودمه
بادلهره گفتم
+...آزادچی؟ یهو نیاد؟اون کلید نداره؟
ارس جدی نگام کردو گفت
-...اینجا اتاق منه جز من کسی کلید نداره...آزادم فقط کلید اتاق خودشو داره
خوبه حالاحیالم راحت تر بود....نمیدونم چرا به ارس اعتماد داشتم اما به آزاد نه....
اصلا نمیدونم چرا بهش اعتماد داشتم؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۰
#رمان_سیمگون
مکثمو که دید ادامه داد
-...دری که اون بغل هست کلیدش جداست میتونی اونجا بمونی یه سوعیت کوچک هست هیچکسم مزاحمت نمیشه....
مردد بودم
اما جایی هم برای رفتن نداشتم...
چرخیدم و تکیه دادم به در پشت سرم....
+...آزادم نباید بفهمه!
-...هیچکس جز منوتو خبردار نمیشه
حالا دقیقا روبروم ایستاده بود...
از جیبش یه کلید تکی بیرون آوردو گرفت سمتم
-...یه در بیشتر نداره که توهمین اتاق هست صبح زودتر میام که حواسم باشه الانم میرم که راحت باشی
فکر به اینکه تواین ساختمون بزرگ تک و تنها باشم میترسوندم ولی اگه اینجا میموند بازم میترسیدم...
درو قفل میکنم دیگه چیزی برای ترسیدن نمیمونه
کلید رو ازش گرفتم وحرفی که ذهنمو مشغول کرده بود به زبون آوردم
+...چرا کمکم میکنی؟
دستشو توجیب شلوارش فرو کرد باژست خاصی نگام کردو گفت
-...خودت چی فکرمیکنی؟ دقیقا همون فکرت برفین....دقیقاهمون....
بازم جوابی داد که منو بین زمین و آسمون نگه داشت....جوابی که هرواکنشی نشون میدادم خودمو لو میداد....
سعی کردم خونسرد بنظر بیام چون از درون انگار آتیش توجونم بود و گفتم
+...ولش کن حوصله ی پرسش و پاسخ ندارم...
اونم بحث رو ادامه ندادو گفت
-...نمیترسی تنهایی؟
+...نمیدونم تاحالا تنها نبودم هیچوقت..
-...هیچوقت بادوست پسرت جایی نرفتی؟
از کنارش رد شدم و گفتم
+...نداشتم که برم...
واقعا چرا هروقت با ارس حرف میزنم بحث به این سمت میره...
ارس خواست چیزی بگه که گوشیم برای بار هزارم زنگ خورد
اینبار دیگه از کیفم بیرونش آوردم و بادیدن شماره بابام حواب دادم
+...الو بابا
.......
+...امشب میمونم پیش دوستم
همزمان بااین حرف به ارس که بافاصله کمی از من ایستاده بود و مطمعنا صدای بابامم میشنید نگاه کردم
یه اخم کمرنگ رو صورتش بودو رگ برجسته پیشونیش وسوسم میکرد دست بزنم بهش....
دستمو مشت کردم که نره سمتش و درجواب بابا گفتم
+...میخوام تنهاباشم بابا...لطفا....شب بخیر
دیگه منتظرجوابش نموندم گوشی رو قطع کردم وسایلنتش کردم
-...شام چی میخوری سفارش بدم باهم بخوریم؟من گرسنمه توترافیک تابرسم خونه طول میکشه... اینجا بخورم و بعدبرم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۹
#رمان_سیمگون
+...ولی....
باتحکم صدام کرد
"...برفین..."
حرفم نصفه موند و نتونستم ادامه بدم...دلم میخواست بگم حق نداری اینطوری باهام حرف بزنی...ولی فقط بصورت خودکار توخودم جمع شدم و گفتم
+...گیر دادن که چرا منو رسوندی بعدم بحث ازدواج با کسیو وسط کشیدن که علاقه ای بهش ندارم حالا فهمیدی؟
بعدم بااخم رو برگردوندم...
ارس جوری سرتکون داد که یعنی" باشه باور کردم همش همین بوده..."
حرف زدن درمورد مصطفی وبچگیم پیش خودمم یه شکنجه ی واقعی بود چه برسه به اینکه بخوام برای یه تفر دیگه هم تعریف کنم....
ازاین گذشته مگه ماچقدر صمیمی بودیم که بتونم براش حرف بزنم؟
روبروم نشست و گفت
-...پات چطوره؟ بهتر شد؟
+...آره مرسی....بهتره برم دیگه...
کیفمو برداشتم و خواستم بلند شم که با دست اشاره کرد بمونم سرجام و گفت
-...کجامیخوای بری؟
اولین جایی که به ذهنم رسیدوگفتم
+...میرم پیش مهتاب
به محض اومدن اسم مهتاب چهره ارس توهم رفت و گفت
-...تودوست دیگه ای جزمهتاب نداری؟پیش اون نری بهتره
متعجب گفتم
+...یعنی چی؟ چرا؟
-...اول سوال منو جواب بده
گیج گفتم
+...چه سوالی؟
-...دوست دیگه ای جز مهتاب نداری؟
+...من کلا دوستای زیادی ندارم....بامهتابم زیاد صمیمی نیستم ولی فعلا تنها کسی که میتونم برم پیشش اونه...حالا میشه بگی چرا نباید برم؟
-...چون یه مدت بگذره خودت جواب این سوالتو میفهمی...اگر نمیخوای امشب برگردی خونه میتونم ببرمت یجای مطمعن
قسمت دوم حرفش اجازه نداد به قسمت اولش فکرکنم و گفتم
+...مرسی ترجیح میدم برم پیش کسی که میشناسمش...
زیرلب گفت
-...باورکن نمیشناسیش....
خسته و کلافه بودم این حرفا هم بیشتر ذهنمو بهم میریخت
اینبار دیگه مکث نکردم چنگ زدم کیفمو برداشتم و رفتم سمت در
درد پام کم بود ولی همچنان بود و لنگ میزدم
بدون نگاه به ارس باصدای بلندی گفتم
+...مرسی از کمکت....من دارم میرم خدانگهدار
دستم روی دستگیره در نشست و صدای ارس پیچید تواتاق....
-...نه حرف من نه حرفه تو....بمون همینجا توباشگاه...هیچکس نمیفهمه اتاقم قفل داره میتونی قفلش کنی...
مکث کردم
گزینه بدی نبود....
ولی هنوزم نمیفهمیدم چرا ارس انقدر اصرار داره که نرم پیش مهتاب!!
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۸
#رمان_سیمگون
فکر میکردم میریم توماشینش ولی اون رمز درو زدوارد باشگاه شدیم
رفتیم سمت اتاق خودش منو آروم روی کاناپه گذاشت و خودشم کنارم نشست
سرمو پایین انداختم و لب زدم
+...مرسی تعداد دفعاتی که کمکم کردی داره شمارشش ازدستم در میره
دستشو زیر چونم گذاشت ومجبورم کرد بهش نگاه کنم
-...میشه بگی چیشده؟
واقعا من اینهمه اشک رو از کجا آورده بودم که بایه حرف کوچک دوباره چشمام پر شد؟
چشمامو بستم که خودمو کنترل کنم
ولی تا پلکامو بستم دوباره صورتم خیس شد و لب زدم
+...حتی نمیدونم چی بگم؟ یااز کجاش بگم؟
-...خودم حدس بزنم؟
سرتکون دادم
+...اینکه دیشب مارو باهم دیدن برات دردسر شده؟
چه خوب که ارس انقدر باهوشه و لازم نیست دوساعت براش توضیح بدم
هرچند که این همه ی حقیقت نیست!
نفسمو خالی کردم و گفتم آره
نگاهش برام سنگین بود....دست و پامو گم میکردم اما درعین حال بهش اعتماد داشتم....
-...میخوای باهاشون حرف بزنم؟
پوزخندی زدم و گفتم
+...کاش واقعا باحرف زدن همه چی حل میشد....
بی حواس خواستم بلند شم که پام تیر کشید و باضرب دوباره افتادم روی مبل....
اصلا حواسم به پام نبود....
از درد ضعف رفتم و فقط همه ی حرص و دردمو روی لبام خالی کردم و محکم گازشون گرفتم
صدای ارس تونزدیک ترین حالت بهم توگوشم پیچید و مجبور شدم چشمامو باز کنم
ولی اون نگاهش به لبام بود
لبایی که از درد بین دندونام داشت داغون میشد....
باحرص و کمی عصبی گفت
-...انقدر اینارو گاز نگیرکه پاهاتو چک کنم...باز کبودشون کردی...
قبل ازاینکه من به خودم بیام دستش روی چونم نشست و لبامو از حصار دندونام آزاد کرد
باحرص و کمی عصبی گفت
-...انقدر اینارو گاز نگیرتا پاهاتو چک کنم...باز کبودشون کردی...
قبل ازاینکه من به خودم بیام دستش روی چونم نشست و لبامو از حصار دندونام آزاد کرد
انقدر با حرص و عصبانیت اینکارو انجام داد که مات موندم
انگار که به اون آسیب زده بودم درهمین حد عصبانی شد کنارم نشست و مچ پام رو لمس کرد بااینکه قبلا هم اینکارو کرده بود اما بازم به محض لمس پاهام بی اختیار از جا پریدم و خودمو عقب کشیدم
ارس مکث کرد نه چیزی گفت نه از حالت صورتش میشد فهمید که چه حسی داره!!کاملا جدی و سخت....
یکم که گذشت خودم پامو بردم جلوتر...اونم بدون اینکه بخواد حرکت اضافه تری انجام بده پامو چک کرد
-...‌چی از جون خودت مبخوای؟ازاین پا جوری کارکشیدی ورم کرده....
سرشو بلند کردو نگاهش مستقیم نشست روی لبام و ادامه داد
-...وضعیت لباتم که خودت بهترمیدونی...دیگه کجاتو به فنا دادی؟
تکیه دادم به کوسن پشت سرم و گفتم
‌+...فعلا فقط زورم به همین دوتا رسیده
یه پماد از کمدش برداشت دوباره نشست جلوم
-...جورابتو بیرون میاری؟ این دردتو کمتر میکنه ولی باید یکم ماساژ بدم مشکلی نیست؟
+...میشه خودم انجامش بدم؟
بااینکه واقعا لمسش حس بدی بهم نمیداد ولی من باشخصش مشکلی نداشتم من با پاهام مشکل داشتم....ترجیح میدادم کسی حتی بهشون نگاه هم نکنه
ارس پماد رو بهم دادو خودش رفت سمت میزش...
به هرسختی بود جورابمو بیرون آوردم ومشغول شدم....
حدودا ده دقیقه ای طول کشید تا اثرکنه ولی اون درد طاقت فرسا توچند لحظه محو شد و تونستم یه تفس راحت بکشم
وقتی سرمو بلند کردم با ارس چشم توچشم شدم
کنار میزش ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد شاید از نظر یه نفر دیگه یه نگاهه عادی بود....ولی برای من اصلا عادی نبود...چون نمیتونستم نگاهموازش بگیرم و پل این ارتباط چشمی رو از بین ببرم....
درنهایت اونی که زودتر به خودش اومد هم من نبودم ارس بود که گفت
-...خب حالا که بهتر شدی میخوای حرف بزنیم؟
+...اگه بگم نه اصرار نمیکنی؟
-...میکنم چون اتفاقی برات افتاده که منم مسببش بودم
+...مسببش هیچکس جز خودم نیست
سرتکون دادورباحالت ابهام آمیزی گفت
-...ترجیح میدم اول بشنوم بعدتصمیم بگیرم که مقصرکیه!
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۷
#رمان_سیمگون
ماشین ارس جلوی در باشگاه بود....
نباید بااین وضعیت منو میدید...نمیخواستم اصلا اونو درگیر کنم....سریع چرخیدم که ازاونجا برم ولی پام از درد خالی کردو افتادم روی زمین....
خدایا هیچ جوره نمیخوای با من راه بیای؟
اشکی که اینبار ریختم فقط از درد پام بود....لعنتی نمیتومستم حتی بلند شم....خداروشکر که امروز باشگاه تعطیل بود و خیابون خلوت بود خودمو روی زمین کشوندم عقب که پشت یکی از ستونای جلوی ساختمون قایم شم تا حالم بهتر شه....
اخه وقتی باشگاه تعطیله تواینجا چیکار میکنی؟؟
چرا من هرجا میرم توباید بیای سرراهم؟ توکیفم دنبال یه مسکن گشتم که بخورم ولی از درد فقط میلرزیدم و نمیتونستم حتی زیپ کیفمو باز کنم....
یکی دونفر رد شدن و باتعجب نگام کردن تواین وضعیت نگاهه اونااصلا برام مهم نبود
سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم که حالم یکم بهتر شه....سرم گیج میرفت انگار توهوا شناور بودم....
با حس گرمی دستی روی صورتم به خودم اومدم....چشمامو باز کردم و بادیدن چهره ی نگران ارس روبروم جاخوردم
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود و من این گوشه نشسته بودم اما هوا کاملا تاریک شده بود....
باصدای آروم و دلگرم کننده ای گفت
-...خوبی؟
قطعا چهرم داد میزد که خوب نیستم...لب باز کردم حرف بزنم اما بخاطر گریه ی زیاد بریده بریده فقط لب زدم پام درد میکنه
-...چی سرت اومده؟
نگاهم قفل چشماش شد
چند سال بود که کسی انقدر نگرانم نشده بود!!نمیدونستم چی بگم...
حالم بد بود....
میترسیدم...
حالم از همه چی بهم میخورد....
نمیدونم تونگاهم چی دید فقط کنارم روی زمین زانو زدو منوکشید توبغلش
سرمو روی سینش گذاشتم....انگار که از صبح فقط منتظر این آغوش بودم
صدای هق هقم بلند شدو ارس محکم تر بغلم کرد
بدون هیچ حرفی فقط منو توآغوشش نگه داشت....یکم که آرومتر شدم موهامو نوازش کردحس کردم نفس عمیقی نزدیک گردنم کشیدو گفت
-...میتونی بلند شی؟
باخجالت خودمو عقب کشیدم عین یه بچه گربه توبغلش جمع شده بودم و کف خیابون داشت نوازشم میکرد
صدام بخاطر گریه گرفته بود آروم گفتم
+...نه...پام درد میکنه
-...پس بذار کمکت کنم
سوالی نگام کرد...اون قبلا هم اینکارو کرده بود سرتکون دادم
فکر میکردم ففط زیربغلمو میگیره که سرپاشم ولی تویه لحظه دست انداخت دورمو روی دستاش بلندم کرد
جیغ کوتاهی زدم اما انرژی راه رفتن نداشتم فقط چنگ زدم به پیرهنش که نیفتم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۶
#رمان_سیمگون
مامان بدتراز من و بلند تراز من گفت
-...چیز دیگه ای پیدا نکردی حالا داری تهمت میزنی؟ من تورو اینجوری بزرگ کردم؟واقعا دیگه باید فکری بحالت بکنم حالا نگاه کن.....
خداروشکر که خونمون ویلایی بود و همسایه صدامون رو نمیشنید...وگرنه چه وضعیتی میشد....
من مات این حجم از انکار بودم!!
این حجم از شستشوی مغزی که مادر من شده بود...حرف بچه خودشو باور نمیکرد...!
بدون اینکه جواب مامانمو بدم رفتم بالافقط یه کوله برداشتم و هرچی دم دستم اومد ریختم داخلش....در اتاقمو قفل کردم و رفتم پایین....
مامان بادیدن من گفت
-...کجا؟
+...میخوام برم بمیرم...برای توکه فرقی نمیکنه...زن اون پسره هم بشم فرقی برام با مردن نداره...
-...برفین بشین سرجات با اعصاب من بازی نکن....
+...یه عمر تو وخواهرت و شوهرش بااعصاب من بازی کردین حالا یبارم من
کفشامو پوشیدم انقدر دستم میلررید که نمیتونستم بنداشو ببندم....
هیچوقت تااین سن تااین حد جواب مامانمو نداده بودم...اگه خونه میموندم قطعا از حرص و خشم سکته میکردم....
بلند شدم برم یه نفس عمیق کشیدم و رو به مامان گفتم
+....از خواهرت و شوهرش متنفرم
مکث کردم و ادامه دادم
+...از توام همینطور...
دیگه نموندم که بشنوم از همون دم در دوییدم...با پاهایی که هنوز دوییدن براش سخت بود دوییدم....
من دیگه هرچیزی که لازم بود رو گفتم....ولی مامان بازم حرف منوقبول نداشت....
دوییدم و اشک ریختم...
اشکایی که دست من نبود ریختنشون...برای خودم....بچگیم...روحم...مغزم...زندگیم....
اونا حتی مامانمم ازم گرفته بودن....
مگه من چقدر توان داشتم؟ چقدر میتونستم یه تنه از خودم محافظت کنم؟چرا هربار به مامانم میگم باور نمیکنه؟من دیگه باید چیکار میکردم که ازاین آدم خلاص شم؟
چی میخواد از من؟
میخواد تسلیم شم؟ یا میخواد مرگمو ببینه؟
چندساعت دوییدم و راه رفتم و اشک ریختم....دیگه پام توان نداشت....نمیتونستم بیشترازاین راه برم....سرمو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم....
هوا تازه داشت تاریک میشدو من جلوی باشگاه بودم....
چطوراینهمه راهو پیاده اومده بودم و نفهمیده بودم؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۵
#رمان_سیمگون
مامان محکم زد روی میز
از جا پریدم باصدای بلندی گفت
-...درست حرف بزن برفین...خالت و شوهرخالت صلاحه تورو میخوان...این حرفا چیه میزنی؟ هی هیچی نمیگم کوتاه میام پررو شدی...راست میگن توهمینجوریش سرتق و لجبازی سنت بره بالاتر نمیشه کنترلت کرد....به خالت میگم همین ماه بیان خاستگاری....کی بهتراز اونا؟ حداقل توعه تخس رو میشناسن
کلمه به کلمه
جمله به جمله ی حرفاش برام باور نکردنی بود از شوک زبونم بند اومده بود...مامان با داد حرف میزد...منو مقصر میکرد و مدام حق رو به اونا میداد....میخواد چیکار کنه؟ بشم عروس خالم؟ عروس اون مصطفی ؟ که راه براش باز شه بهم دست درازی کنه؟
مامان همینجور داشت برای خودش میبریدومیدوخت....
من هنگ نگاش میکردم....
تااین حدم باورم نمیشد احمق باشه....
که بخواد منو بفرسته تودستای جلادم...تودستای کسی که بهش گفتم چقدو ازش متنفرم...بهش گفتم اذیتم میکنه....
مامان من چی توسرش میگذره که این کارارو میکنه؟
نتونستم بیشترازاین طاقت بیارم باداد بلندی گفتم
"...بسه..."
همه ی بدنم میلرزید....معدم از حرص میسوخت و سرم توهمین چند دقیقه داشت منفجر میشد
مامان پراز خشم نگام کرد
ولی نگاهه من فقط غم داشت....من خیلی غمگین بودم...خیلی تنها بودم...چطور مامانم نمیدید؟؟؟
چرا منو نمیدید؟
دستمو روی دستاش گذاشتم و گفتم
+...تومگه مامان من نیستی؟ چرا پس عذابم میدی؟چرا حرفامو نمیفهمی؟یادته میگفتی وقتی فهمیدی حامله ای و دختر داری چقدر خوشحال شدی؟ چرا پس از یجایی به بعد برات نامرعی شدم؟
مامان دستشو از بین دستام بیرون کشیدو گفت
-...چی میگی برفین؟فیلم هندیش میکنی چرا؟ کی بهتراز پسرخالت؟ همو میشناسین خیالمونم راحت تره....فعلا بیان خاستگاری فقط نگفتم همین حالا عقد کن که....
اگه به جادو و دعا اعتقاد داشتم یقین پیدا میکردم یکی مامانمو چیزخور کرده....این حجم از یه دندگی واقعا عجیبه....
-...به باباتم میگم...اگه ازت پرسید نبینم چرت و پرت بگیا....میگی موافقی
با داد گفتم
+...چه موافقتی مامان؟
تند از سرمیز بلند شدم صندلی اد پشت سرم افتاد روی زمین و صدای بلندی داد
صداش رفت رومغزم و عصبی تر شدم
+...بمیرمم زن اون پسره نمیشم....نمیتونی مجبورم کنی...بسه دیگه....مامان بفهم چی میگم!! بفهم این آدم منواذیت کرده من بخاطر این آدم از خودم بدم میاد....دیگه چجوری بهت بگم که بفهمی؟ ها؟
همه ی اینارو با داد گفتم جوری که حلق وحنجرم درد گرفت
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۴
#رمان‌_‌سیمگون
یجوری در مورد گردن من حرف میزد انگار تیر سه شعبه خورده بودم کلا یه خراش بود دیگه این واویلا بازیا چیه!! .
جواب دادم
"...مرسی خودم حواسم هست..."
به صفحه ی گوشی اخم کردم انگار که اون منومیبینه!!دیوونه هم دارم میشم به لطف همه...
چنددقیقه بعد نوشت
"...حواست بود که اینجوری نمیشد...!"
الان حتی چهرشم موقع گفتن این جمله جلوی چشمم بود اخمای درهم و یه نگاه طولانی به جای اسیب دیده....
واقعا دلم میخواست براش بنویسم به تو چه ربطی داره اصلا؟ گردن خودمه میخوام از اینور تااونورش روزی دوبار خط بندازم...ولی هرچی این جمله رو مودبانه تایپ کردم دست و دلم نرفت بفرستمش....کلا جوابشو دیگه ندادم گوشیمم سایلنت کردم و خوابیدم
ولی تاصبح خواب مصطفی و ارس رو دیدم....یبار تودستای این بودم یبار تودستای اون....با حال خیلی بدی بیدار شدم....حولم کناررفته بود و پاهای برهنم پیدا بود....
چقدر دوسشون نداشتم....
میدونم اتفاقی که افتاده تقصیر من نیست...من همه ی تلاشمو کردم که خودمو نجات بدم....
ولی هربار که میبینمشون اون صحنهای لعنتی میاد جلوی چشمم....
تمام عذابی که میکشیدم برام تداعی میشه....
انگار که همین الان اون عوضی داره با پاهام خودشو خالی میکنه!
به حدی حس بدی بهم دست داد که دوباره رفتم حمام وپاهامو شستم
اینبار دیگه لباس پوشیدم وخوابیدم سعی کردم به هیچی فکر نکنم حداقل توخواب آرامش داشته باشم....
صبح که بیدار شدم خوابم کامل شده بود و ذره ای خستگی توتنم نبود ولی حسابی ضعف کرده بودم
برای خودم صبحانه آماده کردم و نشستم پشت میز...
مامان هم روبروم نشست و گفت
-...خوش گذشت چطور بود؟
+...خوب بود تنوع بود برام
مامان یکم این پا اون پا کردو گفت
-...این پسره هم باهاتون بود؟
همون جوابی که ارس داده بود رو به مامان گفتم جواب داد
-...حالا واجب بود اون تورو برسونه؟ که خالت و شوهرخالت انقدر حرف بار من کنن؟ زنگ میزدی یکیمون میومدیم دنبالت! .
سعی کردم اروم باشم و گفتم
+...اونا خودشون حرفشون نزدنیه بعد حرف منو بزنن؟ چه حرفی ؟ چیکار کردم مگه؟ بعدم مگه علم غیب داشتم که بفهمم اونا اینجان؟ هرچند که علم غیب لازم نبود اونا انقدر که اینجان خونه خودشون نیستن
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


فقط تاساعت۱۲ امشب فرصت ‌دارید از ۳۰درصد تخفیف باغ استور روی همه ی رمان ها استفاده کنید❤️


#۴۳
#رمان_سیمگون
عوضی امیدوارم بمیری....!
سریع از پشت پنجره اومدم کنار....یعنی روزی میاد که من دیگه هیچوقت این آدمونبینم؟
خسته و کلافه بودم و حالا اعصابمم خورد بود حوصله ی جایجایی وسایلامو نداشتم فقط حوله برداشتم که برم حمام
در اتاقمو که باز کردم مامان پشت در بود
بااخم داشت به من نگاه میکرد خواستم از کنارش رد شم بازوم رو گرقت و گفت
-...بیاداخل اتاقت حرف بزنیم
+...میشه فردا حرف بزنیم؟ خیلی کثیفم خیلیم خسته ام
مامان مردد نگام کردبدون اینکه بازوم رو ول کنه گفت
-...جریان این پسره چیه؟ میرسونتت؟
+...هیچ جریانی نیست مامان...قطعا اگه دوست پسرم بود باهاش تا دم در خونه نمیومدم
بازومو از دستش بیرون کشیدم و دیگه نموندم که بخواد چیزی بگه
همه چیز از گور اون مصطفی بلند میشه!من که میدونم...میخواد زندگی منو بهم بریزه
انقدر حرص داشتم که نفهمیدم چطور خودمو شستم و اومدم بیرون....
برای شامم نرفتم پایین لامپ اتاقمو خاموش کردم که فکرکنن خوابم و بیخیال من شن...
توتاریکی روی تختم دراز کشیدم
یاد حرف ارس افتادم....
فلش گوشیمو روشن کردم و انداختم روی گردنم
زخمش خشک شده بودو ففط ردش مونده بود یه پماد برای جای زخم داشتم برداشتم زدم....
دوباره دراز کشیدم روی تختم....
اگه ارس اینو ازم نخواسته بود بازم انجامش میدادم؟اگه میخواستم باخودم صادق باشم باید میگفتم نه....
من به زخمای بدنم اصلا حساس نبودم حتی رد چندتاشون هنوز روی بدنم مونده بود و برام مهم نبود....
ولی این یکی انگار فرق داشت...
سرمو تکون دادم تا از این فکرا در بیام
هیچ فرقی نداره دختر این فقط چون روی گردنته بهتره جاش نمونه...همین!! چرا سختش میکنی؟
انقدر خسته بودم که حتی حس پوشیدن لباس هم نداشتم فقط در اتاقمو قفل کردم که مطمعن شم کسی نیاد داخل و دوباره باحوله دراز کشیدم
حداقل تاصبح بخوابم که فردا باید با مامان سرکله بزنم!
تازه چشمام داشت گرم میشد که یه پیام روی گوشیم اومد و خواب رو از چشمم پروند
ارس نوشته بود
"...چند روز استراحت کن تااون موقع گردنتم خوب میشه...."
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۲
#رمان_سیمگون
بابا و مصطفی بهمون نزدیک شدن و ما هردو همزمان درماشینو باز کردیم و پیاده شدیم
بدون اینکه به مصطفی نگاه کنم به بابا سلام کردم بابا گفت
-...میگفتی میومدم دنبالت
ارس قبل ازمن گفت
+...مسیرمون یکی بود من رسوندمش مشکلی که نیست؟
با بابا دست دادوبابا گفت
-...نه این چه حرفیه فقط میخواستم زحمت برای شما نشه
مصطفی بایه پوزخند اعصاب خورد کن داشت به ما نگاه میکرد بالاخره طاقت نیاوردو روبه ارس گفت
-...شما هم بادخترا بودین؟
نگاهه ارس به مصطفی اصلا دوستانه و ملایم نبود ولی سوالی که پرسید رو نمیشد بی جواب گذاشت اصلا نمیدونستم چه جوابی میخواد بده
ارس ریلکس گفت
-...رفت و آمد دخترابه شمال بله زیر نظر من انجام شده...چطور؟
هوشمندانه ترین جواب ممکن همین بود بااین جواب کاملا میشد حضورشو توجیح کرد حوصله ی سروکله زدن با مصطفی رو نداشتم
اونم بعد جواب ارس رقت پیش خاله و مامانم بااونا مشغول حرف زدن شد
بابا وسایلمو از ماشین ارس پیاده کرد وبرد داخل حیاط....
قبل ازاینکه ارس سوار ماشین شه گفتم
+...مرسی که دوباره منو رسوندی
سوار ماشین شد شیشه رو داد پایین و یه لبخند گرم روی لباش ظاهر شد
ازاون لبخندایی که تاحالا ندیده بودم بزنه
شیرین و قابل اعتماد و حتی دوس داشتنی....
حتی دیدن رد لبخند روی صورت مرد جدی مثل ارس تعجب آور بود بامکث نگاهمو از لباش گرفتم اما نگاهه اون جایی بین گردن صورتم مونده بود
خیلی زود صورتش جدی شد اخم جایگزینش شد و گفت
-...یه پمادی چیزی بزن به گردنت زودتر خوب شه زخمش خشک شده جاش نمونه
بابا برگشت پیشمون و من نتونستم دیگه جوابی بدم
ولی ذهنم پیش خودش لبخندش و حرفش مونده بود....
یه زخم سطحی روی گردنم انقدر توجهشو جلب کرده واقعا؟ بابا ازش تشکر کردو ارس رفت
به اجبار رفتم سمت خاله و مامانم و باهاشون روبوسی کردم
مصطفی حسابی سر هردوشونو به حرف گرفته بود و گرم صحبت بودن منم خستگیو بهونه کردم وبا بابا رقتم داخل
-...مامانتم از حرف زدن سیر نمیشه....
+...همینو توروش بگی جنگ جهانی راه میندازه
بابا خندید وسایلمو گذاشت تواتاق و رفت پایین
از پنجره بیرونو نگاه کردم اونا هنوز مشغول حرف زدن بود هرچی بود که حسابی سرگرمشون کرده بود
بالاخره از هم خداحافظی کردن
مامان اومد داخل خاله سوار ماشین شد و مصطفی قبل اراینکه سوار شه به اتاق من نگاه کرد و حاضرم قسم بخورم ازاین فاصله پوزخند روی لبشو حس کردم و دلم پیچید
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


رمان سیمگون در اپ باغ استور کامل شده خوشگلا....
میتونید اونجا بصورت کامل بخونیدش❤️کافیه اپ باغ استور رو از لینک های بالا نصب کنید سیمگون رو سرچ کنید و بخونید 😘


#۴۱
#رمان_سیمگون
توقع هرچیزی و هرحرفی داشتم جز این....
لعنتی
چرا باید مستقیم بره سراصل موضوع؟چراباید انقدر حواسش جمع باشه که اینو بفهمه....اونم چیزی که یه عمره خانوادم متوجهش نشدن....
به سختی اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم طبیعی باشم....ولی از خشم و حرص پلکم پرید و نگاهه ارس دقیق شد روم....
حالا دیگه حتی یه پلک زدن عادی هم برام سخت شده بود
دستامو مشت کردم که نیارمشون بالا و نیفتم به جونشون....باصدایی که انگار از تهه چاه بیرون میومد گفتم
+...متوجه حرفتون نمیشم!بله من از وقتی خوردم زمین بیشتر حساس شدم روی پام نمیخوام دوباره خونه نشین شم چیز عجیبیه؟
ارس کلافه و کمی عصبی لب باز کرد حرفی بزنه اما فقط مکث کرد ماشین با گاز شدیدی که داد از جاش کنده شد و راه افتاد
امیدوارم قانع شده باشی ارس...وگرنه مجبورم از تووباشگاهه مورد علاقم فاصله بگیرم...
چنددقیقه ای هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد اون چیزی نگفت منم که اصلا تمایلی به حرف زدن نداشتم....ولی بالاخره سکوت بینمون رو شکست و گفت
-...امیدوارم که اینطور باشه....برفین
حالا لحن حرف زدنش جدی و کاملا مچ گیرانه بود ولی بازم من فقط گفتم اوهوم و دنبالشو نگرفتم
این موضوعی نبود که بخوام کشش بدم
کاش زودتر میرسیدیم خونه...حس کسیو داشتم که دارن ازش اعتراف میگیرن....
من کلافه بودم و ارس از من کلافه تر....ولی دیگه هیچکدوم حرف نزدیم....
بالاخره ارس پیچید توکوچه و بادیدن ماشین شوهرخالم که جلوی در بود قفل شدم
پس برای همین بود که مامان امروز حتی یه زنگم به من نزد وسراغمو نگرفت
سرش گرم بود....
ماشین ارس یه لکسوس مشکی بود خیلی زود سر همشون چرخید سمت ما....اونا قبلا این ماشین و ارس رو دیده بودن ولی دلم نمیخواست برای بار دوم هم ببیننش...ولی دیگه همشون مارو دیده بودن
ارس پشت ماشین خاله اینا نگه داشت حتی ازاین فاصله هم نگاهه خصمانه ی شوهرخالمو میدیدم
چجوری هیچکس متوجه ی شرارت این مرد نشده تواین چندسال؟
باصدای ارس به خودم اومدم نگاهه اونم دقیقا زوم شده بود روی مصطفی که زودتر از بابام داشت میومد سمت ما و گفت
-...گفتی این چیکارته؟ اصلا ازش خوشم نمیاد
یا ارس ذهن منو میخونه....یاواقعا خیلی آدم شناس و تیزه....
نمیدونم اثر حرف ارس بود که به مزاجم در مورد مصطفی خوش اومده بود یا اثرحرفای توسرم بود که باعث شد نیشخند ریزی بزنم و بگم
+...منم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۴۰
#رمان_سیمگون
تومسیر از خستگی صدای هیچکس درنمیومد....یه هفته هم باید استراحت میکردیم که خستگی این سفر از تنمون بیرون بره....کل مسیر یاخواب بودیم یا نهایتا باگوشی مشغول بودیم....بالاخره توغروب رسیدیم....
مهتاب خیلی خسته بودو گفت میخواد با اسنپ بره خونه و حال رانندگی نداره....منم وسایلمو برداشتم از بچها خداحافظی کردم یه گوشه ایستادم که اسنپ بگیرم....تازه داشتم مسیرمو روی اسنپ مشخص میکردم که پیام ارس اومد روی گوشیم
"...یکم صبرکن بچها برن خودم میرسونمت باید حرف بزنیم...."
پیامشو خوندم و بهش نگاه کردم...داشت به بچها کمک میکرد که وسایلشون رو بردارن و برن....
جواب دادم
"...‌ضروریه؟
نوشت
-...اگه نبود همچین درخواستی نمیکردم..."
دیگه چیزی نگفتم
حدودا بیست دقیقه ای طول کشید تاهمه برن دیگه پاهام درد گرفته بود نفر آخرکه رفت ارس اومد سمتم وسایلمو گذاشت توماشینش و گفت
-...سوارشو
خودشم ماشبن رو دور زدسوار شد و حرکت کردیم
یکم از مسیرو که طی کردیم سکوت بینمون رو شکستم و گفتم
+...مشکلی پیش اومده؟ چی میخواستی بهم بگی؟
سرعتشو کمتر کرد و وارد لاین سمت راست شد انگار برای گفتن حرفی که میخواست بزنه مردد بود ولی بالاخره لب باز کردو گفت
-...این سفرو چند روزی که گذروندیم باعث شد بیشتر بشناسمت
+...درسته
کلافه چنگ زد به موهاش وادامه داد
-...برفین....یه موضوعی هست که داره تورو اذیت میکنه....من مطمعنم....موضوعی که هیچکس ازش خبر نداره....بخاطر همین مستقبم اومدم سراغ خودت....
+...خب؟
راهنما زد و یه گوشه نگه داشت
-...‌تو روی پاهات خیلی حساسی از همه پنهونشون میکنی دلیلش چیه؟نگو اینطور نیست چون باور نمیکنم....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۹
#رمان_سیمگون
حالا دقیقا سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم
دوباره نگاهش از صورتم رفت روی گردنم و زیرلب گفت
-...خیلی پوستت حساسه چه زود کبود و زخم میشی
+...آره متاسفانه
-...چرا متاسفانه؟
باچشمای گردگفتم
+...اینکه زود کبود میشم قطعا امتیاز مثبتی نیست
چشماش تیره و خمار شد
-...شایدم برای یه نفر این امتیاز محسوب شه....
ازحرفاش سر در نمیاوردم شونه ای بالاانداختم و زودتراز ارس مسیر ویلا رو پیش گرفتم
چشمم از خواب باز نمیشد...همه برگشته بودن و خوابیده بودن منوارس آخرین نفرهایی بودیم که برگشتیم ویلا....
در سالن رو آروم بستیم که کسی بیدار نشه ...باقدمای آروم از پلهارفتیم بالا و باشنیدن صدای آه و ناله ای که از سمت اتاق آزاد میومد هردو مکث کردیم و ایستادیم
لعنتی واقعا گندشو درآورده بود این بشر.....
الان ارس چجوری میخواست بره تواون اتاق واقعا!!!
صدا بحدی بلند بود که نشه ازش چشم پوشی کرد....
لبامو بهم فشردم و گفتم
+...من برم بخوابم...مرسی از همراهیت
همین لحظه صدایی شبیهه جیغ کوتاه از سمت اتاق آزاد اومد و نگاهه ما خیره به هم خشک شد
نگاهی که خمار و پراز خواستن بود....
یه قدم رفتم عقب....بیشترازاین موندن و معطل کردن دیگه جایز نبود....
بادوقدم بلند وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
هنوز شال گرم ارس دورم بود
خستگی بهم غلبه کردو خیلی زود خوابم برد....
دو روز دیگه موندیم ویلا...
همه چیز خیلی بیشتراز حد تصورم خوب بود و خوش گذشت...
واقعا دلم نمیومد برگردم خونه...
دلم میخواست ببشتر بمونم اما شرایطش نبود....
بابچها صمیمی تر شده بودم و بیشتر باهاشون ارتباط برقرار میکردم
باهمه جز ارس که سعی میکردم تاحد امکان جلوی چشمش نباشم....
وقتی چشماشو میدیدم نفس توسینم حبس میشد....اونم جوری نگام مبکرد که نمیتونستم ازش چشم بردارم...حس میکردم فکرمو میخونه....این اذیتم میکرد...انگار حرفای نگفتمو میتونست بفهمه یا از چیزی که اذیتم میکرد خبر داشت....
باکمک بچهاویلا رو مرتب کردیم وسایلمون رو هم جمع کردیم همه رو گذاشتیم دم در....
اتوبوس هم رسیدومشغول جابجایی شدیم و بالاخره راه افتادیم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۸
#رمان_سیمگون
شال رو انداخت دورم اماعقب نرفت حالافاصلمون کمتراز یک وجب بود نگاهش از موهام نشست روی صورتم و بعد رفت سمت گردنم
مکث کردوگفت
-...زخم گردنت؟
+...دیشب اینجوری شده....
دستشو بالا آوردو بافکر لمس بدنم ضربان قلبم بالارفت و بی اراده خودموعقب کشیدم
بامکث خیلی کوتاهی عقب کشید و گفت
-...برو کنارتر منم بشینم این ویو رو از دست ندم
ارس خیلی خوب میتونست جو رو آروم نگه داره
یه حرفی میزد و آتیش به جونت مینداخت و دقیقا ده ثانیه بعد بایه جمله کاری میکرد که انگار یه سطل اب خنک ریختن روت....
نمیذاشت تو آتیش حرفا و کاراش بسوزی....اماانقدرم فاصله نمیگرفت که بهش فکر نکنی....
کنارم روی صخره نشست
+...اگه سردته شالتوبهت بدم!
-...نه من گرمم خوبم....
بانیشخند گفتم
+...بله دیگه منم اگه انقدر نوشیدنی میخوردم الان گرمم بود
-...من برای گرم بودن احتیاجی به خوردن چیزی ندارم
حرفشو مستقیم خیره به چشمام زد
خدایا چرا من بااین آدم هیچ حرف معمولی نمیتونم بزنم!!
چرا تهه همه ی حرفامون به جایی ختم میشه که نمیتونم جوابشو بدم....
سکوتمو که دید گفت
-...نمیخوای جوابمو بدی؟ کسی توزندگیت هست؟یانه؟ یه کلمست جوابش
خورشید همین لحظه اولین پرتوهای نورشو فرستاد سمتمون
خیره به این صحنه ی جذاب گفتم
+...نه کسی نیست
-...چرا؟
+...دلیل خاصی نداره....نخواستم
-...اما بنظر من یچیزی اذیتت میکنه....چیزی که باعث شده تاالان وارد یه رابطه نشی...
+...مگه همه ی آدما باید کسیو توزندگیشون داشته باشن؟ تاامروز که احتیاجی نداشتم و دلم نخواسته
-...شایدم آدمش پیدا نشده...
+...شاید هیچوقت هم پیدا نشه....
نیشخندی زدو گفت
-...بعید میدونم....
این اعتماد بنفسی که ارس داشت واقعا ستودنی بود!
اخم ساختگی کردم و بیشتر توخودم جمع شدم..
+...الان تنها چیزی که دلم میخواد یه خواب عمیقه
-...پس پاشو برگردیم ویلا
+...اگه میخوای بمونی بمون خودم برمیگردم
ارس کمکم کرد از روی صخره بیام پایین و گفت
-...اومدم ازت جواب بگیرم که گرفتم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۷
#رمان_سیمگون
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم حواسمو به بقیه بدم ولی لعنتی یلحظه حواسم ازش پرت نمیشد
نه اون دیگه چیزی پرسید نه من حرفی زدم باچشم دنبال مهتاب گشتم اماندیدمش آزاد هم نبود....ارس جایی نزدیک گوشم گفت
-...دوستت پشت اون صخره هست ولی بهت توصیه میکنم نری دنبالش
سوالی وگیج گفتم
+...چرا؟
اینبار چشماش جوری شد که تو دلمو خالی میکرد و چیزی که تهه ذهنم بود رو تایید میکرد
-...همون چیزی که توذهنته برفین دقیقاهمونه....
اسممو تاحالا انقدر قشنگ نشنیده بودم شایدم هیچوقت کسی اسمموانقدرخاص تلفظ نکرده بود..
لب زدم نمیدونم
نمیخواستم بیشترازاین درمورد مهتاب و روابطش صحبت کنم
نمبخواستم بیشتر بدونم
نمیخواستم حسم نسبت به کسی منفی شه...
علنا خودمو به کوچه علی چپ میزدم..
بالاخره همه بچها جمع شدن و شب نشینی شروع شد
بازم بزن و برقص و پایکوبی تا دم دمای صبح....
خیلی به طلوع آفتاب نمونده بود که دیگه بچها خسته شدن و خواستن برگردن ویلا
ولی چند نفرموندن و گفتن میخوان طلوع آفتاب رو تماشا کنن
بااینکه خیلی خسته بودم امادلم نمیومد این منظره رو از دست بدم
تقریبا ۶نفرمون موندیم هوا گرم و میش بود و مهه نسبتا پررنگی روی زمین نشسته بود
باقدمای آروم رفتم سمت صخره ای که روز اول اومده بودم و دقیقا سرجام نشستم
هوای دم صبح حسابی سرد بود بی اختیار داشتم میلرزیدم
هرکدوم از بچها یه سمتی نشسته بودن و به دریا نگاه میکردن
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و ستارها توآسمون مشخص بودن
یه تصویر خیلی قشنگ جلوی چشمم بود که مطمعن بودم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم توحال و هوای خودم بودم که صدای سرد و خماری که حاصل از خوردن زیادیه ویسکی بود از پشت سرم گفت
-...دریا رو دوس داری؟ یا تنهایی رو؟ کدومشون انقدر تورو مجذوب کردن؟
صورتمو روی زانوهام گذاشتم از بغل به ارس نگاه کردم و گفتم
+...جفتشون...
-...این یعنی کسی توزندگیت نیست؟دیشب که جوابمو ندادی!!!
یه شال گرم دستش بود خم شد سمتم
ازاینهمه نزدیکی نفس توسینم حبس شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۶
#رملن_سیمگون
پسرا زودتر رقته بودن لب دریا صندلی و وسایلا رو برده بودن
ماهم بقیه چیزایی که مونده بود رو برداشتیم و همگی باهم رفتیم پیش پسرا....
دریاامشب آروم بود و سردی هوا قابل تحمل بود روی یکی از صندلی هانشستم حضور کسیو بغل دستم حس کردم سر چرخوندم و بادیدن جواد پسری که توباشگاه یکی دوبار باهاش هم صحبت شده بودم گفتم
+...اِ سلام توام اومدی من اصلا متوجه نشدم....
نیشخندی زدوگفت
-...پس دیشب کی تورو انداخت توآب؟ من بودم دیگه
باچشمای گرد نگاهش کردم و گفتم
+...یخ زدم تاصبح....
بامشت یکی زدم توبازوش
جوادبلند خندیدو گفت
+...زورتم زیادها بهت نمیاد
اخمی ساختگی کردم و رومو برگردوندم جواد زیرلب گفت
-...قهرمیکنی چرا؟
توهمون وضعیت گفتم
+...قهرنیستم
باد آرومی اومد و موهام عقب رفت بازی یقم بیشتر خودشو نشون داد ارس داشت به بچها کمک میکرد سرجاش ایستاد با چشماش انگار داشت دنبال کسی میگشت همین لحظه نگاهش به من رسید
نتونستم چشم ازش بگیرم
مرد همیشه مشکی پوش باقدمای آروم اومد سمتم و نگاهش از صورتم رفت پایین تر...
نیمی از راه رو اومده بود که دست یه نفر روی بازوم نشست وباعث شد نگاهمو از ارس بگیرم
جواد بازومو کشید سمت خودش و گفت
-...هی واقعا ناراحت شدی؟
باد همچنان ادامه داشت و موهای من داشت توهوا تاب میخورد
به جواد نگاه کردم
+...معلومه که نه....گفتم که قهرنیستم
هنوز دستای جواد روی بازوم بود که اینباربازوی دیگم آتیش گرفت
بدون اینکه سرمو برگردونم مطمعن بودم این دستای گرم متعلق به ارس هست....
مستقیم و بااخمای درهم به جواد نگاه کردو گفت
-...میشه مارو تنها بذاری؟
جواد سوالی نگاهش بین ما چرخید و بدون حرف بلند شد
بازوم رو آروم از دست ارس بیرون کشیدم وتمام گرمای تنم باجدا شدن دستش از بین رفت
اونم نشست سرجای جواد و گفت
-...همومیشناسین؟
دستمو جای دست ارس روی بازوم گذاشتم وماساژ دادم انگار بااینکار میخواستم اون گرمارو دوباره حس کنم
+...توباشگاه یکی دوبار صحبت کردیم چطور؟
حس کردم اخمش بازتر شد اماهنوزم صداش سرد و سخت بود
-...بنظر صمیمی تر میرسیدین!!
+...اشتباه بنظر رسیده پس...
سکوت کرد و بعد چند لحظه نگاهش روی بازی یقه پیرهنم نشست جوری نگام میکرد که واقعا حس میکردم چیزی تنم نیست
-...یقه لباست خیلی بازه....
+...میدونم
بااخم گفت
-...دیگه نپوشش
اخمی بهش کردم و روبرگردوندم....
بخاطر کمکایی که بهم کرده بود روم نمیشد بخوام جوابشو سفت و سخت بدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۵
#رمان_سیمگون
چرخیدم سمت بچها اما با ارس سینه به سینه شدم....
نگاهش به من کنجکاو اما آروم بود
-...زنگ که نزدی؟
+...نه....اما چرا اینو گفتی؟
دستشو توجیب شلوارش فرو کرد و گفت
-...فقط حس کردم مضطربی خواستم کمکت کنم
دستمو مشت کردم و اینبار دست ارس روی دست سردم نشست بی حرف مشتمو باز کرد به ناخونام که دیگه اثری ازشون نمونده بود نگاه کردو گفت
-...یکی از بدترین تیکای عصبی خوردن ناخوناست....که البته توهمه رو خوردی چیز بهتری برای خوردن نبود؟
دستم هنوز بین دستاش بود....دستایی که حالا باگرمی دستای ارس از سرد بودن دراومده بود انگار زمان ایستاده بود
یه آدم چقدر میتونست ریزبین باشه که توهمین چنددقیقه متوجه ی تیک عصبی من بشه؟و متوجه ی استرس من شه و انقدر سریع بتونه کمکم کنه!!
واقعا آدم عجیبی بود...
ریزبین...دقیق و حساس...مرموز....
با صدای خنده ی بلند بچها به خودم اومدم و قبل ازاینکه کسی مارو تواین وضعیت ببینه دستمو عقب کشیدم و گفتم
+...عادت بچگیه...نتونستم ترکش کنم...
چرخیدم و پشت به ارس یه لیوان از کابینت ها بیرون آوردم و گفتم
+...و مرسی بابت کمکت....خیلی به موقع بود
-...خواهش میکنم
بچهااومدن تواشپزخونه و دیگه نشد حرف بزنیم قرار شد شب بریم لب دریا و اونجا دورهم جمع شیم...
واقعا جمع خوب و شادی بودن....زود صمیمی میشدن و کسی مؤذب نمیشد بینشون....
حتی میشه گفت بین همه اونی که عجیب و مرموز و ساکت بود من بودم....
بقیه خیلی عادی و راحت بودن...کسی چیزی در مورد نبود ملیکا کنار آزاد نمیگفت....
اما اشاره های خیلی کمی درمورد مهتاب میکردن که مدام دور آزاد میچرخه....
حتی مطمعن بودم چندباری خود مهتاب هم حرفاشون رو شنید اما به روی خودش نیاورد....به منم مطلقا چیزی نمیگفت....تاشب به مامان زنگ زدم و باهاش حرف زدم یکم پیش دخترا نشستم حرف زدیم و بالاخره بچها گفتن جمع کنیم و بریم لب دریا....
امشب هوا بهتراز دیشب بود ولی بازم سرد بود تنها لباس گرمی که برام مونده بود یقه بازی داشت امامجبور بودم همونو بپوشم
گردنم تواین لباس مشکی کاملا سخاوتمندانه خودشو نشون میداد و زخم گردنم زیادی به چشم میومد
موهامم انقدر بلند نبود که بتونه پوشش خاصی بده ولی هیچ لباس بهتری نداشتم
لباس قبلی هامم شسته بودم و هنوز خشک نبودن
یکی از دخترا صدام کرد و از اتاق زدم بیرون
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

20 last posts shown.