#۱۷۸
#رمان_روژیار
لاله بااینکارش برای خودش کمی وقت خرید....لاله کلا دختر سرکش و جسوری بود و برای رسیدن به چیزی که میخواست همه ی تلاششو میکرد.....
پدر ساتیار لبخند کمرنگی زدو انگار محو شد توخاطراتش و گفت
-...کریم دوست من میشد....یادمه اولین باری که از علاقش به لاله بهم گفت تامیخورد زدمش....اماتالحظه ی آخرکوتاه نیومد...اونم دقیقا مثل لاله بود اما کمی شخصیت آروم تر و ساده تری داشت....ولی برای چیزی که میخواست مصمم بود و از هیچی نمیترسید....همه ی ماهمسن وسال بودیم....لاله یه دوستی داشت به اسم مارال.....
همینکه اسم مارال رو شنیدم انگار یچیزی توقلبم ریخت....انقدر سنگین و سخت بود که بی هوا دستمو روی قلبم گذاشتم و لب گزیدم
ساتیار بایه لیوان اب اومد پیشم وپدرش کنارم نشست
یه حس آشنایی بهش داشتم حتی بوی عطرشم برام آشنا بود....
نگاهمون قفل هم شد و یه صدایی توسرم گفت
-...دیگه نمیتونی فرار کنی.....اینجا تهه خطه....
تازه حالم بهتر شده بود که زنگ خونه زده شد....
بابای ساتیار سریع گفت
-...کس دیگه ای قراره بیاد؟
سانیار سریع گفت نه و من بایاوری نیک سریع به ساعتم نگاه کردم یک ساعت و نیم گذشته بود
به سانیار نگاه کردم و گفتم
+...نیک پشت دره....گفته بود طول بکشه میاد
ساتیار بااخم بلند شدو گفت
-....پس پاشو بریم....یوقت دیگه میایم که بابا بقیشو بگه....شاید یه هفته دیگه شایدم یک سال دیگه....
باتعجب نگاهم بینشون چرخید اما پدر ساتیار باآرامش بلند شدو گفت
-...برو دخترم منتظرش نذار....اما دفعه ی بعد بیشتر بمون....هنوز خیلی چیزا مونده که نگفتم
دلم میخواست بیشتر بمونم ولی از اون طرف نیک نگرانم میشد
+...مرسی ازاینکه گذاشتید ببینمتون....امیدوارم خیلی زود دوباره بیام اینجا
باهم خداحافظی کردیم و منوسانیار هم قدم باهم رفتیم سمت در خروجی
ساتیار شاکی گفت
-...اگه دیگه حرف نزد تقصیر توعه
جدی و بدون تردید گفتم
+...میزنه....نگران نباش....
درو باز کردم و بادیدن چهره ی نگران نیک پشت در لبخندی بهش زدم تا آروم تر شه
همگی سلام کردیم و ساتیار باپوزخندروبه نیک گفت
-...دوست دخترت سالم و صحیح تحویلت...نگران نباش نخوردیمش....
نیک دستشو حلقه کرد دور کمرم و بی توجه به ساتیار گفت
-...بهت نمیومد بخوای آدم خوار باشی !
قبل ازاینکه بخوان مثل دوتا پسر بچه باهم کلکل کنن از ساتیار خداحافظی کردم و قرار شد هروقت پدرش امادگی داشت دوباره بهم خبر بده
سوار ماشین شدم و نیک گفت
-...همه چیز مرتبه؟ دلا
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم
+...اگه دوست بودن مامانم ولاله چیز عجیبی نباشه اره مرتبه!
نیک حرکت کردو باتعجب گفت
-...منظورت اینه همومیشناختن؟
+...آره اینطور گفت!
-...دیگه چی گفت؟
+...همینو که گفت رسیدی دیگه فرصت نشد بقیشو بگه تایه روز دیگه
دست نیک روی پام نشست آروم بالاپایین کردوگفت
-...دلا...حق داری نگران باشی....اما تاچند روز آینده همه چیز مشخص میشه انقدر به خودت فشار نیار
+...واقعا دارم دیوونه میشم...
-...فشار دستش بیشتر شد و باصدای آرومی گفت
-...میگذره....قرارنیست تنهایی چیزیو حل کنی من کنارتم.... میتونی باهام حرف بزنی....نریز توخودت...
حرکت دست نیک و حرفاش خیلی آرومترم کرد
پشت چراغ قرمز ایستادو گفت
-...بریم خونه ی من؟ وسایلات که هنوز همونجاست
+...بابات یوقت نبینتمون!
-...ببینه مهم نیست من دیگه چیزی برای مخفی کردن ندارم که بترسم
+...باشه پس بریم
نیک پاشو روی گاز فشردو خیلی زود رسیدیم وقتی تواسانسور روبروی هم ایستادیم بوسه ریزی روی نوک بینیم زدو گفت
-...نمیتونم خونه رو بدون توتحمل کنم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709