کانال اختصاصی رمان های سارا(روژیار)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Transport


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Transport
Statistics
Posts filter


#۱۸۳
#رمان_روژیار
پدر ساتیار به سرفه افتاد و بین حرفامون وقفه افتاد
ساتیاررفت اسپری براش آورد و قرار شد یکم صبرکنیم اگه حالش بهتر شد ادامه بدیم اگه نه که بریم.....
گوشیمو برداشتم نیک برام نوشته بود
"...چخبر؟..."
دستام بی اختیار میلرزید...
چی باید براش مینوشتم!
باید میگفتم گذشتهامون یجوری بهم گره خورده که من از آخرش میترسم!
کاش.....توبی خبری میموندم!!!
از ورود نیک به زندگیم همه ی این مساعل شروع شد....
نه من نمیتونم از نیک بگذرم حتی اگه بازم برگردم عقب میخوام دوباره با اون باشم باهمه ی این اتفاقات....
دست سرد ساتیار روی بازوم نشست و گفت
-...بیا بریم داخل....بابا میخواد باهات حرف بزنه بردمش داخل هوای بیرون یکم سرد شده....صدات کردم نشنیدی
نفسمو آه مانند بیرون دادم و گفتم
+...مرسی باشه بریم....
دوقدم بیشتر نرفته بودم که دوباره بازوم اسیر دستای ساتیار شد سوالی نگاش کردم و گفت
-....فکر میکنم تااینجا یچیزایی فهمیدی درسته؟!
نیشخندی زدم و گفتم
+...فقط اگه خودمو به نفهمیدن بزنم که بخوام بگم نفهمیدم....
-...چه حسی داری؟
مکث کردم....
واقعا الان چه حسی دارم؟
ترس....سردرگمی....خستگی....
نگاش کردم و لب زدم نمیدونم
نموندم که بخوادچیزی بگه پاتند کردم و رفتم داخل
پدر ساتیار لبخند مهربونی بهم زدوگفت
-...توام معطل شدی....
+...نه اصلا....شما خسته شدین یعنی خستتون کردم....
اینبار لبخندش تلخ بود نگاهش توصورتم چرخیدوگفت
-...من خیلی ساله که سکوت کردم الان دیگه وقت حرف زدنه خسته نیستم...
ساتیار هم بهمون ملحق شد و پدرش ادامه داد
-...میراث اون موقع تازه ازدواج کرده بود ولی چشمش دنبال لاله بوده....از یطرف از علاقه ی کریم و لاله هم خبر داشته پس میره سمت شهرام و سعی میکنه متقاعدش کنه که باید هرچه زودتر با لاله ازدواج کنه....اون نتونست لاله رو داشته باشه حالا هم نمیخواست لاله باکسی باشه که دوسش داره....یه چرخه ی بی حاصل و پوچ....
دوباره سرفهاش شروع شد....ساتیارازش خواست استراحت کنه ولی موافقت نکرد....حالش واقعا خوب نبود....میترسیدم اتفاقی براش بیفته....یکم نفس گرفت و گفت
-...همه ی اینا مقدمه بود من هنوز ماجرای اصلی رو تعریف نکردم....نمیخوام بمیرم و دِینِ لاله گردنم باشه...
ساتیار اعتراض کردو من زیرلب گفتم خدانکنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Forward from: بنرها
توحجم بزرگ و #گرمی فرو رفتم
_....چراانقدر #قلبت #تند میزنه تهش اینه میدزدمت میبرمت یجایی که دست #هیچکس بهمون نرسه
خندیومو گفتم
+...از کی تاحالا دزد شدی؟
شالمو ازروی سرم باز کردو سرشو تو‌#گردنم برد
دستشو دور #کمرم حلقه کردو منو سمت دیوار هل داد

_....میخوام #ببوسمت
+...الان یکی‌میرسه
تا به خودم بیام #لبای امیر رو #لبام نشست و خیلی شدید مشغول #بوسیدنم شد
..............‌..‌‌.................‌
#دیدار اول داستان زندگی واقعی مهساو آشنایی #غیرمنتظرش با مردی که باتمام معیارهاش فرق داره کسی که نجاتش میده و زندگیشو برای همیشه عوض میکنه❕❌

https://t.me/mynovelsell/2619


#۱۸۲
#رمان_روژیار
نیک بغلم کردو گفت
-....نمیشه نری؟
+...نه دیگه مرخصی ندارم
-...باشه تااماده شی برات صبحانه اماده میکنم تومسیر بخور حودم میرسونمت
گونمو بوسید و بلند شد
بااینکه همه ی تنم درد میکرد از ضربهای دیشب نیک اما باحس خوب از جام بلند شدم اماده شدم و نیک منو رسوند شرکت....
چند روز به همین منوال گذشت
دایی رفت نمایشگاه پیش نیک وباهاش بحث کرده بود چند بارم زنگ زد به گوشی من اما جواب ندادم
ساتیار گفت حالش باباش خوب نیست و هروقت بهتر شد هماهنگ میکنه که بریم پیشش....
روزها عادی و بدون هیچ اتفاقی میگذشت همه چی درظاهر خوب بود اما همه ی ذهن من پیش حرفای بابای ساتیار بود حتی یک لحظه هم از ذهنم نمیرفت....
بالاخره بعد از دوهفته ساتیار زنگ زد و گفت باباش میخواد منو ببینه....اینبار به نیک گفتم هروقت بهش زنگ زدم بیاد تا حرفامون تموم شه
نیک منو رسوند اونجاو زنگ خونه رو بااسترس و قلبی که داشت میومد تودهنم فشردم
ساتیار درو باز کرد یه تخت چوبی توحیاط بود باباش اوتجا نشسته بود رقتم سمتشو باهم احوال پرسی کردیم
یه کپسول اکسیژن هم کنارش بود
به بهونه ی دیدن گل ها ساتیار رو کشوندم کنارو گفتم
+...بابات میدونه من دختر مارالم؟
-...نه نگفتم....توام فعلا چیزی نگو
سرتکون دادم و برگشتیم پیش باباش...کنار هم روی تخت نشستیم
پدرش نگاهی بهمون انداخت و گقت
-...انگار دارم مهیارو لاله ی بیست وچندساله رو جلوم میبینم
نمیدونستم چی بگم فقط لبخند کمرنگی زدم و پدر ساتیار گفت
-...بگذریم....یه چایی بخورین که بقیشو براتون بگم
مشغول چایی شدیم و یکم حرفای عادی زدیم بالاخره پدرش گفت
-...لاله به هر دری زد که ازاین ازدواج شونه خالی کنه شهرام هم میدونست دل لاله باهاش نیست ولی براش اُفت داشت دختری که یه عمر اسمشون رو هم بود بخواد بشه زن کریم....
آهی کشید و گفت
-...همشون لجباز بودن ....هیچکدوم نمیخواستن کوتاه بیان....لاله دیگه با منم حرف نمیزد..باتنها کسی که صمیمی بود و حرف میزد مارال بود....اون زمان مارال خودشم باخانوادش درگیر بود چون میخواست باکسی ازدواج کنه که در حد خانوادش نبود تقریبا شرایطی مشابهه لاله....ولی خب یکم راحت تر بود براش راضی کردن خانوادش....بعد از چندوقت مارال بالاخره با کسی که میخواست ازدواج کرد....حتی منولاله هم رفتیم عروسیش....یه عکس باهاشون گرفتیم....که هیچوقت اون عکس رو ندیدم

همین الان اون عکس توکیف من بود....دیگه همه چی داشت روشن میشد....از درون داشتم میلرزیدم....شنیدن حقیقت باحدس زدنش یا فرض کردنش توذهنت خیلی متفاوته....
هرچقدرم بخوای از قبل خودتو اماده کنی بازم شنیدنش خیلی سخته اونقدر سخت که نفس کشیدن برم سخت شده بود
ولی ننیخواستم مانع ادامه دادنش بشم
دستمو مشت کردم و سعی کردم بانفسای آروم و کوتاه اوضاع رو بهتر کنم
انگار ساتیار متوجه حالم شد که بدون حرف یه لیوان آب بهم داد و لب زد بخور
دستم میلرزیدیکم اب بخوردم و بابای ساتیار ادامه داد
-...وقتی اوناازدواج کردن لاله بیشتر اوضاع براش سخت شد....مدام میگفت وقتی مارال تونست پس منم میتونم ولی خب یه نسخه برای همه که بکار نمیاد....مخصوصا کسی مثل شهرام که هیچ رقمه نمیخواست لاله رو از دست بده.....مارال دوست لاله یه برادر داشت به اسم میراث(پدرنیکسام)اونم لاله رو میخواسته....این موضوع رو من چند سال پیش فهمیدم....
شوک پشت سر هم بهم وارد میشد...ـحس میکردم مغزم نمیتونه همه ی این حرفارو باهم هضم کنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸۱
#رمان_روژیار
سیگار بعدی رو برداشت باآتیش سیگار قبلی روشنش کرد و گفت
-...زنگ زده که عمت دوباره حمله عصبی داره برو اونجا....میگم حضور من چه کمکی میتونه بکنه این ساعت؟ خودش شوهر و پسر داره من چیکاره ام؟لابدداروهاشو نخورده دوباره
نگاهش یلحظه روی من نشست و بلافاصله دوباره نگاهی که ازم گرفته بود رو برگردوند و گفت
-....اوه...توپیرهن منو پوشیدی!
جوری نگام کرد که باعث شد خودمم به خودم نگاه کنم
پیرهن کوتاهی بود که اصلا پاهامو نپوشونده بود یکی از دکمهاشم بیشتر نبسته بودم و تقریبا همه ی جونم بااین بادی که میومد پیدا بود
نیک منوکشیدسمت خودشو گقت
-...خوبه که نصفه شبه و کسی تورو اینجوری نمیبینه ولی درعوض من میتونم حسابی فیض ببرم
ازاین تغییر بحث یهوییش توگلو خندیدم و گفتم
-...گوشیت داره زنگ میخوره فیض بردنت کامل شد
چشمی که چرخوندو سری که به نشونه تاسف تکون داد باحرکت دستش که از زیر پیرهن روی تنم میچرخید در تضاد بود ولی هرچی که بود من توبغلش موندم و سعی کردم ازاین اغوش و نوازش لذت ببرم
اما ناخواسته داشتم صدای دایی رو میشنیدم که بادادو بیداد میگفت
"...باید بیای اینجا....چندماهه همه رو بیخیال شدی چسبیدی به اون دختره...."
اینو که شنیدم خواستم ازبغل نیک جدا شم اما نذاشت ونگهم داشت حرکت دستشو روی کمروپشتم ادامه داد و روبه دایی گفت
"..این بحث هیچ ربطی به دلا نداره....ولی حتی اگه میخواستم بیام هم حالا که پای اونووسط کشیدی نمیام...."
بعدم گوشیو قطع کردوبیصداش کرد
نگاهی به من که هنوزتوبغلش بودم کردو گفت
-...بریم یچیزی بخوریم؟اینطوری توبغلم بمونی باز کار دستت میدم انتخاب باخودته ولی نمیخوام زیرم غش کنی....
نیک میتونست جوری بحث رو درثانیه عوض کنه که باخودت فکرکنی همه ی چیزایی که شنیدی و دیدی توهم خودت بوده هرچند حرفی هم نمیموند برای زدن....همه چی دیگه واضح بود و تکراری.....
از پیشنهادش استقبال کردم و نیمه شب باهم یچیزی سرهم کردیم و خوردیم بدون اینکه در مورد دایی یا هرکس دیگه ای حرف بزنیم وقتی برگشتیم توتخت نیک دوباره باهمون اشتیاق قبل ولی کمی خشن تر اومد سراغم....
واقعا اگه چیزی نخورده بودم نمیتونستم دووم بیارم....
باورم نمیشد این منم که در کنار نیک تادم دمای صبح ادامه دادم و باهم به اوج رسیدیم....
وقتی صبح آلارم گوشیم زنگ خورد نمیتونستم حتی از جام بلند شم ولی دیگه سقف مرخصی هام پر شده بودو نمیشد که نرم....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


فایل کامل #نبض_دیوانگی فقط ۲۴ساعت شامل تخفیف میشه....
به آیدی زیرپیام بدین و از این تخفیف استفاده کنید😘❤️
@SJo_Sara


#۱۸۰
#رمان_روژیار
منوبه خودش فشردوگفت
-...هنوز نتونستم خودمو ببخشم که اینهمه سال رو تنهایی گذروندی...
+...توکه مقصر نبودی
-...بودم...همینکه هیچوقت اسمتو نیاوردم...پیگیر حالت نشدم همه ی اینا منوگناهکار نشون میده...
+...بیخیال دیگه گذشته....حرف نزنیم در موردش
نیک چرخید اومد روم نگاهش بین چشمام و لبام چرخیدو گفت
-...اگه حرف نزنیم چیکار کنیم؟
نیشخند زدم دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
+...نمیدونم نظری ندارم میتونیم بخوابیم هوم؟
اخم مصنوعی ای کردوگفت
-...قبلا باهوش تر بودی نه؟
تاخواستم جوابشو بدم لبش روی لبم نشست و ذهنم از همه چی پاک شد....
گرمی لباش گوشه به گوشه ی تنمو لمس کرد جوری تشنه ی هم بودیم که حتی لحظه ای از بوسیدن و لمس هم دست نمیکشیدیم
روحم ..جسمم.. تنم.. اسیر نیک بود....
اسارتی که برام سخت نبود اسارتی که باتمام وجود دوست داشتم
بین دستای نیک چرخیدم و از آینه به خودم نگاه کردم
این نگاهه خمارو پراشتیاق....
این موهای بهم ریخته و لبی که گاز گرفته بودم تا صدام در نیاد صحنه ای بود که توعمرم از خودم ندیده بودم....
نیک متوجه نگاهم شد و بارضایت به تصویر روبرومون نگاه کرد و گفت
-...تاابد این صحنه یادم میمونه بیبی....
نیک حالتمون رو عوض کردو اینبار واضح تر میتونستم ببینم باحرکت نیک بی هوا صدام بالارفت بلافاصله لبموگاز گرفتم که صدام در نیاد اما نیک لبمو آزاد کردو گفت
-...احتیاجی نیست بیبی...راحت باش...بذار صداتو بشنوم...
همین حرف کافی بود که همه ی مقاومتم شکسته شه و رها شم
انقدر ادامه دادیم تا ذهنم از همه چی خالی شد و از خستگی خوابم برد
نیمهای شب باحس گرسنگی بیدار شدم ولی توان بلند شدن نداشتم خودمو کشیدم سمت نیک اما نبودش....
یلحظه خیال کردم تمام صحنهای دیشب خواب بوده و من هنوز خونه ی خودمم نشستم سرجام و به اطرافم نگاه کردم
نه خواب نبوده
من تواتاق خواب نیک هستم پتوش دورمه و هیچ لباسی هم تنم نیست...
پس چرا خودش نیست
پیرهنش پایین تخت افتاده بود برداشتم پوشیدم و رقتم بیرون
توسالن اشپزخونه و اتاق نبود تنهاجایی که میموند تراس بود
پرده رو کنار زدم و بادیدن نیک که داشت سیگار میکشید در تراس رو باز کردم
نیک چرخید سمتم و گفت
-...بیدارت کردم؟
+...نه خودم بیدار شدم نخوابیدی؟
-...خواب بودم گوشیم زنگ خورد میخواستم بیدار نشی اومدم اینجا
+...این ساعت؟ کی بود؟ چیزی شده؟
-...کی میتونه باشه جز بابام؟
سیگار بعدی رو برداشت باآتیش سیگار قبلی روشنش کرد و گفت
-...زنگ زده که عمت دوباره حمله عصبی داره برو اونجا....میگم حضور من چه کمکی میتونه بکنه این ساعت؟ خودش شوهر و پسر داره من چیکاره ام؟لابدداروهاشو نخورده دوباره
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۹
#رمان_روژیار
لبخندی زدم و باخودم گفتم پسر تونمیدونی من از دوریت مریض شده بودم!!کارم ازاین چیزا گذشته....
باهم وارد خونه شدیم
اولین بار بود خونه روانقد شلخته و نامرتب میدیدم
کیفمو گذاشتم روی یکی از مبل هاوگفتم
+...ترکوندی خونه رو!!
-...اگه برنمیگشتی وضعیت ازاینم بدتر میشد...
روی میز پراز ته سیگار و شیشه مشروب بود
چرخیدم سمتش و گفتم
+...برای منم...
چرخیدم و با نیک سینه به سینه شدم موهامو از روی صورتم کنار دادو گفت
-...به بابا گفتم بخواد بیشترازاین توزندگیم دخالت کنه کلا اززندگیشون میرم
+...توکه جدی این حرفو نزدی!
بغلم کرد سرشو روی سرم گذاشت و گقت
-...نمیدونم دلا نمیدونم....کارایی که کردن چیزایی که ازشون دیدم اصلا چیزای کمی نیست....کم در حق تو بدنکردن....مخصوصا بااین حرکت آخرش و آوردن سوفیا حسابی ناامیدم کردن
هومی گفتم ومحکمتر بغلش کردم
-...بریم بالا؟
+...اینجا رو مرتب کنیم بعد بریم؟
-...ولش کن زنگ میزنم یکی بیاد جمع و جور کنه بیا بریم
دستمو کشیدوباهم رفتیم تواتاق
لبه ی تخت نشستم نیک کنارم نشست و گفت
-...وقتی این ماجرا تموم شد باید یه سفر باهم بریم
بالبخند گفتم
+...آره حتما بریم
نیک گوشه ی لبمو بوسید و من ذهنم رفت سمت سفری که باتلما رفتم...
چقدر میترسیدم از مسیر از جاده از آدمای جدید....
ولی حالا...دیگه ترسی نبود...
شایدم تنهاترسم از تنهایی بود ازاینکه کسی کنارم نباشه که بهش پناه ببرم...
حالا باوجود نیک...بودنش حمایتاش حالم خیلی بهتر شده بود
نیک دراز کشید روی تخت بازوم و گرفت منم کنارش دراز کشیدم و گفت
-...به چی فکر میکنی؟
+...خودت به چی فکرمیکنی؟
-...من داشتم به اینکه کجابریم برای سفر فکر میکردم
+...به چه نتیجه ای رسیدی؟
-...هنوز هیچی بذار سوپرایز بمونه
+...یعنی قراره ندونم کجا میریم؟
-...آره تقریبا...حالا توبگو به چی فکر میکردی ؟
همزمان با سؤالش دستشو نوازش وار بین موهام کشیدلبخندی از رضایت روی صورتم نشست سرمو روی سینش فیکس کردم و گفتم
+...بعد از تصادف مامان بابا همیشه از جاده و سفر میترسیدم تاوقتی که باتلمااومدم قشم.....داشتم به این فکرمیکردم که دیگه نمیترسم....
-...بجز جاده و سفر از چی میترسی؟
مکث کردم و گفتم
+...فضای سربسته ی تنگ
-...بچه بودی که نمیترسیدی
خندیدم و گفتم
+...خوب یادته...همینم برمیگرده ب تصادفمون...من گیر کرده بودم توماشین اینم از اون موقع باهامه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Forward from: بنرها
بی اختیار دستم نشست روی کمرش و از بالا به پایین باسرانگشتام نوازش کردم
دیلا نفسشو اه مانند بیرون داد و نگاهه خمارشو بهم دوخت
خودشو بالا کشید و تواوج ناباوری #لبشو رو لبم گذاشت
دیگه همه چی از ذهنم پاک شد
دستم نشست روی کمرش و چرخیدم روش
لبشو باحرص #مکیدم
اه و اخش باهم ترکیب شد
سرمو تو گردنش فرو کردم و گفتم
...-دیلا مطمعنی ؟
اروم گفت
...+نه
مکث کردم
نمیتونستم پا پس بکشم!
اونم الان که خودش پاپیش گذاشته بود
سرمو بردم جلوو بی طاقت بوسیدمش
الان دیگه نمیشد ازش بگذرم
اگرم میشد من دیگه نمیخواستم بگذرم
اولش ثابت بود اما بعد اونم همراهی کرد
دستمو نرم روی تنش کشیدم
از زیر لباسش رد کردم و #سینشو تو مشتم فشار دادم
آهی گفت و لب گزید
نوک سینشو کشیدم جوری که مطمعن بودم تا چند روز دردش اروم نمیشه
دیلا فقط #ناله میکرد و اسممو صدا میکرد
دست دیگمو بردم بین پاش
#شرتشو دادم کنار و انگشتمو لای #واژنش کشیدم
حسابی خیس و لزج شده بود
باحرکت انگشتم اه بلندی گفتو پاهاشو کشید بهم
خودمم حسابی #خیس بودم
دراز کشیدم روی تخت
شرتمو بیرون اوردم
دیلا رو برعکس کشوندم روی خودم
واژنش درست جلوی دهنم بود
پاهامو باز کردم و سرشو فشار دادم بین پام
#زبونش که خورد روی #واژنم دلم میخواست از تهه دل جیغ
بزنم
بی طاقت سرمو بردم بین پاشو مک زدم
صدای ناله دیلا هم بلند شد
با چند تا مک به اوج رسید منم بعدش #ارضا شدم
فقط تونستم دیلا رو بکشم کنار
#رمان_هات #بزرگسالان #روابط_خاص #صحنه_دار
فایل کامل این داستان رو اینجا بخونید
https://t.me/mynovelsell/1707


#۱۷۸
#رمان_روژیار
لاله بااینکارش برای خودش کمی وقت خرید....لاله کلا دختر سرکش و جسوری بود و برای رسیدن به چیزی که میخواست همه ی تلاششو میکرد.....
پدر ساتیار لبخند کمرنگی زدو انگار محو شد توخاطراتش و گفت
-...کریم دوست من میشد....یادمه اولین باری که از علاقش به لاله بهم گفت تامیخورد زدمش....اماتالحظه ی آخرکوتاه نیومد...اونم دقیقا مثل لاله بود اما کمی شخصیت آروم تر و ساده تری داشت....ولی برای چیزی که میخواست مصمم بود و از هیچی نمیترسید....همه ی ماهمسن وسال بودیم....لاله یه دوستی داشت به اسم مارال.....
همینکه اسم مارال رو شنیدم انگار یچیزی توقلبم ریخت....انقدر سنگین و سخت بود که بی هوا دستمو روی قلبم گذاشتم و لب گزیدم
ساتیار بایه لیوان اب اومد پیشم وپدرش کنارم نشست
یه حس آشنایی بهش داشتم حتی بوی عطرشم برام آشنا بود....
نگاهمون قفل هم شد و یه صدایی توسرم گفت
-...دیگه نمیتونی فرار کنی.....اینجا تهه خطه....
تازه حالم بهتر شده بود که زنگ خونه زده شد....
بابای ساتیار سریع گفت
-...کس دیگه ای قراره بیاد؟
سانیار سریع گفت نه و من بایاوری نیک سریع به ساعتم نگاه کردم یک ساعت و نیم گذشته بود
به سانیار نگاه کردم و گفتم
+...نیک پشت دره....گفته بود طول بکشه میاد
ساتیار بااخم بلند شدو گفت
-....پس پاشو بریم....یوقت دیگه میایم که بابا بقیشو بگه....شاید یه هفته دیگه شایدم یک سال دیگه....
باتعجب نگاهم بینشون چرخید اما پدر ساتیار باآرامش بلند شدو گفت
-...برو دخترم منتظرش نذار....اما دفعه ی بعد بیشتر بمون....هنوز خیلی چیزا مونده که نگفتم
دلم میخواست بیشتر بمونم ولی از اون طرف نیک نگرانم میشد
+...مرسی ازاینکه گذاشتید ببینمتون....امیدوارم خیلی زود دوباره بیام اینجا
باهم خداحافظی کردیم و منوسانیار هم قدم باهم رفتیم سمت در خروجی
ساتیار شاکی گفت
-...اگه دیگه حرف نزد تقصیر توعه
جدی و بدون تردید گفتم
+...میزنه....نگران نباش....
درو باز کردم و بادیدن چهره ی نگران نیک پشت در لبخندی بهش زدم تا آروم تر شه
همگی سلام کردیم و ساتیار باپوزخندروبه نیک گفت
-...دوست دخترت سالم و صحیح تحویلت...نگران نباش نخوردیمش....
نیک دستشو حلقه کرد دور کمرم و بی توجه به ساتیار گفت
-...بهت نمیومد بخوای آدم خوار باشی !
قبل ازاینکه بخوان مثل دوتا پسر بچه باهم کلکل کنن از ساتیار خداحافظی کردم و قرار شد هروقت پدرش امادگی داشت دوباره بهم خبر بده
سوار ماشین شدم و نیک گفت
-...همه چیز مرتبه؟ دلا
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم
+...اگه دوست بودن مامانم ولاله چیز عجیبی نباشه اره مرتبه!
نیک حرکت کردو باتعجب گفت
-...منظورت اینه همومیشناختن؟
+...آره اینطور گفت!
-...دیگه چی گفت؟
+...همینو که گفت رسیدی دیگه فرصت نشد بقیشو بگه تایه روز دیگه
دست نیک روی پام نشست آروم بالاپایین کردوگفت
-...دلا...حق داری نگران باشی....اما تاچند روز آینده همه چیز مشخص میشه انقدر به خودت فشار نیار
+...واقعا دارم دیوونه میشم...
-...فشار دستش بیشتر شد و باصدای آرومی گفت
-...میگذره....قرارنیست تنهایی چیزیو حل کنی من کنارتم.... میتونی باهام حرف بزنی....نریز توخودت...
حرکت دست نیک و حرفاش خیلی آرومترم کرد
پشت چراغ قرمز ایستادو گفت
-...بریم خونه ی من؟ وسایلات که هنوز همونجاست
+...بابات یوقت نبینتمون!
-...ببینه مهم نیست من دیگه چیزی برای مخفی کردن ندارم که بترسم
+...باشه پس بریم
نیک پاشو روی گاز فشردو خیلی زود رسیدیم وقتی تواسانسور روبروی هم ایستادیم بوسه ریزی روی نوک بینیم زدو گفت
-...نمیتونم خونه رو بدون توتحمل کنم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Forward from: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان مست از تو


✍️ به قلم بنفشه و آرام


📝 خلاصه
می‌گل فقط ۱۸ سالش بود که تصمیم گرفت ازدواج کنه و گام های بزرگتری به سمت آرزوهاش برداره.
پسری که از نظر ظاهری و مالی چیزی کم نداشت و برد زندگی می‌گل به نظر می اومد‌...
می‌گل اهل هیجان بود، پایه تجربه کردن چیز های جدید، پس وقتی اتاق مخفی همسرش رو میبینه نمیترسه...
اما اینجا تازه شروع بازیه...
بازی که سخت و سخت تر میشه و در نهایت.‌‌..
مهره های بازی... عوض میشه...


🔘 #رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_ملودرام #رمان_روانشناسی #رمان_خانوادگی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 73 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


#۱۷۷
#رمان_روژیار
انقدر فکرم درگیر بود که وقتی ساتیار ایستاد تازه فهمیدم رسیدیم
به روبروم نگاه کردم یه خونه ویلایی تویه کوچه ی معمولی
اکثرخونهای این قسمت کوبیده بودن و داشتن دوباره میساختن بجز چندتا خونه که هنوز مثل سابق باقی مونده بودن
ساتیار درو باز کردو گفت
-...پیاده نمیشی؟
با قدمای آروم و لرزون پیاده شدم اماهمه ی تلاشمو کردم که ساتیار چیزی از ترسم نفهمه....
+...بابات اینجا تنها زندگی میکنه؟
-...آره بابا کلا تنهایی رو به هرچیزی ترجیح میده حتی من....
حرفش و صداش پراز غم بود...
کلیدانداخت درو باز کردو حس کردم حتی نگاهشم غمگین شد....
غمگین و پراز حسرت...من این نگاهو میشناختم....این فقدان نبود یچیزی یایه شخصی توزندگی رو حس میکردم.....
دستشو بافاصله کمی روی کمرم گذاشت و گفت
-...برو داخل نترس....منم باهات میام
آروم گفتم
+...نمیترسم
همزمان بااین حرفم رفتم داخل
صدای پوزخند واضحه ساتیارروشنیدم و چتد لحظه بعد کنار گوشم گفت
-...از رنگ صورتت که عین گچ شده مشخصه نمیترسی
خواستم بهش جواب بدم اما نگاهم اقتاد به پشت سرش
یه حیاط تقریبا متوسط بود
با تعداد زیادی گلدون گوشه به گوشه ی حیاط بین گلا یه فضای خالی بود که بایه قالیچه پر شده بود
دوتا قفس مرغ عشق هم توبالکن بود
از بین گلا رد شدیم و رسیدیم به در ورودی سالن...کسی نیومده بود به استقبالمون
ساتیارکفششو بیروت آوردو گفت
-...من اول میرم....امیدوارم بابااز دیدنت شوکه نشه...البته بهش گفتم که توخیلی شبیه عمه هستی....
پشت سرش کفشامو بیرون آوردم ساتیار جلوتررفت و من باقدمای آرومتر پشت سرش رقتم
فضای خونه هم کوچک بود یه فرش پراز طرحای شلوغ پهن شده بودیه دست مبل ساده و لاکی رنگ هم توسالن بود
ترکیب رنگ شلوغ و جالبی داشت
تازه داشتم به اطرافم نگاه میکردم که با صدای سرفه ی ساتیار به خودم اومدم
ساتیار به همراه یه مرد مسن روبروم بودن....کسی که گذشت سالها چهرشو پیر کرده بود اما توهمون نگاهه اول میشد تشخیص داد این مرد پدر ساتیار هست
هردو بهم خیره شدیم و من زودتر به خودم اومدم و سلام کردم
روی اولین مبلی که نزدیکش بود نشست ساتیار کنارش نشست و من روبروشون نشستم....
بعد مکث نسبتا کوتاهی گفت
-...چقدر توشبیهه لاله هستی....انگار لاله یبار دیگه جوون شده و اومده دیدن من....
لبخند پراسترسی زدم و گفتم
+...بله پدرتونم همین رو گفتن
دوباره هرسه ساکت شدیم وپدر ساتیار گفت
-...لاله خواهر کوچکتر من بود...کسی که از بچگی شیرینی خورده ی پسرعمومون بود....اما لاله از همون سن کم عاشق کریم شدکسی که از شهرام خیلی پایین تر بود و پدرم اصلا رضایت نمیداد که بخواد باهاش باشه....اما لاله روز به روز علاقش بیشتر میشد....تاجایی که تقریبا همه فهمیده بودن....خبر که به گوش پدرم رسید پاشو کرد تویه کفش که لاله باید ازدواج کنه....هرچقدر لاله تلاش کرد نتونست منصرفش کنه....فقط تنها کاری که تونست بکنه این بود که یمدت باهم نامزد بمونن و بعد ازدواج رسمی کنن....
مکث کردو رو به ساتیار گفت
-...یه لیوان آب به من میدی؟
ساتیار رفت آب بیاره....گلوی منم خشک شده بود ولی نمیخواسنم وقتو تلف کنم...دلم میخواست زودتراز زندگی لاله سر در بیارم....
ضریان قلبمو از هیجان توگوشم حس میکردم
یه لیوان آب خوردو ادامه داد
-...نمیدونم شما به نامزدی چی میگین اما رسم مااین بود که دختر و پسر بدون محرمیت و درحضور خانوادها باهم کمی معاشرت کنن....هرچند که شهرام و لاله اصلا نیاز به نامزدی نداشتن...ماهمگی باهم بزرگ شده بودیم...چه شناختی بیشتراز این میخواست باشه؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۶
#رمان_روژیار
قبل رقتن کنار گوشم گفت
-...فقط یک ساعت صیرمیکنم بیشتر طول بکشه هرجاهستی میام اونجا....
سرتکون دادو پیاده شدم
سوار ماشین ساتیار که شدم بعداز یه سلام کوتاه گفت
-...نیکسام هم پسرداییته هم دوست پسرت آره؟
+....آره درسته
چهرشو یه حالت متعجب اما بیخیالی گرفت و گفت
-...اون خانواده تاجایی که میدونم درحق توخوب نبودن چطور تونستی به نیک اعتماد کنی؟
+...نیک بااون آدما فرق داره این یک....روزی که ماباهم آشنا شدیم خبر نداشتیم که باهم فامیل هستیم این دو....منوآوردی توماشینت که در مورد رابطه ی ما حرف بزنیم؟اینم سه...
سرعت ماشینو کم کردو گفت
-...نه میخواستم در مورد بابا باهات حرف بزنم...راستش اون آدم پرحرفی نیست....امااحتمالا بادیدن تویچیزایی بگه...یچیزایی که قطعا بکارمون میاد...هرچی که گفت خودتو محکم نگه دار جلوی اون غش و ضعف نکنی....
ساتیار حرف میزدو من دلم عین سیروسرکه میجوشید....
چندتااز عکسای مامان بابا و عکس بچگی های خودمو گذاشته بودم توکیفم برای احتیاط آورده بودم شاید لازم شه....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۵
#رمان_روژیار
شاید درظاهر نشون ندم چقدر برام مهمه....ولی من اگه یه روز نبینمش حتی زنده موندنم برام سخت میشه...
نیک پیشونیمو بوسیدو گفت
-...جمع کن بریم خونه ی من....
+...نه امشب همینجا باشیم...حوصله جایجایی ندارم...راستی سوفیا چیشد؟
-...بردمش پیش بابا....دیگه نمیدونم فرستادش بره یانه! .
+...چیزی بهش نگفتی؟
-...اون الان فکر میکنه به خواستش رسیده...دیگه هیچی براش مهم نیست...گوش نمیکنه به حرفام
+...منظورت چیه؟
نیک نشست روی تخت منم کنارش نشستم واز تواینه ی روبرویی به تصویر دوتاییمون نگاه کردم
اونم از توآینه نگام کردو گفت
-...سوفیا دید تواز خونه رفتی و من چقدر آشفته شدم این خبرو به بابام داد اونم فک مبکنه تو منوترک کردی پس به هدفش رسیده حالاهم سوفی رو رد میکنه که بره کارش بااونم تموم شد
+...نیک دایی از کی انقدر بدجنس شد‌؟
شایددرست نباشه که در مورد باباش این حرفو بزنم....اما واقعیت همین بود...گاهی یادم میرفت بااین آدما هم خونم...چون هیچ حسی بهشون نداشتم زقیقا مثل یه غریبه برام بودن
-...این دیگه صرفا بدجنسی نیست این حرص و طمع زیادیه...مبخواد منم کنترل کنه ولی هیچوقت نمیتونه...
‌+...‌بعنی حاضره برای کنترل تو بهت اسیب بزنه‌‌؟
نیک جدی نگام کردو گفت
-...دقیقااین کاریه که بابام داره انجام میده براش مهم نیست که روح و روان من چی مبسه...مهم فقط اینه که همه چی به خواسته اون بشه
هضم حرفاش برام سخت بود...باورم نمیشه که یه آدم چقدر میتونه خودخواه باشه...که حتی براس مهم نباشه بچش چی میشه...بعد من میخوام به من رحم کننه ...یا سراغ منوبگیره و برام خانواده بشه..
سکوت سنگین و طولانی ای بینمون برقرار شد هردو توافکاوخودمون بودیم....نیک خانواده داشت اما حامیش نبودن...سنگ مینداختن جلوپاش و احساس بچشون براشون مهم نبود....من خانواده نداشتم و هرروز توحسرت نداشتن و ندیدنشون میسوختم...کسایی که مطمعن بودم اگه الان زنده بودن من خوشبخت ترین دختر میشدم...خدایا واقعااین عدالته؟؟
گوشی نیک توسالن زنگ خورد و هردو اد جا پریدیم....
نیک رفت جواب بده و من روی تخت دراز کشیدم صداش واضح نمیومد بعد چنددقیقه اومدداخل اتاق
تکیه داد به چارچوب تخت...اخماش رفت توهم و به رسم عادت پوست لبشو کندو گفت
-...این پسره ساتیار زنگ زد
همونجوری درازکش روی تخت گفتم
+...چی میخواد باز؟
‌-...گفت تونسته باباشو راضی کنه بریم ببینیمش
شوکه نشستم روی تخت و با جیغ گفتم
+...واقعا ؟کی میتونیم ببینیمش
دلم میخواست تمام سوالاموازش بپرسم و با خیال راحت برگردم سرخونه زندگیم...
اما دلشوره عجیبی داشتم...انگار ممتظر حرفی بودم که خودم هرلحظه توسرم مرورش میکردم
نیک اخمش بیشتررفت توهم و گفت
-...همین امشب اما گفت یه شرط داره
+...چی هست؟
-...توتنها باید بری....
بانعجب گفتم
+...چرا؟
-...نمیدونم گفت بابام اینو خواسته....
چه ادم عجیبی...هنوز منوندیده برام شرط و شروط میذاره
+...از نظر توکه ایرادی نداره؟
تکیشو از چارچوب در گرفت و گفت
-...پاشو لباس بپوش میرسونمت تااونجا اما نمیام داخل...حداقل اینطوری خیالم راحتتره...
باسرعت نور اماده شدم و از خونه زدیم بیرون...ساتیار چندبار زنگ زد واصرار داشت خودش بیاد دنبال من وباهم بریم...هی میگفت میخوام در مورد بابام یچیزایی بهت بگم که بهتره قبل دیدنش بدونی....
نیک حسابی کلافه و عصبی بود اماانقدرساتیاراصرار کرد که بالاخره قبول کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت و گفت
-...یه لوکیشن برام بفرست که بدونم کجایی...به این پسره هم رو نمیدی...خب؟
ساتیاررسیدو نیک دقیقا جلوی چشمای ساتیار کوتاه بوسیدم و بعد خداحافظی کردو رفت
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۴
#رمان_روژیار
تکیه دادم به کمدم دسته بغل زدم و گفتم
+...مریض بودم داشتم هزیون میگفتم الان عقلم اومده سرجاش
نیک تکیه داد به تاج تخت اونم مثل من دسته بغل زدو گفت
-...خب حالا قراره چیکار کنی؟ میخوای بیرونم کنی؟
+...بحث این چیزانیست نیک....من هنوزم ازت دلخورم
-...منم میخوام تلاشمو بکنم که رفع دلخوری شه...
+...بایه دسته گل حافظه ی من پاک نمیشه! .
نیک اخم کمرنگی کردو گفت
-...میدونم من فقط میخواستم نشون بدم نیتم خیره...هرکاری توبگی و لازم باشه من برای جبرانش انجام میدم...
نفس عمیقی کشیدم به چشماش نگاه کردم و گفتم
+...ولی توقول داده یودی دیگه دلمو نشکنی قلبمو اذیت نکنی
باهرکلمه ای که میگفتم قلبم بیشتر درد میگرفت...حرفای سوفیا توسرم مرور میشد و بی اختیار ذهنم تصویر سازی میکرد
نیک از روی تخت بلند شد روبروم ایستاد دستمو توی دستش گرفت و گفت
-...هرچقدر تلاش میکنم که ناراحتت نکنم بیشترهمه چی خراب میشه....توبرای من یه آدم عادی توزندگیم نیستی....
نگاهش باهمیشه فرق داشت....غم و ناراحتی رو از تک تک کلماتش حس میکردم...
دستمو بالا آورد بوسه ی نرمی روی دستم زدو گفت
-...دلا....باور کن من هیچوقت باخواست خودم به سوفیا دست نزدم...من هرلحظه از اون یک سال توفکر توبودم...اخرم نتونستم بیشترازاین مقاومت کنم و اومدم سراغت....
حرفاش مرحم خوبی برای قلبم بود....ولی منطقم فریاد میزد این دومین باره درحقت بدی میکنه....چراازش نمیگذری؟؟؟
ولی مگه قلب این حرفا حالیش بود؟ اون بااولین چیزی که پیدا میکرد خودشو توجیح میکرد و دیگه به هیچی فکر نمیکرد
لب باز کردم حرف بزنم تویلحظه برق اشک رو توچشماش دیدم و لحظه ی بعد توبغل گرم و بزرگش فرو رفتم
زیر گوشم گفت
-...حتی بخوای هم نمیذارم دیگه از دستم دربری...هیچکس جز من نمیتونه بهت نزدیک شه
دستمو روی سینش گذاشتم و نرم ازش جدا شدم
روی نوک پا بلند شدم بوسه سریعی روی لبش زدم و گفتم
+...امیدوارم یه روز خودمو بابت این روزا سرزنش نکنم...
واقعیت اینه که نباید انقدر زود کوتاه میومدم...ولی حتی همین دو روز تنهایی هم داشت دیوونم میکرد....من معتاد نیک شده بودم....معتاد توجه و همراهیش....من تشنه ای بودم که بعد سالهابه آب رسیده....سال ها بود که کسی بغلم نمیکرد....کسی بهم توجه نمیکرد...خوب یا بد بودن حالم برای کسی مهم نبود....کسی برام سوپ درست نمیکرد....حالا همه ی اینارو داشتم....چجوری میتونستم ازش دل بکنم!؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۳
#رمان_روژیار
بادیدن یه دسته گل بزرگ رز قرمز جاخورده یه قدم رفتم عقب....فک میکردم طبقه رو اشتباه اومدن...بوی گل توساختمون پیچیده بود
نیک سرشو از پشت گلا بیرون آورد وبالحنی که این چند وقت ازش نشنیده بودم گفت
-...بیام داخل؟دلا هرجور میخوای منو تنبیه کن ولی خودتو ازم نگیر....
بالبایی که خشک شده بود لبخند نصفه و نیمه ای بهش زدم وبا چشمایی که تار میدید نگاش کردم اگه میخواسنم باخودم روراست باشم داشتم از دوریش جون میدادم....
نیک نگاهی بهم انداخت و خودشو رسوند بهم....جوری محکم بغلم کرد که آخم دراومد....
درو پشت سرش بست و بدون اینکه ازم جدا شه زیرگوشم نفس عمیقی کشید
انقدر بی حال و انرژی بودم که نمیتونستم درست و حسابی بغلش کنم نزدیک بیست و چهارساعت بود که هیچی نخورده بودم جز چندتا قرص
ازم جدا شدانگار تازه حالمو دید با چشمای نگران گفت
-...چه بلایی سرخودت آوردی؟لبات سفید شده...
بزور لب زدم
+...مریض شدم انگار
کمکم کرد روی تخت درازبکشم نمیدونم از ضعف خوابم برد یا غش کردم ولی باحس چیز گرمی بین لبام آروم چشممو باز کردم نیک ظرف سوپ رو نشونم دادوگفت
-...بخوریکم جون بگیری...
نیشخند تلخی زدم
سوپ رو تاآخرخوردم و جون گرفتم
نیک خودشو روی تخت کشیدبالا و کنارم نشست دستشو دور شونم حلقه کرد سرمو تکیه دادم بهش و باصدای آرومی گفتم
+...هرراهی میرم تهش بازم وقتی به خودم میام پیش توام...
بوسه ای روی موهام زدو گفت
-...‌این خوبه یابد؟
+...نمیدونم...
زبونم نچرخید که بگم من از دوری تو مریض شدم....این منومیترسونه...من نمیخوام چشمامو روی اشتباهات توببندم چون صرفا میترسم ازدستم بری....من نمیخوام تو نقطه ضعفم باشی
سرموروی سینش گذاشتم وبه ریتم قلبش گوش کردم حرکت دست نیک بین موهام خمارم کرده بود...الان جزآغوشش هیچی نمیخواستم بعدا منطقی باهاش بحث میکنم....
چشمامو بستم و وقتی بیدارشدم حالم خیلی بهترشده بود
اثرسوپ بود یا اثر نیک...هرچی که بود حالمو بهتر کرد....نیک هم خوابش برده بود
ساعت بدی بود و احتمالا تاصبح دیگه خوابم نمیبرد...باتکونای من اونم بیدار شدچرخید و قبل ازاینکه بتونه منو بین دستاش اسیر کنه از تخت جدا شدم...نیک خوابالو نگام کردو گقت
-...باز جنی شدی!!
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۲
#رمان_روژیار
خدایا نمیدونم دیگه چی بگم و ازت چی بخوام...خودت منو ببین...زندگیمو ببین....خودت این وضعیت آشفته رو یه سروسامونی بده....هرچی صلاحمه خودت برام رقم بزن
اصلا حال و حوصله نداشتم...حس میکردم مریضم...بدنم درد میکرد....بزور آماده شدم و رفتم شرکت....سعی کردم خودمو باکار سرگرم کنم اماانقدر حالم بد بود که حتی همکارامم متوجه شدن....منم بهونه ی مریضی آوردم چ ازشون فاصله گرقتم به محض تموم شدن تایم کاری برگشتم خونه چندتاقرص خوردم و دوباره خوابیدم....
باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم نیک روی صفحه بود...نمیخواسنم بفهمه مریض شدم...یه لیوان آب کنارم بود یکم خوردم گلوم از خشکی در بیادوجواب دادم
+...بله؟
-...سلام خوبی؟
بامکث گفتم
+...خوبم مرسی
-...زنگ زدم حالتو بپرسم....همه چی خوبه؟
+...مرسی...اره
حس میکودم دارم توتب میسوزم....
-...خوبه پس کاری داشتی زنگ بزن
+...حتما
گوشیو قطع کردم وپتورو پیچیدم دور خودم...مثل معتادی شده بودم که مواد بهش نرسیده حالا که صداشو شنیدم بیشتر دلم براش تنگ شد
این پسر منو جادو کرده.....چیکار کرده بامن که حتی یک ثانیه نمیتونم از فکرش در بیام....
توهمین فکرا بودم که دوباره خوابم برد...اینبار باصدای زنگ خونه بیدار شدم اما بهش توجه نکردم...چندلحظه گذشت دوباره زنگ خورد...به هرسختی بود ازجام پاشدم....چشمام تار میدید فقط یه شال انداختم روی سرم و بدون اینکه چک کنم کی پشت دره درو باز کردم.....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۱
#رمان_روژیار
سرتکون دادم و گفتم
+...نمیخوام بیام بالا....اگه میشه وسایلمو برام بفرست....
جدی نگاش کردم و ادامه دادم
+...بعلاوه ی اون دختره...میفرستیش که برگرده بره همونجایی که بوده....
-...مطمعن باش همینکارو میکنم
+...باشه من دیگه برم...
-...بذار برسونمت حداقل
+...میخوام یکم راه برم
دلخوریم ازصدام و نگام معلوم بود....نگاهه اخرو بهش انداختم اونم داشت به من نگاه میکرد....یه نگاه غمگین و کلافه....
-...میدونی که هرچی بینمون باشه بازم اگه اتفاقی اقتاد زود بهم خبر میدی خب؟ جدااز هرچیزی....
سرتکون دادم دیگه معطل نکردم و پیاده شدم باقدمای بلند از ساختمون زدم بیرون هوای تازه به صورتم خورد و تازه متوجه ی عطش درونم شدم
مثل کسی که ساعتها یه سربالایی رو دوییده همینقدر خسته بودم
چرا هیچی توزندگی من ثبات نداشت....من هیچوقت نمیتونستم صددرصد از وجود کسی یا چیزی توزندگیم لذت ببرم....همیشه همه چی زود از دستم میرفت....
حسرتش رودلم میموند...
سرمو بلند کردم و حس کودم سوفیا رو توتراس خونه دیدم
خوشحال باش...به هدفی که میخواستی رسیدی...
شروع کردم راه رفتن....راه رفتم و فکر کردم ...به بچگیم...به حادثه ی تصادف مامان بابام...به تنهایی هام...به شبایی که هزارسال برام طول کشید تاصبح شد....به سختی هایی که کشیدم...درست وقتی که خیال میکردم تازه داره همه چیز خوب میشه زندگیم زیرو رو شد....انقدرراه رفتم که دیگه پاهام درد گرفتن ماشین گرفتم و رفتم خونه ی خودم...
خوبه که حداقل اینجارو دارم..
هیچی توخونه تبود از سوپری سرکوچه خرید کردم و رفتم خونه...
یکم خونه رو مرتب کردم و روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو چک کردم...نیک پیام داده بود رسیدی خونه بهم خبر بده دوبارم زنگ زده بود اما متوجه نشده بودم
براش نوشتم خیلی وقته رسیدم....
دقیقا پنج دقیقه بعد یکی زنگ خونه رو زد...از چشمی در چک کردم بادیدن نیک درو باز کردم و گفتم
+...پیامتو دیر دیدم
-...نگران شدم اومدم چک کنم ببینم در چه حالی؟
+...همه چی خوبه! نگران نباش
نگاهش روم سنگینی میکرد ولی من نگاهمو ازش دزدیدم....یکم این پا اون پا کرد برای رفتن مردد بود....قلب منم داشت از سینم در میومد....تویلحظه نگاهمون بهم گره خورد
دستگیره ی درو بین دستام محکم فشردم تا جلوی خودمو بگیرم و بغلش نکنم!
حال اونم دست کمی ازمن نداشت
کلافه و بهم ریخته با چشمایی که داد میزد چقدر تحت فشاره ولی بخاطر حرف من سعی داشت بهم نزدیک نشه
-...یادت نره هرساعتی بود کارم داشتی میتونی زنگ بزنی....
لحنمون سرد بود ولی چشمامون درونمون رو فاش میکرد....
+...مرسی باشه حتما
اگه یکم دیگه میموند نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم....
-...باشه من برم...فعلا
از هم خداحافظی کردیم نیک وارد اسانسور شد و از دیدم دور شد ولی من هنوز جلوی در بودم....
نیک رفت و انگار قلب منم باخودش برد....نه تنها قلب...همه ی وجودم پیشش بود...
به هرسختی بود از جلوی در کناررفتم....
یه قرص خوردم که بتونم بخوابم و بی توجه به ساعت وارد تخت شدم...فقط خواب میتونست رنجی که میکشم رو کمتر کنه...خیلی زود قرص اثرکردو خوابم برد....
باصدای زنگ الارم بیدار شدم....چرخیدم که مثل روزای قبل برم توبغل نیک ولی باحس جای خالیش و سرد بودن تشک همه چیز تویک لحظه یادم اومد...
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷۰
#رمان_روژیار+...چرا دست از سرمون برنمیدارن نیک؟ چی از جون من میخوان؟ من که گفتم از سهمم میگذرم فقط ازم دور شن....چرا مدام میخوان کاری کنن که من ضربه بخورم قلبم بشکنه؟
حالا دیگه اشکام دست خودم نبود....
نیک مستاصل نگام کردو منوکشید توبغلش....
من از کل این دنیا فقط همین یه نفرو داشتم که کنارم باشه....که بتونم غم و شادیم رو باهاش تقسیم کنم....بعداز اینهمه سال تنهایی....
تقصیر من نیست که نیک یکی از ادمای اون خانوادست...!
خانواده ای که حتی نمیخواستن من خوشحال باشم....
کاش یروزی بفهمم مشکل این آدمابامن چیه!!
نیک موهاموبوسیدوگفت
-...باور کن من هیچوقت خودخواسته بهت خیانت نکردم....من خیلی سعی کردم برم خودمو گم و گور کنم تابهت اسیبی نزنم...دیدی که رفتم....ولی نتونستم طاقت بیارم....من فقط کنار توارومم هموتطوری که تو کنار من آرومی.....من برگشتم که حتی اگه اسیب دیدی خودم کنارت باشم....من نتونستم ازت بگذرم....من از خانوادمم گذشتم ولی ازتونه.....
دستشو روی قلبم گذاشت به چشمای خیسم نگاه کردو گفت
-....بامن ازدواج میکنی؟دیگه نمیخوام هیچی بینمون فاصله بندازه....
با همه ی توضیحاتی که نیک داد ولی تهه دلم غم بزرگی بود که نمیذاشت الان جوابی بهش بدم....
پلک زدم و اشکم ریخت.....
شاید توهمه ی این روزایی که گذشت منتظر این حرف بودم ولی الان....؟
نیک منتظر نگام کرد....لعنتی به چشماش که نگاه میکردم دیگه هیچی جز این نگاه برام مهم نبود.....
ولی نمیتونستم چشممو روی دروغ و خطایی که نیک کرده ببندم...اونم وقتی که تووضعیت مشابه من اون روزا به معنای واقعی داشتم برای سرپا موندن جون میکندم....
باسرانگشتم صورتشو لمس کردم.....گونه....لبهاش....لبهایی که هزاربار بوسیدمشون....خم شدم و بی هوا بوسیدمش....خیلی کوتاه.....انقدر کوتاه که تابخواد همراهیم کنه ازش جداشدم.....
نگاهمون یک لحظه هم از هم جدانشد... نیک لب باز کرد چیزی بگه اماقبل از اون دستامو ازدستش جدا کردم و گفتم
+...بهم زمان بده....هضم حرفایی که شنیدم راحت نیست....نه اینکه باور نکنم!اما کاش خودتو بذاری جای من....اگه من بجای تو یکی دیگه رو توخونم راه داده بودم...حتی باصحنه سازی باهاش خوابیده بودم....ببین چه حسی بهت دست میداد""
نیک پراز غم نگام کردو لب زد
-...حق داری...ولی باور کن من از روزی که توروشناختم به هیچکس دست نزدم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Forward from: دستیار تبادلات
چندثانیه بیشترنگذشت که داغیه #لباشو روی #لبام حس کردم
دستمو دور #گردنش قفل کردم و پر#حرارت ترازخودش مشغول لباش شدم
دستشو روی کمرم گذاشتو بیشتربه خودش فشردم
ازلبام جداشدو منوتوی #بغلش نشوند
تکیه داد به لبه قایق
همه جاتاریک بودو فقط لامپای کمی باعث میشدن صورت
کریسوچشای #خمارشو ببینم
دستمو روی #سینش کشیدم و نفسمو توی گردنش رها
کردم
سرانگشتامو روی پوست گردنش کشیدم ودکمهای
لباسشویکی یکی باز کردم
پیرهنشو بیرون اوردم
همه چیو حدس میزدم جزاینکه
روی یه قایق وسط دریاچه مشغول #عشق بازی باشیم
لبموروی چونه و گردنش کشیدم و بالاتربردم
لباشو شکارکردم
دستای کریس روی پام نشستو بالاتررفتن
جایی که نشسته بودم اثار#تحریک شدنشو به خوبی حس میکردم
#تمایلات_جنسی_متفاوت #ممنوعه
اگه میخوای فایل کامل این رمان رو بخونی بیااینجا👇🏻
https://t.me/mynovelsell/652


#۱۶۹
#رمان_روژیار
اگه حرف نمیزدم خفه میشدم نیک کلافه گفت
-...من نمیخواسنم چیزیو ازت پنهون کنم ولی نمیدونستم چطوری این موضوع رو برات بگم که برداشت بدی نکنی!!!!
انگار یکی چنگ زد به قلبم....
پس اونا باهم بودن....پس دروغ نبوده....سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و سعی کردم آروم باشم....الان وقت اشک ریختن نبود.....باصدای گرفته ای گفتم
+...مگه برداشت خوبی هم میشه کرد؟نیک تو حتی یک درصدم نمیدونی من چه زجری کشیدم تواون یک سال....منی که تازه بهت دلبسته بودم تواوج دوس داشتن ولم کردی رفتی که نهایتا بااون بخوابی؟من اونهمه ضربه دیدم....من حتی نتونستم یکی دیگه رو جایگزین توکنم...!!شاید حتی دیگه هیچوقت نمیتونستم به کسی اعتماد کنم....بعد توبه همین راحتی رفتی بایکی دیگه؟ انقدر ساده؟
نیک حرفمو قطع کردو گفت
-...من هیچوقت از توساده نگذشتم...اگه گذشته بودم دوباره نمیومدم سراغت!!!به حرفم گوش کن و بعد تصمیم باتو هرچی بگی قبوله!
+...باشه میشنوم بگو....
-...سوفیا تواون چند ماه زیادی به من وابسته شده بود بعد از اعترافش تومستی ازش فاصله گرفتم ولی اون نمیخواست این اتفاق بیفته فکرمیکرد اگه باهم باشیم منظورم اینه اگه باهم بخوابیم وابستش میشم و رابطمون محکمتر میشه
+...توام کاری که میخواست رو کردی؟
نیک شاکی نگام کردو گفت
-...واقعا منواینطوری شناختی؟بذار حرفمو کامل کنم...رابطه ی ما کمتر شده بود اماقطع نشده بود یه شب که باهم مهمونی بودیم تونوشیدنی من یچیزی ریخته بود که هوش و حواسمو از دست بدم من هنوزم از اون شب چیزی یادم نمیاد فقط صبح وقتی بیدار شدم دیدم تواتاق سوفیا هستم....سوفیا چندتاعکس و فیلم گرفته بود که ثابت کنه من باهاش خوابیدم....
بین حرفش پریدم و گفتم
+...خیله خب کافیه فهمیدم....نمیخوام دیگه بشنوم
سرم داشت از درد میترکید....
حرفایی که شنیده بودم خیلی برام سنگین بودن
-...این کل ماجرا بود....
+...چرا همون اول بهم راستشو نگفتی؟
-...چون هیچی به خواسته من نبود...همه چی یهویی شده بود من حتی یادمم نمیاد...
سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم تایکم دردش کمتر شه....
مطمعن بودم حرفای نیک دروغ نیست ولی بازم هضم این حرفا برام سنگین بود
نیک دستشو روی دستم گذاشت و گفت
-...بابام دقیقا میخواست بامنوتو همینکارو بکنه....میخواست ماجدابشیم و الان داره موفق میشه....حواست هست دلا؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

20 last posts shown.