رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام
قسمت چهل و هشتم
عوضی حیف که خر کیفم که فردا میام شرکت آرش جونم رو میبینم و گرنه نشونت میدادم نوکر بابات چه رنگی بود
چای امیر حافظ رو دادم و رفتم تو اتاقم هلیا آنلاین بود تو تلگرام
فوری براش پیام فرستادم نصف شب با کی تو چتی نکبت؟
- هیچکی بابا با خواهرم
-مهلا
- نه اون یکی !!!خوب یه خواهر دارم دیگه اوسکل
-خخ یه خبر خوب برات دارم
-بنال بعد از این همه خبر بد به یه خبر خوب احتیاج دارم
-امیر حافظ برات کار پیدا کرده
- وای راست میگی ؟؟عزیزم. دورش بگردم دمش گرم فداش بشم عشقمه
- خفه بابا
- باشه بابا گدا. کجا چه کاری ؟
-تو کارخانه گچ و سیمان گاریچی
- کصافط. مگه دستم بهت نرسه منو دست میندازی به خدا اصلاً حوصله ندارم
- کصافط عمته. منشی شرکت خودشون گفت فردا بریم واسه صحبت کردن
- دروغ؟؟
-دروغم چیه باور کن
- ولی منشی اونا که تمام وقته من فقط دو روز در هفته دانشگاه ندارم ۲ روزم فقط صبحها می تونم برم چون باز بعد از ظهرش کلاس دارم
-ها؟ آره راست میگی چرا به ذهن خودم نرسید الان میرم ازش میپرسم
-نمیخواد بپرسی حالا فردا میریم شرکت میترسم پشیمون بشه
-باشه چند تا جوک بفرست شادم کن شادت کردم
رفتم تو فایل کیارش آخرین بازدید ۲ روز قبل از عید واسه چی نصبش کردی تو که ازش استفاده نمیکنی !!!!
ساعت چهار و نیم از دانشگاه زدیم بیرون سلن که کلاً سرش رو میزدی از بغل سپند در میاومد تهش رو میزدی باز از بغل سپند در میاومد خداحافظی کرد و رفت من و هلیا هم راه افتادیم سمت شرکت توی آینه آسانسور موهامو مرتب کردم صورتم خوب بود فقط یه رژ کمرنگ زدم هلیا رژ لبم رو گرفت و روی لب های صورتی رنگش کشید و گفت خوبم ؟
-مگه داری میری دلبری که خوبه یا نه میری منشی بشی دیگه. بعدم بهت بگم امیرحافظ از آرایش خوشش نمیاد
- برو بابا من خودم بزرگش کردم بعدم نه که الان من آرایش دارم
-محض اطلاع گفتم
-ولی به خدا اگه این امیر حافظ منو نگیره بابت آرایش نکردن این چند سال جرش میدم
خندیدم و گفتم اون که حرفی نزده تو خودت داری به خودت سخت میگیری
- واسه اینکه بلکه ببینتم . کوره خاک بر سر انگار دختر به این باحیایی چی میخواد پس؟!!
-هووووو داداشمه ها عمت کور و خاک برسره
-فداش بشم عمم ام فداش
در آسانسور باز شد
- وای استرس دارم
-بمیربابا انگار میخواد بره کاندیدای نامزدی رئیس جمهوری بشه
یه دختر بیست و هفت-هشت ساله جای خانوم صفایی نشسته بود هلیا گفت این کیه
- چه میدونم
-نکنه منشی گرفتن؟
- نمیدونم بیا بریم تو اتاق امیر حافظ
-ببخشید خانوم ها کاری داشتید بفرمایید
- شیرازی هستم خواهر مهندس شیرازی
- سلام عذر می خوام نشناختم چون تازه استخدام شدم
هلیا وارفت. گفتم سلام خواهش می کنم امیرحافط تو اتاقشه؟
-بله
- پس با اجازه
تا بیاد اعتراض کنه در رو باز کردم. سرش رو بلند کرد و گفت در نزنی یه وقت
-نه حواسم هست نمی زنم
- بیا تو خل و چل
دستای سرد هلیا روگرفتم و کشیدم تو اتاق در رو بستم
هلیا: سلام امیرحافظ
- سلام پس نیفتی.چی شده؟
خندم گرفت .گفتم توکه منشی گرفتی امیر
- آهان واسه خاطر خانوم تروند وارفتید. آره تازه استخدام کردیم
-تو که گفتی هلیا بیاد
- هلیا بشین تا توضیح بدم
نشستیم.
- خانوم صفایی هم منشی شرکت بود هم کارهای تایپ رو برامون انجام میداد هم کارهای فکس و ایمیل و هماهنگ کردن و نوشتن صورت قراردادها ولی خانم تروند فقط منشی شرکته.
هلیا گفت آخه من تمام وقت وقتم آزاد نیست
- میدونم تو همون روزهایی که میتونی بیا شرکت کارها روانجام بده حتی میتونی کارهای تایپی رو ببری تو خوابگاه انجام بدی سختت که نیست؟
- نه نه به هیچ وجه از پسش بر میام.
- خوب واسه شروع کار یه قرارداد بنویس که استخدام شی
هلیا لبخندی زد و گفت باشه
بلند شد و رفت سمت میز امیر حافظ منم بلند شدم برم یه سر به کیارش بزنم کاش گوشیم هنگ کنه . ۱۵ تا برنامه روبا هم باز کردم .اهان هنگ کرد رو به امیر حافظ گفتم امیرحافظ گوشیم هنگیده ببرم کیارش درست کنه
- مهمون داشت از تروند بپرس اگر رفته بود برو پا شدم و رفتم بیرون عمرا من از تروند اجازه بگیرم دستگیره رو چسبیدم
-وای خانم شیرازی خواهش می کنم آقای باستانی مه...
حرفش نصفه ماسید تو دهنش چون من در رو باز کرده بودم پشتم به اتاق بود روم به تروند براش بوس فرستادم و داخل اتاق شدم
- آرش به خدا خیلی خر...
@roman_online_667097