رمان #دوست برادر غیرتی ام
قسمت 61
این حرفهای یعنی چی یعنی چی که دل به دلم داده یعنی چی که یه حسی بینمونه به سمتش چرخیدم و گفتم:قصیه ی زن گرفتنت چیه ؟
یکه ای خورد ولی زود لبخندی زد و گفت گل لگد می کردم برات؟
- تواول بگو قصیه داماد شدنت چیه تا بعد راجع به گلی که لگد کردی حرف بزنیم
- هیچی بابا تموم شد رفت
-یعنی چی تموم شد رفت دوستش داشتی؟
لبخندی زد و مهربون گفت مگه آدم دلش رو به چند نفر میده!! خیلی خوب بذار بگم برات تا این شکلی بهم زل نزنی .تارا دختر عمو ادلانم رو یادته؟
پس تارا قرار بود زنش بشه با حرص و حسادت گفتم آره همون دختر کاله که انگار از دماغ فیل افتاده
لبخندی زد و گفت پارسال به خاطر قراردادی که با یکی از شرکت ها توی استانبول بستیم چند بار رفتم ترکیه خونه عمو موندم
مثل قاشق نشسته گفتم عاشقش شدی؟
فشاری به بینیم آورد و خندید حرصم گرفت پیش خدمت غذاهامون رو آورد ساکت شدیم غذاها روچید روی تخت رفت. گفت خوب اول غذا
-آرش حرفتو بزن
-حالا یه لقمه بخور رنگ و روت شده عین ماست
از تارا جونت که خوشگل ترم . لب برچیدم تکه بزرگی کباب زد به چنگال و گرفت جلوی دهنم با خنده گفت جمع کن اون لباتو تا گازش نگرفتم
خندم گرفت چنگال رو از دستش گرفتم و کباب رو خوردم با طعنه گفتم اگه رنگ و روم به مزاج تون خوش میاد بفرمایید میشنوم
لبخندی زد و گفت پاشو برو بشین رو به روم تو باز شیطون شدی چسبیدی بهم می ترسم کار دست خودم بدم
بچه پررو!! پاشدم با یه جهش رو به روش نشستم و گفتم بگو دیگه رفتی خونه عموت چی شد
- هیچ حسی نسبت بهش نداشتم دختر صمیمیه دیدیش که تو بگو بخند های معمولی مون پیش خودش یه فکرایی کرده بود انگار. از من خوشش اومده بود.عمو ادلانم کلاً خیلی وابسته تارا و ساراست هرچی بخوان چشمبسته براشون فراهم میکنه یک ماه پیش با بابا تماس میگیره که تشریف بیارید خواستگاری تارا که دلش رو به کیارش باخته
بعد با حرص گفت انگار عروسک واسه بچه شون میخوان بخرن
با تعجب گفتم :شوخی می کنی؟
جدی گفت :الان قیافه من به آدم های شوخ میخوره؟
-الان نه .
خنده اش گرفت ولی کلافه گفت: پری مجبورم
کردی حرف بزنم ولی واقعاً برام سخته تعریف کردنش از چند بابت یکی اینکه چرا باید ادم شان خودش و دخترش رو با خواستگاری کردن از یه مرد بیاره پایین واقعاً در شان و مقام یه خانم نیست که پیشقدم بشه بعدشم اینکه واقعا نمی تونستم تارا رو به چشم همسر آینده ام نگاه کنم حس کردم با دلایل بی سر و تهی که براشون آوردهام و ردش کردم شخصیتش رو خورد کردم که اونم مقصر خودش بود بعدم از حرف های مرجان کلافه شده بودم حالا ام که قهر کردنش بساطیه واسه خودش.
تکه ای کباب باز به چنگال زد و گرفت سمتم گفت بخور بزار اعصابم بیاد سرجاش تا برات تعریف کنم
فهمیدم کلافه ست دیگه حرفی نزدم و شروع به خوردن کردم از صبح چیزی نخورده بودم الانم به خاطر ذوقی که برای زن نگرفتن آرش داشتم هفت سیخ کباب خوردم البته خالی خالی بدون نون
- آرش بسه ترکیدم
-اگه جا داری بخور جون بگیری
- جون گرفتم بگو
@roman_online_667097
قسمت 61
این حرفهای یعنی چی یعنی چی که دل به دلم داده یعنی چی که یه حسی بینمونه به سمتش چرخیدم و گفتم:قصیه ی زن گرفتنت چیه ؟
یکه ای خورد ولی زود لبخندی زد و گفت گل لگد می کردم برات؟
- تواول بگو قصیه داماد شدنت چیه تا بعد راجع به گلی که لگد کردی حرف بزنیم
- هیچی بابا تموم شد رفت
-یعنی چی تموم شد رفت دوستش داشتی؟
لبخندی زد و مهربون گفت مگه آدم دلش رو به چند نفر میده!! خیلی خوب بذار بگم برات تا این شکلی بهم زل نزنی .تارا دختر عمو ادلانم رو یادته؟
پس تارا قرار بود زنش بشه با حرص و حسادت گفتم آره همون دختر کاله که انگار از دماغ فیل افتاده
لبخندی زد و گفت پارسال به خاطر قراردادی که با یکی از شرکت ها توی استانبول بستیم چند بار رفتم ترکیه خونه عمو موندم
مثل قاشق نشسته گفتم عاشقش شدی؟
فشاری به بینیم آورد و خندید حرصم گرفت پیش خدمت غذاهامون رو آورد ساکت شدیم غذاها روچید روی تخت رفت. گفت خوب اول غذا
-آرش حرفتو بزن
-حالا یه لقمه بخور رنگ و روت شده عین ماست
از تارا جونت که خوشگل ترم . لب برچیدم تکه بزرگی کباب زد به چنگال و گرفت جلوی دهنم با خنده گفت جمع کن اون لباتو تا گازش نگرفتم
خندم گرفت چنگال رو از دستش گرفتم و کباب رو خوردم با طعنه گفتم اگه رنگ و روم به مزاج تون خوش میاد بفرمایید میشنوم
لبخندی زد و گفت پاشو برو بشین رو به روم تو باز شیطون شدی چسبیدی بهم می ترسم کار دست خودم بدم
بچه پررو!! پاشدم با یه جهش رو به روش نشستم و گفتم بگو دیگه رفتی خونه عموت چی شد
- هیچ حسی نسبت بهش نداشتم دختر صمیمیه دیدیش که تو بگو بخند های معمولی مون پیش خودش یه فکرایی کرده بود انگار. از من خوشش اومده بود.عمو ادلانم کلاً خیلی وابسته تارا و ساراست هرچی بخوان چشمبسته براشون فراهم میکنه یک ماه پیش با بابا تماس میگیره که تشریف بیارید خواستگاری تارا که دلش رو به کیارش باخته
بعد با حرص گفت انگار عروسک واسه بچه شون میخوان بخرن
با تعجب گفتم :شوخی می کنی؟
جدی گفت :الان قیافه من به آدم های شوخ میخوره؟
-الان نه .
خنده اش گرفت ولی کلافه گفت: پری مجبورم
کردی حرف بزنم ولی واقعاً برام سخته تعریف کردنش از چند بابت یکی اینکه چرا باید ادم شان خودش و دخترش رو با خواستگاری کردن از یه مرد بیاره پایین واقعاً در شان و مقام یه خانم نیست که پیشقدم بشه بعدشم اینکه واقعا نمی تونستم تارا رو به چشم همسر آینده ام نگاه کنم حس کردم با دلایل بی سر و تهی که براشون آوردهام و ردش کردم شخصیتش رو خورد کردم که اونم مقصر خودش بود بعدم از حرف های مرجان کلافه شده بودم حالا ام که قهر کردنش بساطیه واسه خودش.
تکه ای کباب باز به چنگال زد و گرفت سمتم گفت بخور بزار اعصابم بیاد سرجاش تا برات تعریف کنم
فهمیدم کلافه ست دیگه حرفی نزدم و شروع به خوردن کردم از صبح چیزی نخورده بودم الانم به خاطر ذوقی که برای زن نگرفتن آرش داشتم هفت سیخ کباب خوردم البته خالی خالی بدون نون
- آرش بسه ترکیدم
-اگه جا داری بخور جون بگیری
- جون گرفتم بگو
@roman_online_667097