رمان #دوست_برادر_غیرتی_ام
قسمت 55
تا شب دیوونه شدم بس که بهشون فکر کردم.بعد شام زود رفتم تو اتاقم و چشم دوختم به حیاطشون تا ساعت ۲ به حیات شون زل زدم.با دیدن ساعت برق از سرم پرید من درست چهار ساعت تمام به حیاطشون چشم دوخته بودم بدون اینکه گذر زمان رو حس کنم به لطف فکر های بی سر و تهم
می خواستم بلند بشم که اومد تو حیاط با یه لیوان بزرگ چای پریدم هوا وبا ذوق گفتم وای آخ جون
زود دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم ساعت ۲ نصف شب بود همه مطمئنا خواب بودند سریع دوربینم رو برداشتم و زوم کردم روش
شلوار گرمکن با یه تیشرت مشکی تنش بود دلم براش ضعف رفت...
ته ریشش دراومده بود من دیوونه این صورتش بودم ذوق دیدارم که تموم شد تو صورتش دقیق شدم چی شده چقدر گرفته و غمگین به نظر میاومد روی صندلی درازشو دراز کشید و گوشی و لیوان چایش رو گذاشت روی میز بلند شدم چراغ اتاق روخاموش کردم و آباژور رو روشن کردم که متوجه نشه دارم دیدش می زنم گوشیم رو برداشتم و نوشتم: بیداری ؟
با صدای زنگ پیامک البته من نشنیدم آرنجش رو از روی صورتش برداشت و بی حوصله گوشیش رو ازروی میز برداشت و همونطور که دراز کشیده بود نگاه کرد لبخند کمرنگی روی لباش نشست و شروع به نوشتن کرد با لبخند دختر خوب میدونی ساعت چنده؟ مگه تو فردا دانشگاه نداری؟ بگیر بخواب
نوشتم پسر بد خودت میدونی ساعت چنده مگه فردا نمی خوای بری سرکار بگیر بخواب
با خوندن پیام باز لبخندی نشست روی لبش نوشت نمیدونم چرا حس کردم لبخندش خیلی تلخ و غمگین بود
- باز شیطون شدی نازی بلا برو بخواب آفرین
- خوابم نمیبره بازم که رفتی دیگه نمیای اینجا خوش میگذره با دختر عموهای ژیگولت که زدی زیر قولت
اخم هاش توهم شد و نوشت سر قولم هستم سرم شلوغه پریناز و گرنه تو که میدونی من هر شب باید خاله رو ببینم و برم خونمون
- بی معرفت فقط مامانم رو؟؟پس من چی
این بار کلافه بلند شد روی صندلی نشست زل زد به صفحه گوشی متوجه شدم که آهی کشید نوشت پیامش روسریع باز کردم
- خودت میدونی چقدر برام عزیزی. حالا بگو چرا خوابت نمیبره؟
نوشتم:چون عاشقم خخ .حالا تو بگو چرا خوابت نمیبره
-چون گرفتارم خیلی ام گرفتارم
نوشتم:گرفتار؟!!؟
- بیخیال برو بگیر بخواب دیر وقته عاشقاام الان دیگه خوابشون میبره
- آرش؟
- جانم؟
-دلم برات تنگ شده فردا میای اینجا
باز کلافه شد به موهاش چنگ زد و نفسش رو فوت کرد حس کردم نمیدونه چی بنویسه. ولی با تاخیر بالاخره فرستاد
- پریناز، جان امیرحافظ تو دیگه اذیتم نکن
بزار گرفتاریم حل بشه میام باشه؟
گریه ام گرفت نتونستم جواب بدم پشت به پنجره نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار و گریه کردم
صدای پیام بلند شد پریناز چی شد چرا جواب نمیدی ؟
اشک هام رو پاک کردم نوشتم ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم شب بخیر
دوباره اس داد قهر کردی باهام؟
- نه
با تاخیر پیامش اومد
- یه سوال بپرسم ازت فکر کن بعد جواب بده باشه
سریع نوشتم باشه بپرس
بلند شدم باز دوربین به دست نگاهش کردم چقدر کلافه بود .چند بار محکم به موهاش چنگ زد با تاخیر پیامش روارسال کرد با خوندنش وارفتم: اگه اونی که دوستش داری رو از دست بدی مثلاً ازدواج کنه چیکار می کنی ؟
@roman_online_667097
قسمت 55
تا شب دیوونه شدم بس که بهشون فکر کردم.بعد شام زود رفتم تو اتاقم و چشم دوختم به حیاطشون تا ساعت ۲ به حیات شون زل زدم.با دیدن ساعت برق از سرم پرید من درست چهار ساعت تمام به حیاطشون چشم دوخته بودم بدون اینکه گذر زمان رو حس کنم به لطف فکر های بی سر و تهم
می خواستم بلند بشم که اومد تو حیاط با یه لیوان بزرگ چای پریدم هوا وبا ذوق گفتم وای آخ جون
زود دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم ساعت ۲ نصف شب بود همه مطمئنا خواب بودند سریع دوربینم رو برداشتم و زوم کردم روش
شلوار گرمکن با یه تیشرت مشکی تنش بود دلم براش ضعف رفت...
ته ریشش دراومده بود من دیوونه این صورتش بودم ذوق دیدارم که تموم شد تو صورتش دقیق شدم چی شده چقدر گرفته و غمگین به نظر میاومد روی صندلی درازشو دراز کشید و گوشی و لیوان چایش رو گذاشت روی میز بلند شدم چراغ اتاق روخاموش کردم و آباژور رو روشن کردم که متوجه نشه دارم دیدش می زنم گوشیم رو برداشتم و نوشتم: بیداری ؟
با صدای زنگ پیامک البته من نشنیدم آرنجش رو از روی صورتش برداشت و بی حوصله گوشیش رو ازروی میز برداشت و همونطور که دراز کشیده بود نگاه کرد لبخند کمرنگی روی لباش نشست و شروع به نوشتن کرد با لبخند دختر خوب میدونی ساعت چنده؟ مگه تو فردا دانشگاه نداری؟ بگیر بخواب
نوشتم پسر بد خودت میدونی ساعت چنده مگه فردا نمی خوای بری سرکار بگیر بخواب
با خوندن پیام باز لبخندی نشست روی لبش نوشت نمیدونم چرا حس کردم لبخندش خیلی تلخ و غمگین بود
- باز شیطون شدی نازی بلا برو بخواب آفرین
- خوابم نمیبره بازم که رفتی دیگه نمیای اینجا خوش میگذره با دختر عموهای ژیگولت که زدی زیر قولت
اخم هاش توهم شد و نوشت سر قولم هستم سرم شلوغه پریناز و گرنه تو که میدونی من هر شب باید خاله رو ببینم و برم خونمون
- بی معرفت فقط مامانم رو؟؟پس من چی
این بار کلافه بلند شد روی صندلی نشست زل زد به صفحه گوشی متوجه شدم که آهی کشید نوشت پیامش روسریع باز کردم
- خودت میدونی چقدر برام عزیزی. حالا بگو چرا خوابت نمیبره؟
نوشتم:چون عاشقم خخ .حالا تو بگو چرا خوابت نمیبره
-چون گرفتارم خیلی ام گرفتارم
نوشتم:گرفتار؟!!؟
- بیخیال برو بگیر بخواب دیر وقته عاشقاام الان دیگه خوابشون میبره
- آرش؟
- جانم؟
-دلم برات تنگ شده فردا میای اینجا
باز کلافه شد به موهاش چنگ زد و نفسش رو فوت کرد حس کردم نمیدونه چی بنویسه. ولی با تاخیر بالاخره فرستاد
- پریناز، جان امیرحافظ تو دیگه اذیتم نکن
بزار گرفتاریم حل بشه میام باشه؟
گریه ام گرفت نتونستم جواب بدم پشت به پنجره نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار و گریه کردم
صدای پیام بلند شد پریناز چی شد چرا جواب نمیدی ؟
اشک هام رو پاک کردم نوشتم ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم شب بخیر
دوباره اس داد قهر کردی باهام؟
- نه
با تاخیر پیامش اومد
- یه سوال بپرسم ازت فکر کن بعد جواب بده باشه
سریع نوشتم باشه بپرس
بلند شدم باز دوربین به دست نگاهش کردم چقدر کلافه بود .چند بار محکم به موهاش چنگ زد با تاخیر پیامش روارسال کرد با خوندنش وارفتم: اگه اونی که دوستش داری رو از دست بدی مثلاً ازدواج کنه چیکار می کنی ؟
@roman_online_667097