فانوس را دوباره بگیرانید، اما حتی به گاهِ روشنی
آنقدر که میخواهم پایدار نخواهد ماند
خفتنم_ اگر خفتنی باشد در کار_ خواب نیست،
بل تناوبِ اندیشهای ست سرسخت،
که دیگر یارای مقاومتم نیست:
در دلم بیخوابیست، و این چشمها بستهاند تنها
تا بر درون بنگرند؛ و هنوز هم زندهام،
و هنوز تاب میآورم سیمای زندگان را.
اما اندوه آموزگارِ فرزانگان است؛
غم معرفت میآورد؛
دانایان بر حقیقتِ مرگبار سوگِ ژرفتری بایدشان
درختِ دانش از درخت زندگی جداست
فلسفه علم، و چشمههای شگفت، و خردِ جهان را آزمودهام، و در ذهنم
قدرتیست تا این همه را به سلطهی خویش درکشد_
اما بیفایده است: نیکی کردهام آدمیان را،
و حتی با نیکان دمخوار بودهام_
اما سودی نداشت: دشمنان داشتهام
هیچیک حریفم نگشتهاند، بسیاری در برابرم سقوط کردهاند_
اما آن نیز سودی نداشت: _ خیر، یا شر، زندگی، قدرت، شور، هر آنچه میبینم در هستی
برایم چو بارانیست بر ماسه،
از آن ساعتِ بی نام و نشان تا امروز.
باکی نیست، نفرین! نه ترسی مانده است،
نه نبضی که با امید و آرزو برتپد
مانفرد/ جورج گوردن بایرون
@out_of_harmony