🚩#اغواگر
لینک قسمت اول
https://t.me/infostorie/188546
#قسمت_بیستوچهار
آقا یمحمد با لحنی شب یه به آواز گفت: “سلام الا! ”
اون شادترین مرد ی بود که من میشناختم.
“آقا یمحمد، من نمیتونم بهتون اجاز هبدم این لطف رو در
حقم بکنید. ”
“تو فقط راح تباش دختر م! ”
حق با اون بود. آقا یمحمد و خانومگروسو آد مها ی خیل ی
خوبی بودن.
ازنظ ر همسای هها ی پدرم، عشق به همسای ه، یکی از اصول مهم
زندگی بود.
وقتی خونه ی بابا رو بفروشم، وقتی شرایط دوباره به حالت قبل
برگرده، حتماً اون پول رو بهشون پس میدم و بدون شک،
خیلی دلتن گشون میشم.
خانومگروسو و آقا ی محمد نگا هی به هم انداختن. آقا یمحم د
درحال یکه نوار رو تو ی ضب طصوت ماشین قرار میداد گفت:
“معذ بنباش،الا! ”
شرکت لیبل، شامل طبق هها ی چهلودو و چهلوسوم یک برج
خیلی بزرگ، با نمایی فلز ی بود.
یک آپارتمان مرتفع و زیبا که آد مها ی باکلاس و سطحبالا،
کارمندهاش بودند و بدونشک شغلها ی باکلاسی هم
داشتن د.
من یک دامن کوتاه با جورا بشلوار یتور ی که از یک فروشگاه
ارزونقیمت خ ریدهبودم، بهتن داشتم که باعث خارش پاهام
میشد .
ک شموها ی رنگارنگی رو بعنوان دستبند به مچ دستم
بستهبودم که حداقل قدر ی به ظاهر و ت یپم ز یبایی میداد.
درحالی که آسانسور بالا میرفت و تقریبا به آسمانخراش
نزدیک م یشد، قلبم به قدر ی بهتپش افتادهبود که ح س
میکردم الآنه که از تو ی سین هم بیرون بزن ه.
من همیش ه تو ی شرو عکردن شغلها ی جدید، حرف ها ی عمل
میکردم.
یه دختر اجتماعی بودم که با دیگران خوب ارتباط برقرار
میکنه.
اما ایستادن ت و ی آسانسور ی که ز نها ی دیگه ا ی رو حمل
میکنه و از نظر قد، حداقل ش شاینچ بلندتر و از لحاظ وزن
تقریبا ده کیلو از من لاغرتر هستن، اعتمادب هنفسم رو با خاک
یکسان میکرد.
حتی هوایی که تو ی شرکت لیبل تنف س میکردم هم بو ی
گرونی م یداد؛ بویی شبی ه به عطر و لوسی نهایی با برندها ی
معروف یا کر مها ی گرون قیمت.
البته از بی ن ا ین همه رایح هها ی لاکچر ی، بویی شبیه به
شامپو ی لیمویی خودم که با تخف یف خریده بودم هم، به
مشامم میرس ید.
وقتی وارد سالن شدم، در مقابلم زنی رو دیدم که زیبای یش
مثا لزدنی بود. یک سینی که توش فنجونها ی قهوه
گذاشت هبود در دست داشت.
برا ی یک لحظه تعادلش رو از دست داد و نز دیک بود سینی
از دستش بیفت ه اما تونست تعادلش رو حفظ کنه.
درنهایت چیز ی که بین زمین و آسمون معلق شد، موبایلش
بود.
⭕️ #رمان_رایگان: با ورود به لینک زیر 3 رمان رایگان از ما بگیرید.بعد از ورود اگر اولین بار هست اسکرین شات از صفحه بگیرید و برای مدیر ارسال کنید.
چون فاصله ی کمی با من داشت، با ی ک حرکت خفن موبایل ش
رو تو ی هوا قاپ یدم .
نفس راحتی کشید و ازم تشکر کر د.
“من تو ی ای ن موارد خیلی دستوپا چلف تی هستم. درک
نمیکنم چرا با اینحال، هنوز هم از من م یخوان که براشون
قهوه ببرم. اونم با وجود همچ ین پل ههایی! ”
اون خانوم یک کفش با پاشن هها ی بلند ششسانتی پوشیدهبو د
و از چهر هش بهنظر م یرسید که یک دورگ ه ی آمریکایی-ژاپ ن ی
باشه.
با وجود تمام ز یباییهایی که داشت، تو ی شرکت لیبل بعنوان
آبدارچی کار میکرد.
وقتی خوب بهش فکر م یکردم، به این نت یجه میرسید م که
بدون شک، کار من تو ی لیبل، نظافت توالت خواهدبود.
هرچند واقعاً اهمیتی نداشت که چ ه کار ی به من سپرده
میشد. درهرصورت، من به اون شغل نیاز داشتم و قطعاً
انجامش م یدادم.
حداقل هی چکدوم از آد مهایی که ای نجا کار م یکردن، مشروب
ننوشید هبودن و یا غذا نخورد هبودن و از حما مها هم تا حالا
استفاد ها ی نشده بود.
با تعجب از اون زن پرسیدم: “شما یک مدل هستی ن که کار
آبدارچی رو انجام میده؟ ”
نگاهی بهم انداخت، چشمک ی تحویل م داد و بعد شروع به
خندیدن کرد. در همین حال، کم موندهبود سی نی قهوه دوباره
از دستش ل یز بخوره؛ بنابراین برا ی حفظ جون اون فنجونها ی
قهوه ی بیچاره، سینی رو از دستش گرفتم.
اون زن نیشخند ی زد و گفت: “باحاله، نه؟ من مدیر بخش
سرمایهگذار ی لیبل هستم ”.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/infostorie/188546
#قسمت_بیستوچهار
آقا یمحمد با لحنی شب یه به آواز گفت: “سلام الا! ”
اون شادترین مرد ی بود که من میشناختم.
“آقا یمحمد، من نمیتونم بهتون اجاز هبدم این لطف رو در
حقم بکنید. ”
“تو فقط راح تباش دختر م! ”
حق با اون بود. آقا یمحمد و خانومگروسو آد مها ی خیل ی
خوبی بودن.
ازنظ ر همسای هها ی پدرم، عشق به همسای ه، یکی از اصول مهم
زندگی بود.
وقتی خونه ی بابا رو بفروشم، وقتی شرایط دوباره به حالت قبل
برگرده، حتماً اون پول رو بهشون پس میدم و بدون شک،
خیلی دلتن گشون میشم.
خانومگروسو و آقا ی محمد نگا هی به هم انداختن. آقا یمحم د
درحال یکه نوار رو تو ی ضب طصوت ماشین قرار میداد گفت:
“معذ بنباش،الا! ”
شرکت لیبل، شامل طبق هها ی چهلودو و چهلوسوم یک برج
خیلی بزرگ، با نمایی فلز ی بود.
یک آپارتمان مرتفع و زیبا که آد مها ی باکلاس و سطحبالا،
کارمندهاش بودند و بدونشک شغلها ی باکلاسی هم
داشتن د.
من یک دامن کوتاه با جورا بشلوار یتور ی که از یک فروشگاه
ارزونقیمت خ ریدهبودم، بهتن داشتم که باعث خارش پاهام
میشد .
ک شموها ی رنگارنگی رو بعنوان دستبند به مچ دستم
بستهبودم که حداقل قدر ی به ظاهر و ت یپم ز یبایی میداد.
درحالی که آسانسور بالا میرفت و تقریبا به آسمانخراش
نزدیک م یشد، قلبم به قدر ی بهتپش افتادهبود که ح س
میکردم الآنه که از تو ی سین هم بیرون بزن ه.
من همیش ه تو ی شرو عکردن شغلها ی جدید، حرف ها ی عمل
میکردم.
یه دختر اجتماعی بودم که با دیگران خوب ارتباط برقرار
میکنه.
اما ایستادن ت و ی آسانسور ی که ز نها ی دیگه ا ی رو حمل
میکنه و از نظر قد، حداقل ش شاینچ بلندتر و از لحاظ وزن
تقریبا ده کیلو از من لاغرتر هستن، اعتمادب هنفسم رو با خاک
یکسان میکرد.
حتی هوایی که تو ی شرکت لیبل تنف س میکردم هم بو ی
گرونی م یداد؛ بویی شبی ه به عطر و لوسی نهایی با برندها ی
معروف یا کر مها ی گرون قیمت.
البته از بی ن ا ین همه رایح هها ی لاکچر ی، بویی شبیه به
شامپو ی لیمویی خودم که با تخف یف خریده بودم هم، به
مشامم میرس ید.
وقتی وارد سالن شدم، در مقابلم زنی رو دیدم که زیبای یش
مثا لزدنی بود. یک سینی که توش فنجونها ی قهوه
گذاشت هبود در دست داشت.
برا ی یک لحظه تعادلش رو از دست داد و نز دیک بود سینی
از دستش بیفت ه اما تونست تعادلش رو حفظ کنه.
درنهایت چیز ی که بین زمین و آسمون معلق شد، موبایلش
بود.
⭕️ #رمان_رایگان: با ورود به لینک زیر 3 رمان رایگان از ما بگیرید.بعد از ورود اگر اولین بار هست اسکرین شات از صفحه بگیرید و برای مدیر ارسال کنید.
ورود به paws و استخراج
چون فاصله ی کمی با من داشت، با ی ک حرکت خفن موبایل ش
رو تو ی هوا قاپ یدم .
نفس راحتی کشید و ازم تشکر کر د.
“من تو ی ای ن موارد خیلی دستوپا چلف تی هستم. درک
نمیکنم چرا با اینحال، هنوز هم از من م یخوان که براشون
قهوه ببرم. اونم با وجود همچ ین پل ههایی! ”
اون خانوم یک کفش با پاشن هها ی بلند ششسانتی پوشیدهبو د
و از چهر هش بهنظر م یرسید که یک دورگ ه ی آمریکایی-ژاپ ن ی
باشه.
با وجود تمام ز یباییهایی که داشت، تو ی شرکت لیبل بعنوان
آبدارچی کار میکرد.
وقتی خوب بهش فکر م یکردم، به این نت یجه میرسید م که
بدون شک، کار من تو ی لیبل، نظافت توالت خواهدبود.
هرچند واقعاً اهمیتی نداشت که چ ه کار ی به من سپرده
میشد. درهرصورت، من به اون شغل نیاز داشتم و قطعاً
انجامش م یدادم.
حداقل هی چکدوم از آد مهایی که ای نجا کار م یکردن، مشروب
ننوشید هبودن و یا غذا نخورد هبودن و از حما مها هم تا حالا
استفاد ها ی نشده بود.
با تعجب از اون زن پرسیدم: “شما یک مدل هستی ن که کار
آبدارچی رو انجام میده؟ ”
نگاهی بهم انداخت، چشمک ی تحویل م داد و بعد شروع به
خندیدن کرد. در همین حال، کم موندهبود سی نی قهوه دوباره
از دستش ل یز بخوره؛ بنابراین برا ی حفظ جون اون فنجونها ی
قهوه ی بیچاره، سینی رو از دستش گرفتم.
اون زن نیشخند ی زد و گفت: “باحاله، نه؟ من مدیر بخش
سرمایهگذار ی لیبل هستم ”.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚