🚩#اغواگر
#قسمت_اول
⭕️ قسمت پایانی رمان #تب پنج شنبه در کانال درج می شود.
درحال یکه انگشتان یخی باد زمستانی ماه ژانویه بدنم رو
نوازش می کرد، سردبیر مجله درمورد آستین حلقها ی
تابستونی زرد رنگ و فوتوشاتها ی کوبا ت و ی گوشم وز وز
میکرد. مس یر م رو از بین تپ هها ی یخی که قبلا برف بودند و
ارتفاعشون تا زانوهام می رس ید، پیدا کردم. حا لا این مسیر
تبدیل به برفا بی خاکستر ی رنگ شده بود که درخ تها و
بوتهزارها ی حاشیه ی راه رو ناامید میکردند اما همی ن
بوتهزارها راه رو به من نشون م یدادن .
یک مرد ب یخانمان با ظاه ر ی ژو لیده، پالتویی نخنما و
کتونیهایی که دیگه امید ی به ادام ه ی زندگی نداشتند،
گوشه ی بیرونی یک فروشگاه کز کرده بود. سگش رو تو ی ی ک
پتو ی خزدار ارزون قیمت که بنظر م یرسید یکی از
فروشگا هها ی همون اطراف ت و ی جشن کریسمس دور انداخته
باشه پیچونده بود .
لعنت بهش! از سگهایی که بیخانمانها دنبال خودشون راه
میندازن متنفرم. من تاحالا ه یچ سگی بعنوان حیوون خونگ ی
نداشتهم و تنها خاطراتی که از این حیوون بیاد دارم مربوط به
دوست دختره ا ی دوران دب یرستانم میشه. یکی از او نها ی ک
سگ سیاه به اسم 'فونز ی' داشت. از اون رابط ه فقط فونز ی رو
بیاد میارم .
⭕️ برای دریافت 3 رمان رایگان وارد ربات زیر بشید و یه شات برای ما ارسال کنید.
سرم رو به علامت تائید تکون دادم. این روش برقرار ی ارتباط
بین من و رانندهم نلسون بود. هرچند ای ن نوع ارتباط گرفتن،
از سر مهربونی و یا از صمیم قلب نبود. درواقع، مهربونی هیچ
معنایی برا ی من نداشت و اصلا قلبی نداشتم که این احساس
رو تو ی اون جا بدم .
شاید ه مین و یژگی کفار ه ی تمام ب یاحساسیهام بود. پس
برا ی جبران ا ین بیاحساسیها، درخواستی از نلسون کردم.
نلسون طور ی که دید ه نشه، پشت ماشی ن ایستاد و در صندوق
عقب رو باز کرد. وقتی من درحال تأمین بودجه ی مربوط به
کارم بودم، اون مسئولیت خری د یک سر ی وسا یل و توزیعشو ن
رو به پایان رسونده بود. کارم که تموم شد به سمت ماشی ن
برگشتم.
مرد ب یخانمان یک پالتو ی نو با جی بهایی پر از کارت هدی ه
که اون رو به نزدی کترین پناهگاه و هت لهایی که ورود
حیوانات به اونجا مجاز هست، دعوت میکرد پوشیده بود.
سگ پشمالو ی ولگردش حالا یک ژاکت گرم و البته مضح ک
به تن داشت و با چشمانی ستا یشگر، بخاطر ا ین لطف ب یدریغ،
صاحبش رو تحسین میکر د .
بالاخر ه به سمت پ یتزافروش ی کذایی که مادرم اصرار داشت
اونجا با هم ملاقات ک نیم، حرکت کردیم. اینکه تمام بعد از
ظهر گذشته رو از تامیدوتان به سمت روستا، با وجود سرما ی
استخوان سوز روز چهارشنبه تو ی راه بگذرونی، اصلا اید ه ی
جالبی نبود و خوشحالم نم یکرد اما وادار کردن من به انجام
کارهایی که واقعا علاق ها ی بهشون ندارم، یکی از سرگرم یها ی
مادرم هست. اگر تنها یک نفر تو ی دنیا وجود داشته باشه که
من حاضر باشم مشتاقانه کاره ا ی خلافِ میلم رو به خاطرش
انجام بدم، اون فرد، مادرم "دلساندرا روسو" هست .
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
#قسمت_اول
⭕️ قسمت پایانی رمان #تب پنج شنبه در کانال درج می شود.
درحال یکه انگشتان یخی باد زمستانی ماه ژانویه بدنم رو
نوازش می کرد، سردبیر مجله درمورد آستین حلقها ی
تابستونی زرد رنگ و فوتوشاتها ی کوبا ت و ی گوشم وز وز
میکرد. مس یر م رو از بین تپ هها ی یخی که قبلا برف بودند و
ارتفاعشون تا زانوهام می رس ید، پیدا کردم. حا لا این مسیر
تبدیل به برفا بی خاکستر ی رنگ شده بود که درخ تها و
بوتهزارها ی حاشیه ی راه رو ناامید میکردند اما همی ن
بوتهزارها راه رو به من نشون م یدادن .
یک مرد ب یخانمان با ظاه ر ی ژو لیده، پالتویی نخنما و
کتونیهایی که دیگه امید ی به ادام ه ی زندگی نداشتند،
گوشه ی بیرونی یک فروشگاه کز کرده بود. سگش رو تو ی ی ک
پتو ی خزدار ارزون قیمت که بنظر م یرسید یکی از
فروشگا هها ی همون اطراف ت و ی جشن کریسمس دور انداخته
باشه پیچونده بود .
لعنت بهش! از سگهایی که بیخانمانها دنبال خودشون راه
میندازن متنفرم. من تاحالا ه یچ سگی بعنوان حیوون خونگ ی
نداشتهم و تنها خاطراتی که از این حیوون بیاد دارم مربوط به
دوست دختره ا ی دوران دب یرستانم میشه. یکی از او نها ی ک
سگ سیاه به اسم 'فونز ی' داشت. از اون رابط ه فقط فونز ی رو
بیاد میارم .
⭕️ برای دریافت 3 رمان رایگان وارد ربات زیر بشید و یه شات برای ما ارسال کنید.
ورود به نات پیکسل و استخراج
سرم رو به علامت تائید تکون دادم. این روش برقرار ی ارتباط
بین من و رانندهم نلسون بود. هرچند ای ن نوع ارتباط گرفتن،
از سر مهربونی و یا از صمیم قلب نبود. درواقع، مهربونی هیچ
معنایی برا ی من نداشت و اصلا قلبی نداشتم که این احساس
رو تو ی اون جا بدم .
شاید ه مین و یژگی کفار ه ی تمام ب یاحساسیهام بود. پس
برا ی جبران ا ین بیاحساسیها، درخواستی از نلسون کردم.
نلسون طور ی که دید ه نشه، پشت ماشی ن ایستاد و در صندوق
عقب رو باز کرد. وقتی من درحال تأمین بودجه ی مربوط به
کارم بودم، اون مسئولیت خری د یک سر ی وسا یل و توزیعشو ن
رو به پایان رسونده بود. کارم که تموم شد به سمت ماشی ن
برگشتم.
مرد ب یخانمان یک پالتو ی نو با جی بهایی پر از کارت هدی ه
که اون رو به نزدی کترین پناهگاه و هت لهایی که ورود
حیوانات به اونجا مجاز هست، دعوت میکرد پوشیده بود.
سگ پشمالو ی ولگردش حالا یک ژاکت گرم و البته مضح ک
به تن داشت و با چشمانی ستا یشگر، بخاطر ا ین لطف ب یدریغ،
صاحبش رو تحسین میکر د .
بالاخر ه به سمت پ یتزافروش ی کذایی که مادرم اصرار داشت
اونجا با هم ملاقات ک نیم، حرکت کردیم. اینکه تمام بعد از
ظهر گذشته رو از تامیدوتان به سمت روستا، با وجود سرما ی
استخوان سوز روز چهارشنبه تو ی راه بگذرونی، اصلا اید ه ی
جالبی نبود و خوشحالم نم یکرد اما وادار کردن من به انجام
کارهایی که واقعا علاق ها ی بهشون ندارم، یکی از سرگرم یها ی
مادرم هست. اگر تنها یک نفر تو ی دنیا وجود داشته باشه که
من حاضر باشم مشتاقانه کاره ا ی خلافِ میلم رو به خاطرش
انجام بدم، اون فرد، مادرم "دلساندرا روسو" هست .
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚