Forward from: منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه!
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
#ماهان_پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از #خانهفساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم. مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحیا...
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غرید من چه عواقبی برات داره.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غرید:
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟
به سمت ماهان چرخید:
اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش.
شرمسار سر به زیر شد:
چشم ببخشید.
مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده ی پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
#پارتیواقعی❤️
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه!
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
#ماهان_پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از #خانهفساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم. مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحیا...
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غرید من چه عواقبی برات داره.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غرید:
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟
به سمت ماهان چرخید:
اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش.
شرمسار سر به زیر شد:
چشم ببخشید.
مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده ی پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
#پارتیواقعی❤️