_این وقت شب خونه ی مرد مجرد؟ از تو بعیده!
سر پایین افتاده دخترک باعث پوزخندش شد
_ خب! می شنوم
تکیه به میز بار داد.
دید که دخترک دست های لرزانش را چلاند.
_ من..من
چقد برایش سخت بود تا زیر نگاه خیره ی مرد حرف بزند.
سر پایین انداخت نفهمید که گونه های سرخش چگونه تپش قلب مرد را بالا برد.
_ زود باش ریاحی من وقتی برای شنیدن من من های تو ندارم تا نیم ساعت دیگه باید سر قرارم باشم .پس می شنوم
دخترک بغض کرده چادرش را در مشت گرفت.
سر بلند کرد؛ نگاه اشکی و زیبایش به چشم های خمار و وحشی مرد گره خورد.
با صدای لرزان زمزمه کرد:
_ من پیشنهاد تون و قبول می کنم.
تای اَبروی مرد بالا رفت.
کل وجودش با یاداوری پیشنهاد بی فکرانه خودش گر گرفت. با این حال جدی پرسید:
_چیزی یادم نمیاد! دقیقا کدوم پیشنهاد؟
لحنش آنقدر جدی بود که دخترک مبهوت شد
یادش نمی آمد؟
به عمق چشمان براق و شرور مرد نگاه کرد و با دیدن شیطنت نهفته در آن خجالت زده نالید:
_ یع..یعنی یادتون نمیاد؟شما خودتون اون روز
تو پارکینگ شرکت گفتین ...گفتین که
_ گفتم اگه دوست دخترم بشی منم تا وقتی که باهمیم پول خوبی بهت میدم و خسارتی هم که زدی بهت می بخشم. اما جواب تو یه سیلی محکم به من بود
لحن بم و مرموزش عرق بر تن دخترک نشاند. با شرم و سربه زیر لب زد:
_ م..معذرت می خوام آقای شایان
کاش می شد برای یک بار هم که شد نامش را میگفت.
اما از دختر معتقدی مثل او بعید بود.
_ مهم نیست و ..
مکثی کرد در حالی که نگاهش با دقت به
حرکات پر از استرس دخترک بود گفت:
_ و بهتره پیشنهادم و فراموشی کنی
بی فکری از من بود
سر دخترک ناباور بالا آمد.
انتظارش را نداشت.
تنها راهی که می توانست سریع تر پول عمل مادرش را جور کند ؛ قبول پیشنهاد این مرد بود.
میخواست که در عوض چندصد میلیون پول خودش را تقدیم او کند تا مادرش زنده بماند.
گذشتن از خودش راحت تر بود تا مادرش...
_ آ..آقای شایان؟
اشک حلقه زده در چشمان دخترک قلبش
را فشرد.
می دانست که او حتی برای نان شبش هم
مهتاج است.
میدانست که مادر مریض دارد.
پدرش طرد شان کرده است.
که دیگر نمی تواند درس بخواند و باید کار کند.
میدانست که پول او برایش حکم نفس را دارد.
اما با این حال بی رحمانه با لحن خشک گفت:
_ فکر نمیکنم کار دیگه ای داشته باشی
می تونی بری!
خواست سمت اتاقش برود که صدای لرزان دخترک مانعش شد.
_مامانم تو بیمارستان منتظرم
تا فردا باید عمل بشه ولی فقط یک سوم
پولش عملش جور...
بهش گفتم میرم از پدرم پول بگیرم
با غصه خندید:
_ آخه بابام تاجره و خیلی پولدار
اما وقتی رفتم جلوی در ویلاشون پاهام
قفل زمین شد
سردار پشت به دخترک ایستاد
ندید که دخترک چگونه با قلبی ماتم گرفته چادرش را روی زمین انداخت تا تنها امیدش
را نجات دهد.
_ دل شو نداشتم برم جلو ...وقتی دیدم با پسر و دخترش چطوری داشت صحبت میکرد
چطوری نوازش شون میکرد و می خندید
بی خبر از حال مرد، روسری اش را هم از سر کند که موهای بلند و مواجش دورش رها شدند.
دکمه های مانتویش را هم باز کرده بی حس
گفت:
_ هرکاری بخواید براتون انجام میدم
من..من تا حالا با هیج مردی نبودم
مادرم همه کس منه به خاطر اون حتی
حاظرم جون بدم...
زهرخندی که زد با افتادن مانتو و نمایان شدن تاپ قرمزش همزمان شد.
اشک بود که کل صورتش را خیس کرده بود.
با غروری شکسته نالید:
_ بیمارستان گفته تا پول و کامل ندم عملش نمیکنن خواهش میکنم آقای شایان من ..من
نتوانست جمله اش را تمام کند چراکه نمیدانست چگونه بگوید من حاظرم خودم را تمام و کمال تقدیمت کنم!
مرد بی طاقت سمت دخترک برگشته با دیدن سر تا پای او مات مانده ، خشکش زد.
چه میدید؟
فرشته ای لرزان که تماشای موهای بلندش نفسش را تنگ کرد.
آنقدر زیبا و نفس گیر بود؟
زمان انگار برایش ایستاده بود که حتی نفس هم نمی کشید.
هق هق دخترک که اوج گرفت او هم به خود آمد.
_ گریه نکن
غرش بلندش نفس دخترک را حبس کرد.
جرعت آنکه با آن وضعیت به سردار نگاه کند را نداشت.
دلش می خواست آب شود.
_ میدونستم میای برای همین چند ساعت قبل از اومدنت پول عمل مادرت و دادم
الان هم تو اتاق عملِ حتی ممکن تا حالا عملش تموم شده باشه
نگاه سرخ و ناباور دخترک به چهره ی جذاب سردار دوخته شد.
_چ..چی؟
سردار خیره و با ولع نگاهش کرد اگر چشمانش را می بوسید هول به نظر می آمد؟
چه می شد اگر طعم لب هایش را می چشید؟
یا اگر عطرش را نفس می کشید؟
چنگی به موهایش زده درحالی که نگاه بی قرارش را می دزدید. خشک و جدی غرید:
_ بپوش لباس تو بریم بیمارستان...
برگشتنی نوبت محضر میگیرم برای صیغه
https://t.me/+WDOlyf7y7t8wODk0https://t.me/+WDOlyf7y7t8wODk0https://t.me/+WDOlyf7y7t8wODk0https://t.me/+WDOlyf7y7t8wODk0