صدای آه و نالشون کل خونه رو گرفته بود.
باورم نمیشد رو تخت مشترک ما...
اعصابم داغون بود هیچ رقمه نمیتونستم خیانت مردی که قرار بود تا یک هفته ی دیگه شوهرم بشه رو تحمل کنم.
دیگه بیشتراز این نموندم و در اتاق رو یکدفعه ای باز کردم. با دیدنشون روی تخت اشک تو چشمام جمع شد، باتنفر زول زدم توچشمای سوران و گفتم:_میدونی بحث لیاقته...
تفی روی زمین انداختم و از اتاق خارج شدم و پام رو روی اولین پله که گذاشتم با هل دادن کسی از پشت زیر پام خالی شدو به پایین پرت شدم.با برخورد سرم به پله ی آخر و روانه شدن خون روی صورتم چشمام سیاهی رفت و بسته شد.
https://t.me/+nKJWiUf4vI4xNjRkدختره رو از پله پرت میکنندپایین، هم خیانت هم قتل..
❌این رمان حاویه صحنه هاییست که مناسب همه نمیباشد❌