بخشی از داستان شکار روباه نوشتهی رضا زنگیآبادیخالهکوکب نشست کنار اجاق و گفت: «بیبیِ همین ممدو ساندویچی یه مرغی داشت یه شب تو یه ساعت سیزده تا تخم گذاشت.» بچهها همراه هم گفتند: «نععععع.»
ها! یه شب سیزده تا مهمون از شهر کرمون میان ور بیبی، بیبی هم هِچی تو خونه نداشته، میگه چکار کنم میره تو مرغدونی میبینه نه تخممرغی هست نه اصلاً مرغی. همون دم غروب روباه اومده و همهی مرغا رِ برده. بیبی میشینه گوشهی مرغدونی میگه خدایا چکار کنم؟ یهو میبینه یه صدای قدقدی میاد، میره ته مرغدونی میبینه مرغو پر حنایی قوز کرده زیر هیزما، بیبی مرغِ میگیره تو بغلش میگه فدات بشم که تونستی از گیر روباه بگریزی، یه کم مرغِ ناز میکنه و بعد میگه ولی قسمتت اینه که من امشب بکشمت، من از شهر کرمون وشم مهمون اومده، هچی هم تو خونه ندارم، چارهای نیست. مرغو خیلی ناراحت میشه ولی چون بیبی رِ دوست داره میگه، باشه حرفی نیست، برو کارد بیار من آمادهام. بیبی میره کارد میاره همچین میخواد سر مرغو رِ ببره، مرغو میگه منِ نکش، من نمیخوام بمیرم. میخوام زندگی کنم. بیبیو میره تو فکر، میگه حالا من چکار کنم با این سیزده تا مهمونی که از شهر کرمون اومدن؟ مرغو میگه من تخم میگذارم. بیبیو میگه من با یه تخممرغ چهجوری سیزده تا مهمونی که از شهر کرمون اومدن، سیر کنم. مرغو میگه، یه ساعت به من وقت بده من سیزده تا تخم میگذارم، باشه بیبی؟ بیبی میگه باشه. بیبیو میره تو باغچه شروع به چیدن تلخون و گندنا میکنه و میگه امشب ور این مهمونایی که از شهر کرمون اومدن کوکو سبزی درست میکنم. یه ساعت بعد میاد میبینم بله، مرغو سیزده تا تخم گذاشته و رفته یه گوشهای کُریز کرده...
ادامهاش را در ویژهنامهی نوروزی داستان همشهری بخوانید.https://b2n.ir/104616