Posts filter


Forward from: همشهری داستان
بخشی از داستان شکار روباه نوشته‌ی رضا زنگی‌آبادی

خاله‌کوکب نشست کنار اجاق و گفت: «بی‌بیِ همین ممدو ساندویچی یه مرغی داشت یه شب تو یه ساعت سیزده تا تخم ‌گذاشت.» بچه‌ها همراه هم گفتند: «نععععع.»

ها! یه شب سیزده تا مهمون از شهر کرمون میان ور بی‌بی، بی‌بی هم هِچی تو خونه نداشته، می‌گه چکار کنم می‌ره تو مرغدونی می‌بینه نه تخم‌مرغی هست نه اصلاً مرغی. همون دم غروب روباه اومده و همه‌ی مرغا رِ برده. بی‌بی می‌شینه گوشه‌ی مرغدونی می‌گه خدایا چکار کنم؟ یهو می‌بینه یه صدای قدقدی میاد، می‌ره ته مرغدونی می‌بینه مرغو پر حنایی قوز کرده زیر هیزما، بی‌بی مرغِ می‌گیره تو بغلش می‌گه فدات بشم که تونستی از گیر روباه بگریزی، یه کم مرغِ ناز می‌کنه و بعد می‌گه ولی قسمتت اینه که من امشب بکشمت، من از شهر کرمون وشم مهمون اومده، هچی هم تو خونه ندارم، چاره‌ای نیست. مرغو خیلی ناراحت می‌شه ولی چون بی‌بی رِ دوست داره می‌گه، باشه حرفی نیست، برو کارد بیار من آماده‌ام‌. بی‌بی می‌ره کارد میاره همچین می‌خواد سر مرغو رِ ببره، مرغو می‌گه منِ نکش، من نمی‌خوام بمیرم. می‌خوام زندگی کنم. بی‌بیو می‌ره تو فکر، می‌گه حالا من چکار کنم با این سیزده‌ ‌تا مهمونی که از شهر کرمون اومدن؟ مرغو می‌گه من تخم می‌گذارم. بی‌بیو می‌گه من با یه تخم‌مرغ چه‌جوری سیزده تا مهمونی که از شهر کرمون اومدن، سیر کنم. مرغو می‌گه، یه ساعت به من وقت بده من سیزده تا تخم می‌گذارم، باشه بی‌بی؟ بی‌بی می‌گه باشه. بی‌بیو می‌ره تو باغچه شروع به چیدن تلخون و گندنا می‌کنه و می‌گه امشب ور این مهمونایی که از شهر کرمون اومدن کوکو سبزی‌ درست می‌کنم. یه ساعت بعد میاد می‌بینم بله، مرغو سیزده تا تخم گذاشته و رفته یه گوشه‌ای کُریز کرده...

ادامه‌اش را در ویژه‌نامه‌ی نوروزی داستان همشهری بخوانید.


https://b2n.ir/104616


خیالم،خمار و چشم بسته ناامیدانه همه‌جا دست می‌کشد.
ذهنم نمک شده:سفیدوشور.
مریضی آقاجان بیشتر از خودش تاب آورده.ننجان رواندازش را کنار می‌زند. صورت آقاجان مثل کاسۀ آب یخ‌زده‌ای شده است؛سفت و سربی. مرگ را برای اوّلین‌بار است که از نزدیک می‌بینم. خودش را انداخته روی آقاجان.
دست می‌برم و لمسش می‌کنم. کیفی عجیب در لمس‌کردنش هست؛ ذوقی مرموز.
مامان ضجه می‌زند.همسایه ها اتاق را پر کرده اند و شیون می کنند. مرگ ساکت است. مرده هم ساکت است؛ امّا صدا مقاومت می‌کند، می‌جنگد،صدا می‌خواهد مرگ را بترساند،فراری بدهد. تابوت فلزی از میان صلوات‌های بلند و پی در پی سرِ دست مردان داخل می‌شود.تابوت بی‌اعتنا و خواب‌آلود است.جمعیّت برایش جا باز می‌کنند. آرام کنار آقا‌جان دراز می کشد. همسایه‌ها سر و پای آقاجان را می‌گیرند.دو انگشت شست پای آقا‌جان که با باریکۀ پارچۀ سبزی به هم بسته شده‌اند، از زیر روانداز سفیدش بیرون می‌زند. چرا پاهایش را بسته‌اند؟
تو را از میان جمعیّت بیرون می‌کشم.به پستوی نیمه‌کور اتاق می‌رویم. شلوار آقاجان بی‌خیال روی جالباسی تاب می‌خورد. همیشه جیب‌هایش پر از نخود و کشمش است. آقاجان مرا که می‌دید مشتش را پر می‌کرد و من دو دستم را کاسه. گوشۀ پرده را بالا می زنم.مُل‌اکبر وسط حیاط جلو داربست های درخت انگور ایستاده.از آقاجان پیرتر است،دو نفر دو طرفش را گرفته‌اند که بتواند سرپا بایستد؛امّا مرگ با او کاری ندارد. اگر او بمیرد کی جلوی تابوت تلقین بخواند؟
با عینک ته استکانیش همه‌جا را زیر نظر دارد. به من هم نگاه می‌کند. زهره‌ترک می‌شوم. تابوت و جمعیت جلوش متوقف می شوند. همه ساکت‌ می شوند. «به روز مرگ چو تابوت من روان باشد...گمان مبر که مرا دل در این جهان...» صدای مُل‌اکبر خَش‌دار است. طنین خاصّی دارد: آخرین صدای زندگی. آقاجان برای همیشه از خانه‌اش می‌رفت.


#هشت_پیانیست
#مهدی_بهرامی
#نشر_نیماژ
#رمان


#رعنا_وقتی_که_خواب_است
از مجموعه داستان:
#یک_روز_مناسب_برای_شنای_قورباغه
#رضا_زنگی_آبادی
#نشر_پیدایش
اجرا: #فاطمه_استوارزاده
میکس: #مهدیه_چمن_رسان

@Pey_Rang


بیابان نشین

فصل اول
راحیل تهِ ریش بلند غنی را در زاویه گردن و شانه اش حس می کند،خودش را به دست حوادث می سپارد تا هر طور که می خواهند او را به پیش ببرند،به نظرش می آید اینطور رها وسبک می شود.غنی با دستهای قوی وبزرگش دو طرف کمرش را می گیرد و او را درهوا به رقص در می آورد.آخر سر او را می چرخاند و روی میز خونی می گذارد،دسته ی کارد درست زیر دست راستش جا می گیرد.
اسماعیل آنطرف تر کنار دیگ کوچک وجوشان خورشت نشسته.سیب زمینی ها را از گونی بیرون می آورد و پوست می کند.غنی مثل همیشه تنها پاپوشش را کمی پائین می کشد. لحظات اول سخت ترین لحظات اند.راحیل سعی می کند در سکوت انجام شود،نباید به غنی،به سفتی تنش و لزجی آب دهانش فکر کند.چشمهایش را می بندد.تصور می کند درحال انجام بازی خاصی است،لال بازی در سکوتِ یخ زده کوهستان،جدال تن با سکوت وسرما،مسابقه تحمل درد.
اسماعیل سیب ها را پوست می کند.با سر انگشت دورتا دورشان را لمس می کند تا خال های شان را پیدا کند و ازجا درشان بیاورد و در سطل آب کنارش بیاندازد.سیب های درشت وسفت درست به اندازه ی کف دستش هستند.چنین سیب هایی در این اوضاع واحوال بدون حمایت غنی هرگز به چنگش نمی افتاد.دستش در گونی می رود،ته گونی به جز خاک وخاشاک دیگرچیزی نمانده.بلند می شود.سطل سنگین آب و سیب زمینی را مثل پرکاه از جا می کند و در صافیِ روی ظرف شور خالی می کند،از سوراخهای صافی مثل دوش حمام آب بیرون می زند.
تق تق تق.کارد بالا می رود و در تن بی تن پوش سیب زمینی ها فرو می رود،با اینکه نمی بیند سیب زمینی ها را بادقت حیرت آوری به یک اندازه خلال می کند.صدا راحیل را اذیت می کند.می خواهد همه چیز ساکت باشد.او که پلک هایش بسته است،اسماعیل هم که مثل همیشه چشم هایش را با پارچه ای سفیدی که نقشی از گل های ریز بنفش دارد بسته،صداها هم که نباشد انگار که این لحظات وجود ندارند،نیستند،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.کاری که نه دیده شود ونه شنیده،نیست،بود ونبودش یکی می شود.
راحیل احساس می کند دیواره ی نازک بلورینی ست که به یک ناله،به یک آه فرو می ریزد.با سکوتش با غنی هم می جنگد،از ریزِ حرکات او می داند،ناله ی او را می خواهد،ناله ای دردمندانه و مشتاقانه،ضجه ای نه چنان که عابران را به زیر زمین بکشاند،ناله ای خصوصی،مخصوص خودش،آنچنانکه او را سر شوق آورد.راحیل همانطور که تن غنی در تنش فرو می رود به او فکر می کند،به اینکه آیا این سکوت کُشنده،این خیال گِزنده را به جانش خواهد انداخت که اصلا دارد کاری انجام می دهد یانه؟و به خودش وبه توانایی اش شک خواهد کرد؟احساس بی اثر بودن،اخته بودن به او دست نمی دهد؟اگر اینطور باشد برنده شده.او را اخته کرده،بی اثر کرده.
#رمان_ایرانی
#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی


سگ ها نگاه مان می کنند.می دوم دنبالش.نمی توانم.برف نمی گذارد. سرما نمی گذارد.کتف شکسته ام نمی گذارد. چادرم می ماند زیر کفش هام. چادرم نمی گذارد.نفس نفس می زنم.جلو خرابه کوچکی وسط باغ می ایستد.بهش می رسم. دورتادور خرابه درخت است. درخت هایی خراب تر از خرابه.در خت هایی با شاخه های شکسته،تنه های زخم خورده از یادگاری های دهه شصت.جایی برای جیش بی هوای پسربچه ای یا نامزدبازی دو تا عاشق احمق.سردار می گوید:"آش نخورده و دهن سوخته"

#تابستان_جای_خالی_زمستان
#رمان_ایرانی
#مریم_عزیز_خانی


برای اولین بار وارد زندان شد.دختران دور جنازه جمع شده بودند.ارواحی گرد آمده بر جسمی بی روح. نفیسه آنها را کنار زد.خشم گلنار به غمی بزرگ تبدیل شد.وضعیت زندانبان وزندانی،درمانگر و درمانده به هم خورد.دخترک زیبا بود.مرگ،رنج ودرد را از چهره اش برده بود.پیش روی گلنار نه برده ی جنسی حقیری که کودکی زیبا خوابیده بود.کودکی شوخ وبازی گوش.
دختر را بغل کرد.می خواست دختر در زیر آفتاب مانند پری سفید بختی که لباس بلند عروسی به تن دارد بدرخشد.دختر سبک بود،بسیار سبک،بی وزن بود.جنازه اش را وسط محوطه روی ریگ ها گذاشت.به نظرش رسید دختر تلاش می کند چشم هایش را باز کند.گوشش را روی قلب او گذاشت. قلبش آرام و بی تقلا بود.عطاء دنیا را به لقاءش بخشیده بود.
دور جنازه با پارچه حصاری کشیدند،نمی خواست آنرا در حمام بشوید،می خواست آفتاب شاهد تن او باشد.او را لخت کرد.تنش به نظرش پاک پاک آمد،مقدس.با حوصله و وسواس،گویی که نوزاد خودش را می شوید او را با آب شست.هنگام شستن، او را نوازش می کرد.دستانش که پوست دختر را لمس می کردند بخشی از وجود دختر در او راه می یافت.گلنارچشم هایش را بست.دختر را دید که می دود،که می خندد،حتی مادرش را دید که سینه در دهان او می گذارد.گلنار آرام شد، مطمئن شد بر خلاف تصورش دختر روزی خوشبخت بوده،دختر طعم زندگی را چشیده بود.

#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی
#داستان
#رمان_ایرانی


...شگفتا در بیابانی بودم مابین وحوش. جانور صحرا از همه قسم بود؛ از همه جنس. صدای تو هم بود. صدای پریسا دم داشت. کاهنه ای از فراخ دشت می آمد که تخت مرمرین سینه اش نور آفتاب را باز می تاباند. زیبا بود بابک، زیبا بود و تو در خواب من ندبه می کردی.

#اوراد_نیمروز
#منصور_علیمرادی


آن قدر به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده اند که توانایى حقیقى دیدن را از دست داده اند. در کتابى شنیده ام حس دیدن مانند حس جهت یابى به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیم ها که نه نقشه اى در کار بود و نه جاده و خیابانى، آدم ها مانند پرندگان چشم هاى شان را مى بستند و مسیرشان را حدس مى زدند. اما حالا ناچارند نام خیابان ها و کوچه ها را حفظ کنند و مدام توى نقشه ها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنى، ذره ذره از دستش مى دهى.

#راهنمای_مردن_باگیاهان_دارویی
#عطیه_عطارزاده


پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود ، آسوده شده بودم.
تنها منزلمان گریه و شیون میکردند ، عکس مرا میآوردند ، برایم زبان میگرفتند ، از این کثافت کاری ها که معمول است.
همهٔ اینها بنظرم احمقانه و پوچ میآید.
لابد چند نفر از من تعریف زیادی میکردند.
چند نفر تکذیب میکردند ، اما بالاخره فراموش میشدم ، من اصلا خودخواه و نچسب هستم.
هرچه فکر میکنم ، ادامه دادن باین زندگی بیهوده است.

#زنده_بگور
#صادق_هدایت

۱۹فروردین سالروز در گذشت
صادق هدایت


Forward from: داستان شما
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که عکس آنها را به دیوار می‌کوبیم یا روی تاقچه می‌گذاریم ؛ یک وفاداری کاذب. خود ما به عکس‌هایی که به دیوارهای اتاقمان می‌کوبیم نگاه نمی‌کنیم، یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم. ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن‌ها عادت می‌کنیم. عکس فقط برای مهمان است.

#رونوشت_بدون_اصل #نادر_ابراهیمی

"هر روز چند دقیقه با ادبیات ایران"
به کانال داستان شما بپوندید


ـ من دیو سفیدم، می‌گی نه برو از مردا و زنای آبادی بپرس،... خوشگل شدم؟
ـ آره خیلی، تو فرشته‌ا‌ی نه دیو سفید.
ـ عروسی من هی به تعویق می‌افتاد بعد کلا به تعویق افتاد.
ـ تو بچه‌ای هنوز عزیزم.
خاله به طرف سولماز رفت که او را ببوسد اما فقط هوا را در آغوش گرفت. نه سولماز بود نه پشمک. خاله هی صدا زد: «سولماز، سولماز،...» بعد داد زد: «سولماز، سولماز، سولماز، پشمک، پشمک...»
هیچ اثری از او نبود. بعد فقط صدای سولماز می‌آمد که آواز می‌خواند:
من ابر می‌شم می‌رم اون بالا
من آب می‌شم می‌رم ته چاه‌
من دود می‌شم می‌رم تو ابرا
من اشک می‌شم می‌رم تو چشما
من خاک می‌شم می‌رم تو دشتا
من عشق می‌شم می‌رم تو قلبا
صدای سولماز تبدیل به صدای باران شد. خاله دوباره آمد پشت پنجره‌ی اتاق سولماز و بیرون را نگاه کرد. بیست و هفت دخترون همه در قد و قامت سولماز چترهای رنگی روی سرشان گرفته بودند و از کنار ریل‌ها به سمت باغ گلابی می‌رفتند. همه با هم برگشتند و برای خاله دست تکان دادند. همه‌ی بیست و هفت دخترون، سولماز بودند که به خاله لبخند می‌زدند. خاله لبخند آن‌ها را به وضوح از لابلای باران می‌دید. بعد دیگر هیچکدام نبودند، درخت‌های گلابی‌ها شسته شده بودند و می‌درخشیدند و خاله کنار جیپ‌اش بود و باران هنوز با همان ریتم آرام و یکنواخت می‌بارید و صدای قندو لابلای صدای باران ‌آمد. برگرد، تنهایی ازپسش برنمیایی. برگردد.

#رمان
#رضا_زنگی_آبادی
#نشر_هوپا


Forward from: سَدا
تکانی به خودش داد و کیفش را برداشت و آرام‌آرام به طرف در کلاس رفت. راهرو کوچک مدرسه دور سرش می‌چرخید. همه‌چیز در حال فروریختن بود. همان‌جا آخر دنیا بود. تهِ تهِ دنیا. آرام‌آرام از راهرو بیرون آمد. سوز سردی که از کویر می‌آمد به تنش خورد و دوباره سردش شد. روی برگشتن به خانه را نداشت. مادر ممکن بود او را آرام کند اما از پدر می‌ترسید. می‌دانست خبر نه‌تنها به پدر می‌رسد بلکه در تمام آبادی می‌پیچد. راهش را کج کرد. کوچه‌ی پشت مدرسه به قبرستان می‌رسید. شروع کرد به دویدن، قبرستان هی جلو می‌آمد. چینه‌ای قبرستان را از باغ‌های اطراف جدا می‌کرد. دیوار غربی روزگاری دیوار خانه‌ی اربابی بود. قدرت از چینه‌ی کوتاه به داخل پرید. درختان تنومند و خشک پسته، اسکلت‌هایی بودند پراکنده در حیاط خانه‌ی اربابی. فقط یکی از اتاق‌ها هنوز سقف داشت، همان‌که قدرت وسط آن ایستاده بود. وقت دیگری اگر بود قدرت می‌ترسید پا به آنجا بگذارد اما حالا شرم، ترس را پس زده بود. کیفش را گوشه‌ی اتاق انداخت و شلوارش را درآورد، بیرون رفت و آن را به یکی از اسکلت‌ها سپرد و دوباره به اتاق برگشت. حالا می‌توانست با آرامش خیال و بی‌هیچ دغدغه‌ای بشاشد. شاشید، طولانی و ممتد.

بخشی از رمان
#شکار_کبک
نویسنده
#رضا_زنگی‌آبادی
نشر #چشمه

@chanelsada


شب‌ها حال خوشی داشت. تمام روز را به امید اینکه شب می‌رسد، تاریکی می‌آید، سکوت می‌آید، سر می‌کرد. شب روحش عصیان‌گر و عریان می‌شد. چشم‌هایش را می بست و جوان می شد، ترانه میخواند، ساز میزند، گاهی انگشتانش روی تار می‌رقصید گاهی روی سه‌تار، ویولن را بیشتر دوست داشت، دختری قبراق و سرحال میشد که میان دشت‌ها می‌دوید، توی رختخواب چشمانش را می بست و خودش را در آینده‌ای دست‌یافته به آرزوهایش می‌دید، اما وقتی چشمانش را می‌گشود، خود را درون آینه‌ای کوچک و ترک خورده می‌دید که در گچ‌کاری دیوار روبرو قاب شده بود.
در آینه نگاه می‌کرد و چهره‌ی زنی را می‌دید که بنظرش غریبه می‌آمد. دیگر آن دختر شاداب میان دشت‌ها نبود، زنی بود سی‌ساله با چشمانِ میشیِ براق، موهایِ خرماییِ بلند که ازِ دو طرفِ چارقدِ سفیدش بیرون زده و از راست رویِ شانه و از چپ رویِ کمرش ریخته بود و انگار از سفر دور و درازی می‌آمد.
زن غریبه به هر طرف چشم می‌انداخت و خود را غریبه‌تر می‌دید، شبیه او نمی‌خندید، لبخندش به بغض شباهت داشت، می‌توانست ساعت‌ها با او حرف بزند، و یا حتی مردی را که هر روز با صدای موتور سیکلت به خانه‌شان می‌آید دوست بدارد.


بخشی از داستان
#صدای_امواج
#الهام_اسدالهی


از او خواهش کردم که کمک کند تا برادرم را کول کنم‌.جمشید سنگین بود و لباس هاش سرد بود.وقتی بلند شدم ساندویچ از دهانش روی زمین افتادو با آن کمی هم خون بیرون آمد.یکی از پاهای او نبود و نمی دانستم دست هایم را باید کجای اوبند کنم.برای همین تا حیاط چندبار یک وری شدم.آخر سر مجبور شدم دستم را به گوشت واستخوانی بند کنم که از ران او بیرون زده بود.این طور تعادلم را تا حدی نگه داشتم.

#رمان_دیوار
#علیرضا_غلامی
#چهارم_بهمن_حلقه_داستان_کرمان


چندتا از مردها که اورکت خاکی تن شان بود سعی کردند جنازه را از او بگیرند. اما زنه گفت دنبال سر بچه اش است. بعد از آنها پرسید سر بچه ی او را پیدا کرده اند یا نه؟ آن ها گفتند هیچ سری پیدا نکرده اند و از او خواستند که بچه را زمین بگذارد و به قضای الهی تن دهد.

#دیوار
#رمان
#علیرضا_غلامی


دختر سنگ صیقل‌خورده‌ای را که از سنگ‌فرش پارک خلوت و ماتم‌زده، پیدا کرده بود با سر و بدنی خم‌شده روی آب‌نمای روبرویش پراند. سنگ چندبار روی آب ضربه زد. امواج کوچک آب لزج، دایره‌دایره روی هم غلت زدند.

_ ببین این هم صدای سنگ من بود. مثل شکل نمادین امواج صوت به اطراف پخش شدند. نمی‌فهمم چرا افلاطون موسیقی را مذمت می‌کرد من توی آن چیز بدی نمی‌بینم.

#آواز_در_دامنه_تنهایی
#مجموعه_داستان
#مجتبی_تجلی


بعدها همه ی قصه ها را گم کردم؛چی باعث شد؟و من تو دنیای بی قصه با چی می خواستم روزگارم را بگذرانم؟وقتی روی مخمل شن ها نشسته بودیم انگار سوار قالیچه حضرت سلیمان باشیم،پر می گرفتیم،از جو وباغ ودرخت دور می شدیم؛به دنیای قصه می رسیدیم.تو قصه پشت قصه می ساختی،من نمی توانستم، خودم را هم می کشتم نمی شد.تمام قصه هایم یکی بود؛تنها یکی،قصه دوتا چشم بی قرار که مدام می دویدند؛تا یک نگاه بکنم هزار بار پریده بودند بالا،پائین‌؛مثل پروانه که رد بالش را هم نمی شد گرفت؛قصه دوتا چشم بی قرار که فقط باقصه قرار می گرفتند.

#این_همه_دیر
پنجم دی ماه سالروز در گذشت
#محمد_علی_مسعودی


سه روز است که سرماخورده ام.تب را دوست دارم،تب نصفه ونیمه را.تبی که تو را اندکی بی رمق کند.تنت را،قلبت را گرمایی بدهد و تو را در خلسه ای لذت بخش فرو ببرد.شبیه عشق،عشقی رخوتناک.گرما وگیجی.رها شدن از تمام دنیاجز خودت، ذهنت تنها و تنها درگیر تنت است و تبت،داغی که نباید باشد وهست،گرمایی که نباید می آمده وآمده.آمده تا تو دوباره به خودت توجه کنی،به خودت نگاه کنی،خودت را لمس کنی،دست بگذاری بر پیشانیت بر بازوهایت بر پوست شکمت.خودت را کشف کنی،این موجودی که من لمسش می کنم من است و این که مرا لمس می کند من است،او که به کف دستهای سردم،گرما می دهد من است و او که کف دستهای سردش را بر تن داغم می کشد من است،تو و خودت،لمس کننده ولمس شونده ،گرما وخنکا.متوجه خودت می شوی به خودت می پیوندی،با خودت یکی می شوی،به دور خودت می پیچی،در خودت حل می شوی،در موجودی که بیش از هرکس دوستش داری و بیش از هرکس دوستت دارد. هولناک است،این لحظات خودآگاه نباید زیاد طول بکشند،نه تو توانش را داری نه جهان طاقتش را.دو راه پیش پایت است،می توانی در آتشی که به پا کرده ای بسوزی،بمیری و سرد شوی یا بر شعله هایش آب بپاشی،سردش کنی تا همچنان گرم بمانی تا به زندگی عادی ات برگردی. ناچاری انتخاب کنی،انتخاب بین بدتر وبدتر.
#رمان_در_حال_نگارش
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی


پاچه شلوارمو کردم توی جورابام اما سرما از پاهام میاد بالا، دور کمرم می پیچه و می ره توی سرم.خسته ام،خیلی خسته،دلم می خواد خودمو پرت کنم توی حلب آتیشی که چندتا دستفروش روشن کردن و خودشونو گرم می کنن.جا وا می کنن تا گرم شم،جون می گیرم می تونم انگشتای دستمو تکون بدم ولی پاهام هنوز رمق ندارم،شعله های آتش،زرد،سرخ.
به خودم که میام نشستم روی زمین، هیچ کس دوربرم نیست،حلب خاموش وسرده،خیابون ساکت وخلوته.هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست.بلند می شم،تو خیالم بلند شدنم تموم نمی شه همینطور بلند می شم از تیرهای چراغ برق هم بلند تر،خیلی بلند از کوه هم بلندتر،سردمه،یه پیت گازوئیل می ریزم روی زمین ویه کبریت می ندازم پائین، شهر شعله ور می شه.یه ماشین بوق زنون از کنارم رد می شه فقط نگاش می کنم درست روی خط وسط خیابونم،تا ته خیابون هیچ چیز نیست.نباید وایستم باید برم جلو.تو خیالم لخت می شم،تمام لباس هامو در میارم،خیابون می شه اتاقم،یه اتاق بزرگ که توش حموم هست،می رم زیر دوش وآب گرموباز می کنم،تنم گرم می شه،بخار تمام اتاقو سفید می کنه،بوق ممتد به علاوه صداهایی که فقط حیوونشو می فهمم.تلو تلو می خورم،نباید وایستم.یک،دو،سه. مامان می گه هیچ شب سردی ابدی نیست،مامان می گه سرما تموم می شه دختر دووم بیار،یک دو سه،سرما تموم نمی شه،من دارم تموم می شم،این شب برای من ابدیه.
می شینم روی پله های جلوی مغازه ای و خودمو می چسبونم به نرده هاش،گرمه.صورتمو می چسبونم بهش.دیگ بزرگی روی شعله ای می جوشه وازش بخار بلند می شه.برف شروع به باریدن می کنه،برف نرم ومرگ بار می باره و کفش ها و زانوهامو می پوشنه.پیرزن خمیده ای از روبرو میاد،خیابون زیر برف گم شده.برف تندتر می باره و پیرزن هاشور خورده به نظر میاد،مثل سمت راست دفتر دیکته ام.پیرزن یه راست میاد طرفم،سرمو می گیرم بالا،نمی دون خوبه یا بد که اومده سمت من،آب از دهن و بینی اش کش اومده،چرک گوشه چشماشو پرکرده،برو عقب جنده.می رم عقب.می خزم گوشه دیوار تا جا براش باز بشه.بخار داغ.پیرزن کارتونی از گونیش بیرون میاره،ده بار تا شده،یخچال پارس،بخار داغ.پتوشو روی سرش می کشه ومی خوابه،متوجه نشد،بخار داغ از شیشه که ترکی به شکل مثلث قائم زاویه داره بیرون میاد.پیرزن خرخر می کن.مثلث قائم الزاویه رو آروم وبی صدا بیرون میارم.بوی چرب آبگوشت کله پارچه و گرما.هوای چرب آدمو سیر می کنه حتی چربی گازوئیل،دود اگزوز کامیون ها اگه زیاد سیاه نباشه آدمو سیر می کنه.دهنمو مثل ماهی توی تنگ باز وبسته می کنم.بالای سر میز کله پاچه ای تابلوییه که روش قیمتها رو زده بالای تابلو هم تاریخ وساعت قرمزه،بیست دی ماه ساعت صفر وچهل دقیقه.برف نصف پیرزنو که از زیر بالکن بیرونه سفید کرده،صدای خرخرش خلطی تر شده.
#رمان
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی


... دور نیست که با عقل و درک و فهم بالایت متوجه شوی نبوغ یعنی آفرینش شگفتی، نه شگفتی آفرینش ... وگرنه هر آفریننده ای خوب می داند که در بیماری _این غریب ترین شگفتی_ هیچ بارقه و قریحه ای در کار نیست...
#شاهراه
#سینادادخواه

20 last posts shown.

212

subscribers
Channel statistics