از او خواهش کردم که کمک کند تا برادرم را کول کنم.جمشید سنگین بود و لباس هاش سرد بود.وقتی بلند شدم ساندویچ از دهانش روی زمین افتادو با آن کمی هم خون بیرون آمد.یکی از پاهای او نبود و نمی دانستم دست هایم را باید کجای اوبند کنم.برای همین تا حیاط چندبار یک وری شدم.آخر سر مجبور شدم دستم را به گوشت واستخوانی بند کنم که از ران او بیرون زده بود.این طور تعادلم را تا حدی نگه داشتم.
#رمان_دیوار
#علیرضا_غلامی
#چهارم_بهمن_حلقه_داستان_کرمان
#رمان_دیوار
#علیرضا_غلامی
#چهارم_بهمن_حلقه_داستان_کرمان