#چکیدەای_از_کتاب📕
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد...
در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشت زده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...🌷
📚 خاطره دلبرکان غمگین من
👤 گابریل گارسیا مارکز
#روانشناسی_زندگی
@Pscholo2020Dilangy
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد...
در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشت زده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم...🌷
📚 خاطره دلبرکان غمگین من
👤 گابریل گارسیا مارکز
#روانشناسی_زندگی
@Pscholo2020Dilangy