🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
"الحجاب الذی علیک ... منک" _(حجاب تو از خود توست.)
ابن عربی
همزمان که فرستادهی خلیفه در اشبیلیه منتظر پاسخ من بود، فرستادهای دیگر در کوه جیلیز در مغرب، چشم به رد یا قبول سِبتی داشت من یک شبه به فرستادهی خلیفه پاسخ آری دادم و به مراکش آمدم در حالی که فرستادهی دیگر، مجبور شب سی همراه سبتی در غار او بماند تا بالاخره، دست از خلوتِ خود بکشد و به مراکش بیاید. همراه سایر کسانی که در مراکش، منتظر او بودند، من نیز، مقابل دروازهی اکناو ایستاده بودم تا سبتی پس از چهل سال خلوت، اکنون به شهر وارد شود. چند ساعتی گذشت تا قاطر او از دور پیدا شد. مردم فرشهای خود را پیش پای قاطر، پهن میکردند و تبرک میجُستند و چون قاطر از ایشان میگذشت، آنها را جمع میکردند و دوان میآوردند و دوباره جلوی قاطر میانداختند. این چنین، سُم قاطر، اصلاً به خاک شهر نرسید و فرش به فرش، گز کرد تا درب اقامتگاهی که به امر خلیفه برای سبتی حاضر کرده بودند.
سبتی از قاطر پیاده شد همیانی نقره دوز که بیشک، هدیهی خلیفه بود بیرون آورد و هر چه دینار در آن ریخته بودند، بین فقرا تقسیم کرد. با وجود رنج و ریاضت آن خلوت طولانی، هنوز زیبا به نظر میآمد. موهای پریشان، لبخندِ گوارا و ریش بلند. پیری چهارشانه با عضلاتی به سفتی کوه. گویی در آن چهل سال، خود به تخته سنگی بدل شده و به کوه پیوسته باشد. مردم به سوی او سرازیر شدند و هَزاهَر چنان بود که نتوانستم خود را به او برسانم؛ دست آخر به هزار مشقت، نزدیک شدم و سلامی کردم و بازگشتم.
خلیفه، اقامتگاهی کوچکتر از اقامتگاه سِبتی برای من در نظر گرفت تا حلقه های درسم را در آن برپا کنم. صبحها فقه و تفسیر برای کودکان و پیش از ظهر، خاصتر برای صاحبانِ اندیشه و نظر و به همین منوال، خاصتر و کوچکتر، تا جایی که نیمه شب، حلقهی درس من، شامل تعدادی اندک از اعاظم علم بود. در میان شاگردانم دو جوان فاسی بودند که از منظر عقل و درجهی عشق به علم، برتر از سایرین مینمودند از همان روزهای آغازین نظر مرا جلب کردند و یک روز پس از درس، آن دو را نگاه داشتم و صحبت کردم و روز دیگر، با خود به خانه بردم. سپس در باب امور مختلفی با ایشان سخن گفتم و اندیشههایشان را دربارهی دین و دنیا آزمودم. از هر نظر شایسته بودند که دو خواهرم را به عقدِ ایشان درآورم! هر چهارتن، نزدیک بود از شادی پر در بیاورند!
برای چند هفته، هر روز به حلقهی درس سبتی میرفتم و میماندم تا از امور مردم و رسیدگی به نیازهایشان فارغ شود ولی وقت آنقدر کم میآمد که سلامی میدادم و باز میگشتم. روزی در راه رسیدن به حلقهی درس او، شماری انبوه از خلایق دیدم که گرد آمده بودند. دانستم آن روز هم مجال دیدار نخواهم یافت. راه کج کردم که بازگردم. بر آن شدم یک ماه صبر کنم تا سر او کمی خلوتتر شود. به درسهای خود پرداختم و شروع به نوشتن کتاب تازه کردم. وقتم به تمامی گرفته شد. فرصت سر خاراندن نداشتم. باری نیمه شبان که درس تفسیر میگفتم ناگهان در خانه را زدند. یکی از شاگردانم رفت و باز آمد. شگفتا! آمده. سبتی آمده بود و با امید و شرم بر درب خانه ایستاده:
_شیخ کجاست؟
_شتابان به سوی او دویدم و دستش را بوسیدم:
_این جا هستم سرورم!
بی اعتنا و با لحنی ملتمسانه گفت:
_از شدت سرما خوابم نبرده است!
_اما ای شیخ! ما اکنون در فصل تابستان هستیم!
- آری ... این سرما، یعنی جامهی من دیگر از آنِ من نیست و همچنان خواهم لرزید مگر آن را به کسی در پوشانم که سزاوار است و او در عوض لباسی دیگر به من دهد.
حس کردم جغد ناکامی، بالای سرم میچرخد و نزدیک است فرود آید و چنگال در مغز من فرو کند. مذبوحانه تلاش کردم شاید خداوند، مرا از شرّ آن باز دارد و نومیدوار گفتم:
_...و کسی که سزاوار آن است کیست؟
_ تویی! و نه هیچ کس جز تو!
ای داد! همان شد که نمیباید هرگز گمان نمیکردم که یک روز پوشیدن جامهی کسی چون سِبتی برای من نماد و نشانهی تلخ ناکامی باشد. همه امیدم آن بود که سِبتی، وتِد دوم من است. اما نیست. وتدِ دوم، هرگز جامهاش را به من نمی پوشاند. آه! اگر ابومدين و سِبتی، اوتاد من نیستند پس در آفریقا چه کسی باقی میماند؟! و در این سرزمین وسیع، کجا دنبال وتدِ خود بگردم؟
رو به روی من ایستاد جامهی خود را به من پوشانید و جامهی مرا خود به تن کرد بلافاصله بازگشت و من هم برای ادامهی درس برگشتم اما اصلاً نمیدانستم چه باید بگویم. از شاگردان خواستم درس را نیمه کاره رها کنند تا فردا آن را کامل کنیم. به اتاق خود رفتم تا نوشتن کتاب تازه را از جایی که مانده بود آغاز کنم اما دریغ از یک حرف، دریغ از یک کلمه، دریغ از یک شماره. دراز کشیدم تا بخوابم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_
صفحه ۱۷۶ تا ۱۷۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
"الحجاب الذی علیک ... منک" _(حجاب تو از خود توست.)
ابن عربی
همزمان که فرستادهی خلیفه در اشبیلیه منتظر پاسخ من بود، فرستادهای دیگر در کوه جیلیز در مغرب، چشم به رد یا قبول سِبتی داشت من یک شبه به فرستادهی خلیفه پاسخ آری دادم و به مراکش آمدم در حالی که فرستادهی دیگر، مجبور شب سی همراه سبتی در غار او بماند تا بالاخره، دست از خلوتِ خود بکشد و به مراکش بیاید. همراه سایر کسانی که در مراکش، منتظر او بودند، من نیز، مقابل دروازهی اکناو ایستاده بودم تا سبتی پس از چهل سال خلوت، اکنون به شهر وارد شود. چند ساعتی گذشت تا قاطر او از دور پیدا شد. مردم فرشهای خود را پیش پای قاطر، پهن میکردند و تبرک میجُستند و چون قاطر از ایشان میگذشت، آنها را جمع میکردند و دوان میآوردند و دوباره جلوی قاطر میانداختند. این چنین، سُم قاطر، اصلاً به خاک شهر نرسید و فرش به فرش، گز کرد تا درب اقامتگاهی که به امر خلیفه برای سبتی حاضر کرده بودند.
سبتی از قاطر پیاده شد همیانی نقره دوز که بیشک، هدیهی خلیفه بود بیرون آورد و هر چه دینار در آن ریخته بودند، بین فقرا تقسیم کرد. با وجود رنج و ریاضت آن خلوت طولانی، هنوز زیبا به نظر میآمد. موهای پریشان، لبخندِ گوارا و ریش بلند. پیری چهارشانه با عضلاتی به سفتی کوه. گویی در آن چهل سال، خود به تخته سنگی بدل شده و به کوه پیوسته باشد. مردم به سوی او سرازیر شدند و هَزاهَر چنان بود که نتوانستم خود را به او برسانم؛ دست آخر به هزار مشقت، نزدیک شدم و سلامی کردم و بازگشتم.
خلیفه، اقامتگاهی کوچکتر از اقامتگاه سِبتی برای من در نظر گرفت تا حلقه های درسم را در آن برپا کنم. صبحها فقه و تفسیر برای کودکان و پیش از ظهر، خاصتر برای صاحبانِ اندیشه و نظر و به همین منوال، خاصتر و کوچکتر، تا جایی که نیمه شب، حلقهی درس من، شامل تعدادی اندک از اعاظم علم بود. در میان شاگردانم دو جوان فاسی بودند که از منظر عقل و درجهی عشق به علم، برتر از سایرین مینمودند از همان روزهای آغازین نظر مرا جلب کردند و یک روز پس از درس، آن دو را نگاه داشتم و صحبت کردم و روز دیگر، با خود به خانه بردم. سپس در باب امور مختلفی با ایشان سخن گفتم و اندیشههایشان را دربارهی دین و دنیا آزمودم. از هر نظر شایسته بودند که دو خواهرم را به عقدِ ایشان درآورم! هر چهارتن، نزدیک بود از شادی پر در بیاورند!
برای چند هفته، هر روز به حلقهی درس سبتی میرفتم و میماندم تا از امور مردم و رسیدگی به نیازهایشان فارغ شود ولی وقت آنقدر کم میآمد که سلامی میدادم و باز میگشتم. روزی در راه رسیدن به حلقهی درس او، شماری انبوه از خلایق دیدم که گرد آمده بودند. دانستم آن روز هم مجال دیدار نخواهم یافت. راه کج کردم که بازگردم. بر آن شدم یک ماه صبر کنم تا سر او کمی خلوتتر شود. به درسهای خود پرداختم و شروع به نوشتن کتاب تازه کردم. وقتم به تمامی گرفته شد. فرصت سر خاراندن نداشتم. باری نیمه شبان که درس تفسیر میگفتم ناگهان در خانه را زدند. یکی از شاگردانم رفت و باز آمد. شگفتا! آمده. سبتی آمده بود و با امید و شرم بر درب خانه ایستاده:
_شیخ کجاست؟
_شتابان به سوی او دویدم و دستش را بوسیدم:
_این جا هستم سرورم!
بی اعتنا و با لحنی ملتمسانه گفت:
_از شدت سرما خوابم نبرده است!
_اما ای شیخ! ما اکنون در فصل تابستان هستیم!
- آری ... این سرما، یعنی جامهی من دیگر از آنِ من نیست و همچنان خواهم لرزید مگر آن را به کسی در پوشانم که سزاوار است و او در عوض لباسی دیگر به من دهد.
حس کردم جغد ناکامی، بالای سرم میچرخد و نزدیک است فرود آید و چنگال در مغز من فرو کند. مذبوحانه تلاش کردم شاید خداوند، مرا از شرّ آن باز دارد و نومیدوار گفتم:
_...و کسی که سزاوار آن است کیست؟
_ تویی! و نه هیچ کس جز تو!
ای داد! همان شد که نمیباید هرگز گمان نمیکردم که یک روز پوشیدن جامهی کسی چون سِبتی برای من نماد و نشانهی تلخ ناکامی باشد. همه امیدم آن بود که سِبتی، وتِد دوم من است. اما نیست. وتدِ دوم، هرگز جامهاش را به من نمی پوشاند. آه! اگر ابومدين و سِبتی، اوتاد من نیستند پس در آفریقا چه کسی باقی میماند؟! و در این سرزمین وسیع، کجا دنبال وتدِ خود بگردم؟
رو به روی من ایستاد جامهی خود را به من پوشانید و جامهی مرا خود به تن کرد بلافاصله بازگشت و من هم برای ادامهی درس برگشتم اما اصلاً نمیدانستم چه باید بگویم. از شاگردان خواستم درس را نیمه کاره رها کنند تا فردا آن را کامل کنیم. به اتاق خود رفتم تا نوشتن کتاب تازه را از جایی که مانده بود آغاز کنم اما دریغ از یک حرف، دریغ از یک کلمه، دریغ از یک شماره. دراز کشیدم تا بخوابم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_
صفحه ۱۷۶ تا ۱۷۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان