🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
به هر حال آن اندازه اصالت و تازگی که در شعر او هست در شعر کمتر شاعر کلاسیک گذشته ما هست و با این حال منتقد ژرف نگر دوست ندارد او را در سطح یک شاعر و در حد یک هنرمند حرفهیی فرود آرد: با وجود حیثیت فوق العادهیی که شعر و هنر دارد، اشتغال به آنها فرود شأن اوست.
با وجود سابقه آشنایی با شعر و عرفان، سيل جوشان طبع شاعرانه او اول بار در ماجرای شمس سد قراردادهای ادیبانه و ملاحظات عالمانه اهل مدرسه را فرو شکست و به صورت غزلهای عرفانی پر جوش و التهاب جاری گشت. این غزلهای مستانه برخلاف آنچه قبل از آن بر سبیل تکلف و تفتن و بر شيوه شاعران گذشته نظم میکرد، و با آنکه خود او هیچ جا به سابقه آن تصریح نکرد تربیت ذوقی و کمال فنی بیانش آن را الزام مینماید، ادیبی و اجتهاد نبود، شوق و احساس واقعی و شور و هیجان عاری از تصنع بود و بوی مستی و بیخودی از آن میآمد. از آنچه خودش آن را "بیهُشی خاصگان اندر اخص" میخواند، نشانی میداد و در همین بیهُشی بود که او در آنچه میگفت خود را باز نمی یافت خویشتن را "خاموش" میدید و آنچه را بر زبانش میآمد صدای عشق، صدای معشوق، و صدای خدا مییافت.
در جای جای این غزلها هم این صدا را که از درون وی برمیخاست از میان لبهای شمس میشنید - شمس حاضر و شمس غایب که حتی سالها از غیبت نهایی او میگذشت. در تمام اوقاتی که مستغرق نظم این غزلها میشد شمس ظاهر بود و نام او به صورت شمس، شمس تبریز، شمس دین و شمس الحق تبریزی به رسم تخلص شعر در کلام او انعکاس مییافت. خود او کنار میکشید، ناپدید میشد، و اگر جایی هم نقاب از روی خود بر میگرفت خویشتن را «خاموش» میساخت.
شور و هیجان مرموز و ناشناختهیی که این غزلهای مولانا را موزون و منجسم میساخت با آنچه در شعر شاعران دیگر منعکس بود تفاوت داشت. غزل مولانا شعر نبود، سیل روح بود، طوفان حیات بود، شعله طور بود. مثل باد میغرید، مثل ابر میبارید و مثل بحر امواج صاف و تیره را به هم در میآمیخت. سیل میشد و طوفان میشد و بی هیچ توقف تا وادیهای دور و ساحلهای بی فریاد، تا هر جا که روح انسانی طاقت تحمل داشت پیش میتاخت.
شاعری که در این ماجرا از درون او آواز برداشته بود به دنیای شاعران تعلق نداشت. حتی سر به مرتبۀ سنائی و عطار فرود نمیآورد. او از دنیای بی تعلقی سر بر آورده بود و به اوج مرتبۀ از خود رهیدگی رسیده بود. از این رو در تقریر و بیان شیوهیی جداگانه داشت، شیوهیی که به او امکان میداد تا خود را از بار هیجانهایش خالی کند و در این کار منتظر یجوز ولایجوز ادیبان نماند.
با این شیوه که سنائی و عطار گه گاه به آن نزدیک شده بودند اما آن را به خاطر آیین شاعری ترک کرده بودند وی بی هیچ تردید، بی هیچ وسواس، و بی هیچ پروا تمام وجود خود را در این غزلها خالی میکرد. به کمک آن با معشوق نادیده، با عشق ناشناخته و با دنیایی که حتی از دنیای سنائی و عطار هم خیلی فاصله داشت ارتباط برقرار میکرد. با تمام کاینات، حتی با روح و ملک مربوط میشد و همجوشی و همدلی پیدا میکرد. با کوه که از تجلی عشق میشکافت، با شمس که مثل خود او در عالم غریبه یی تنها بود، و با آسمان که در مدارج معراج او منزلی نزدیک بیش نبود اتصال مییافت. در این غزلها که با آنچه ادیبان غزل میخواندند از بسیاری جهات تفاوت داشت وی با همۀ کاینات حرف میزد، با همۀ آنها گفت و شنود میکرد و در صحبت همۀ آنها بار دل را سبک میساخت. شعر گفتن در احوالی که او مستغرق آن بود برایش یک حاجت بود، یک ضرورت بود. در بحبوحه آن حالات جذبه و جنون که او در تجربه مستمر عشقی خویش در آن مستغرق بود، اگر برایش ممکن نمیشد شعر بگوید فریاد بر میآورد، اگر نمیتوانست به سماع و پایکوبی برخیزد ناچار میبایست خود را از بالایی به قعر درهیی پرتاب میکرد، اگر نمیتوانست دلش را از بار هیجانها سبک کند میبایست آن را از سینه برآورد و از خود جدا کند. بدین گونه شعر گفتن برایش ضرورت بود، و شیوهیی هم که در شاعری پیش گرفت برایش ضرورت دیگر بود. این شیوه او هم در همه جا و در همه حال بیقیدی، بیتعلقی، و سر پیچی از قافیه اندیشی را مطالبه میکرد.
در واقع آنچه مولانا در احوالی که او را به شعر و شاعری میخواند با آن مواجه بود یک تجربه بینظیر بود. تجربه بی تعلقی که در آن «تبتل» با «فنا» به هم پیوند خورده بود و جایی برای هیچ پیوند دیگر باقی نگذاشته بود. این تجربه برای شخص او، برای محیط او، و برای عصر او بیش از حد تحمل بود.
📗 پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، و اندیشه مولانا جلالالدین رومی _ صفحه ۲۴۴ تا ۲۴۶
✍ عبدالحسین زرکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
به هر حال آن اندازه اصالت و تازگی که در شعر او هست در شعر کمتر شاعر کلاسیک گذشته ما هست و با این حال منتقد ژرف نگر دوست ندارد او را در سطح یک شاعر و در حد یک هنرمند حرفهیی فرود آرد: با وجود حیثیت فوق العادهیی که شعر و هنر دارد، اشتغال به آنها فرود شأن اوست.
با وجود سابقه آشنایی با شعر و عرفان، سيل جوشان طبع شاعرانه او اول بار در ماجرای شمس سد قراردادهای ادیبانه و ملاحظات عالمانه اهل مدرسه را فرو شکست و به صورت غزلهای عرفانی پر جوش و التهاب جاری گشت. این غزلهای مستانه برخلاف آنچه قبل از آن بر سبیل تکلف و تفتن و بر شيوه شاعران گذشته نظم میکرد، و با آنکه خود او هیچ جا به سابقه آن تصریح نکرد تربیت ذوقی و کمال فنی بیانش آن را الزام مینماید، ادیبی و اجتهاد نبود، شوق و احساس واقعی و شور و هیجان عاری از تصنع بود و بوی مستی و بیخودی از آن میآمد. از آنچه خودش آن را "بیهُشی خاصگان اندر اخص" میخواند، نشانی میداد و در همین بیهُشی بود که او در آنچه میگفت خود را باز نمی یافت خویشتن را "خاموش" میدید و آنچه را بر زبانش میآمد صدای عشق، صدای معشوق، و صدای خدا مییافت.
در جای جای این غزلها هم این صدا را که از درون وی برمیخاست از میان لبهای شمس میشنید - شمس حاضر و شمس غایب که حتی سالها از غیبت نهایی او میگذشت. در تمام اوقاتی که مستغرق نظم این غزلها میشد شمس ظاهر بود و نام او به صورت شمس، شمس تبریز، شمس دین و شمس الحق تبریزی به رسم تخلص شعر در کلام او انعکاس مییافت. خود او کنار میکشید، ناپدید میشد، و اگر جایی هم نقاب از روی خود بر میگرفت خویشتن را «خاموش» میساخت.
شور و هیجان مرموز و ناشناختهیی که این غزلهای مولانا را موزون و منجسم میساخت با آنچه در شعر شاعران دیگر منعکس بود تفاوت داشت. غزل مولانا شعر نبود، سیل روح بود، طوفان حیات بود، شعله طور بود. مثل باد میغرید، مثل ابر میبارید و مثل بحر امواج صاف و تیره را به هم در میآمیخت. سیل میشد و طوفان میشد و بی هیچ توقف تا وادیهای دور و ساحلهای بی فریاد، تا هر جا که روح انسانی طاقت تحمل داشت پیش میتاخت.
شاعری که در این ماجرا از درون او آواز برداشته بود به دنیای شاعران تعلق نداشت. حتی سر به مرتبۀ سنائی و عطار فرود نمیآورد. او از دنیای بی تعلقی سر بر آورده بود و به اوج مرتبۀ از خود رهیدگی رسیده بود. از این رو در تقریر و بیان شیوهیی جداگانه داشت، شیوهیی که به او امکان میداد تا خود را از بار هیجانهایش خالی کند و در این کار منتظر یجوز ولایجوز ادیبان نماند.
با این شیوه که سنائی و عطار گه گاه به آن نزدیک شده بودند اما آن را به خاطر آیین شاعری ترک کرده بودند وی بی هیچ تردید، بی هیچ وسواس، و بی هیچ پروا تمام وجود خود را در این غزلها خالی میکرد. به کمک آن با معشوق نادیده، با عشق ناشناخته و با دنیایی که حتی از دنیای سنائی و عطار هم خیلی فاصله داشت ارتباط برقرار میکرد. با تمام کاینات، حتی با روح و ملک مربوط میشد و همجوشی و همدلی پیدا میکرد. با کوه که از تجلی عشق میشکافت، با شمس که مثل خود او در عالم غریبه یی تنها بود، و با آسمان که در مدارج معراج او منزلی نزدیک بیش نبود اتصال مییافت. در این غزلها که با آنچه ادیبان غزل میخواندند از بسیاری جهات تفاوت داشت وی با همۀ کاینات حرف میزد، با همۀ آنها گفت و شنود میکرد و در صحبت همۀ آنها بار دل را سبک میساخت. شعر گفتن در احوالی که او مستغرق آن بود برایش یک حاجت بود، یک ضرورت بود. در بحبوحه آن حالات جذبه و جنون که او در تجربه مستمر عشقی خویش در آن مستغرق بود، اگر برایش ممکن نمیشد شعر بگوید فریاد بر میآورد، اگر نمیتوانست به سماع و پایکوبی برخیزد ناچار میبایست خود را از بالایی به قعر درهیی پرتاب میکرد، اگر نمیتوانست دلش را از بار هیجانها سبک کند میبایست آن را از سینه برآورد و از خود جدا کند. بدین گونه شعر گفتن برایش ضرورت بود، و شیوهیی هم که در شاعری پیش گرفت برایش ضرورت دیگر بود. این شیوه او هم در همه جا و در همه حال بیقیدی، بیتعلقی، و سر پیچی از قافیه اندیشی را مطالبه میکرد.
در واقع آنچه مولانا در احوالی که او را به شعر و شاعری میخواند با آن مواجه بود یک تجربه بینظیر بود. تجربه بی تعلقی که در آن «تبتل» با «فنا» به هم پیوند خورده بود و جایی برای هیچ پیوند دیگر باقی نگذاشته بود. این تجربه برای شخص او، برای محیط او، و برای عصر او بیش از حد تحمل بود.
📗 پلهپله تا ملاقات خدا درباره زندگی، و اندیشه مولانا جلالالدین رومی _ صفحه ۲۴۴ تا ۲۴۶
✍ عبدالحسین زرکوب
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان