🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
یکی پاسخ داد:
_بزرگواری است برادرِ بزرگواری و پسرِ بزرگواری دگر.
_ آیا تاکنون به درگاه او دادخواهی کرده اید؟
هر دو پاسخ منفی دادند. خلیفه فریاد زد:
_آیا در این جمع، کسی هست که طی چند ماهِ اخیر به درگاهِ والیِ شهر دادخواهی کرده باشد؟
یکی پاسخ مثبت داد.
- بیا نزدیک!
آمد. خلیفه پرسید:
_دادخواهی تو چه بوده است؟
_...چند رِند مرا در بازار زدند.
_آیا قاضی به انصاف با تو برخورد کرد؟
_آری، حکم به شکستنِ دندان یکی از ایشان داد اما من پنج دینار به عنوان دیه گرفتم و رضایت دادم.
_آیا از قضاوت قاضی راضی بودی؟
_آری
_بدان که تو بر این گواهی که امروز دادی در روز قیامت سؤال خواهی شد!
_سرورم، من فقط حقیقت را گفتم.
روز بعد، پدرم مرا برای عرض سلام به دربار برد. وقتی رسیدیم جماعتی چون ما با هدف مشابه ایستاده بودند. منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید. پیش رفتیم. پدرم بر
خلیفه درود فرستاد، سپس مرا نزدیک کرد:
_این، پسرم محییالدین بن عربی است.
دستانی که برای سلام، دراز کردم، در دستانِ خلیفه گِرِه خوردند. سری خم کردم و خواستم باز گردم که دیدم دستم را رها نمیکند! سر بالا آوردم. در من خیره مینگریست.
_تو کسی هستی که ابن رشد خبرش را به من داده است. خاموش ماندم. نمیدانستم چه باید بگویم. خلیفه همچنان در من به تحقیق نظر میکرد.
_بمان تا مردم بروند.
نشستیم تا مجلس تمام شد. دلم بازارِ پریشانی و وحشت بود. طرحِ چینهای پیشانی پدرم، نشان از نگرانی و تلاطم درونش میداد. فکر نمیکرد کارِ ملاقات کوتاهِ من با ابن رشد در قرطبه به این جاها بکشد.
خلیفه را زیرِ نظر داشتم. سلامش را بر مردم تمام کرد و لبخند زد. بسیار فروتن بود. لباس پشمیِ معمولی، از آنها که عوام الناس میپوشند، نعلینِ پاخوردهی چرمین معمولی و صدا و گفتار و بیانی که مِهرَش به قَهرَش میچربید. در خیال خود، به آن چه احتمالاً از رفتنِ مردم، میان من و خلیفه خواهد رفت فکر میکردم. ناگهان پدرم دستم را گرفت و از ورطهی خیالات بیرون کشید. بعد آرام در گوشم
زمزمه کرد:
- پسرجان! سخنانِ نیکو بگو و ادب را رعایت کن. مبادا بحث کنی. مبادا جَدَل کنی. اگر حرفی زد فقط میگویی چشم سرورم! مبادا بگویی منِ ولي خُدا هستم و فلان و بهمان!
خلیفه ما را فرا خواند. دربان اشاره کرد که پیِ او به خلوت برویم ما را رساند و خود بازگشت. پیش رفتیم. رخصت داد بنشینیم. نشستیم. بی مقدمه رو به من گفت:
_ تو واقعاً به ابن رشد گفتهای فلسفه امور غیبی را کشف نمیکند؟
_آری، چرا که جهان همیشه در همین حال هست و نیست!
_و گفتهای که تنها قانونِ هستی، ارادهی الهی است؟!
_آری! چنین گفتهام!
خلیفه لبخندی زد و دستش را با شادمانی بلند کرد. گویا گفته های من کاملاً با عقایدِ او تناسب داشت.
_آفرین پسر! ... پس فایده ی فیلسوف بودن چیست؟ آیا فلسفه، تباه کردنِ وقت نیست؟
_ای امیرالمؤمنین! فلسفه یعنی دوست داشتنِ دانش و البته همهی کسانی که چیزی را دوست دارند بَنا نیست که حتماً به آن برسند!
_درود! درود! چه زیبا گفتی!
_ ولی ... ما هم نمیتوانیم و ... نباید قلبی را از تپش و جانی را از خواستاری و طلب باز داریم!
پدرم پنهان سُقُلمهای به من زد که یعنی زبان درازی نکن! چه داری میگویی؟
خلیفه اما در پاسخ گفت:
- آری! آفرین!
_خداوند، خلیفه را پاداشِ نیک دهاد!
_تا زمانی که از اشبیلیه نرفتهام در مجلسِ من بمان.
_چشم سرورم.
و نگاهی به پدرم انداختم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۳۹ و ۱۴۱
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
یکی پاسخ داد:
_بزرگواری است برادرِ بزرگواری و پسرِ بزرگواری دگر.
_ آیا تاکنون به درگاه او دادخواهی کرده اید؟
هر دو پاسخ منفی دادند. خلیفه فریاد زد:
_آیا در این جمع، کسی هست که طی چند ماهِ اخیر به درگاهِ والیِ شهر دادخواهی کرده باشد؟
یکی پاسخ مثبت داد.
- بیا نزدیک!
آمد. خلیفه پرسید:
_دادخواهی تو چه بوده است؟
_...چند رِند مرا در بازار زدند.
_آیا قاضی به انصاف با تو برخورد کرد؟
_آری، حکم به شکستنِ دندان یکی از ایشان داد اما من پنج دینار به عنوان دیه گرفتم و رضایت دادم.
_آیا از قضاوت قاضی راضی بودی؟
_آری
_بدان که تو بر این گواهی که امروز دادی در روز قیامت سؤال خواهی شد!
_سرورم، من فقط حقیقت را گفتم.
روز بعد، پدرم مرا برای عرض سلام به دربار برد. وقتی رسیدیم جماعتی چون ما با هدف مشابه ایستاده بودند. منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید. پیش رفتیم. پدرم بر
خلیفه درود فرستاد، سپس مرا نزدیک کرد:
_این، پسرم محییالدین بن عربی است.
دستانی که برای سلام، دراز کردم، در دستانِ خلیفه گِرِه خوردند. سری خم کردم و خواستم باز گردم که دیدم دستم را رها نمیکند! سر بالا آوردم. در من خیره مینگریست.
_تو کسی هستی که ابن رشد خبرش را به من داده است. خاموش ماندم. نمیدانستم چه باید بگویم. خلیفه همچنان در من به تحقیق نظر میکرد.
_بمان تا مردم بروند.
نشستیم تا مجلس تمام شد. دلم بازارِ پریشانی و وحشت بود. طرحِ چینهای پیشانی پدرم، نشان از نگرانی و تلاطم درونش میداد. فکر نمیکرد کارِ ملاقات کوتاهِ من با ابن رشد در قرطبه به این جاها بکشد.
خلیفه را زیرِ نظر داشتم. سلامش را بر مردم تمام کرد و لبخند زد. بسیار فروتن بود. لباس پشمیِ معمولی، از آنها که عوام الناس میپوشند، نعلینِ پاخوردهی چرمین معمولی و صدا و گفتار و بیانی که مِهرَش به قَهرَش میچربید. در خیال خود، به آن چه احتمالاً از رفتنِ مردم، میان من و خلیفه خواهد رفت فکر میکردم. ناگهان پدرم دستم را گرفت و از ورطهی خیالات بیرون کشید. بعد آرام در گوشم
زمزمه کرد:
- پسرجان! سخنانِ نیکو بگو و ادب را رعایت کن. مبادا بحث کنی. مبادا جَدَل کنی. اگر حرفی زد فقط میگویی چشم سرورم! مبادا بگویی منِ ولي خُدا هستم و فلان و بهمان!
خلیفه ما را فرا خواند. دربان اشاره کرد که پیِ او به خلوت برویم ما را رساند و خود بازگشت. پیش رفتیم. رخصت داد بنشینیم. نشستیم. بی مقدمه رو به من گفت:
_ تو واقعاً به ابن رشد گفتهای فلسفه امور غیبی را کشف نمیکند؟
_آری، چرا که جهان همیشه در همین حال هست و نیست!
_و گفتهای که تنها قانونِ هستی، ارادهی الهی است؟!
_آری! چنین گفتهام!
خلیفه لبخندی زد و دستش را با شادمانی بلند کرد. گویا گفته های من کاملاً با عقایدِ او تناسب داشت.
_آفرین پسر! ... پس فایده ی فیلسوف بودن چیست؟ آیا فلسفه، تباه کردنِ وقت نیست؟
_ای امیرالمؤمنین! فلسفه یعنی دوست داشتنِ دانش و البته همهی کسانی که چیزی را دوست دارند بَنا نیست که حتماً به آن برسند!
_درود! درود! چه زیبا گفتی!
_ ولی ... ما هم نمیتوانیم و ... نباید قلبی را از تپش و جانی را از خواستاری و طلب باز داریم!
پدرم پنهان سُقُلمهای به من زد که یعنی زبان درازی نکن! چه داری میگویی؟
خلیفه اما در پاسخ گفت:
- آری! آفرین!
_خداوند، خلیفه را پاداشِ نیک دهاد!
_تا زمانی که از اشبیلیه نرفتهام در مجلسِ من بمان.
_چشم سرورم.
و نگاهی به پدرم انداختم.
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۳۹ و ۱۴۱
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان