☑🖋
✔ زنجیر، دیوار و تنِ ناسور
قفل شده بود؛ انگار زنجیری فولادی دستهای شاعر را به دیواری بتنی میخ کرده بود؛ زباناش تاول زده بود؛ حرفاش نمیآمد، صدایاش در ته گلو خفه میشد. گاهی، نمیدانست ازچه، قلماش یاری نمیکرد، ذهناش نرد نمیباخت، تباش بالا میرفت، نفساش درنمیآمد و پیش خود میگفت: «کلکم کندهس!»
شعر، جهان بیهمتای روح او، قافلهی سرگردانی از واژهها را میساخت که نمیدانست رو به کدام افق برود، پیگیر کدام خورشید شود و آواز کدام جهانگردِ آواره. خفهگی، پوستاش را به اعتبار سکوتای گلوگیر، میشکافت و ردِ روشنِ ماه بر زمینهای اطرافاش، کابوسای شده بود جاندار و عظیم که جسماش را ذرهذره میخورد و رواناش را در تمرکز باد، تنها میگذاشت.
حالا باید چه کند! کدام واژه را بیازماید به همراهی و کدام شانه را بیاساید به تنهایی؟ مغلوب، گمشده و بیرقیب در ژرفترین تعبیر تنهایی، شاعری رو به دروازههای سنگی مرگ!
🖋 عیسی اسدی میم
۹ دی ۱۴۰۳
®Isa Aasadi, Poet & Translator
@Miim_IsaAasadi
🫎
@CHAAVOUSH
✔ زنجیر، دیوار و تنِ ناسور
قفل شده بود؛ انگار زنجیری فولادی دستهای شاعر را به دیواری بتنی میخ کرده بود؛ زباناش تاول زده بود؛ حرفاش نمیآمد، صدایاش در ته گلو خفه میشد. گاهی، نمیدانست ازچه، قلماش یاری نمیکرد، ذهناش نرد نمیباخت، تباش بالا میرفت، نفساش درنمیآمد و پیش خود میگفت: «کلکم کندهس!»
شعر، جهان بیهمتای روح او، قافلهی سرگردانی از واژهها را میساخت که نمیدانست رو به کدام افق برود، پیگیر کدام خورشید شود و آواز کدام جهانگردِ آواره. خفهگی، پوستاش را به اعتبار سکوتای گلوگیر، میشکافت و ردِ روشنِ ماه بر زمینهای اطرافاش، کابوسای شده بود جاندار و عظیم که جسماش را ذرهذره میخورد و رواناش را در تمرکز باد، تنها میگذاشت.
حالا باید چه کند! کدام واژه را بیازماید به همراهی و کدام شانه را بیاساید به تنهایی؟ مغلوب، گمشده و بیرقیب در ژرفترین تعبیر تنهایی، شاعری رو به دروازههای سنگی مرگ!
🖋 عیسی اسدی میم
۹ دی ۱۴۰۳
®Isa Aasadi, Poet & Translator
@Miim_IsaAasadi
🫎
@CHAAVOUSH