رمان سپیده مختاریان(کاژه)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


نویسنده رمانهای:
اینترنتی: طلوع_قلبهای شیشه ای_روزنه ای برای زندگی
چاپی:کتیبه دل و اوپال(نشرشقایق) بار دیگر تو (صدای معاصر) و ساز عشق سوز دل
🌹اینستاگرام🌹
https://www.instagram.com/smokhtariyan

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


ماهور:
هوا به شدت گرم بود. چند قدم پیاده روی از سر خیابان تا ساختمان روبرو باعث سرخی گونه هایم شده بود. خوشبختانه از آن دست آدم ها نبودم که زیاد عرق کنم. قرار امروز برایم مهم بود. پس از چند ماه پس زدن و پشت گوش انداختن حالا مقابل ساختمانی بودم که بابا عماد آدرسش را داده بود. ساختمان شیک و چند طبقه مقابل، به استرسم دامن زد. مدیرعامل چنین شرکت بزرگ دانش بنیانی حتما کلی برو بیایی داشت و برای ملاقات باید از قبل هماهنگ می کردم. من آدم جاهای بزرگ و آدم های بزرگ نبودم. همین اعتماد به نفسم را می گرفت. بیشتر مواقع همین حس کم بودن باعث شده بودم از خیلی چیزها عقب بمانم.
گوشه لبم را به دندان گرفتم. نیامده بودم که دست خالی برگردم باید به خودم مسلط می شدم. این آدم تنها کسی بود که می توانست مرا به گمشده ام برساند. وقتش بود پیداش کنم حتی اگر او نمی خواست با من رو به رو شود. اگر با خودم کمی صادق بودم، قطعا اشتباه بود. من اگر کوچک ترین نشانه ای از نخواستن او را می دیدم؛ با سرعتی دوبرابر دور می شدم. مثل کاری که این سالها کرده بودم.
چند نفس عمیق و پشت سرهم کشیدم و وارد شدم. هوای سرد ابتدا به صورت و بعد ریه هایم نفوذ کرد. نمی دانم از سرمایش سالن بود یا ترس و دلهره ای که به این قرار داشتم. کمی لرزیدم.
از نگهبان سراغ واحد مدیریت را گرفتم.گفت از آسانسور B به طبقه پنجم برم.
جو مدرن و شیک ساختمان، حتی آسانسور اضطرابم را بیشتر کرد. طراحی ها هم سبکی مدرن و رنگبندی خاص داشت. همیشه ترکیب سبز و سفید جذبم می کرد. اینبار ولی علت اضطرابم آنقدری مهم بود که حتی با رنگها هم به آرامش نمی رسیدم. جلوی میز منشی ایستادم.
لبخند زدم از همان ها که گاها برای پوشش حال درونم استفاده می کردم. گفتم: سلام. روزتون بخیر. می خواستم آقای البرز آرا رو ببینم.
منشی که خانم تقریبا میانسالی و خوش پوشی بود. جواب سلامم را داد و گفت: آقای دکتر ایران تشریف ندارن. عزیزم اینجا متعلق به پسر ایشونه.
منظور از پسرش ماهد بود؟ شانه های افتاده ام را جمع کردم و محکم ایستادم. توان روبرویی با ماهد را داشتم؟ حواسم را به صورت زن دادم و گفتم: ممکنه ایشونو ببینم؟
کاغذهای روی میزش را مرتب کرد و گفت:
از بالای عینک کائوچو، نگاهی به من انداخت و گفت: اجازه بدید هماهنگ کنم اگر پذیرفتن حتما. فقط بگم چه کاری باهاشون دارید؟
- عذر میخوام بگید از آشناها هستم و یه کار شخصی باهاشون دارم.
به مبل کرم رنگ سالن اشاره کرد و گفت: پس تشریف داشته باشین تا جلسشون تمام بشه. شانس آوردید امروز خلوت هستن. یعنی همین یکساعت پیش گفتن به جز جلسه مهمشون که در حال برگزاریه بقیه رو کنسل کنم. احتمالا بتونن قبل از رفتن شما رو ببینن.
تشکر کردم و روی مبل نشستم. قلبم تند می زد. یعنی قرار بود به زودی ماهد را ببینم؟! بی وفایی که این همه سال حتی سراغی از من نگرفته بود. کاش مجبور نبودم. کاش هرگز من نبودم که برای دیدار پیش قدم می شود. به قول فری تیری در تاریکی بود. یا کمکم می کرد و یا ردم می کرد. یا می پذیرفت یا انکارم می کرد مثل همه این سالها. تا به امروز انقدر عزت نفس داشتم که روی پای خودم باشم اما اینبار به خاطر بابا عماد مجبور بودم رو بزنم. اگر به خودم بود پیشنهاد سلیم را قبول می کردم و طبقه بالای کافه اش می ماندم ولی بابا عماد را چکار می کردم. دوست نداشتم وقتی از بیمارستان مرخص می شود به چنین جای شلوغ و آلوده ای پا بگذارد. از ناتوانی این روزها متنفر بودم. از راه هایی که به خواست خودم نمی رفتم بیشتر. چقدر خسته بودم ولی بخاطر بابا عماد سرپا.
با صدای خانم منشی از فکرهای درهم بیرون آمدم. به اتاق مدیریت اشاره کرد و گفت: می تونی بری تو عزیزم.
انقدر درگیر فکر بودم که اصلا متوجه نشدم کی جلسه تمام و مهمانها از اتاق خارج شده بودند.
جوابم به منشی خوش برخورد، لبخندی مضطرب بود. با قدم های نه چندان مطمئن به طرف اتاق رفتم. در زدم و بعد با صدای بفرمایید داخل شدم.
#پست_هفتم


نگار میز را دور زد و روی یک باسن به صورت کج روی میز مقابلم نشست. قوطی 200 سی سی جدید را نشانم داد و گفت: خوشگله. به نظر خودم یکی از بهترین و مناسب ترین طرح های اخیرو داره.
قوطی را از دستش گرفتم. تقریبا با نمونه های خارجی برابری می کرد. اما من به کم قانع نبودم. بهترین ها را می خواستم. حتی با اینکه این طرح کم نقص بود باز هم جای کار داشت.گوشه لبم را بالا دادم و گفتم: خوبه .
نگار ابرویی بالا داد و با ناز ذاتی اش گفت: فقط خوب؟ به نظرم عالیه.
به چهره اش دقیق شدم. امروز از آن روزهایی بود که زیادی به خودش رسیده بود. به تایید سر تکان دادم و گفتم: تا عالی هنوز جا داره.
موهای بلوند و بلندش را دو طرف شانه حالت داده و رها کرده بود. این مدل مو بی نهایت به صورت پرش می آمد. از این سبک بیرون آمدنش خوشم نمی آمد اما این روزها حوصله بحث و جدال را نداشتم.
خودش را کمی جلو کشید تا بهتر روی چهره ام دقیق شود و گفت: امشب وقت داری؟ می دونی چند وقته درست و حسابی همو ندیدیم.
برای رهایی از فشار این روزها، اولویت امشبم وقت گذراندن با او بود. اما نه وقتی که این طور طلبکار و از موضع حق جانبی صحبت می کرد. توقع درک موقعیت من سخت نبود. گره ای به ابرو انداختم و گفتم: باید برنامه هامو مرور کنم خبرت می کنم.
دلخور نگاهم کرد. بدون اینکه تماس چشمی برقرار کنم. لپ تاپ را باز کردم.
با صدای تقه ای به در، نگار عقب کشید. بفرمایید رسایی گفتم.
مسیح با زونکنی سبز داخل آمد و گفت: مهمونا یه نیم ساعت دیگه میرسن. ارس یه مرور داشته باشیم؟
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت: سلام عرض شد مسیح خان.
مسیح توجهی به طعنه نگار نکرد. زونکن را روی میز سر و خودش روی مبل لم داد. از آن روزها بود که اخلاقش به معنای واقعی سگی بود. رو به نگار گفتم: ساعت 3 با بچه ها بیایید اتاق جلسات. باید برنامه فروش سه ماهه رو ببندیم.
نگار کاغذهایش را از روی میز جمع کرد و گفت: گودرزی نیومده. جلسه رو فردا بذاریم بهتره.
مسیح پوزخند زد و گفت: چه روزی بچه های فروش هستن ؟ بگو برنامه هامونو با اونا تنظیم کنیم.
نگار اخم هایش در هم شد و گفت: از چی ناراحتی اونو بگو؟
مسیح صدایش بالا رفت و گفت: از بی مسئولیتی، از بی تعهدی. چرا توی این موقعیت حساس، خانم گودرزی یک هفته است شرکت نیومده؟
نگار: مشکلی داشته که من به عنوان مدیر واحدش بهش مرخصی دادم.
چرخید سمت من و گفت: نمی دونستم بخاطر کارهام باید به این جواب پس بدم.
عصبی از مشاجره بینشان، گفتم: تمومش کنید.
نگار عصبی به چشمم خیره شد و گفت: من تمومش کنم یا این؟
مسیح بلند شد و قدمی جلو آمد و گفت: این یعنی چی؟ درست حرف بزن.
محکم روی میز زدم و گفتم: بس کنید.
سر هر دو به سمتم چرخید. آرام تر گفتم: نگار تو برو.
نگار با حرص، کاغذهایش را لوله کرد و به سمت در رفت. قبل از خروج گفت: ارس من ساعت سه میام ولی نه برای جلسه فروش. برای تفهیم وظایف به جناب.
سرم تند چرخید سمتش. نگاه جدی حواله اش کردم.
زیاده روی کرده بود. تا ته ماجرا را از نگاهم خواند. خوش نداشتم این طور صحبت کند. مخصوصا مقابل دیگران. گفتم: لازم باشه صدات می کنم.
دلخور نگاهم کرد و رفت. در را پشت سرش بست. رو به مسیح گفتم: چی شده ؟
دوباره روی همان مبل ولو شد و گفت: الان وقتش نیست. مهمونا الان میرسن به جمع بندی نرسیدیم. بعد حرف می زنیم.
-جمع بندی لازم نیست. قبلا در موردش حرف زدیم. بگو ببینم چی شده؟
خودش را جمع کرد و صاف نشست. کلافه دست بین موهایش کشید: سر پرویزی اینقدر فشار آورد که جنس هارو به موقع تحویل بدیم. بعد خانم با هماهنگی گودرزی برداشته چک نه ماهه از آقا گرفته.
گره ای بین ابروهایم افتاد. گفتم: امضای من به عنوان تایید هست یا نه؟
-هست
- خب پس حرفی نمی مونه.
ذهنم مشوش شده بود. مسیح حق داشت ولی در این بازار آشفته همین فروش نه ماهه غنیمت بود. به لطف گند ماهد همینکه می توانستم جنس ها را نه ماهه رد کنم خوب بود. این اعتبار را به راحتی و ارزانی به دست نیاورده بودم ولی اگر کمی از خط فاصله می گرفتم سقوطم حتمی بود.
مسیح خیره نگاهم کرد و گفت: باشه تو درست می گی. مدیرعامل امضا زده. تایید شده و کار طبق روال انجام شده ولی حرف من چیز دیگه است. خودتم می دونی. نگار این وسط داره کارایی می کنه. زد و بندهایی که شاید به چشم تو این روزای سخت نمیاد.
مسیح دل خوشی از نگار نداشت و مطمئن بودم آدمی نیست که بیخودی انقدر عصبانی باشد. با آمدن مهمانها صحبتمان نیمه تمام ماند.
#پست_ششم


درود. حال دلتون خوش.
فعلا در سکوت پست می ذارم تا با شخصیت ها آشنا بشید.
ممنون از نگاهتون و وقتی که می ذارید❤️
جهت ارتباط با نویسنده
@smokhtariyan


به دکتر تعارف زدم و ماگ خودم را برداشتم.
-وضعیت دنا از سری پیش که دیدمش خیلی بدتر شده ارس. من این مدت تمام تلاشمو کردم ولی خودش همکاری نمی کنه. به نظر من بهتره یه مدت توی یه مرکز درمانی تحت نظر باشه.
عصبی میان حرف دکتر آمدم و گفتم: امکان نداره.
جعبه سیگار را در آوردم و به دکتر تعارف کردم. یکی برداشت. برای هر دو روشن کردم. پوکی عمیقی به سیگار زدم و دودش را بیرون فرستادم.
-از صبح تا شب با فاطمه خانم و دارا تنهاست. نیاز به یه همزبون داره. یه دوست یا یه کسی که بتونه یکم از این حال و هوا درش بیاره. حواسش به خوردن داروهاش باشه. به فکر یه پرستار باش. حالا که نمی خوای بستری بشه راه دیگه ای رو امتحان می کنیم. هرچند من بارها گفتم تا خودش نخواد اون جریانو فراموش کنه. هیچ جوره نمیتونه باهاش کنار بیاد. معمولا بعد از سوگ فرزند، همراهی همسر خیلی می تونه کمک کننده باشه. متاسفانه دنا همراهی نداشته .
به تایید سر تکان دادم. برادر بی غیرتم مسبب حال بد این زن بود. همیشه از آدم های ضعیف متنفر بودم. آدم هایی که با پیش آمدن یک مشکل، چنان غرق می شدند که هم خودشان هم کل عزیزانشان را غرق می کردند.
دکتر بعد از چک کردن مجدد دنا و راحت شدن خیالش رفت. در اتاق را آرام باز کردم. غرق خواب بود. داروهای تزریقی دکتر جهانی خواب آور بودند. قلبم فشرده شد. از دختر عموی شاد و بشاش تمام بچگی ها، هیچ چیز نمانده بود. در را آرام بستم و راهی آشپزخانه شدم. جایی که معمولا می شد فاطمه خانم را پیدا کرد.
در تدارک درست کردن ناهار مقوی برای دنا بود. تا متوجه آمدن من شد. اشک هایش را پاک کرد و گفت: چیزی لازم داشتید آقا؟
این زن مهربان خیلی بیشتر از یک مادر برای ما زحمت کشیده بود. جلو رفتم و دو دستم را دو طرف سرش گذاشتم و روی روسری را بوسیدم و گفتم: منو ببخشید اگه ناراحتتون کردم. دیدن دنا توی اون وضعیت حالمو خراب کرد. خواهش می کنم دیگه گریه نکنید.
مثل همیشه با محبت گفت: این چه حرفیه پسرم. شماها جون منید. من برای اون بچه دلم خونه. داغ دل اون، داغ دل منه.
دست به شقیقه ام کشیدم و گفتم: درست میشه. حالش خوب میشه. باید خوب بشه.
چرخیدم تا از آشپزخانه بیرون بروم. فاطمه خانم با دودلی گفت: چند شبه خواب ماهدو می بینم. از بچم خبر داری؟
عصبی پلک روی هم گذاشتم و غریدم: ندارم و نمی خوامم داشته باشم.
وضعیت مرا که دید سکوت کرد. توان سرپا ماندن نداشتم. به اتاقم رفتم و بعد از یک دوش سرپایی راهی تخت شدم. یکساعتی وقت داشتم دراز بکشم. بعد باید برای جلسه ساعت 10 خودم را به شرکت می رساندم. تمام زندگیم شده بود ماهد و گندهایی که در نبودش باید جمع می کردم.
#پست_پنجم


ارس:

سفر کاری چند روزه به ارمنستان و دیدار با البرز، انرژی اش را گرفته بود. فکر کردن به وقایع اتفاق افتاده و ناتوانی در حل مسائل باری مضاعف روی دوشش نهاده بود. البرز به راحتی خودش را کنار کشیده و به زبان ساده گفته بود هر گلی زد به سر خودش زده است. مگر می شد یک آدم انقدر نسبت به حاصل یک عمرش بی تفاوت باشد. بچه حاصل عمر حساب می شد؟ در ورودی را باز کردم و چمدان را داخل گذاشتم. صدای یا خدای بلند فاطمه خانم در سالن پیچید. دویدم سمت پله منتهی به طبقه بالا و گفتم: چی شده فاطمه خانم؟
مضطرب و شتابزده از اتاق بیرون آمد و گفت: آقا ارس. دنا خانم از هوش رفتن.
دویدم سمت اتاق و گفتم: یه زنگ بزن دکتر جهانی.
دنا پایین تخت روی زمین افتاده بود. صورت و لبش مثل گچ سفید و موهای بلند و شب زده اش، دورش ریخته بود. دست زیر تنش بردم و روی تخت گذاشتمش. چند بار صدا زدم: دنا جان. دنا جان. صدامو می شنوی؟
نبضش کند می زد. از لیوان کنار تخت کمی آب به صورتش پاشیدم. به سختی پلک باز کرد. تا نگاهش به نگاهم افتادم، قطره ای اشک پایین چکید. کلافه سر تکان دادم و گفتم: با خودت و ما داری چیکار می کنی؟
خیره نگاهم کرد و به عادت این مدت لب زد: ماهد...
گره ای عمیق جا خوش کرد میان دو ابرویم. دردش را می دانستم ولی نمی توانستم درمانش باشم. نگاه گرفتم. توانایی ماندن در اتاق را نداشتم.
پتو را باز کردم و روی تنش کشیدم و گفتم: سرت گیج میره؟ گفتم فاطمه خانم زنگ بزنه دکتر جهانی.
چشم بست و جوابی نداد. بیرون زدم و فاطمه خانم را صدا کردم. با عجله آمد. دست خودم نبود. صدایم بالا رفت: فاطمه خانم مگه من نسپردم مراقب دنا باشین؟ این چه حالیه؟
پیرزن یکسره اشک می ریخت. با گوشه دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت: آقا به خدا من هر کار کردم نتونستم راضیشون کنم به جز دو سه قاشق غذا چیزی بخوره. حتی لب به داروهاشم نزد این مدت. خودتون که می دونید فقط از شما حرف شنوی داره.
می دانستم وقتی دنا لج کند. فاطمه خانم که هیچ، منم به سختی چاره اش می کردم. دستی از بالا به پایین روی صورتم کشیدم. نفسم را رها کردم. پشیمان از دادی که زده بودم با لحن ملایم تری گفتم: دکتر گفت کی میاد؟
- همین نزدیکیاست. زود می رسه.
- خیلی خب شما برید پیش دنا به هوش اومده.
با پر روسری اشکش را گرفت. به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب قند به اتاق دنا برگشت. دست بردم در جیب کتم و پاکت سیگار را بیرون آوردم. همان موقع دارا از اتاقش بیرون آمد. مشخص بود تازه از خواب بیدار شده. صورتش گل انداخته و موهایش آشفته بود. با دست مشت شده کوچکش، چشمش را مالید تا بهتر ببیند. به محض دیدنم به طرفم دوید و گفت: ادس.
لبم کش آمد. روی زانو خم شد و گفتم: جان ادس.
خودش را توی بغلم انداخت. به آغوشش کشیدم و بلندش کردم. دست دور گردنم حلقه کرد. چند بوس آبدار روی گونه اش کاشتم و گفتم: الان خیلی زوده چرا بیدار شدی ؟
سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت: الان می خوابم. دلم بلات تنگ شده بود.
چند بار آرام زیر گوشش گفتم: منم. منم عزیزم.
شک نداشتم که به زودی دوباره خوابش می برد. دل به دلش دادم تا همین جا در آغوشم بخوابد. جانم می رفت برای برادرزاده چهارساله شیرین زبانم. کاش می شد برایشان کاری کنم تا دلم آرام شود. هر کاری به جز آوردن ماهد.
صدای زنگ در به صدا در آمد. دکتر جهانی مثل همیشه به موقع آمده بود. دوست قدیمی پدرم بود. پیرمردی سرپا و فعال. بیشتر از دکتر دنا بودن، دوست خانوادگیمان بود.
دکمه آیفون را زدم و برای پیشواز در ورودی را باز کردم. دکتر جهانی کیف چرم به دست داخل شد و گفت: سلام ارس. این اواخر زیاد همو می بینیم و این خوب نیست.
رو به دارا گفت: تو چطوری مرد کوچک؟
دارا ریز خندید و سر در گودی گردنم فرو برد. با یک دست دارا را نگه داشتم و با دست آزادم به دکتر جهانی دست دادم و گفتم: سلام. شما بگو چیکار کنم این دیدارها کمتر بشه؟
-هیچکس بهتر از خودت نمی دونه چیکار باید بکنی.
بحث را ادامه ندادم. وضعیت دنا را خیلی مختصر شرح دادم و به اتاق راهنمایی اش کردم. عذرخواهی کوتاهی کردم و گفتم: تا شما دنا رو معاینه می کنید من بر می گردم.
دارا غرق خواب بود. به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتم. خیلی زود پلکهایش روی هم افتاد.
دکتر بعد از معاینه، سرم دنا را وصل کرد. هر دو با هم به بالکن رفتیم. سرم به شدت درد می کرد. بیخوابی و چند ساعت معطلی در فرودگاه و پرواز و همین طور حال بد دنا همه و همه، باعث شده بود میگرنم عود کند.
فاطمه خانم دو ماگ قهوه را روی میز گذاشت و پرسید: چیزی لازم ندارید؟
تشکر کردم. تا امروز کم پیش آمده بود این زن مهربان را آزرده خاطر کنم. در اولین فرصت باید از دلش در می آوردم.


*
با صدای زنگ گوشی به سختی پلکهایم را باز کردم. پیامک از بانک بود و درخواست وام بازنشستگی بابا عماد را رد کرده بودند. پوفی کشیدم از خوش خبری صبح! دیشب تا از بیمارستان به خانه بیایم و بخوابم ساعت سه شده بود. این دیر خوابیدن های هر شبه و بیداری زود هنگام بدنم را تضعیف کرده بود. موقع بلند شدن سرم گیج رفت. یادم آمد کل دیروز فقط یک وعده غذا خورده بودم که آن هم بخاطر تمرین قبل از نمایش نیمه مانده بود. رفتم سر یخچال و شیشه مربا را بیرون کشیدم. یک قاشق برای غلبه بر ضعفم توی دهان گذاشتم. دوش سریعی گرفتم و از خانه بیرون زدم.
توسلی با دو عدد نان تازه مقابلم در آمد. لبخند زدم و صبح بخیر گفتم.
قبل از اینکه از کنارش رد شوم گفت: ماهور دخترم. بفرما نون تازه.
پیرمرد عادت داشت معمولا این طور صدایم بزند. شرمنده محبتهای خودش و حاج خانم بودم.
ایستادم و گفتم: نوش جان میل ندارم.
این دست و آن دست کرد و بلاخره گفت: تونستی جایی پیدا کنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه با این پولی که من دارم. سخت جایی پیدا میشه.
با متانت همیشگی گفت: ایشالله پیدا می کنی بابا جان. شرمنده ام. منم این خونه رو خریدم برای پسرم. این یکسال بخاطر طرح خانمش نشد که مراسم ازدواج برگزار کنن. ماه دیگه عروسیشونه. میخواد یه سری تعمیرات توی خونه انجام بده. اگه بتونی تا آخر هفته تخلیه کنی منم شرمنده پسر و عروسم نمیشم.
تا همین الان هم زیادی در حقم لطف کرده بودند. دیگر توقع بیشتر داشتن بی انصافی بود. سر تکان دادم و گفتم: دست شما درد نکنه. هر جور شده تا آخر هفته یه جا اجاره می کنم.
-مرسی دخترم. می دونی که دستم خالیه. یه حقوق بازنشستگی دارم و همه پس اندازمم دادم این خونه رو خریدم. وگرنه کمکت می کردم. از روی عماد شرمنده ام.
- این چه حرفیه. شما همین یه سالم بزرگواری کردین. من هرجا هم برم هیشه یادم می مونه که چقدر شما و حاج خانم این یکسال کمکم کردین. الانم لطفا اصلا معذب و ناراحت نباشین. من درستش می کنم.
بلاخره لبخند کمرنگی زد و گفت: دست خدا همراهت.
خداحافظی کردم و با شونه های افتاده تا سر کوچه قدم برداشتم. کل پول خانه، خرج بیماری بابا عماد شده بود و چیز زیادی ته حسابم نبود. تمام امیدم به وام بود که آن هم نشده بود. هیچ کسی را نداشتم که کمکم کند. از کل دنیا عمه پیری داشتم که با پسر و عروسش زندگی می کرد. وضعیت زندگی آن ها، خیلی بدتر بود. باز من کار می کردم و حقوق بازنشستگی بابا عماد را داشتم. شهرام که کارگر روزمزد کارخانه ای بود و به سختی خرج خودش و عمه و بچه هایش را می داد.
برای تاکسی دست بلند کردم.
#پست_چهارم
#کاژه


این همه اصرار بابا عماد و فری را درک نمی کردم. به غرورم بر می خورد دنبال کسی بگردم که سر سوزنی بودن من برایش اهمیتی نداشتم. الان سراغش می رفتم و چه می گفتم؟ که من وسط زندگی کم آوردم کمکم کن؟ نمی شد. 
چند دقیقه باقی مانده، ناخن هایش را که کمی بلند شده بود گرفتم. قربان صدقه اش رفتم و فال گرفتم. هر دو معتاد شعرهای حافظ و فال بودیم. زیر لب برایش خواندم.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
*
#پست_سوم


از پشت شیشه اتاق آی سی یو برایش دست تکان دادم. از نگاهش می خواندم که او هم مثل من منتظر بوده. دلخوش بودیم به همین دیدارهای شبانه. کل روز که گرفتار بودم. تنها وقت آزادم می شد نه شب به بعد.
خانم شاهد، پرستار این شیفت دست روی شانه ام گذاشت و گفت: می خوای بری پیشش؟
به عادت همیشه سرم را کج کردم و با نهایت شوق گفتم: میشه؟
لبخند مهربانی زد و گفت: یه دونه ماهور که بیشتر نداریم.
بعد از این چند ماه، تمام پرستارهای بخش مرا می شناختند ولی خانم شاهد از همه مهربان تر بود. یا شاید بقیه سخت گیرتر بودند. خودش زنگ آی سی یو را زد و در را برایم باز نگه داشت. سریع گان و رو کفشی را پوشیدم و داخل شدم. با سیمین یکی دیگر از پرستارهای شیفت سلام و احوالپرسی آرامی کردم و به سمت بابا عماد رفتم. اولین کار بوسیدن دستی بود که آنژوکت به آن وصل بود. لب زدم خوبی؟
با بستن چشم جوابم را داد.
دست روی سر بی مویش کشیدم. دلم برای مظلومیتش سوخت. خیلی لاغر شده بود. استخوان های گونه اش بیرون زده و هر بار دیدنش در این وضعیت دلم را می سوزاند. سعی کردم مثل تمام این سه سال قوی باشم. لبخند بزنم و وانمود کنم همه چیز درست می شود. فری می گفت این نیز بگذرد ولی خبر نداشت این گذشتن چه بر سر من می آورد. لبخند زدم و گفتم: چهارمین شب نمایشم تمام شد. امشبم خوب بود اما نمی دونم چرا شیرین بازم دیالوگ یادش رفت یه جا تپق زد. شانس آوردیم بهار جمعش کرد. کارد به پارسا می زدی خونش در نمیومد. مردک نچسب.
چشم هایم را لوچ کردم و گفتم: چیه؟ خب مگه دروغ میگم. اصلا نمی تونم با اون همه غرور و ادعاش رابطه برقرار کنم. مرد باید مثل بابا عماد من، مهربون باشه. خطاهارو ببخشه. حالا گیریم دو جا بچه ها خراب کردن چه عیبی داره؟ همه تازه کاریم و اول راه.
خیره شدم به چشمهایش و گفتم: انقدر دوست داشتم می تونستی بیای و نمایشمو ببینی. باید قول بدی زودتر رو به راه بشی.
سعی کرد ماسک اکسیژن را پایین بکشد که مانعش شدم و گفتم: می دونم. می دونم تو هم دوست داری. باید همه سعیتو بکنی. من به جز تو کیو دارم؟
هنوز دستم را برنداشته بودم که اینبار ماسکش را پایین کشید و بریده بریده گفت: ب..رو.... س... را....غ ما...هد.
کل این چند ماه تمام حرفش همین بود. ماسک را سر جایش برگرداندم و برای راحت کردن خیالش گفتم: میرم. این چند شب اجرا که تموم بشه وقتم آزاد میشه. میرم دنبالش.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پست_سوم


ترک موتورش نشستم. مخالفت مثل همیشه روی او جواب نمی داد. کلاه کاسکتش را به من داد. برای تغییر حال و هوایش گفتم: شاید به پیشنهاد پارسا فکر کردم.
ندیده می دانستم که صورتش در هم شده. غلط می کنی بلندی فریاد زد.
خنده ام را بی قید رها کردم و گفتم: قشنگ و خوشتیپ نیست که هست . پولشم که از پارو بالا میره. فقط یه خورده هوله. اونم چاره داره. از روش های جذب استفاده می کنم که فقط به من فکر کنه.
زیر لب فحش بدی داد. موهای فرفری اش بخاطر باد بیشتر از همیشه در هم پیچ خورده بود. گفت: تو فقط برو دنبال ماهد. غلط اضافه ای بکنی من می دونم و تو.
به عادت همیشه آرام روی شانه اش زدم و گفتم: اینا که شوخی بود ولی فری واقعا دلم نمی خواد برم. بهم برخورده دیده نشدنم..
-بهت برنخوره. به این فکر کن اگه نری باید به جاش چه راهی بری. اونوقت بهت بیشتر بر میخوره. یه عمر مارو ندیدن. تو تنها آدمی نیستی که توی این دنیا نادیده گرفته شده. آخریشم نیستی.
بحث همین جا تمام شد. می دانست تا خودم نخواهم هیچ کاری نمی کنم و ادامه دادنش فایده ای ندارد. اول مرا رساند و بعد برای تحویل بسته اش رفت. لحظه آخر دلگرمی داد و گفت: بازم بدون اگه نخواستی بری سراغ ماهد موتورو میفروشم.
دلم نیامد بگویم مگر با این تورم و قیمت ها، پول موتور به جایی می رسد؟ فقط پلک روی هم گذاشتم و مهربان گفتم: یه دونه ای فری فرفری.
*
#رمان_کاژه
#پست_دوم
#سپیده_مختاریان


ماهور:
پد آرایش را روی صورتم کشیدم تا ته مانده گریم پاک شود. همه بچه ها رفته بودند و آخرین نفر من و فرید مانده بودیم. فرید طبق معمول بعد از هر نمایش، کنار آینه تکیه داده بود و یکسره حرف می زد.
-برنامه ات چیه؟
به جلو خم شدم. با نگاه کردن دقیق به صورتم و مطمئن شدن از تمیزیش گفتم: هیچی میرم بیمارستان.
نوچی کرد و گفت: خودتو نزن به اون راه. منظورم اینه بلاخره تصمیم گرفتی بری دنبالش یا نه؟
بلند شدم و در حال جمع و جور کردن وسایل از روی میز گفتم: فکر می کنی فایده ای داره؟ کسی که این همه سال سراغی ازم نگرفته. اصلا مرده و زنده من براش فرقی نداشته، حالا دلش به حالم می سوزه. دلت خوشه ها.
-حالا که چی؟ یه تیری تو تاریکی می ندازی یا به هدف می خوره یا نه؟ چاره دیگه ای داری؟
-نمی دونم بذار ببینم می تونم با توسلی به توافق برسم. شاید یک ماه دیگه بهم مهلت بده.
دستمال سرم را تنظیم کردم و کوله ام را برداشتم و گفتم: بلاخره یه چیزی میشه. نه؟
تکیه از دیوار برداشت. دو دستش را به جیب برد و متاسف گفت: چی می شد می تونستم کمکت کنم. خودت که می دونی اوضاع منم زیاد رو به راه نیست. دار و ندارم همین موتوره که نمی ذاری بفروشم.
اخم کردم و ضربه آرامی به کتفش زدم و گفتم: دیگه چی؟ بذارم موتورتو بفروشی تا بیکار بشی؟ خرجتو چطور در میاری؟ بهش فکر نکن. یه کاریش می کنم حالا سلیمم یه قولایی داده. کاری نداری من برم دیگه.
سوییچ موتور را برداشت و گفت: کجا؟ صبر کن خودم می رسونمت.
-مگه نگفتی یه بسته داری باید برسونی. مسیرمون به هم نمیخوره.
-اول تو رو می رسونم.
نگاهی به چشم های روشنش انداختم. چشم هایش به زلالی قلبش بود. فرید تنها دوستی بود که از همان سالهای اول دانشگاه، بی چشم داشت کنارم بود. دردهایم را می دانست. اصلا جنس درد را می شناخت. من و او و شیرین مثل سه راس مثلثی بودیم که بهم گره خورده و برای بالا آمدن تلاش کرده بودیم.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پارت_1


به نام خدایی که جسارت شروعی دوباره را در وجود ما قرار داد.
بعد از مدتها، شاید روزهایی نزدیک به سال، سلام.


Forward from: انتشارات صدای معاصر
عیارسنچ رمان بار دیگر تو؟.pdf
1.1Mb
اینم از عیارسنج رمان زیبای #بار_دیگر_تو 😍😍


خلاصه کتاب:

خلاصه داستان: سرمه دختری مستقل، موفق و هنرمند در زمینه سوزن دوزی است و به تنهایی در تهران و دور از خانواده اش که ساکن اصفهان هستند روزگار می گذراند.
پدر او را برای انجام کاری مهم به اصفهان فرا می خواند. کینه ای قدیمی بین او و پدرش موجب می شود در ابتدا خواسته پدر که مدیریت کارخانه فرش است را نپذیرد ولی با دلیل و برهان قانع می شود.
سرمه به تهران بر می گردد و زمانی که برای مدیریت کارخانه می رود با همسر سابقش روبرو می شود. نیمی از سهام کارخانه متعلق به اوست...

👈امیدوارم عیارسنج‌ها خیلی بهتون کمک کنه برای انتخاب‌تون. به هر حال تا حدی با داستان آشنا می‌شید و همین‌طور با قلم نویسنده عزیز👍

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر


🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛


Forward from: انتشارات صدای معاصر

پیش‌فروش رمان جدید و جذاب #بار_دیگر_تو شروع شد😍خیلی عاشقانه و دلبره😍😍🧡💛🙆‍♀️
چقدرم طرح جلدش خوشگله من خودم به شدت عاشقش شدم😍ترکیب جذاب رنگ صورتی و توسی👍👍

🧡دوستان عزیزم این پیش‌فروش تا ده روز دیگه ادامه داره...یعنی تا یکشنبه ۱۶خردادماه🧡

راستی این کتاب همرا با امضای نویسنده‌ی عزیزمون خانم سپیده مختاریان و بوک‌مارک‌هایی هست که ایشون برای مخاطبینشون تهیه دیدن🌹

#بار_دیگر_تو
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_صدای_معاصر

قیمت پشت جلد: ۱۲۵۰۰۰ تومان
قیمت با تخفیف ۱۵ درصدی : ۱۰۶۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۴۹۷ ص
نوع جلد : گالینگور

ثبت سفارش هم از طریق دایرکت و هم از طریق آیدی تلگرام نشر انجام می‌شه.

پ.ن: بعد از واریز و ارسال فیش واریزی صبر بفرمایید ادمین ثبت تشریف بیارن و سفارشتون رو ثبت کنن. خیالتون راحت باشه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و سفارشاتتون ثبت می‌شه😉


خیلی زود فایل عیارسنج رمان بار دیگر تو رو براتون می‌ذارم. 😍



🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡


Forward from: انتشارات شقایق
#چاپ_دوم
#اوپال
#سپیده_مختاریان
#انتشارات_شقايق


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Forward from: انتشارات شقایق
#چاپ_اول #اوپال با استقبال شما عزیزان #تمام_شد


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Forward from: انتشارات شقایق
‏📚 ‌‎#اوپال
📝 نویسنده: #سپیده_مختاریان
📖تعداد صفحات: ۵۳۸
📜 جنس کاغذ: #بالک
💰قيمت: ۸۵/۰۰۰ تومان

📖برشی از کتاب:
نفهمید چه می‌کند؟ عصبی و دستپاچه دو بار پشت سر هم می‌گوید:
-ببخشید، ببخشید.
به داخل خانه می‌رود.
خورشید گیج و سردرگم می‌ماند. عزیز امیربهادر است؟ لبخند می‌زند. خدا همین نزدیکی‌هاست. حسش می‌کند. یک نفر چه‌ها که نمی‌تواند با قلب و احساست بکند! می‌تواند هم دلیل حال خوشت باشد و هم حال ناخوشت. تو که هستی که خورشید با تو طلوع و غروب را تجربه می‌کند؟
دستش را روی گردنبند اوپال دور گردنش می‌گذارد. اوپالی که هر بار مهر امیربهادر به اوج می‌رسد، دمایش نامتعادل بالا می‌رفت. اصلا همه رنگ می‌شد و می‌درخشید.
قطره اشکی با یادآوری «عزیزم» گفتن و آغوش امیربهادر پایین می‌ریزد. واقعا امیربهادر دوباره درگیر حس آن روزها شده؟ خواب است یا بیدار؟
.

#انتشارات_شقايق
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_باز #کتاب_دوست #کتابگردی #کتاب_جدید #کتاب #کتابخوانی #کتاب_بخوانیم #کتابخوان #کتاب_خوانی #کتابباز #کتابگردی #رمان#رمان_عاشقانه #رمان_ایرانی #پیشنهاد_کتاب #معرفی_کتاب




Forward from: Unknown
خواندن رقص قلم شما مثل دیدن صحنه‌ای است زیبا از یک کنسرت تمام عیار، کنسرتی همراه با موسیقی و رقص و این برای من قطعا شانس بزرگی بوده و همیشه هست.
روز جهانی نویسنده مبارک❤️

20 last posts shown.