نگار میز را دور زد و روی یک باسن به صورت کج روی میز مقابلم نشست. قوطی 200 سی سی جدید را نشانم داد و گفت: خوشگله. به نظر خودم یکی از بهترین و مناسب ترین طرح های اخیرو داره.
قوطی را از دستش گرفتم. تقریبا با نمونه های خارجی برابری می کرد. اما من به کم قانع نبودم. بهترین ها را می خواستم. حتی با اینکه این طرح کم نقص بود باز هم جای کار داشت.گوشه لبم را بالا دادم و گفتم: خوبه .
نگار ابرویی بالا داد و با ناز ذاتی اش گفت: فقط خوب؟ به نظرم عالیه.
به چهره اش دقیق شدم. امروز از آن روزهایی بود که زیادی به خودش رسیده بود. به تایید سر تکان دادم و گفتم: تا عالی هنوز جا داره.
موهای بلوند و بلندش را دو طرف شانه حالت داده و رها کرده بود. این مدل مو بی نهایت به صورت پرش می آمد. از این سبک بیرون آمدنش خوشم نمی آمد اما این روزها حوصله بحث و جدال را نداشتم.
خودش را کمی جلو کشید تا بهتر روی چهره ام دقیق شود و گفت: امشب وقت داری؟ می دونی چند وقته درست و حسابی همو ندیدیم.
برای رهایی از فشار این روزها، اولویت امشبم وقت گذراندن با او بود. اما نه وقتی که این طور طلبکار و از موضع حق جانبی صحبت می کرد. توقع درک موقعیت من سخت نبود. گره ای به ابرو انداختم و گفتم: باید برنامه هامو مرور کنم خبرت می کنم.
دلخور نگاهم کرد. بدون اینکه تماس چشمی برقرار کنم. لپ تاپ را باز کردم.
با صدای تقه ای به در، نگار عقب کشید. بفرمایید رسایی گفتم.
مسیح با زونکنی سبز داخل آمد و گفت: مهمونا یه نیم ساعت دیگه میرسن. ارس یه مرور داشته باشیم؟
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت: سلام عرض شد مسیح خان.
مسیح توجهی به طعنه نگار نکرد. زونکن را روی میز سر و خودش روی مبل لم داد. از آن روزها بود که اخلاقش به معنای واقعی سگی بود. رو به نگار گفتم: ساعت 3 با بچه ها بیایید اتاق جلسات. باید برنامه فروش سه ماهه رو ببندیم.
نگار کاغذهایش را از روی میز جمع کرد و گفت: گودرزی نیومده. جلسه رو فردا بذاریم بهتره.
مسیح پوزخند زد و گفت: چه روزی بچه های فروش هستن ؟ بگو برنامه هامونو با اونا تنظیم کنیم.
نگار اخم هایش در هم شد و گفت: از چی ناراحتی اونو بگو؟
مسیح صدایش بالا رفت و گفت: از بی مسئولیتی، از بی تعهدی. چرا توی این موقعیت حساس، خانم گودرزی یک هفته است شرکت نیومده؟
نگار: مشکلی داشته که من به عنوان مدیر واحدش بهش مرخصی دادم.
چرخید سمت من و گفت: نمی دونستم بخاطر کارهام باید به این جواب پس بدم.
عصبی از مشاجره بینشان، گفتم: تمومش کنید.
نگار عصبی به چشمم خیره شد و گفت: من تمومش کنم یا این؟
مسیح بلند شد و قدمی جلو آمد و گفت: این یعنی چی؟ درست حرف بزن.
محکم روی میز زدم و گفتم: بس کنید.
سر هر دو به سمتم چرخید. آرام تر گفتم: نگار تو برو.
نگار با حرص، کاغذهایش را لوله کرد و به سمت در رفت. قبل از خروج گفت: ارس من ساعت سه میام ولی نه برای جلسه فروش. برای تفهیم وظایف به جناب.
سرم تند چرخید سمتش. نگاه جدی حواله اش کردم.
زیاده روی کرده بود. تا ته ماجرا را از نگاهم خواند. خوش نداشتم این طور صحبت کند. مخصوصا مقابل دیگران. گفتم: لازم باشه صدات می کنم.
دلخور نگاهم کرد و رفت. در را پشت سرش بست. رو به مسیح گفتم: چی شده ؟
دوباره روی همان مبل ولو شد و گفت: الان وقتش نیست. مهمونا الان میرسن به جمع بندی نرسیدیم. بعد حرف می زنیم.
-جمع بندی لازم نیست. قبلا در موردش حرف زدیم. بگو ببینم چی شده؟
خودش را جمع کرد و صاف نشست. کلافه دست بین موهایش کشید: سر پرویزی اینقدر فشار آورد که جنس هارو به موقع تحویل بدیم. بعد خانم با هماهنگی گودرزی برداشته چک نه ماهه از آقا گرفته.
گره ای بین ابروهایم افتاد. گفتم: امضای من به عنوان تایید هست یا نه؟
-هست
- خب پس حرفی نمی مونه.
ذهنم مشوش شده بود. مسیح حق داشت ولی در این بازار آشفته همین فروش نه ماهه غنیمت بود. به لطف گند ماهد همینکه می توانستم جنس ها را نه ماهه رد کنم خوب بود. این اعتبار را به راحتی و ارزانی به دست نیاورده بودم ولی اگر کمی از خط فاصله می گرفتم سقوطم حتمی بود.
مسیح خیره نگاهم کرد و گفت: باشه تو درست می گی. مدیرعامل امضا زده. تایید شده و کار طبق روال انجام شده ولی حرف من چیز دیگه است. خودتم می دونی. نگار این وسط داره کارایی می کنه. زد و بندهایی که شاید به چشم تو این روزای سخت نمیاد.
مسیح دل خوشی از نگار نداشت و مطمئن بودم آدمی نیست که بیخودی انقدر عصبانی باشد. با آمدن مهمانها صحبتمان نیمه تمام ماند.
#پست_ششم
قوطی را از دستش گرفتم. تقریبا با نمونه های خارجی برابری می کرد. اما من به کم قانع نبودم. بهترین ها را می خواستم. حتی با اینکه این طرح کم نقص بود باز هم جای کار داشت.گوشه لبم را بالا دادم و گفتم: خوبه .
نگار ابرویی بالا داد و با ناز ذاتی اش گفت: فقط خوب؟ به نظرم عالیه.
به چهره اش دقیق شدم. امروز از آن روزهایی بود که زیادی به خودش رسیده بود. به تایید سر تکان دادم و گفتم: تا عالی هنوز جا داره.
موهای بلوند و بلندش را دو طرف شانه حالت داده و رها کرده بود. این مدل مو بی نهایت به صورت پرش می آمد. از این سبک بیرون آمدنش خوشم نمی آمد اما این روزها حوصله بحث و جدال را نداشتم.
خودش را کمی جلو کشید تا بهتر روی چهره ام دقیق شود و گفت: امشب وقت داری؟ می دونی چند وقته درست و حسابی همو ندیدیم.
برای رهایی از فشار این روزها، اولویت امشبم وقت گذراندن با او بود. اما نه وقتی که این طور طلبکار و از موضع حق جانبی صحبت می کرد. توقع درک موقعیت من سخت نبود. گره ای به ابرو انداختم و گفتم: باید برنامه هامو مرور کنم خبرت می کنم.
دلخور نگاهم کرد. بدون اینکه تماس چشمی برقرار کنم. لپ تاپ را باز کردم.
با صدای تقه ای به در، نگار عقب کشید. بفرمایید رسایی گفتم.
مسیح با زونکنی سبز داخل آمد و گفت: مهمونا یه نیم ساعت دیگه میرسن. ارس یه مرور داشته باشیم؟
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت: سلام عرض شد مسیح خان.
مسیح توجهی به طعنه نگار نکرد. زونکن را روی میز سر و خودش روی مبل لم داد. از آن روزها بود که اخلاقش به معنای واقعی سگی بود. رو به نگار گفتم: ساعت 3 با بچه ها بیایید اتاق جلسات. باید برنامه فروش سه ماهه رو ببندیم.
نگار کاغذهایش را از روی میز جمع کرد و گفت: گودرزی نیومده. جلسه رو فردا بذاریم بهتره.
مسیح پوزخند زد و گفت: چه روزی بچه های فروش هستن ؟ بگو برنامه هامونو با اونا تنظیم کنیم.
نگار اخم هایش در هم شد و گفت: از چی ناراحتی اونو بگو؟
مسیح صدایش بالا رفت و گفت: از بی مسئولیتی، از بی تعهدی. چرا توی این موقعیت حساس، خانم گودرزی یک هفته است شرکت نیومده؟
نگار: مشکلی داشته که من به عنوان مدیر واحدش بهش مرخصی دادم.
چرخید سمت من و گفت: نمی دونستم بخاطر کارهام باید به این جواب پس بدم.
عصبی از مشاجره بینشان، گفتم: تمومش کنید.
نگار عصبی به چشمم خیره شد و گفت: من تمومش کنم یا این؟
مسیح بلند شد و قدمی جلو آمد و گفت: این یعنی چی؟ درست حرف بزن.
محکم روی میز زدم و گفتم: بس کنید.
سر هر دو به سمتم چرخید. آرام تر گفتم: نگار تو برو.
نگار با حرص، کاغذهایش را لوله کرد و به سمت در رفت. قبل از خروج گفت: ارس من ساعت سه میام ولی نه برای جلسه فروش. برای تفهیم وظایف به جناب.
سرم تند چرخید سمتش. نگاه جدی حواله اش کردم.
زیاده روی کرده بود. تا ته ماجرا را از نگاهم خواند. خوش نداشتم این طور صحبت کند. مخصوصا مقابل دیگران. گفتم: لازم باشه صدات می کنم.
دلخور نگاهم کرد و رفت. در را پشت سرش بست. رو به مسیح گفتم: چی شده ؟
دوباره روی همان مبل ولو شد و گفت: الان وقتش نیست. مهمونا الان میرسن به جمع بندی نرسیدیم. بعد حرف می زنیم.
-جمع بندی لازم نیست. قبلا در موردش حرف زدیم. بگو ببینم چی شده؟
خودش را جمع کرد و صاف نشست. کلافه دست بین موهایش کشید: سر پرویزی اینقدر فشار آورد که جنس هارو به موقع تحویل بدیم. بعد خانم با هماهنگی گودرزی برداشته چک نه ماهه از آقا گرفته.
گره ای بین ابروهایم افتاد. گفتم: امضای من به عنوان تایید هست یا نه؟
-هست
- خب پس حرفی نمی مونه.
ذهنم مشوش شده بود. مسیح حق داشت ولی در این بازار آشفته همین فروش نه ماهه غنیمت بود. به لطف گند ماهد همینکه می توانستم جنس ها را نه ماهه رد کنم خوب بود. این اعتبار را به راحتی و ارزانی به دست نیاورده بودم ولی اگر کمی از خط فاصله می گرفتم سقوطم حتمی بود.
مسیح خیره نگاهم کرد و گفت: باشه تو درست می گی. مدیرعامل امضا زده. تایید شده و کار طبق روال انجام شده ولی حرف من چیز دیگه است. خودتم می دونی. نگار این وسط داره کارایی می کنه. زد و بندهایی که شاید به چشم تو این روزای سخت نمیاد.
مسیح دل خوشی از نگار نداشت و مطمئن بودم آدمی نیست که بیخودی انقدر عصبانی باشد. با آمدن مهمانها صحبتمان نیمه تمام ماند.
#پست_ششم