ماهور:
هوا به شدت گرم بود. چند قدم پیاده روی از سر خیابان تا ساختمان روبرو باعث سرخی گونه هایم شده بود. خوشبختانه از آن دست آدم ها نبودم که زیاد عرق کنم. قرار امروز برایم مهم بود. پس از چند ماه پس زدن و پشت گوش انداختن حالا مقابل ساختمانی بودم که بابا عماد آدرسش را داده بود. ساختمان شیک و چند طبقه مقابل، به استرسم دامن زد. مدیرعامل چنین شرکت بزرگ دانش بنیانی حتما کلی برو بیایی داشت و برای ملاقات باید از قبل هماهنگ می کردم. من آدم جاهای بزرگ و آدم های بزرگ نبودم. همین اعتماد به نفسم را می گرفت. بیشتر مواقع همین حس کم بودن باعث شده بودم از خیلی چیزها عقب بمانم.
گوشه لبم را به دندان گرفتم. نیامده بودم که دست خالی برگردم باید به خودم مسلط می شدم. این آدم تنها کسی بود که می توانست مرا به گمشده ام برساند. وقتش بود پیداش کنم حتی اگر او نمی خواست با من رو به رو شود. اگر با خودم کمی صادق بودم، قطعا اشتباه بود. من اگر کوچک ترین نشانه ای از نخواستن او را می دیدم؛ با سرعتی دوبرابر دور می شدم. مثل کاری که این سالها کرده بودم.
چند نفس عمیق و پشت سرهم کشیدم و وارد شدم. هوای سرد ابتدا به صورت و بعد ریه هایم نفوذ کرد. نمی دانم از سرمایش سالن بود یا ترس و دلهره ای که به این قرار داشتم. کمی لرزیدم.
از نگهبان سراغ واحد مدیریت را گرفتم.گفت از آسانسور B به طبقه پنجم برم.
جو مدرن و شیک ساختمان، حتی آسانسور اضطرابم را بیشتر کرد. طراحی ها هم سبکی مدرن و رنگبندی خاص داشت. همیشه ترکیب سبز و سفید جذبم می کرد. اینبار ولی علت اضطرابم آنقدری مهم بود که حتی با رنگها هم به آرامش نمی رسیدم. جلوی میز منشی ایستادم.
لبخند زدم از همان ها که گاها برای پوشش حال درونم استفاده می کردم. گفتم: سلام. روزتون بخیر. می خواستم آقای البرز آرا رو ببینم.
منشی که خانم تقریبا میانسالی و خوش پوشی بود. جواب سلامم را داد و گفت: آقای دکتر ایران تشریف ندارن. عزیزم اینجا متعلق به پسر ایشونه.
منظور از پسرش ماهد بود؟ شانه های افتاده ام را جمع کردم و محکم ایستادم. توان روبرویی با ماهد را داشتم؟ حواسم را به صورت زن دادم و گفتم: ممکنه ایشونو ببینم؟
کاغذهای روی میزش را مرتب کرد و گفت:
از بالای عینک کائوچو، نگاهی به من انداخت و گفت: اجازه بدید هماهنگ کنم اگر پذیرفتن حتما. فقط بگم چه کاری باهاشون دارید؟
- عذر میخوام بگید از آشناها هستم و یه کار شخصی باهاشون دارم.
به مبل کرم رنگ سالن اشاره کرد و گفت: پس تشریف داشته باشین تا جلسشون تمام بشه. شانس آوردید امروز خلوت هستن. یعنی همین یکساعت پیش گفتن به جز جلسه مهمشون که در حال برگزاریه بقیه رو کنسل کنم. احتمالا بتونن قبل از رفتن شما رو ببینن.
تشکر کردم و روی مبل نشستم. قلبم تند می زد. یعنی قرار بود به زودی ماهد را ببینم؟! بی وفایی که این همه سال حتی سراغی از من نگرفته بود. کاش مجبور نبودم. کاش هرگز من نبودم که برای دیدار پیش قدم می شود. به قول فری تیری در تاریکی بود. یا کمکم می کرد و یا ردم می کرد. یا می پذیرفت یا انکارم می کرد مثل همه این سالها. تا به امروز انقدر عزت نفس داشتم که روی پای خودم باشم اما اینبار به خاطر بابا عماد مجبور بودم رو بزنم. اگر به خودم بود پیشنهاد سلیم را قبول می کردم و طبقه بالای کافه اش می ماندم ولی بابا عماد را چکار می کردم. دوست نداشتم وقتی از بیمارستان مرخص می شود به چنین جای شلوغ و آلوده ای پا بگذارد. از ناتوانی این روزها متنفر بودم. از راه هایی که به خواست خودم نمی رفتم بیشتر. چقدر خسته بودم ولی بخاطر بابا عماد سرپا.
با صدای خانم منشی از فکرهای درهم بیرون آمدم. به اتاق مدیریت اشاره کرد و گفت: می تونی بری تو عزیزم.
انقدر درگیر فکر بودم که اصلا متوجه نشدم کی جلسه تمام و مهمانها از اتاق خارج شده بودند.
جوابم به منشی خوش برخورد، لبخندی مضطرب بود. با قدم های نه چندان مطمئن به طرف اتاق رفتم. در زدم و بعد با صدای بفرمایید داخل شدم.
#پست_هفتم
هوا به شدت گرم بود. چند قدم پیاده روی از سر خیابان تا ساختمان روبرو باعث سرخی گونه هایم شده بود. خوشبختانه از آن دست آدم ها نبودم که زیاد عرق کنم. قرار امروز برایم مهم بود. پس از چند ماه پس زدن و پشت گوش انداختن حالا مقابل ساختمانی بودم که بابا عماد آدرسش را داده بود. ساختمان شیک و چند طبقه مقابل، به استرسم دامن زد. مدیرعامل چنین شرکت بزرگ دانش بنیانی حتما کلی برو بیایی داشت و برای ملاقات باید از قبل هماهنگ می کردم. من آدم جاهای بزرگ و آدم های بزرگ نبودم. همین اعتماد به نفسم را می گرفت. بیشتر مواقع همین حس کم بودن باعث شده بودم از خیلی چیزها عقب بمانم.
گوشه لبم را به دندان گرفتم. نیامده بودم که دست خالی برگردم باید به خودم مسلط می شدم. این آدم تنها کسی بود که می توانست مرا به گمشده ام برساند. وقتش بود پیداش کنم حتی اگر او نمی خواست با من رو به رو شود. اگر با خودم کمی صادق بودم، قطعا اشتباه بود. من اگر کوچک ترین نشانه ای از نخواستن او را می دیدم؛ با سرعتی دوبرابر دور می شدم. مثل کاری که این سالها کرده بودم.
چند نفس عمیق و پشت سرهم کشیدم و وارد شدم. هوای سرد ابتدا به صورت و بعد ریه هایم نفوذ کرد. نمی دانم از سرمایش سالن بود یا ترس و دلهره ای که به این قرار داشتم. کمی لرزیدم.
از نگهبان سراغ واحد مدیریت را گرفتم.گفت از آسانسور B به طبقه پنجم برم.
جو مدرن و شیک ساختمان، حتی آسانسور اضطرابم را بیشتر کرد. طراحی ها هم سبکی مدرن و رنگبندی خاص داشت. همیشه ترکیب سبز و سفید جذبم می کرد. اینبار ولی علت اضطرابم آنقدری مهم بود که حتی با رنگها هم به آرامش نمی رسیدم. جلوی میز منشی ایستادم.
لبخند زدم از همان ها که گاها برای پوشش حال درونم استفاده می کردم. گفتم: سلام. روزتون بخیر. می خواستم آقای البرز آرا رو ببینم.
منشی که خانم تقریبا میانسالی و خوش پوشی بود. جواب سلامم را داد و گفت: آقای دکتر ایران تشریف ندارن. عزیزم اینجا متعلق به پسر ایشونه.
منظور از پسرش ماهد بود؟ شانه های افتاده ام را جمع کردم و محکم ایستادم. توان روبرویی با ماهد را داشتم؟ حواسم را به صورت زن دادم و گفتم: ممکنه ایشونو ببینم؟
کاغذهای روی میزش را مرتب کرد و گفت:
از بالای عینک کائوچو، نگاهی به من انداخت و گفت: اجازه بدید هماهنگ کنم اگر پذیرفتن حتما. فقط بگم چه کاری باهاشون دارید؟
- عذر میخوام بگید از آشناها هستم و یه کار شخصی باهاشون دارم.
به مبل کرم رنگ سالن اشاره کرد و گفت: پس تشریف داشته باشین تا جلسشون تمام بشه. شانس آوردید امروز خلوت هستن. یعنی همین یکساعت پیش گفتن به جز جلسه مهمشون که در حال برگزاریه بقیه رو کنسل کنم. احتمالا بتونن قبل از رفتن شما رو ببینن.
تشکر کردم و روی مبل نشستم. قلبم تند می زد. یعنی قرار بود به زودی ماهد را ببینم؟! بی وفایی که این همه سال حتی سراغی از من نگرفته بود. کاش مجبور نبودم. کاش هرگز من نبودم که برای دیدار پیش قدم می شود. به قول فری تیری در تاریکی بود. یا کمکم می کرد و یا ردم می کرد. یا می پذیرفت یا انکارم می کرد مثل همه این سالها. تا به امروز انقدر عزت نفس داشتم که روی پای خودم باشم اما اینبار به خاطر بابا عماد مجبور بودم رو بزنم. اگر به خودم بود پیشنهاد سلیم را قبول می کردم و طبقه بالای کافه اش می ماندم ولی بابا عماد را چکار می کردم. دوست نداشتم وقتی از بیمارستان مرخص می شود به چنین جای شلوغ و آلوده ای پا بگذارد. از ناتوانی این روزها متنفر بودم. از راه هایی که به خواست خودم نمی رفتم بیشتر. چقدر خسته بودم ولی بخاطر بابا عماد سرپا.
با صدای خانم منشی از فکرهای درهم بیرون آمدم. به اتاق مدیریت اشاره کرد و گفت: می تونی بری تو عزیزم.
انقدر درگیر فکر بودم که اصلا متوجه نشدم کی جلسه تمام و مهمانها از اتاق خارج شده بودند.
جوابم به منشی خوش برخورد، لبخندی مضطرب بود. با قدم های نه چندان مطمئن به طرف اتاق رفتم. در زدم و بعد با صدای بفرمایید داخل شدم.
#پست_هفتم