رمان "من زنم"
قسمت چهل و هفتممهسا می خواست بمونه؛ وقتی دید اینقدر بهم ریخته م گفت: «تنهات نمی ذارم». قبول نکردم؛ ترسیدم احمد، شب بیرون خونه بودنشُ بهونه کنه و خرید امروزش رو هم از چشم ش در بیاره.. هنوز امیر، سمیر زو برنگردونده ولی مهسا نمی دونست حالا دیگه بیشتر بخاطرِ اونه که ناراحتم!..
پدر مهسا همین تهران زندگی می کنه؛صاحب زنُ دو تا پسر هم هست؛ با وضع مالی خیلی خوب، اما بخاطر اینکه چندان مهری به مهسا نشون نداده وگفته نمی تونم حتی اسم تو رو بیارم، مهسا حاضر به گرفتن هیچگونه کمک مالی ای از اون نشده و دلش نمی خواد مامانشُ احمد هم بویی از این جریان ببرن. می گه می دونم احمد تا بفهمه اون وضعش خوبه، دیگه ولش نمی کنه و یه وقت زندگی اون بهم می خوره؛می گه نمی خوام من زندگی کسی که مثلا پدرمه رو بهم بزنم..
تا همین یه ربع پیش مهسای دوست داشتنی موندُ تماس ها رو جواب دادُ سعی کرد منُ آروم کنه.. وقتی رفت زنگ زدم به انوریُ گفتم:" حالم خوب نیست" و همراهِ شرکت رو سایلنت کردم؛ برای مامانم تِکس می دم؛ فوری جواب می ده «نه هنوز برنگشته ن» در جوابش می نویسم" دارم دیوونه می شم" هورا تماس می گیره...اون نمی دونه برای مهسا هم آشفته شدم...
دیدید درست حدس زدم!.. امیر گفته سمیر رو از من می گیره؛. مامانم گفت: «وقتشه بهت بگم تا فکراتو بکنی.»..هورا، آدرسَ مو به امیر که خیلی مُصر بوده،ندادهُ اصرار کرد بِرم پیش ش...
گفت: «می خوای همین حالا خودت با امیر تماس...» نذاشتم حرفش تموم بشه؛ توپیدم: «حرفِشم نزن؛ تصور دیدن یا صحبت کردن باهاش حالمُ بدتر می کنه» هورا مطمئنانه گفت: «می یارَش، حتما فعلا می یارَش».
لابد منظورش از فعلا اینِ که بعد از طلاق چکار می کنی؟ راستش قصد داشتم، نذارم امیر دیگه رومو ببینهُ صدامو بشنوه؛ فکر می کردم راحت می یاد دادگاه و از هم جدا می شیم؛ فکرشُ نمی کردم دست رو سمیر بذاره، ولی حالا می فهمم باید به جا و به موقع باهاش حرف بزنمُ رو در رو بشَم.
به گمونم امیر هوا برش داشته که من لابد ضعف دارم که باهاش هم کلام نمی شم؛ حالا دیگه باید به هر قیمتی شده حضانت دائم سمیر رو بگیرم. کاش وکیل گرفته بودم؛ البته می دونم که حضانت بچه تا 7 سالگی با مادره؛اصلا تصمیم به گرفتن مهریه و اجرت المثل و ... نداشتم ولی حالا گویا باید به واسطه اینا امیر رو تحت فشار قرار بدم تا به این ترتیب دستِ شو از سمیر کوتاه کنم..بعیدَم نیست انوری رو بندازم جلو.. تا پشت گوشی بهش گفتم از دست امیر حالم بَده ،جواب داد:" این مرتیکه خیلی پررو شده باید پدرشو در بیارم این رقمی نمی شه که، هی تو رو از کار و زندگی بندازه.." بگذریم
شماره مهسا رو می گیرم ببینم رسیده خونه یا نه؛.
رسیده بود.. مهسا گفت:" ببخش، امشب وقتش نبود که این رازُ بگم" و منُ به حرف گرفت تا حالم بهتر بشه.. پرسیدم: مامانت از هدیه ش خوش ش اومد؟». مهسا گفت "تازه رسیدم"او با دستمزدش، که بیشتر از همیشه بود برای علی تی شرت، مانتو برای زهرا، و برای خودش فقط شال خریده بود، همه رو از حراجی و با قیمت مناسب وگرنه پولش اونقدرا هم نبود..
مهسا قبل از خداحافظی خواست تا آرامش خودم رو حفظ کنم؛ زهرا گوشی رو گرفت و گفت: «نذار امیر به خواست دلش برسه» راست می گه زهرا؛ این دفعه فریب شو نمی خورم. نمی دونم چرا نمی ره با همون یار غاراش خوش بگذرونه..مگه همون شب خواستگاری اینطور معرفی شون نکرد!؟.شاید چون پشت بندِ حرفش، فرزانه گفت: «که البته با سمیرا جون می شیم چهار تا یار تا همیشه همدم و همراه..»
چه همدم و همراهی!چه ابلهانه فریب شونو خوردم. طوری که همون یه دوست دانشگاهی رو هم به خاطر اینا کنار گذاشتم..
مشاورم بیراه نمی گه: «هر کس خودش تعیین می کنه چطور باید با اون رفتار بشه» بابک هم مثلِ من بازیچه دستِ اونا بود..
یادمِ یه شب، بعد از کلی حرف زدن با فرزانه خداحافظی کردیم ولی اون بلافاصله دوباره تماس گرفت و گفت: «فردا بیام دنبالت؟"
@ravanshenasi_khianat