قسمت چهل و هشت
ده صبح افتتاحیه برج بودُ، او تعجب نکرد که امیر چیزی به من نگفته؛.. اولین باری بود که از دست امیر دلخور شدم؛.. سه ماهی از نامزدی مون می گذشت؛ توقع داشتم منُ در جریان گذاشته باشه، ولی در تماسم با او،نه تنها حرفی از ناراحتیم نزدم، طوری که انگار حق به جانب اونه، با شرمندگی، اجازه حضورم تو افتتاحیه رو گرفتم.. صبح فرزانه اومد دنبالمُ با هم رفتیم؛. برج بظاهر زیبایی ساخته بودن..وقتی برگشتم خونه، خدا می دونه چقد برای هورا تعریف شونو کردم.. خودم اونروز، از شک و دودلی بیرون اومده بودم، چون امیر همونجا بود که برای اولین بار بعد از سه ماه نامزدی اسمَ مُ به زبون اورد.. انگار این حرفش معجزه کرد.. به مامانم گفتم: «امیر خیلی خوبه، این چند وقت درگیر کارای آخر پروژه برج بوده که خُلق ش تنگ بوده».. گفتم: «باید امروز می دیدی ش؛ همه شون رو باید می دیدی.. وای که چقدر بی نظیرن، اصلاً فرزانه عشقه، کی این کارو می کنه مامان»... هورا با لبخندی که به چهره داشت فقط نگام می کرد.. گفتم: «وقتی منُ بر می گردوند، بهم پیشنهاد داد لباس عروسی اونو بپوشم،... نمی دونی چقدر قشنگه لباسش؛ داداشِ بابک از انگلیس فرستاده ش؛ عمراً گیپورش تو ایران گیر بیاد، عمرا اگه کسی دیگه بود این لطفُ می کرد» یادمه هورا پرسید:" چرا این لطفُ بهت کرد؟"و من جواب دادم: «واسه قلب مهربونشه مامان جان؛ واسه اینکه دید مَنم می خوام به امیر کمک کنم... تو که ندیدی چقدر از اینکه ما سهمی تو هیچ کدوم از واحدهای برج نداریم ناراحت بود؛ مامان باورت می شه که به بابک گفت باید تو کار بعدی، امیر رو شریک کنن!باورت می شه بابک هم گفت: چشم؛ هر چی سرمایه داره رو کنه، منَم سه برابر موجودیش شریکش می کنم؛ بعد هم بابک به فرزانه گفت:" کمک تو هم این باشه که سور و سات عروسی شون رو تو سالن اجتماعات اینجا راست و ریس کنی؛ بابک گفت: باید زیر بال شونو بگیریم؛ خب من هیچی نمی گفتم مامان جان؟ می شد؟ مَنم گفتم: مرسی، حالا که اینطوره اصلا لازم نیست جشن بگیریم. ولی فرزانه گفت: نه نمی شه که، به دل تون می مونه ... بد حرفی زدم مامان!!؟؟ باورت می شه دامادت داره تو ساخت و ساز شریک می شه؛ باورت می شه که در جواب شون گفت "ممنونم، این شانس از قَدم سمیراست." کدوم قَدم مامان؟ ببین چقد روحش بزرگه که این حرفُ می زنه..قربونش برم، باید کلی صرفه جویی کنم براش... البته نترسی ها تو راه برگشت فرزانه گفت: نبینم دیگه اسم عروسی نگرفتنُ بیاری...گفت: خودم آرایشت می کنم...گفت: اگه دوست داری لباسِ منو بپوش..
چه حالی داشتم خدایا!!! کلی حرف، ذوق زده به مامانم گفتمُ اونو بغل کرده و چرخان هورا هورا گفتم... مامانم رو تو بغل می چرخوندم و نفس زنان می گفتم: "وای هورا جونم، منم خوشبخت شدم، مثل تو ...» هورا گفت:"این دیوونه بازیا چیه؛کمرت درد می گیره دختر..." و از آغوشم پایین اومد.. به نفس نفس افتاده بودم؛ آخرین حرفم این بود که: «اصلاً عاشقشم که مثل جنتِلمَن ها خشکه، دیگه نَشنَوم بگی چرا سرد رفتار می کنه ها"..هورا نشست روی صندلی... نگاه او طور خاصی بود، نه نگاه دلسوزانه یا ناامیدانه، طور دیگه ای بود؛ انگار دوردست ها رو می دید؛ جایی که من توان دیدنشُ نداشتم؛ انگار با نگاهش می گفت: «تند نرو دختر؛ آروم آروم .."..
وای خدا رو شکر؛ مامانم پیام داد: «سمیر رو اورد»..
فوری زنگ می زنم به هورا.. سمیر بدعُنقِ و با من حرف نمی زنه؛ مامان می گه:" خسته ست بچه، خوابش میاد.."
به مامانم می گم:"خواهش می کنم با امیر تماس بگیر؛ همین حالا... محکم حرف بزن، یک کم پشت منُ بگیر مامان؛ بگو بهش دوشنبه قرار دادگاه رو فراموش نکنی.. از طرف خودت بگو خواهش می کنم بی سر و صدا از هم جدا بشید..هورا سرد جوابمو می دهُ شب بخیر می گه.. بعید می دونم زنگ بزنه بهش و تو کار طلاق ما دخالت کنه بعیدِاز من طرفداری کنه یا اصلاً حرفهامو به گوش امیر برسونه؛...بگذریم..
@ravanshenasi_khianat
ده صبح افتتاحیه برج بودُ، او تعجب نکرد که امیر چیزی به من نگفته؛.. اولین باری بود که از دست امیر دلخور شدم؛.. سه ماهی از نامزدی مون می گذشت؛ توقع داشتم منُ در جریان گذاشته باشه، ولی در تماسم با او،نه تنها حرفی از ناراحتیم نزدم، طوری که انگار حق به جانب اونه، با شرمندگی، اجازه حضورم تو افتتاحیه رو گرفتم.. صبح فرزانه اومد دنبالمُ با هم رفتیم؛. برج بظاهر زیبایی ساخته بودن..وقتی برگشتم خونه، خدا می دونه چقد برای هورا تعریف شونو کردم.. خودم اونروز، از شک و دودلی بیرون اومده بودم، چون امیر همونجا بود که برای اولین بار بعد از سه ماه نامزدی اسمَ مُ به زبون اورد.. انگار این حرفش معجزه کرد.. به مامانم گفتم: «امیر خیلی خوبه، این چند وقت درگیر کارای آخر پروژه برج بوده که خُلق ش تنگ بوده».. گفتم: «باید امروز می دیدی ش؛ همه شون رو باید می دیدی.. وای که چقدر بی نظیرن، اصلاً فرزانه عشقه، کی این کارو می کنه مامان»... هورا با لبخندی که به چهره داشت فقط نگام می کرد.. گفتم: «وقتی منُ بر می گردوند، بهم پیشنهاد داد لباس عروسی اونو بپوشم،... نمی دونی چقدر قشنگه لباسش؛ داداشِ بابک از انگلیس فرستاده ش؛ عمراً گیپورش تو ایران گیر بیاد، عمرا اگه کسی دیگه بود این لطفُ می کرد» یادمه هورا پرسید:" چرا این لطفُ بهت کرد؟"و من جواب دادم: «واسه قلب مهربونشه مامان جان؛ واسه اینکه دید مَنم می خوام به امیر کمک کنم... تو که ندیدی چقدر از اینکه ما سهمی تو هیچ کدوم از واحدهای برج نداریم ناراحت بود؛ مامان باورت می شه که به بابک گفت باید تو کار بعدی، امیر رو شریک کنن!باورت می شه بابک هم گفت: چشم؛ هر چی سرمایه داره رو کنه، منَم سه برابر موجودیش شریکش می کنم؛ بعد هم بابک به فرزانه گفت:" کمک تو هم این باشه که سور و سات عروسی شون رو تو سالن اجتماعات اینجا راست و ریس کنی؛ بابک گفت: باید زیر بال شونو بگیریم؛ خب من هیچی نمی گفتم مامان جان؟ می شد؟ مَنم گفتم: مرسی، حالا که اینطوره اصلا لازم نیست جشن بگیریم. ولی فرزانه گفت: نه نمی شه که، به دل تون می مونه ... بد حرفی زدم مامان!!؟؟ باورت می شه دامادت داره تو ساخت و ساز شریک می شه؛ باورت می شه که در جواب شون گفت "ممنونم، این شانس از قَدم سمیراست." کدوم قَدم مامان؟ ببین چقد روحش بزرگه که این حرفُ می زنه..قربونش برم، باید کلی صرفه جویی کنم براش... البته نترسی ها تو راه برگشت فرزانه گفت: نبینم دیگه اسم عروسی نگرفتنُ بیاری...گفت: خودم آرایشت می کنم...گفت: اگه دوست داری لباسِ منو بپوش..
چه حالی داشتم خدایا!!! کلی حرف، ذوق زده به مامانم گفتمُ اونو بغل کرده و چرخان هورا هورا گفتم... مامانم رو تو بغل می چرخوندم و نفس زنان می گفتم: "وای هورا جونم، منم خوشبخت شدم، مثل تو ...» هورا گفت:"این دیوونه بازیا چیه؛کمرت درد می گیره دختر..." و از آغوشم پایین اومد.. به نفس نفس افتاده بودم؛ آخرین حرفم این بود که: «اصلاً عاشقشم که مثل جنتِلمَن ها خشکه، دیگه نَشنَوم بگی چرا سرد رفتار می کنه ها"..هورا نشست روی صندلی... نگاه او طور خاصی بود، نه نگاه دلسوزانه یا ناامیدانه، طور دیگه ای بود؛ انگار دوردست ها رو می دید؛ جایی که من توان دیدنشُ نداشتم؛ انگار با نگاهش می گفت: «تند نرو دختر؛ آروم آروم .."..
وای خدا رو شکر؛ مامانم پیام داد: «سمیر رو اورد»..
فوری زنگ می زنم به هورا.. سمیر بدعُنقِ و با من حرف نمی زنه؛ مامان می گه:" خسته ست بچه، خوابش میاد.."
به مامانم می گم:"خواهش می کنم با امیر تماس بگیر؛ همین حالا... محکم حرف بزن، یک کم پشت منُ بگیر مامان؛ بگو بهش دوشنبه قرار دادگاه رو فراموش نکنی.. از طرف خودت بگو خواهش می کنم بی سر و صدا از هم جدا بشید..هورا سرد جوابمو می دهُ شب بخیر می گه.. بعید می دونم زنگ بزنه بهش و تو کار طلاق ما دخالت کنه بعیدِاز من طرفداری کنه یا اصلاً حرفهامو به گوش امیر برسونه؛...بگذریم..
@ravanshenasi_khianat