داستان های یک فروشگاه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


مدیر یک فروشگاه بزرگ هستم اینجاخاطراتم را می نویسم. لطفا بدون ذکر منبع کپی نکنید.ممنون
تماس با خودشون!https://t.me/harfmanrobot?start=103926805

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


سلام، در مورد پست آخرتون، پادکست میم در آخرین اپیزودش به این موضوع پرداخته که آیا ارتباط معناداری بین نبوغ و بیماری‌های روانی وجود داره یا نه. بحث جالب و تامل برانگیزیه. ظاهرا تعداد زیادی از نوابغ من‌جمله نویسندگان بزرگ، سابقه‌ی چشمگیری از بیماری‌های مختلف روح و روان در خودشان و اعضای خانواده‌شان داشتند.


من قبلا هم در یکی از پست ها گفته ام.نوشتن کار مشکلی نیست.میشه کلاس نویسندگی رفت و چند کتاب خواند و کمی هم تمرین کرد اونوقت اون فرد میتونه بنویسه.نقاشی هم به همین ترتیب.کلاس نقاشی میری،تمرین میکنی و نقاشی یاد میگیری.حتی افراد زیادی هستند که چندین کتاب نوشته و چاپ کرده اند ولی هنوز نویسنده نیستند.بلکه صرفا افرادی هستند که می نویسند.
همه هنرها کم و بیش همینطوره(البته به جز موسیقی که پیچیده تره) ولی "نویسنده" شدن "نقاش" شدن و "فیلمساز" شدن کلا جریانش فرق داره. مثلا برای نویسنده شدن اون شخص باید واقعا باسواد باشه.یعنی بسیار خوانده باشه و حتی تجربه کسب کرده باشه.حتی برای نقاش شدن هم باید بسیار مطالعه کرد نه فقط در زمینه نقاشی.بلکه در تاریخ،ادبیات،روانشناسی.....
ولی یه چیز دیگه هم هست.همه هنرمندان بزرگ یه جورایی خاصند.با ادمهای عادی فرق دارند.حتی اونقدر که برخی از اونها انگار از یک کره دیگه اومده اند.مثل ادم فضایی ها....
نمونه حرفهای من، مهمان اخیر برنامه "اکنون" یعنی مصطفی مستور بود.چقدر این برنامه زیبا و باشکوه بود.مصطفی مستور سمبل یک نویسنده واقعی است.بسیار باسواد و از نظر روحی، روانی بشدت خاص.اونقدر که شاید از هر ده هزار نفر یه نفر اینجوری باشه.
فقط اگه این برنامه را دیدید یک نکته را باید به نظرم مد نظر داشت.خیلی حرف های افرادی مثل مصطفی مستور یا عباس کیارستمی بخصوص اون بخش هایی که در مورد دید اونها نسبت به زندگی است مخصوص خودشون هست و ادمهای معمولی و عادی نباید اون حرف ها را به عنوان الگویی در زندگی قرار بدهند.هنرمندان و نویسندگان اصیل و واقعی،آدمهایی هستند که انگار از عالمی دیگه به این جهان معرفی شده اند که چیزهایی برای مبهوت کردن ادمهای عادی بیافرینند، و بروند.و شاید ویژگی اصلی در اونها افسردگی است.گویی نبوغ،افسردگی و همچنین علاقه به تنهایی همسایه های دیوار به دیوارند....


اخیرا فصل دوم سریال سیلو را می بینم که در نوع خودش یک سریال خاص محسوب میشه.شهری در یک فضایی مثل سیلو ساخته شده که هیچ کس نمی دونه چه کسی این شهر را ساخته و بنیانگذاران چه کسانی هستند.
حاکمان سیلو ارتباط مردم را به طور کلی با جهان خارج قطع کرده اند و شایع کرده اند که هوای خارج سیلو مسموم است و هر کس از سیلو خارج بشه به نحو دردناکی میمیره. یک کتاب قانون هست که مثل یک کتاب مقدس می مونه که حاکمان مطابق قوانین اون کتاب که بنیانگذاران نوشته اند اون سیلو را با قوانینی خشن اداره می کنند...‌
در قسمت اخیر سریال، رئیس سیلو مطلب جالبی را فاش کرد.گفت قبلا،هر بیست سال یکبار در سیلو شورش می شد و مردم قیام می کردند ولی یک نفر اومد کاری کرد که دیگه هیچ شورشی اتفاق نیفتاد و همه چیز آرام شد.
ان شخص همه کتاب ها را از بین برد و ارتباط مردم را با گذشته و تاریخشون به طور کلی قطع کرد و بعد هم ماده ای در آب آشامیدنی مردم ریختند که باعث شد گذشته خودشونو فراموش کنند.از اون به بعد دیگه همه چیز آرام شد و هیچ شورشی رخ نداد...‌
وقتی مردمانی فراموش کار شوند و بخصوص اینکه ارتباطشون با تاریخشون قطع بشه اونوقت خیلی راحت میشه اونها را کنترل کرد....




چند روزیه مردم بیشتر از حد معمول روغن می خرند.البته خبر خاصی نیست فقط ۱۵٪ افزایش قیمت داشته و کمبود روغن صرفا شایعه است.( تا اونجایی که بنده می دونم)
امروز توی فروشگاه قدم می زدم دیدم یک نفر تعداد زیادی کاندوم از تو قفسه برداشت.از مسئول بهداشتی که یک آقایی هست پرسیدم جریان چیه؟ خبری شده ما نمی دونیم؟ توی این زمینه تحول جدیدی رخ داده!؟
اونم گفت ظاهرا گرون شده و داروخونه ها تا دوبرابر این قیمت می فروشند.منم بهش گفتم خوب این ایشونو تماشا کن. چون از همه این کسانی که روغن می خرند ایشون سه بر هیچ جلوتره! چون به جای این که نگران غذا باشه نگران چیزی هست که هیچ کدوم از این آدمها حتی فکرشو هم نمی کنند!




Forward from: "دوام"
الله اکبر.


کمپانی ما هر سال ماه دسامبر با یه داروخانه قرار داد میبنده و لیست اسامی کارگران و کارمندها رو بهش میده
به کارکنان هم اعلام میکنه کجا برن
میرن واکسن آنفلونزا میزنن و شرکت هزینه ش رو پرداخت میکنه
شرکت ما توی اروپاست و این کار هم به نفع شرکت هست که کارش نمیخوابه و هم به نفع کارکنان هست که مریض نمیشن
اینجا هم داروخانه ها تزریق واکسن انجام میدن و هم کلینیک ها


مهر و آبان وقت تزریق واکسن آنفولانزا بود.نمی دونم شهرهای دیگه‌چجوریه ولی ما اینجا با پارتی و آشنا واکسن گیر آوردیم و بعد هم که خواستیم برای برخی آشناها و همکاران بگیریم دیگه با پارتی و خرید بالاتر هم گیر نیومد.
حالا آنفولانزا فراگیر شده.یک سوم کارمندان ما در این یک ماه اخیر بخاطر آنفولانزا مرخصی بوده اند و نبودن هر واکسن،ده‌ها برابر از مبلغ خود واکسن به سلامتی و اقتصاد جامعه ضربه زده.
البته تحریم ها برکته و نابودی استکبار همچنان از همه چیز واجبتره!




اگه بخوام کتاب مستاجر رولان توپور را توصیف کنم شباهت زیادی به کتاب مسخ کافکا داره.حتی به نظرم از جهاتی پرمعناتر و مفهومی تر.
زندگی شهرنشین یعنی درگیری مدوام با ادمهای مختلف و هر چقدر نیازمندتر،درگیری شدیدتر.این درگیری ها و قضاوت ها گاهی باعث" دستکاری ذهنی" در فرد میشه.این کتاب یک کاریکاتور و بزرگنمایی از این جریان است.دستکاری ذهنی شخصيت رمان توسط اطرافیان به قدری قوی میشه که تلقی اون شخص حتی از خودش تغییر میکنه....
#کتاب




شنیده ام برای عضوی از بدن مردان هم که ترجیح میدم اسمشو نیارم معادل فارسی پیشنهاد شده( اون کلمه عربی است).ظاهرا معادل فارسی "آویزه" برای آن پیشنهاد شده است.
مثلا از این به بعد اگه کسی حرفی زد که خوشتون نیومد میگید" به آویزه ام!" یا مثلا رفیقت یه هندونه میخره  که خراب درمیاد یعنی هندونه به اون قرمزی که انتظار داری،نیست.در واقع هندونه مثل قند میمونه( البته رنگش) میگید: عجب هندونه آویزه ای خریدی.یا‌میتونی بگی: میوه فروش بهت هندونه آویزه ای داده!.یا مثلا تو خیابون که میری به بغل دستی ات توی ماشین میگی: اون پراید سفیده خیلی آویزه ای رانندگی میکنه.یا مثلا تو خونه وقتی بچه ای اذیت میکنه خیلی راحت بهش میگی: ساکت باش بچه اعصابم آویزه ای شد! و چون بچه سواد معادل سازی در حد فرهنگستان زبان و ادب فارسی نداره حرف شما را متوجه نمیشه.یعنی این میشه یه بازی دو سر برد! شما به بچه فحش دادی و خودتو تخلیه عصبی کردی و اونم نمیفهمه شما چی گفتی!.
خلاصه که اوضاع خیلی آویزه ای به نظر میرسه!




چند روزیه گروه ساکنان آپارتمان دوباره اومده توی واتس آپ.قبلا توی ایتا بود که بنده گفتم پیام رسان داخلی ندارم.شارژ را که سر موقع میدم نوبت بیرون گذاشتن زباله ها هم که چند روزی در ماه به عهده بنده هست انجام میدم امر دیگه ای داشتید حضوری در خدمتم.
ساختمان ما از اون ساختمان های خلوته.چون ساکنانش زوج های جوان، بی بچه یا کم بچه اند.گاهی توی پارکینگ یا توی اسانسور کسیو می بینم. با اقایون سلام و علیک می کنم و عموما میگم: امروز انگار هوا سرده،یا این که: میگن فردا بارون میاد(هیچ وقت نمیاد) یا مثلا انگار امروز ابریه.تازگی ها هم میگم: انگار امروز هوا خیلی آلوده است. فقط همین.
خانمها را هم که زیاد نمی شناسم.چون اصولا ادم سربه زیری هستم و حس می کنم همشون شکل همدیگه اند! دماغ ها عمل شده و استاندارد،چهره های آرایش شده که خب طبعا چهره امروز ممکنه با چهره فردا به طور کلی فرق داشته باشه.با خانم ها هم فقط حال شوهرشونو می پرسم مثلا یکبار توی اسانسور خانم طبقه اول را با طبقه چهارم اشتباه گرفتم پرسیدم آقا شهرام چطورند؟ اونم گفت شهرام کیه!؟ منم هول شدم گفتم ببخشید عباس آقا خوبند.اونم خندید و گفت: آره آقا داریوش سلام می رسونند( اسم شوهرش داریوش بود).از اون به بعد فقط می پرسم: آقا حالشون چطوره؟که یه وقت اشتباه نکنم.
این چند روزه که افتخار حضور تو گروه ساختمان را داشتم بحث بیشتر بر سر یک زوج هست که در طبقه فوقانی اند.یک زوج جوان و خیلی شیک و پیک که دست به زباله ها نمی زنند پرداخت شارژ هم یادشون میره و آقا مرتب نگران ماشین گرانقیمتش هست که یه وقت سقف پارکینگ روش خراب نشه! چون سقف یه کم نم داده و فقط کمی گچ هاش ریخته.مدیر ساختمان مرتب متلک میگه و گوشه و کنایه میزنه اونها هم عین خیالشون نیست.خانم طبقه فوقانی را می شناسم چون قدش از بقیه کوتاهتره مگه نه اگه قدش کوتاه‌تر از بقیه نبود ایشون را هم با خانم طبقه دو و سوم اشتباه می گرفتم.
چند باری ایشونو دیدم توی اسانسور یا کیک تولد دستشه یا بادکنک یا آناناس یا کالباس و ماست و موسیر و چیپس....بطری های مربوطه هم بیشتر دست شوهر ایشون می بینم.مرتب هم دعوا می کنند یعنی صدای جیغ هاشون از طبقه ششم به طبقه وسط که بنده باشم،میرسه.ولی نکته مثبت این زوج اینه که یک گربه خیلی خوشگل دارند.یک گربه خاکستری که مشابه اونو توی گربه های خیابونی ندیدم و فک می کنم گربه نژاد داری باشه.گاهی صبح درب اپارتمانو که باز می کنم می پره داخل!‌ و میره پشت مبل ها قایم میشه.میرم بغلش میکنم با چشمانی ترسان نگاهم میکنه.نوازشش میکنم و میرم طبقه بالا و گربه را تحویل صاحبش میدم.توی برگشت صدای قربون صدقه آقا و خانم خطاب به گربه شنیده میشه.به نظر میرسه عزیزترین موجود زنده در اون طبقه،نه اون زن و شوهر،بلکه اون گربه است....


این کتاب داستان زندگی و عشق نوجوانی مارگریت دوراس نویسنده معروف فرانسوی است.داستانی که به نظر من از زیباترین کتاب های اوست....
#کتاب




جای دیگه نصب کردیم البته. ولی اصولا اینجا سالن مد نیست.هر کسی یه آینه شخصی داشته باشه بهتره.


میشد یه جای دیگه آینه نصب بشه😁😁


ما اینجا یه مشکلی که داشتیم اشغال بودن همیشگی دستشویی بود.خب این معضل بزرگیه چون هم وقت کارکنان گرفته می شد و هم این که همیشه یه صف کوچیک پشت توالت بوجود می اومد.بنده هم معمولا توی صف نمی ایستم. برای همین گاهی می رفتم و می دیدم توالت آشغاله برمی گشتم و مثلا نیم ساعت دیگه که می رفتم می دیدم دوباره دو سه نفر ایستادند. گاهی اونقدر اشغال بود که یادم می رفت تا ظهر که می رفتم خونه!
برای حل این موضوع دوتا کار می شد انجام داد.یا یک توالت دیگه اضافه می کردیم که امکانش نبود.یا این که برای دستشویی رفتن یک تایم مشخص می گذاشتیم که اینم ممکن نبود نمیشه به ادمها گفت: پنج دقیقه بیشتر وقت نداری.زود کار را جمع کن بیا بیرون!
ولی یه کاری کردم که مشکل حل شد.دیدم توقف داخل دستشویی بیشتر بخاطر آرایش کردن خانم هاست.یعنی بیشتر از این که از دستشویی استفاده بشه،از آینه دستشویی استفاده میشه.
ما هم امر فرمودیم! آینه را از داخل دستشویی بردارند.برخی هم اعتراض کردند که متاسفانه پذیرفته نشد!.
حالا دیگه هر وقت میرم دستشویی خلوته و دیگه هیچ صفی دیده نمیشه.یک راهکار کوچیک برای حل یک مشکل بزرگ!

20 last posts shown.