داستان های یک فروشگاه


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


مدیر یک فروشگاه بزرگ هستم اینجاخاطراتم را می نویسم. لطفا بدون ذکر منبع کپی نکنید.ممنون
تماس با خودشون!https://t.me/harfmanrobot?start=103926805

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


من معمولا با کسی بحث سیاسی نمی کنم چون فایده ای نداره مگه این که واقعا تحریک بشم!
دیروز با یه آقای یکی دو ساعتی بحث می کردیم. آخرش بهش گفتم میدونی بحث اصلی چیه!؟ بحث اینه که کسی که خوابه، میشه بیدارش کرد. صداش میزنی، سوت میزنی اگه خیلی خوابش سنگین بود یه لگد بهش می زنی از خواب میپره.کسی هم بیداره ولی خودشو به خواب زده. این یکی بیدار کردنش از کسی که واقعا خوابه مشکل‌تره!. توصیه اولیه بنده برای بیدار کردن این افراد،قلقلک هست. ولی بعضی ها به طور کاملا زیستی و فیزیولوژیک قلقلکشون نمیشه. میشه اونها را نیشگون گرفت یا مثلا در حالیکه چشماشون بسته است بهش گفت: پاشو ناهار آماده است. اگه دیر برسی سوسیس هاش تموم میشه و فقط خیارشور می مونه.اونم مجبور میشه چشم هاشو باز کنه! و خلاصه با کلک یه جوری میشه بیدارش کرد. به اون آقا گفتم ولی یه تیپ از افراد هستند، که به هیچ وجه بیدار نمی‌شن .و اون کسانی هستند که پول میگیرند که خودشونو به خواب بزنند. یعنی بیداری با منافع شخصیشون در تضاد هست. این افراد چه خواب باشن، چه خودشو به خواب زده باشن به هیچ وجه بیدار نمیشن!.
اینها را باید به حال خودشون رها کرد. بالاخره یه روزی بیداری بهشون تحمیل میشه!....


در کتابخانه کوچکم، چند مدل کتاب دارم. دسته اول کتاب هایی که ممکنه هیچ وقت خوانده نشوند. چون سرعت کتاب خريدنم، از کتاب خواندنم بیشتره.دسته دوم کتاب هایی که باید سر فرصت خوانده شوند چون خواندن آنها تامل میخواد و پیچیدگی داره و تقسیم بندی های دیگه......
دسته ای از کتاب ها هم هستند که روزی پنج صفحه ازش می خونم. فقط به این خاطر که نمی خوام زود تموم بشن و در ضمن در  ذهنم موندگارتر بشه. مثلا کتاب تاریخ مشروطیت کسروی یا چند کتاب از ویل دورانت را همین‌گونه خواندم. یکی دیگه از اون کتاب ها امروز رسید....




از یکی از بازاری ها مقداری برنج و حبوبات خریدیم. قیمت ها را چک کردیم، دیدیم قیمت ها بالاست. بهش زنگ زدم که حاج آقا این قیمت ها را بالا زده اید( یه پیرمرد هفتادو چند ساله است) گفت: دیدید اسرائیل شکست خورد و نتونست حماس را به زانو دربیاره؟ همین ترامپ لعنت الله علیه، بالاخره آمریکا را به فروپاشي می بره.چون خودشون گفتند که آبرو ما با این همه جنایت رفت...... خلاصه یه ده دقیقه ای در مورد اوضاع سیاسی منطقه و آمریکا و اسرائیل و استکبار حرف زد که البته منم در سکوت کامل فقط گوش دادم. بعد که حرفهاش تموم شد گفتم حاج آقا تمام فرمایشات شما صحيح! حالا این قیمت هایی که شما بالا زده اید چکار کنیم؟ گفت: قیمت ها همش درسته چون گرون شده و در ضمن اصلا نگران نباشید!


این عکس، عکسی از مراسم امروز تحلیف ترامپ است. هر کسی گفت آمریکا در حال افول است این عکسو نشونش بدید! این چند نفر حدود یک هزار میلیارد دلار ثروت دارند!
البته ثروت این افراد در رتبه دوم اهمیت است. مهمترین قدرت این چند نفر اینه که اصولا چیزی که ما به عنوان اینترنت می شناسیم با شرکت ها و فن آوری این چند نفر تعریف میشه....




" خواب"

یکی از راننده های پخش یکی از شرکت ها تعریف می کرد تقریبا اوائل انقلاب بود که در یک شرکت حمل و نقل کار می کردم. یکی از همکارانم با کامیون به یکی از روستاهای اطراف شهرکرد،کالا برده بود.می گفت بار را که تخلیه کردیم بشدت خسته شدم و صاحب بار منو برای نهار به خانه اش برد. موقع ناهار یک سینی غذا آوردند که آبگوشت بود و داخل سینی یک بشقاب قره قروت هم بود.قره قروتی که مانند قره قروت های بازاری جامد نبود و مایع بود.صاحبخونه هم کنارم نشست و با هم ناهار خوردیم،ایشون یک لقمه که می گرفت،لقمشو داخل قره قروت می زد و می خورد. منم مثل ایشون یکی از لقمه ها را داخل قره قروت زدم و خوردم.عجب طعمی داشت!
می گفت بعد غذا هم یک دوغ ترش و معرکه ای آوردند که یک پارچ کامل خوردم. تعارف کردند که کمی استراحت کنم که گفتم نمیشه تا شب نشده باید برگردم...
تابستان بود ولی هوا نسبتا خنک بود بین راه بشدت خوابم گرفت کنار جاده چند درخت دیدم که آبی هم از کنارش رد می شد.کامیونو کنار جاده و پشت درخت ها پارک کردم و زیر سایه درخت ها یک زیر انداز انداختم و پتویی رو خودم کشیدم ساعتمو نگاه کردم دیدم ساعت شش بعد از ظهره.با خودم گفتم نیم ساعت استراحت می کنم و بعد راه می افتم...
از خواب بیدار شدم ساعتمو نگاه کردم دیدم ساعت شش و نیم بعد ازظهره. سروحال سوار کامیون شدم و به شرکت اومدم.
وقتی رسیدم، دیدم زنم و سه تا بچه ام با چشمانی اشکبار توی دفتر شرکت نشسته اند.با تعجب پرسیدم چی شده که زنم با گریه گفت: دیروز تا حالا کجا بودی!....
فهمیدم یک شبانه روز زیر آن چند درخت و آن آب روان در خواب بوده ام...

#واژه_های_ناآرام

556 0 8 27 76

چند روز پیش یک دزد جالب گرفتیم!
برخی کالاهای ما لیبل دارند مانند لباس فروشی ها.وقتی صندوقدار کالا را حساب میکنه لیبل اونو هم باطل میکنه و طبعا اگه کسی بخواد اون کالا را سرقت کنه وقتی از درب خروجی خارج میشه دزد گیر به صدا در میاد....
یه اقای نسبتا جوانی که کت شلوار پوشیده بود و یک کیف سامسونت هم دستش بود وقتی از درب فروشگاه خارج شد،دزدگیر به صدا درآمد. یکی از همکاران مرد را صدا زدند کیف ایشونو گشتند که چیزی نداشت.با کمال میل جیب هاشو هم خالی کرد که توی جیب هاش هم چیزی نبود.گفتیم دوربین را چک کنند.
توی دوربین دیدیم که ایشون یک کره بادام زمینی خارجی گرانقیمت برداشت و به گوشه ای از فروشگاه که خلوت بود، رفت و شلوارشو کامل پایین کشید و اونو داخل شورتش مخفی کرد و بعد شلوارشو پوشید و خیلی خونسرد به طرف صندوق رفت. و متاسفانه از دوربین مشخص بود که ایشون لباس زیرشو درآورده و البته خوشبختانه فقط پشت ایشون مشخص بود!. چون تعدادی از همکاران خانم عین فیلم سینمایی داشتند این صحنه را از مونیتور داخل دفتر،می دیدند که وقتی این صحنه را دیدند همگی از خنده منفجر شدند!
خلاصه اون آقا را صدا زدیم و گفتیم اون چیزی که داخل لباس زیرش مخفی کرده، از اموال فروشگاه محسوب میشه و باید اونو پس بده!

857 0 31 77 136



گاهی خیال می کنیم چیزهایی در ما مرده اند.یا اصلا از ابتدا وجود نداشته،شاید هم بوده ولی گمش کرده ایم.
ناگهان به چیزی بر می خوریم، شاید هم به کسی.اونوقت همه اون حس های گم شده بیدار میشن،همه دیوانگی های دنیا که مسخره اش می کردیم پیش چشممان عاقلانه می شود.و چیزهایی در خودمان کشف می کنیم که قبلا نمی شناختیم.گاهی باید به" قلبمان" میدان بدهیم تا بفهمیم چه چیزهایی را گم کرده ایم...




سال ۹۳ بود که با پدر و مادرم سه نفری به دبی رفتیم. این اولین سفر خارجی من بود.قبلا وقتی با کسانی که دبی رفته بودم صحبت می کردم چه توصیفاتی شگفت‌انگیزی داشتند.آسمان خراش های بلند،فروشگاه های عظیم ......
توی فرودگاه اصفهان سوار هواپیما شدیم و بعد از مدت کوتاهی فرودگاه دبی پیاده شدیم.بمیرم الهی! فرودگاه اصفهان در برابر فرودگاه دبی مثل ویرانه ای بود در برابر یک شهر رویایی.
خب پدر و مادرم هر دو مسن بودند و طبعا انبوهی از قرص ها و داروهای مختلف همراهمون بود که روزانه مصرف می کردند.توی صف گیت ورودی بودم که دیدم دو مامور با اعصابی خراب داروهایی را از کیف یک مسافر بیرون کشیده بودند و دقیق اونها را چک می کردند.واقعا ترسیده بودم چون شنیده بودم به برخی داروهای کدئین دار ایراد می گیرند.منم نمی دونستم داروهای همراه ما مجاز هست یا نه.
خوشبختانه داروهای ما را ندیدند و وارد شهر شدیم.
خیابان های زیبا آسمانخراش های بلند فروشگاه های عظیم.....ولی نمی دونم چرا برای من چیزی نداشت.هتل ما استخر داشت.یه بار پدرم یواشکی بیخ گوشم گفت استخر مختلطه بدون این که مادرت بفهمه یه سری بهش بزن!. مادر خدابیامرزم بشدت مذهبی بود.طبقه هم کف هتل هم یه کلاب بود که تا صبح می زدند و می رقصیدند.من نه استخر رفتم نه کلاب اصلا بحث اخلاق و این چیزا نیست به هیچ وجه.حس کردم این چیزا با روحیاتم سازگار نیست.ما از بچگی طوری تربیت نشده ایم که با این چیزا حال کنیم....
هفت روز دبی بودیم.روز پنجم می خواستم برگردم.همه چیز خوب بود بخصوص این که برای اولین بار چشمم به یک دنیای آزاد روشن می شد ولی این هیجان چهار پنج روز بیشتر طول نکشید.روز ششم با خودم گفتم این آدمها چجوری اینجا دوام می آورند.همه چیز مصنوعی و ساختگی.هیچ هویتی من در این شهر ندیدم.جز این که اگه کسی پول داشت واقعا جای خوبی برای عیش و عشرت و لذت طلبی بود.
روز هفتم سوار هواپیما شدیم و وارد فرودگاه نیمه ویران اصفهان شدم.از پله هواپیما که پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم خدایا شکرت!‌
توی فرودگاه توی چمدان ما دو شیشه روغن زیتون بود.توی گیت از توی دستگاه اون پاسدار پرسید این بطری ها توی چمدان چیه؟ مادرم گفت روغن زیتون.دوباره پرسید مطمئنید!؟ من سرمو آوردم جلو و گفتم سرکار ببخشید مادرم خبر نداره اینها دو بطری ویسکی درجه یک هست که از فرودگاه دبی خریدم که ایشاالله به سلامتی شما بنوشیم!.نزدیک بود دردسر بشه که پدرم وساطت کرد و چمدان ما را هم باز نکردند و گفتند بروید.
پدرم با عصبانیت گفت چرا این حرفو زدی مگه اینا را نمی شناسی؟ من گفتم حداکثرش اینه که منو می برند دستگرد( منطقه ای که زندان اونجاست!) می‌آیید اونجا تخمه ژاپنی هم با خودتون میارید یه هفته ما را نگه می دارند بعد هم ولمون می کنند.از چی می ترسید!؟.
ماشالله شمس الواعظین سردبیر چندین نشریه بود که در دوران دوم خرداد چاپ می شد و ابراهیم نبوی به عنوان طنز نویس در ان روزنامه ها می نوشت.که البته همگی توقیف شدند.
همین امروز می گفت ابراهیم نبوی با من تماس گرفت گفت من دو سرنوشت بیشتر ندارم.یا میام فرودگاه تهران یا خودکشی می کنم.
خیلی ادمها،ادم مهاجرت نیستند.نمی خوام شعارهای پوچ و بی معنی بدهم ولی من خودم تجربه کرده ام.
حیف این ادمها که اونها را آواره دنیا کردند.حیف این سرزمین که مردمانش اینقدر مظلومند....




کسانی که می خندانند،از همه غمگین تر بودند....
+ چقدر این مرد دوست داشتنی بود




آقای رئیس جمهور در مصاحبه ای گفته اند آماده مذاکره با آمریکا هستند.روش سیستم های ایدئولوژیک اینه که تا آخرین نفس سعی می کنند ایدئولوژی را بر عقلانیت مقدم بدارند.و وقتی به فکر اصلاح می افتند که دیگه دیر شده.
کشوری که سومین دارنده انرژی های فسیلی در جهان هست، نه برق داره نه گاز داره حتی خیلی از داروها در داروخانه ها فراوان نیست و حداقل دستمزد به حدود صد و پنجاه دلار رسیده ( کمتر از یک دهم حداقل دستمزد در امریکا و اروپا).
یک چنین کشوری با این اوضاع و احوال نمی تونه در موقعیت قوی مذاکره کنه.غربی ها هم احمق نیستند و این چیزها را خوب می دونند و می بینند برای همین توافق آسان نخواهد بود.بخصوص این که بزودی کسانی در کاخ سفید به قدرت می رسند که منتظر یک چنین فرصتی بوده اند.
سال ۲۰۲۵ سالی سرنوشت ساز است....




توی کافه نشسته بودم که صحنه جالبی دیدم
داخل کافه یک زن و مرد وارد کافه شدند که اتفاقا زیاد هم جوان نبودند.شاید تقریبا چهل ساله بودند.همانطور که قهوه می خوردم اونها را زیر چشمی نگاه می کردم!
با خنده اومدند و قهوه و کیک سفارش دادند.
دستهای همدیگه را نوازش کردند.مرد با چنگال کیک دهان زن می گذاشت و دستهای زن را نوازش می کرد.زن اول با هیجان حرف می زد و با شور و شوق می خندید.بعد دیدم خنده زن تمام شد و اشک هاش جاری شد.مرد با دستمال اشک های زن را پاک کرد.دوباره زن خندید و شروع به حرف زدن کرد و بعد هم رفتند.....
با خودم گفتم چه دنیای قشنگی داشتند.....


اینجا اقامتگاه مهروماه نزدیک قم است.
شکلات دبی تولید قم ۷۰۰ هزار تومن!.البته کنار شکلات ها یک نگهبان هم گذاشته اند که البته حق دارند.اونوقت ما خارجی اونو می فروشیم ۲۸۰.البته برند شیرین عسلش هم اومده که اگه همینجور پیش بره گندش درمی آید!.
این قهوه دمی که توی کافه ساعدی نیا خوردم واقعا عالی بود.و البته چه جوانان شایسته ای در کافه کار می کردند!.خدا حفظشون کنه.
من هر سال از کنار قم رد میشم ولی وارد شهر نمی شم.همیشه فکر می کردم شهر قم فقط مرکز علم و تقوا و پرهیزگاری و زهد و ایمان و فقاهت و این جور چیزاست.ولی اقامتگاه مهروماه واقعا دید منو عوض کرد.این اقامتگاه یکی از معدود جاهایی در این کشوره که به شعور ادمها احترام میزاره.همه چیز تمیز و مرتب و البته همیشه شلوغ‌.هر کسب و کاری که به مشتری خودش احترام بزاره نهایتا برنده است....



20 last posts shown.