مرتضی مردیها


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


"کانال استاد مرتضی مردیها"
جهت پیشنهادات، انتقادات و ارتباط با ما:
qobadshakiba@yahoo.com
آدرس کانال یوتیوب:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


(ادامه ☝️🏻)

در این شکی نیست، که هرچیزی، تقریباً یا تحقیقاً، حسنی و عیبی دارد، و مهم این است محسنات آن بر عیوبش بچربد؛ و مهم‌تر از این حتی، اینکه اصلاً کنار گذاشتن آن یا پرهیز جدی از خطرات و زیان‌هایش شدنی باشد.

در مورد عصر و نسل اینترنت، همانطور که در باب صنعتی شدن، بسیاری از اعتراضات، به‌ویژه در قیاس با گذشته، به درجاتی از زیاده‌انگاری آمیخته است. یکی از خویشان جوان، در فضایی که چند نفر از ما دور هم نشسته و هر کس در گوشی خود بود، پرسید: قبلاً که این نبود مردم چکار می‌کردند؟ گود کوئسشن! البته‌ که برخی کارها که می‌کردند همانی است که امروزه از کم و کسر آن نگران و نالانیم. از جمله اتصال بیشتر و عمیق‌تر با طبیعت و خویش و همسایه و کسب تجربه‌های آغازین کودکانه حتی از عرصۀ بازی در کوی و برزن.

ولی فقط این نبود؛ به گمان من حتی بیشترش هم این نبود. کم نبود که بچه‌ها با همین رفتن به کوچه و طبیعت برای بازی و به‌ قول امروزی‌ها اکسپلور، خود و همالانشان را در معرض خطر قرار می‌دادند. سرهای شکسته، صورت‌های آسیب‌دیده، در چاه‌ افتادگی، سوختگی، آزار حیوانات، و مواردی از این‌ها بدتر، اتفاقاتی بود که بسا بر اثر همین سرگرم نبودن بچه‌ها در محیط خانه روی می‌داد. در مورد بزرگترها هم ماجرا خیلی بهتر نبود. سربه‌سر گذاشتن و تمسخر و غیبت و ادعاهای گزاف و نقالی خاطرات دروغ و معرکه‌گیری، یا هم سررفتگی حوصله و خاموشی و بُق کردگی و غرقگی در فکرِ حسرات قدیم و انواع فساد و شرارت ناشی از بیکاری هم بود که اگر اینک اینترنت و گوشی بخش‌هایی از آن را منتفی کند باید جزو محسنات آن برشمرد.

بعضی چنان از غور بیش از حد کودکان و نوجوانان در شبکه‌های وب می‌نالند که گویی پنجاه یا صد سال پیش همالان آن‌ها اغلب در حال مطالعه و کوشش و کشف و همیاری و نیکوکاری بودند. اینطور نبود. انبوهی از در و دعواها چه میان همسایه‌ها و چه درون خانه ناشی از «شیطنت» بچه‌ها بود که اینک نیست یا خیلی کمتر است. بسیاری از سر کوچه ایستادن‌ها و متلک گفتن‌ها و یقه‌کشی‌ها و بد و بیراه گویی‌ها میان جوانان، جدای از سطح پایین فرهنگ، یک قسم هم لابد محصول دنیای محروم از سرگرمی اینترنتی بود. همین‌ الان هم گوشی و اینترنت از مردم گرفته شود، لزوماً فقط چیزهای خوب جایگزین آن‌ نمی‌شود.‌ پس شکر و شکايت از آن بهتر است مخلوط باشد.

باری، با فرض اینکه دنیای اینترنت زیان‌ها‌یی هم دارد و گاهی جدی، پرسش این است که در مقابل آن چه می‌توان کرد؛ و پاسخ اینکه هیچ. البته هیچ هیچ که نه. در مقام تربیت و توصیه و اخلاق و اعتدال، همچون در همۀ موارد دیگر در اینجا هم می‌توان و می‌باید کوشید؛ اما اینکه در طمع یک راه حل «اساسی» (لابد خداحافظی با آن و برگشت به اعصار پیشامدرن) زبان خود و گوش دیگران را بفرساییم ترسم بیهوده باشد.

@mardihamorteza


🖌 عصر اینترنت

شگفتی‌های بسیاری در مورد تفاوت‌های عظیم عصر اینترنت و نسل اینترنت با نمونه‌های عصری و نسلی پیش از آن شنیده‌ایم؛ و هم شکایات فراوانی از اینکه آنچه بر بشر خصوصاً کودکان و نوجوانان در این دوره می‌رود، اصلاً چیز خوب و خوشایندی نیست و باید به حال آن فکری کرد.

من خودم هم از اینکه گاهی کسانی را می‌بینم که در مواقعی مثل سر میز غذا یا در یک جلسۀ گفتگو هم حتی در گوشی خود فرورفته‌اند، احساس خوبی ندارم. حتی شاید بتوانم اعتراف کنم که از غرقگی خودم هم در موج‌های متصل ریلز یا هر چیز سرگرم‌کنندۀ دیگری در نِت گاهی شرمنده می‌شوم. هر آن چیزی که ما را از اتصال و صمیمیت کافی با طبیعت، با جامعه، با نزدیکان، و با شخص خودمان مانع شود، لابد چیز خوبی نیست و بسا که ضایعاتی به‌ بار آورد. با این‌ حال دو پرسش در اینجا سر بلند می‌کند: یکی اینکه این چقدر بد است و دوم اینکه چقدر امکان تغییر و پرهیز دارد.

نخست به این توجه کنیم که آنچه در تفاوت عصر اینترنت و دوره‌های دیگر گفته می‌شود دچار اغراق است. به‌ گمانم بدیهی است که تغییراتی که از یک قرن قبل از ظهور شبکه‌های وب در جهان روی داد، از جهات بسیاری بسیار مهم‌تر بود. تصور کنید جامعه و انسان را در قبل و بعد از تلگراف و تلفن و تلویزیون، اتومبیل و هواپیما و قطار، لودر و بولدوزر و جرثقیل، سینما و شهربازی و پارک، اتوبان و آسمان‌خراش و کلان‌شهر، آموزش الزامی و دانشگاه انبوه و شیوع مطبوعات، کارخانه‌ها و شرکت‌های صنعتی و بانک و بیمۀ بین‌المللی، و چیزهایی از این دست که از اواخر قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم پیدا و تکمیل شدند. به نظر می‌رسد آنها، حتی در روابط اجتماعی و احوال فرهنگی، تغییراتی پرمایه‌تر و اثرگذارتر داشتند تا اینترنت.

اما، فارغ از تفاوت بر سر کوچکی و بزرگی تحولات مربوطه، در مورد جنبه‌های بد و زیانمند دنیای صنعتی هم کمتر از اینترنت هشدار داده نشد. به‌عنوان یک نمونه کوچک خوب است به این توجه کنیم که برج ایفل، همچون نمادی از صنعت مدرن، ابتدا به قصد برپا کردن نمادی برای نمایشگاه بین‌المللی ۱۸۸۹ و سپس برچیدن آن طراحی شد، و حتی در همین حد هم مورد انتقاد شدید جمعی از نویسندگان و روشنفکران آن زمان قرار گرفت. درحالی‌که اینک یکی از دیدنی‌ترین سازه‌های جهان است.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


(ادامه☝️🏻)

خلاصۀ کلام، هرچند میلیاردها صفحه راجع به توضیح و توجیه گرایش چپ، خاصه بنیاد آن در مانیفست نوشته شده، ولی چپ یک فکر نیست، یک غریزه است؛ برای همین هم با بحث و استدلال نمی‌توان از پس آن برآمد. شما در برابر کودکی که فلان اسباب‌بازی یا خوراکی را می‌خواهد و نوجوانی که نمی‌خواهد کسی به او امر و نهی کند، و جوانی که میل هم‌کنشی از او سرریز کرده، تمام استدلالات عالم را هم جمع کنید، کاری از پیش نمی‌برید. چون اولی خواهش است و دومی دانش، و اینها چون از جنس هم نیستند از پس هماوردی هم برنمی‌آیند.

البته در موارد بسیاری هست که دانش، با مکانیسم دوربینی و مجموعۀ معادلات، میلی را تعدیل کند؛ باری، این دو شرط دارد: یکی اینکه شدت میل به بخش‌های محاسباتی-منطقی مخچه صدمه نزده و آن را گروگان نگرفته باشد و دوم اینکه چیزی از سنخ عقل و احتیاط و فکر در فرد یا گروه مورد بحث اساساً وجود داشته بوده باشد (هر چند انگار هر دو نهایتاً یکی است). با چپ‌ها (همان کمونیست‌ها یا نئوکمونیست‌ها) بحث و جدل نکنید. با این کار دارید به آنها نفس مصنوعی می‌دهید. کسی که استدلال را پای غریزه سر می‌برد و جز گریه و زاری و لب‌ورچیدن و داد و بیداد و در و دعوا و نهایتاً کشت و کشتار کاری بلد نیست. بهترین چیز برای او این است که با حرف‌های معقول، عقده‌هایش را قلقلک دهید.

حواس ما باید جمع هم‌فکران و نیز بی‌طرفان باشد. هم‌فکران، تا جمع (حامیان لیبرالیسم محافظه‌کار) فهم و هم‌گرایی بیشتری بیابد؛ و بی‌طرفان، تا شکار دشمنانِ شرم و اندیشه نشوند. اگر دنبال این هستید که با نشان دادن تناقض‌ها، ناهمسازی‌ها، خودخواهی‌ها، خطاها، و غیراخلاقی‌بودن‌ها، چپ‌ها را رسوا کنید، در اشتباهید. مگر یک نفر یا یک گروه را چندبار می‌شود رسوا کرد؟ چپ بچه است‌. نوجوان گستاخ سرتاپا غریزه است. غریزه، رسوایی برنمی‌دارد. به‌ویژه وقتی متراکم و پرزور باشد. رسوایش هم بکنی چند لحظه سرش را زیر می‌اندازد و بلافاصله روز از نو، روزی از نو. عاشق است.‌ از آن رده عاشق‌هایی که ابتدا زیر پنجرۀ معشوق گیتار می‌زند، ولی اگر جواب مثبت نشنید می‌رود و با قمه برمی‌گردد.

بی‌دلیل نیست که بزرگترین شاعران و خطیبانِ اینان حامی سلاحداران هم بودند. عاشق (عاشق مجنونی که به ادویه و ادعیه نیاز دارد) البته حسن تعبیر است، ولی با اینان از این جهت مشترک است که چون از عقل و منطق و نصیحت درکی ندارد از آبرو هم چیزی سرش نمی‌شود. عشق مجنونی یا غریزه، نصیحت و پند نمی‌شنود. پس دنبال به رخ کشیدن رسوایی‌هایش نباشید. او دردش نمی‌آید. اولاً چون بنیان حرکتش غریزه است و دوم چون شدت میل سرکوفته نگذاشته عقلش رشد کند‌. می‌گویند به کسی گفتند: «روز رمضان داری روزه می‌خوری، می‌دانی کفاره دارد؟» گفت: «کفاره!؟ کفاره چیست!؟ آن را هم می‌خورم!»

@mardihamorteza


🖌چپ یک غریزه است!

چپ یک غریزه است. درست شنیدید؛ یک غریزه. و از نوع معمولاً پُر زورش. درست همان‌طور که یک بچه در پی خواهش‌های طبیعی و غریزی خود برمی‌آید و اگر نیافت یا به‌قدر کافی نیافت، ابتدا شروع به گریه می‌کند و در مرحلۀ بعد جیغ می‌زند و بعد ممکن است بدوبیراه بگوید و چیزی پرت کند و الی آخر، کسانی هم که ظاهراً بزرگ شده‌اند، ولی از عقل و تربیت علمی و تجربی برخوردار نشده‌اند و درکی از پیچیدگی‌های امور این دنیا ندارند، چیزهایی را می‌خواهند، و اگر فراهم نشد (که البته اصل در این دنیا فراهم نشدن است) شروع می‌کنند به گریه.

گریۀ این‌ها تماماً مثل گریۀ بچه نیست، حرف‌هایی است برای جلب ترحم. اطوار تکدی، مثلاً اشاره به گرسنگی و محرومیت و تقاضای چیزی. وقتی جواب نداد یا هم داد، ولی تا حدی، از آنجا که تقاضاها ته ندارد، بالاخره دیر یا زود به خواسته‌ای هم می‌رسند که ننه‌من‌غریبم‌ها از تأمین آن ناتوان می‌ماند. در این‌جا شروع می‌کنند به جیغ کشیدن. قطعاً جیغ آنها کاملاً مثل جیغ بچه‌ها نیست،‌ فریاد طلبکاری است‌. هر «میلی» را به یک «حق» ترجمه و تعبیر می‌نمایند و بعد عَلَمِ حق‌خواهیشان را چنان بلند می‌کنند که هر که نداند گمان می‌برد ارث پدرشان را خورده‌اند. (البته ارث پدر بقیه هم جزو حقوق حقۀ اینان است که باید میانشان تسهیم شود.)

ریشۀ بسیاری از این داد و فریادهای حق‌خواهانه در واقع ناراحتی شدید از نداشتن چیزهایی است که تنها وجهی از آن که مهم است، میل شدید به داشتن آن است و تنها وجهی که اصلا‌ً مهم نیست، هرگونه قرار و مدار و عرف و قانون است که نمی‌گذارد مثلاً زن زیبای همسایه جزو «حقوق» مرد عزب معذبی باشد که نمی‌تواند ناکامی را تحمل کند. این همانی است که در سخنرانی‌های کوبنده و با صدای بلند و عربده‌های انقلابی مشهور اظهار می‌شود و «من می‌خواهم» را به «حق من است» ترجمه می‌کند. (درحالی‌که، حق فقط و فقط برخاسته از مفاد یک «قرارداد» است. فارغ از آن هیچ حقی برای کسی مقرر نیست.)

مرحلۀ بعد، بد و بیراه است. فحاشی از ارکان ادبیات این جماعت است. رابطۀ چپ و فحش، عَرَضی و اتفاقی نیست. دلیل آن هم روشن است: وقتی حرف حساب نداشته باشی و اهل قانون و منطق نباشی، خب فحش می‌دهی دیگر. و همان‌طور که هر چه صدایش را نشنوند یا برای اظهار اینکه خیلی حق با اوست عربده‌هایش را بلندتر می‌کشد، وقتی نوبت به فحش رسید هم هر چه طرف خواهش‌های ناکام بیشتری داشته باشد و هر چه بیشتر بخواهد حقانیت خود را نشان دهد فحش‌های بدتری می‌دهد. بعد از این نوبت به پرتاب کردن چیزها می‌رسد. از پرتاب سنگ به شیشه‌ها و پرتاب گلوله به آدم‌ها. البته این قسم اخیر دیگر قابل مقایسه با بچه‌ها نیست. مگر بچگی را در اواخر نوجوانی حساب کنیم که از قضا سن مناسب کمونیست شدن هم دانسته شده.‌

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


کشور ایران، شامل تمامی ولایات به غیر از اصفهان

@mardihamorteza


🖌 پیش‌نهاده‌ای برای خودگردانی و استقلال ایالات و ولایات

برخی برآنند که تصمیم در مورد بودن یا نبودن زیر یک پرچم و تعلق داشتن به یک ملیت یا جدا شدن از آن و مستقل شدن، چیزی است موضوع انتخاب و گزینش مردم‌. بر این اساس می‌توان از اهالی یک قومیت، یک استان، ایالت، منطقه در قالب رفراندوم پرسید که آیا می‌خواهند مستقل بشوند یا نه. مثلا‌ً پان‌اصفهانی‌ها با شعار «ایران را دونات می‌کنیم» بر این نظرند که اصفهان از گذشته‌های دور یک مملکت مستقل بوده و چون در مرز مادها و پارس‌ها قرار داشته در معرض این انتخاب بوده است که یکی یا هیچ یک از آن دو را همچون دولت متبوع انتخاب کند. اینک هم آنان بر حسب نظریۀ دمکراسی مستقیم و مشارکتی و حداکثری، معتقدند که با گذاشتن صندوق رأی می‌توان نظر اهالی نصف‌جهان را دربارۀ استقلال و جدایی‌خواهی و هم دونات پرسید.

من برای حل این مشکل، نه فقط برای «پان‌اصفهانی‌»ها‌ بلکه «پان‌ترک» و‌ «پان‌لر» و انواع دیگر آن و حتی جدای‌خواهان خشک و خالی و بدون پان هم یک راه حل بکر و اساسی دارم. ‌فقط باید مقادیری دقت کنید تا مبادا باعث سواستفاده بدخواهان شود.

اجازه داده شود به کلیۀ ایالات و ولایات و مناطق قومی و خویشی و غیر آن، که همه‌پرسی استقلال برگزار کنند، که جدایی آری یا نه. و نتیجه آن هم هر چه شد بدون عذر و بهانه عمل و اجرا کنند. اما، (بعضی معتقدند مرگ بر بعد از اما و ولی و اینها، ولی حالا مرگ یا غیرمرگ، من نظریه‌ام اما دارد. امایش هم این است که) برای انجام چنین رفراندومی که از بقای اصفهان در ظل ایران یا جدائی و استقلال آن پرسش می‌کند، طبعاً صندوقی گذاشته می‌شود. ولی (یا همان اما) ناگفته پیداست که اگر اهالی اصفهان حق دارند راجع به بقای سایۀ ایران بر خودشان تصمیم بگیرند، لابد این حق برای کاشان، نجف‌آباد، شهرضا، نایین و بقیۀ شهرستان‌های استان هم فراهم است که همین تصمیم را راجع به بودن یا نبودن ذیل اصفهان بگیرند.

پس همزمان باید صندوقی هم برای پرسش از شهروندان آنجاها، راجع به میل و علاقه به بقا زیر حاکمیت کشور جدید اصفهان یا اعلام جدایی و استقلال و تشکیل دولت خودشان نهاده شود. ولی خود این شهرستان‌ها هم شهرها و روستا‌هایی دارند که نمی‌خواهند سر به تن حاکمان جدید آن باشد و دوست دارند مستقل باشند و نه مالیاتشان را به آنجا بفرستند و نه کسی از آنجا برایشان رئیس و مرئوس تعیین کند.

حالا برگردید به خود شهر اصفهان. همه می‌دانند که در این شهرشهرها رودخانه‌ای وجود دارد، یا در هر حال وجود داشته است، که اهالی را به اینور آب و اونور آب تقسیم می‌کند. این دو دسته همدیگر را خیلی قبول ندارند. فکر کنید به جلفا و مرداویج و دور دور جیگرهای کباب، و طوقچی و آتیشگاه و جگرکی‌های ناباب. چه تناسبی! چه ملتی! یک رودخانه، خودش پدیدۀ طبیعی مهمی است‌ که‌ می‌تواند مرز باشد. حالا اگر اختلاف فرهنگی هم‌ جدی باشد که هیچ. پس شهر اصفهان هم شد دو کشور.

باری، در همین اینور آب جلفا هست و حسین‌آباد، سیچون و باغ‌به، تخته‌فولاد و آینه‌خونه که تفاوت درآمد و مخارج و لهجه و کلاس و غیره‌شان از فاصلۀ کالیفرنیا با کانزاس کمتر نیست. خب بدیهی است که هر کدام از این محله‌ها ترجیح می‌دهند رئیس جمهور و به خصوص بانک مرکزی و اقتصاد و مالیه و مجلس خودشان را داشته باشند.

حدس این دشوار نیست که استقلال‌ به‌قدری جذاب و خوب است که به داخل خانه هم می‌کشد.‌ چه زنان، که عمری است از حاکمیت مردانه خسته شده‌اند دوست دارند امتحان کنند چطور می‌شود اگر خودشان رئیس خودشان باشند، چه نوجوان‌ها، که همیشه به قدرت فائقۀ والدها اعتراض دارند و حوصلۀ توصیه و نصیحت هم ندارند، چه رسد به توپ و تشر؛ مثل مهتاب و نیلوفر در کوچکی که در برابر برخی ابلاغ تصمیم‌ها به من می‌گفتند «تِ پَ لُ غووا‌»، «تو پادشاه نیستی که دستور بدی».

به این ترتیب، به احتمال زیاد با تمایل به تشکیل ۸۰ میلیون کشور مستقل و جدا روبه‌رو خواهیم بود. البته اشکال چندانی ندارد، جز اینکه برای سازمان ملل کمی افزایش بروکراسی ایجاد می‌کند.

@mardihamorteza


(ادامه☝️🏻)

باری، باری، اساساً در موارد زیادی بحث اصلاً بر سر هیچ کدام از این دو معنا نیست. موضوع مهاجرت بی‌حساب و مشکلات امنیتی و مخارج بودجه‌ای و از دست رفتن یا تهدید هویت ملی است، ولی برای آن جماعت چاچول‌بازِ چپول‌کار که زورش به بحث علمی و نقد موارد بالا نمی‌رسد، اطلاق اتهام نژادپرست، عجالتاً، ابزاری برای حمله و بدگویی و نیز خودنمایی اخلاقی شده است. اینکه انگیزۀ آنها از این کار چیست معلوم است: استفاده از یک برچسب آماده که نیروی منفی فراوانی پشت آن آماس کرده و دیگر لازم نیست تلاش و انرژی زیادی به خرج داده شود که فلانی گمراه و کج‌آیین است. بگذارید دو قصه برایتان نقل کنم.

گفته‌اند که در عصر صفوی که به‌تازگی پای برخی از بازرگانان انگلیسی از طریق هند به ایران باز شده بود، چندین بار پیش آمد که آنها به سوء نظر به نوامیسِ بازرگانانِ ایرانیِ طرف حسابشان متهم شده بودند. کار که بالا گرفت حکومت در پی تحقیق برآمد و معلوم شد گاهی که اوضاع مالی خوب پیش نمی‌رفته و شریک ایرانی قرار بوده مبالغی بپردازد یا اصلاً طمع در دار و ندار بازرگان خارجی بسته بوده این سلاحی آماده بوده که ایهاالناس چشم ناپاک بیگانه به نوامیس مسلمین، و سپس راه انداختن شلوغ‌بازیِ خرِ دَجّالی از عوام و الوات، و الی آخر.

نیز گفته‌اند که در عصر قاجار، بعد از ماجرای بابیه، که تلاشی ناموفق برای ترور ناصرالدین‌شاه هم داشتند و برخی از آنان اعدام شدند، فضایی فراهم شده بود که گاهی که کسی با کسی (مثلاً به نیت چپاولی) مشکلی جدی پیدا می‌کرد و زورش به او نمی‌رسید، یک‌مرتبه داد و هوار راه می‌انداخت که آی مردم! بابی بابی؛ و بسا که باز هم ترکیبی از الوات و عوام، به قصد تفرج و هم ثواب بابی‌کشی، آن بخت‌برگشته را به ملکوت اعلی اعزام می‌کردند.

این شیوۀ امروز هم به‌دست چپ‌ها کاربسته می‌شود. نژادپرست، ضدمحیط‌زیست، ضدحقوق‌بشر، یا حتی فاشیست و غیره، سلاح‌های آبداده و آماده‌ای است که یک‌تنه کار دادخواست و کیفرخواست و استدلال و محکمه و همه را به‌صورت کپسولی و فشرده و سریع انجام می‌دهد؛ و به این شکل، گوینده، خود را به عنوان موجودی دلسوز و اخلاقی و طرف مقابل را موجودی ضداخلاقی نشان می‌دهد. و کار تمام است.

برای پایان سخن، بد نیست به این‌ گفتاورد هم توجه کنید: «خودنمایی اخلاقی اغلب اوقات به‌شکل ابراز شدید و هیجانی خشم و عصبانیت درمی‌آید. این روزها که خشمِ اخلاقی ارزشِ اجتماعیِ زیادی پیدا کرده است، تلویحاً هر کس که خشمگین‌تر باشد، اخلاقی‌تر جلوه می‌کند. یک راهبرد خودنماهای اخلاقی «کوچک‌انگاری» است. در این راهبرد فرد به طرف مقابلش می‌گوید که اگر نکتۀ اخلاقی مدنظرش را نمی‌پذیرد، بقیۀ حرف‌هایش اصلاً هیچ ارزشی ندارند. به تعبیر دیگر، خودنماهای اخلاقی مایل‌اند ادعاهای خودشان را طوری مطرح کنند که انگار بدیهی‌اند، و بقیه‌ای که آن‌ها را نمی‌پذیرند، صرفاً احمق‌اند.»

----------
این مطلب (با واسطه) از کتاب خودنمایی با اخلاق نوشتۀ «جاستین تسی» و «برندن وارمکه» نقل شده است.

@mardihamorteza


🖌 شمه‌ای از احوال نژادپرستی ما

قبل از هر چیز باید از یک بابت خیال مخاطب را راحت کنم و آن اینکه مبادا بپندارید من این عرایض را خطاب به کسانی می‌نویسم که هر روز اینجا و آنجا و به بهانۀ تقریباً هرچیزی که بگوییم ما را به تشریف این وصف مشرّف می‌کنند. آنقدرها به قول نوجوانان امروزی خجسته نیستم که‌ گمان برم با استدلال می‌توانم به آنها بقبولانم که اشتباه می‌کنند. زیرا آنها دو دسته‌اند: یک دسته که دقیقاً می‌دانند چه می‌کنند و چه می‌گویند. برنامه دارند. لهذا استدلال و حرف حساب از سوی متهمانی چون ما برایشان شبیه سخنان وکیل در دادگاهی است که پروندۀ آن به‌کلی ساختگی است و حکم هم از قبل مُسجّل. دستۀ دومی هم هست که جزو سیاهی‌لشکر است و تعابیری چون نژادپرست را همچون فحش استفاده می‌کند. نه کاری به معنای آن دارد، نه‌ معمولاً درک و سوادی که بخواهد چنین چیزهایی را بفهمد.‌ طوطیان‌اند که این کلمه‌ها زیاد به گوششان خورده و تکرار می‌کنند. پس شنوندۀ هدف در اینجا دوستان و نیز بی‌طرفان‌اند که‌ بسا به‌سبب چنین تبلیغاتی زهرآگین دغدغه پیدا کنند و ذهنشان مسأله‌دار شود.

معنای این تعبیر (که‌ معلوم نیست چرا ایسم را اینجا به «پرستی» ترجمه کرده‌اند) باور به این است که اعضای یک نژاد به صورت ذاتی و طبیعی و به‌خود‌ی‌خود از اعضای نژاد یا نژادهای دیگر  برتر و خوب‌ترند؛ مثلاً، درک و هوش بیشتر، استعداد بالاتر یا اراده و کارآمدی قوی‌تری دارند. و برعکس، اعضای نژادی یا نژادهایی را بالفطره پست و ضعیف بشمارند و ذاتاً خنگ‌سان و خیره‌سر. چنانکه، به‌اصطلاح، تخلّف از آن‌ اوصاف ممکن نباشد.‌ از قرائن به نظر می‌رسد درصد اندکی از مردمان معاصر چنین باوری داشته باشند.

درعین‌حال، در کردار مردم، مفاد ساده‌تری هم هست که گاه همین تعبیر «نژادپرستی» به آن اطلاق می‌شود، و معنای دومی برای آن می‌سازد، که چندان به عقیده و ایدئولوژی ربطی ندارد؛ و آن اینکه آدمی عادتاً و طبعاً بسیاری از مردمان را متفاوت، غریبه، و نامطبوع حس می‌کنند، و علاقه‌ای به ارتباط با آنها ندارند؛ از ارتباط ساده‌ای چون هم‌صحبت شدن تا ارتباطات مهمی چون ازدواج و شراکت شغلی و غیره. این البته به سطح درآمد و سطح فرهنگ و پایگاه اجتماعی و گاه به‌سادگی به میزان زیبایی و جذابیت و نظافت و خوش‌پوشی بیشتر وابسته است تا نژاد و قومیت و ملیت.‌ اینکه گاهی به نظر می‌رسد این ملیت و قومیت و نژاد است که معیار  سنجش می‌شود معمولاً جایی است که در میان اکثریت گستردۀ ملتی یا قوم و نژادی، آن اوصافی که گفتم، در مجموع و معدل، تفاوت جدی دارد.

به دلیل همین تفاوت میان دو نوع نژاد-قوم‌گرایی است که در امریکا، طبق آمار نظرسنجی‌های معتبر، بالای نود درصد مردم اظهار می‌کنند که مخالف تفاوت‌گذاری بین نژادها هستند، ولی مطابق گزارش کلان‌داده‌ها (مطالعۀ میزان و جهت ارتباطات مجازی و فعالیت‌های آنلاین) همان بالای نود درصد مردم  (به‌رغم وجود زبان مشترک) صرفاً یا عمدتاً ارتباط درون نژادی و قومی دارند. بنابراین حس تفاوت زیاد و غریبگی و نامطبوعی، ربط چندانی به برتر دانستن نژاد و قومیت و حتی ملیت ندارد.

نکته جالب اینکه بسیاری از اکتیویست‌های نئوکمونیست هم جزو هر دو تا نود درصد هستند: هم آن نود درصدی که امتیازات ذاتی قومی-نژادی را در مقام سخن انکار می‌کنند و هم آن نود درصدی که خودش از اقوام و ملل سیاه، روستایی، عرب، افغانی و ... نه همسر می‌گیرد نه شریک، نه حتی دوست؛ مگر البته طرف استثنائاً امتیازی از جنس پول و زیبایی و ... داشته باشد.

@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)


(ادامه☝️🏻)

عادی نبودن البته می‌تواند شکل‌های مختلفی به خود بگیرد. بیعاران و دیوانگان هم عادی نیستند؛ باری مقصود من فراتر از عادی بودن است. زندانی سیاسی (در آن دوره)، اگر سیاسی و زندانی هم نبود یک آدم عادی (کارمند، کارگر، مهندس، کاسب ...) نمی‌شد.‌ دنبال چیزی بیشتر بود. زندانی سیاسی به تصادف و از برکت اتفاق به این راه و این ایستگاه افتاده است. اصل ماجرا این است که او یک انرژی حیاتی (لیبدو) قوی‌تر از بسیاری داشته است. این موتور محرک او بوده. باید «یک چیزی» می‌شده، نه هر چیزی؛ نه هر شغل و کاربار معمولی. تاحدودی شبیه کسی که سردار نظامی می‌شود و از خود رشادت و شهامت نشان می‌دهد و بسا که کشته شود. البته به او حرمت بسیار می‌نهند، و بسا که درست هم کنند، باری، به‌رغم چاشنی‌های متعددِ خوشبو و خوشگواری که معمولاً به این نوع کردار می‌زنند، گوشت و استخوانش همان است که گفتم: لیبیدوی قوی، میل به ماجراجویی، انزجار از روزمرگی. این همان‌قدر می‌تواند کسی را به پیوستن به باندهای خلاف، پیگیری ورزش‌های سنگین حرفه‌ای، قمار، تجارت و تولید ترغیب کند که به سیاست و مبارزه.

برای همین هم هست که آنهایی که از زندان بیرون می‌آمدند، برخی کاری می‌کردند که به آن بازگردند چون زندگی عادی را دون شأن خود می‌بینند، و برخی دچار فروپاشی روحی و افسردگی می‌شوند، و جمعی هم به سراغ کاری دیگر می‌روند، ولی نه هر کاری. کاری که از منظر اهمیت در همین حد و حدود باشد: کارخانه‌ای، شرکتی، مؤسسه‌ای که در رأس آن باشند.

بررسی احوال و رفتار مجاهدین و فداییان و توده‌ای‌ها و نیز برخی فتوکپی‌های آنان در قبل از انقلاب نشان می‌دهد که تا چه اندازه از اخلاق و مردمی به دور بودند و رقابت بر سر ریاست، کار آنها را به آزار و قتل همرزمان هم‌ می‌کشاند. در مورد کشورهای دیگر هم، گرچه در میان زندانیان سیاسی، گاه به شخصیت‌های اخلاقی و دلسوز هم برمی‌خوریم، باری، ماجرا همان است. نیرو محرکه در بن و بنیاد همان پُری شخص از انرژی حیاتی (عشق، خشم، میل، به خصوص رقابت و سروری) است.

تا جایی که به ایستادگی بر سر ایده‌های درست مربوط است، به برخی از آنها بایستی احترام گذاشت، ولی نه به یمن فداکاری و بزرگی و دیگرخواهی.

@mardihamorteza


🖌 زندانی سیاسی؛ (در آن روزگار)

برای عموم یا اغلب انسان‌ها، تعبیر «زندانی سیاسی» با بار معنایی مثبت همراه بوده است.‌ زندانی سیاسی معمولاً در نظام‌های بسته و حکومت‌های زورگو وجود دارد؛ یا جایی که این‌گونه انگاشته می‌شود. تصور عمومی و عادی این است که در جامعه‌ای که ترس و تهدید برای ناراضیان است و راحتی و رانت برای طرفداران، و اکثریت گستره‌ای از مردم هم سر در لاک خود‌اند و درگیر غرایزی چون رقابت و حسادت و بهره‌گیری هرچه بیشتر از ملک مشاع مادیات، کمیاب کسانی هم پیدا می‌شوند پشت‌پا‌زده به دنیا و مافیها و انواع خواستنی‌ها از خورد و نوش و جفت و جوش، که با شجاعت قد می‌افرازند و درد داغ و درفش و زندان و شکنجه را به خود می‌خرند تا ضربه‌ای به استواری و پایداری آن سازۀ کج (یا کج‌انگاشته) بزنند، و اگر برانداختنش را نمی‌یارند، باری مسئولیت تاریخی و اخلاقی خود را ایفا کنند و هم برگی بر پروندۀ قطور رسوای‌هایی حکومت (یا آنچه این‌ انگاشته شده) اضافه.

روشن است که چنین شخصیتی ارج و قرب و قدر و قیمت فراوانی پیدا می‌کند. چون از خودخواهی و آسایش‌طلبی و جمع مال و منال و پیروی لذت و خواهش، که سکۀ رایج است، راه دیگری برگزیده: راه مبارزه و فداکاری. من خودم زندانی نبوده‌ام. البته متأسفانه یا خوشبختانه‌اش را نمی‌دانم. گاهی فکر می‌کنم با این تجربۀ چگال که از زندگی دارم: از انقلاب و جنگ تا درس و دانشگاه، از زندگی و تحقیق در اروپا و امریکا، تا شغل‌های مختلف و اخراج‌های دنباله‌دار، چند ماهی، یک-دو سالی زندان هم (در آن دوره)، می‌توانست این پرونده را ورقی چند و رقمی چند افزوده کند. ولی نه، حاشا! همان بهتر که چنین بدشانسی حامل شال من نشد. ورنه اینک شرمساری بیش بود. بگذریم.

می‌خواستم بگویم گرچه خودم ( ازجمله در آن دوران)، زندانی نبوده‌ام، باری در احوال آنها تأمل کرده و به این نتیجه رسیدم که آن تصویر مخدوش است یا باید خدشه‌دار شود تا مایه‌ای از حقیقت همراهش باشد.

زندانی سیاسی (در حکومت پیشین)، یک از خود گذشته، دیگرخواه، فداکار نیست؛ انگیزۀ منحصر یا اصلی‌اش دلسوزی برای مردم و مملکت نیست؛ موجودی اصالتاً و اولاً اخلاقی نیست؛ از کلیۀ این زوایا، زندانی سیاسی (در آن عصر)، برشی از طاقۀ جامعه است؛ قاعدتاً نزدیک به معدل و مخرج مشترک؛ با پایین و بالاهایی که گاه میان این فرد و آن فرد هست. در این صورت آیا هر کسی ممکن بود زندانی سیاسی شود؟ البته نه. فارغ از مواردی که کسانی از سر اتفاق و بدشانسی دستگیر می‌شوند و معمولاً زیاد هم نمی‌مانند و بعد از آن هم سرشان را زیر می‌اندازند و به راه خود می‌روند، زندانیان سیاسی افرادی عادی نیستند‌. و همین وصف اصلی و نیرو محرکۀ آنان است‌.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)


👆🏻
منظورم به‌ویژه سطر اول بند دوم است که می‌گوید این آقای میلر این همه حرف‌های جذاب راجع به برتری شخصیت و زندگی یک دربان قاتل یونانی (عقب‌مانده) بر کارآفرین‌های بزرگ امریکایی (پیشرفته) گفته، ولی بعد برگشته و در همان کشور و با همان افراد و همان زندگی که در یونان از آن روی برگردانده بود!

خب آقای مترجم محترم که‌ گویا بیش از مترجمی، عقیده و انگیزۀ روشنفکری داشته‌ای، شمایی که میدانی او بعداً به این تُرَّهاتش پشت کرده چرا حدس نزدی که هر کسی از سر غریزۀ چپ از این حرف‌ها می‌زند در عمل همان کارهای مرسوم و معقول را می‌کند. خوب بود از همین درس می‌گرفتی و این همه وقت خودت و بزرگان مورد مشورت را برای ترجمه این تُرََهات تلف نمی‌کردی.

آیا این دست هنرمندان و نویسندگان و مترجمان مصداق همین تعبیر آقای میلر نیستند که عنوان این یادداشت شد؟

@mardihamorteza




حالا اگر خواندید به این دو سطر از مقدمۀ مترجم هم توجه کنید که بامزه است.

@mardihamorteza

👇🏻








✍🏻 جنایتکاری با وجدان پاک

کتابی که در اینجا اسم و رسمش را خواهید دید، در پرسه‌زنی در کتابفروشی‌ها پیدا کردم. نه کتاب را می‌شناختم و نه وقتی ورق زدم جلب توجه چندانی کرد‌. علت خریدنش ترکیبی از قیمت بسیار ارزان آن بود. (۹۵۰ تومان، دوتا صفر هم اضافه می‌شد باز نسبت به قیمت‌های امروز ارزان بود) و نیز آشنا بودن طنین نام نویسنده و هم نام مترجم آن. که البته (با مبالغی شرمندگی) بعد از شروع به تورق مقدمات کتاب متوجه شدم که نویسنده یعنی هنری میلر، را با آرتور میلر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس برندۀ جایزۀ پولیتزر و هم همسر خانم مریلین مونرو اشتباه گرفته‌ام و مترجم، غلامرضا خواجه‌پور، را با محمدرضا خواجه‌پور، مترجم برخی کتاب‌های معتبر حوزۀ علم و فلسفه!

ولی خب، هرچند کم، ولی بالاخره پول بالایش رفته بود و به قول آن شوخی عامیانه‌ای که کسی دیزی خریده و در آن قورباغۀ زنده‌ای دیده بود و گفته بود: «قیرّی کنی و قورّی کنی خورُمِت، پول بالات دادم»، مشغول خواندن شدم.

مترجم تمجیدات بسیاری از این کتاب و نویسندۀ آن کرده و اینکه چه‌ محتوای والایی و چه قلم سحاری دارد و او آرزو داشته است این کتاب را ترجمه کند و در جاهایی از  ترجمه هم از بزرگان این حوزه همچون جناب کریم امامی و هم آقای بها‌الدین خرمشاهی (که به گفتۀ مترجم، هنری میلر را هم می‌شناخته هم دوست داشته) مشورت و کمک می‌گیرد.

با این مقدمه بطن مبارک را یکی دو دست حسابی صابون مالیدم و خودم را مؤدب و سفت گرفتم و وارد متن شدم. اوایل چیز نگران‌کننده‌ای نبود، فقط اشاراتی نوستالژیک به برخی تواریخ و بعضی جغرافیاها. تا اینکه کم کم چیزهایی خواندم که اول فکر کردم حواسم پرت است، ولی دوباره خواندم و بلند شدم کتاب را صاف انداختم در سطل زباله‌های خشک.

یک دو روزی بعد، نیلوفر آمد و بحثی میانمان درگرفت در مورد علل و اشکال مخالفت، بلکه دشمنی با تمدن مدرن به بهانه دشمنی با ستم امریکا. برخاستم و تند رفتم طرف آشپزخانه و در صندوق زباله را باز کردم. که همه با تعجب رفتار مرا دنبال کردند. کتاب را از توی سطل درآوردم و در برابر شگفتی حاضران (که چرا کتاب در سطل آشغال) آمدم نشستم و این دو صفحه‌اش را خواندم.‌
شما هم حوصله کنید و این دو صفحه را بخوانید.

@mardihamorteza

👇🏻


🖌 نئوکمونیسم

برخی از دوستان از من تقاضای صحبتی دربارۀ انتخابات اخیر امریکا داشتند. حقیقتاً من چیز چندانی برای گفتن نداشتم. به‌ویژه که کفایت بحث در اطراف این گسل به نظرم بدیهی می‌رسید. البته این هم هست که چه بسا حرفی هم اگر داشته باشم شاید چندان خوشحال‌کننده نباشد.

من اگر شهروند امریکا بودم، اگر کاندیدای ریپابلیکن‌ها یک آدمک هم بود، به او رأی می‌دادم. بنابراین روشن است که از نتیجۀ این انتخابات هم خوشحالم. حالا هر چقدر هم روی شخصیت کاندیدای برنده حرف و نقل باشد یا چنانکه مشهور است، رأی‌دهندگان به او بیشتر از نواحی کمتر پیشرفته و کم‌سوادتر باشند یا اینکه در شعارهایشان سخنانی مثل مخالفت با ابورشن باشد که امروزه دیگر کمتر عقل سلیمی زیر بار آن می‌رود.

از سوی دیگر خودم، در فضای دانشگاهی نیواینگلند، با امریکایی‌هایی حشر و نشر داشتم که گرایش دمکرات داشتند و بعضاً انسان‌هایی فرهیخته، دلسوز و دوست‌داشتنی بودند. همه این را می‌دانند که هر حزبی جناح رادیکال دارد و جناح معتدل. و اصلاً گاهی ممکن است یک رأی‌دهنده احساس کند با نیمی از شعارهای یک حزب موافق است و نیمی از شعارهای حزب رقیب. با این‌ همه، بسته به حساسیت‌ها، برخی ممکن است یک حزب را به‌ طور بنیادی برای آیندۀ کشور (امریکا) و دنیا پرخطر و پرخسارت ببینند. برای من حزب دمکرات چنین حزبی است.

در طول دو دهۀ بین دو جنگ جهانی و نیز پس از آن، کمونيسم بخش‌های مهمی از آسیا، افریقا و امریکای جنوبی را کشور به کشور فتح کرد و پیش آمد، و جریان‌های روشنفکری، دقیقاً مثل ستون پنجم، با تبلیغ «صلح‌گرایی» و ضدیت با جنگ، غرب و امریکا را در مقابل آن‌پیشروی‌ها متزلزل کردند. حزب دمکرات پناهگاه و پشتیبان اغلب اینان بود که برخی حتی جاسوس شوروی بودند و در مهمترین پست‌ها نفوذ کرده بودند. صلح‌طلبی و جنگ‌ستیزی از نوعی که در زمان پیروزی‌ کمونیست‌ها در چین، ویتنام و کره تبلیغ می‌شد، دقیقاً شبیه این بود که در دعوای میان دو نفر یک نفر را به بهانۀ اینکه دعوا خوب نیست، دست‌هایش را بگیرند و طرف دیگر از این فرصت استفاده کند و ضربه‌هایش را وارد کند.

آن زمانه اینک گذشته است. ولی کمونیست‌ها و دیگر کسانی که نظم مدرن لیبرال دمکراسی و توسعه‌گرا را دوست ندارند، پشت ماسک‌های گوناگونی از محیط زیست تا حقوق بشر پنهان شده‌اند تا از تمدن غربی انتقام بگیرند و آن را زمین بزنند. و این کار را با جابه‌جایی دشمن واقعی و دشمن فرضی انجام می‌دهند. برایشان تروريسم، توتالیتاریسم، مهاجرت انبوه، چین، روسیه، حکومت‌های شبیه کوبا و کرۀ شمالی دشمن نیستند و ابداً خطری ندارند. خطر کجاست؟ اسلام‌هراسی، تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی، یکسان‌سازی فرهنگی، پیشرفت تکنولوژیک، مشکل محیط زیست و یک مشت شبه‌مسألۀ دیگر. این نشانیِ غلط دادن دقیقاً مثل تاک‌تیک‌های جنگی است که شاخۀ فرعی سپاه را به سمتی می‌رانند تا حریف در پی تعقیب آن برآید و سپس دستۀ اصلی از پشت حمله کند و کار را تمام. حزب دمکرات هم اردوگاه اصلیِ این عملیات است.

حزب دمکرات تقریباً آماج همۀ انتقادهایی است که به جریان‌های روشنفکری عقل‌گریز و تمدن‌ستیز وارد است. همان‌هایی که یکی از دستاوردهایشان همین بدبختی است که دهه‌هاست گریبان ما را گرفته. در واقع، همان دست‌بستگی پیشین در مقابل کمونیسم، اینکه در برابر پیشروی استبداد آیینی در حال تکرار است.

اما در خصوص آقای ترامپ، گمان نمی‌کنم به خصوص برای ما ایرانیان از برکت ایشان مشکلی حل شود. شاید بعضی موضع‌گیری‌های بی‌رودربایست ایشان دل برخی را خنک کند، ولی بیش از این، گمان نمی‌کنم.

@mardihamorteza


(ادامه☝️🏻)

البته، اثر هنری مطلقاً نیازمند محتوا نیست. برای ارجمندی هنری، زیبایی کافی است. و بسیاری از آثار هنری هم محتوا ندارند؛ محتوا در معنای خاص «پیامی» یا ایده یا ایدئولوژی که مستقیم یا غیرمستقیم در مقام القای آن باشند. بسیاری از نقاشی‌ها، مجسمه‌ها، موسیقی‌ها در پی تبلیغ ایده‌ای نیستند. لبخند ژوکوند و مجسمۀ داوود هیچ محتوایی ندارد، حتی اگر بعضی مفسران اندازۀ یک سخنرانی حرف از توی آنها درآورند.
نوبت به هنرهای دارای رتوریک که می‌رسد، ماجرا کمی فرق می‌کند. شعر، داستان، تئاتر، و سینما. هرچند اینها هم، چه فاخر و چه عامه‌پسند، می‌تواند پیام خاصی نداشته باشد؛ باری، فراوان پیش می‌آید که دارد. اینجاست که ما، با قدرت و بدون خجالت، اجازه نمی‌دهیم داستان‌نویس و سینماگر با استناد به اینکه کارش تخصصی است، با خیال راحت و بی‌مزاحم، شرنگ به کام مردم ریزد.

بسیاری از اهالی هنر، گاه حتی برندگان جشنواره‌های بزرگ، اندازۀ آدم‌های عادی یا کمتر از آنها، درک سیاسی و فرهنگی و فلسفی دارند، ولی بزرگترین حرف‌ها را می‌زنند. اغلب این سخنان را هم از روشنفکرانی تقلید می‌کنند که چپ هستند. به‌ویژه از این حیث که چنان سخنانی با انتقاد از بالادست بازار دارد. البته گاهی ندرتاً هم ممکن است، مثلاً کارگردانی درک عمیق و قابل‌اعتنایی از مسائل محتوایی داشته باشد، ولی استثناست و در هر صورت متخصص آن نیست. هنرمند مثل کسی است که بلندگو دارد. نباید گمان برد که سخنرانی هم بلد است یا آوازش هم خوش است. که سینماگر قابلی چون کوبریک باشد یا نقاش پرآوازه‌ای چون پیکاسو یا داستان‌نویس مشهوری چون جک لندن یا داستایفسکی، یقه‌اش را می‌گیریم و نمی‌گذاریم با قایم شدن پشت تخصص هنری، هر چیزی را بی‌دردسر به مخچه‌های مردم سرازیر کند. پس برادر گرامی «شما» دارید خارج از تخصصتان حرف می‌زنید.

این از قالب و محتوا. ولی من یک چیز دیگری را هم گفتم: زیبایی‌شناسی عمومی. اثر هنری قبل از هر چیز باید زیبا باشد. در معنای قیدی کلمه. نه اینکه لزوماً چیزهای زیبا را نشان دهد، بلکه زشتی‌ها را هم، با معیار درک عمومی ولو فرهیخته، به نحو جذابی نشان دهد. در غیر این صورت، هنر نیست. این هم چیزی تخصصی نیست. هر چند میان عامی و نخبه فرق هست. بسیاری از روشنفکران و متولیان هنر سعی دارند برخی از ابهام‌نامه‌ها و برخی بیانیه‌های ایدئولوژیک و برخی آثار گسسته‌اجزا را با استناد به اینکه ذائقۀ خاصی برای درک زیبایی آن لازم است با تردستی رواج دهند و خود را هم بالادست عموم بنشانند، و متأسفانه بسیار هم موفق بوده‌اند. ما، در حد توانِ خود، نمی‌گذاریم.

@mardihamorteza


🖌 تخصص ادبی و هنری

دوستان عزیز توجه بفرمایید!

مواظب تردستی بعضی از متولیان هنر باشید. یک تیله می‌گذارند زیر یه کاسۀ دمر و دو تا کاسۀ دیگه هم هست و می‌چرخانند، بعد می‌گویند توی کدام است، و معلوم است که زیر آنی که شما می‌گویید نیست!

سه چیز را باید در هنر از هم تفکیک کرد:
۱. فنی‌گرایی. فوت فن‌هایی که یک تخصص تام و تمام است و تا عمری سر آن نفرسایی حق اظهار نظر راجع به آن را نداری‌.

۲. زیبایی‌شناسی عمومی. که باعث می‌شود هر آدم معمولی از اثر هنری خوشش بیاید. البته میان ذایقۀ فرهیخته و عامه‌پسند فرق وجود دارد، اما و اما، مواظب باشید کسی ذائقۀ فرهیخته را در دایرۀ متخصصان به بند نکشد.

۳. محتوا. متوجه هستید! م ح ت و ا. یا درونمایه. یعنی چیزی که درون اثر هنری هست، ولی یک امر هنری نیست. درست مثل اینکه یک ظرفِ ظریف را از شربت یا شرنگ پر کنید. می‌توانید از سازندۀ ظرف بخواهید بیاید و راجع به ظرف توضیح بدهد. مثلاً کریستال، نقره، مس، طلاکوب... ، ولی، ولی به کی به کی قسم، او حق حرف زدن انحصاری راجع به شربت یا ارسنیک را ندارد. اگر قرار به بحث تخصصی باشد، باید سراغ کسی بروید که کارش این است.

قاطی کردن این موارد کار دو دسته است:
۱. روشنفکران متقلب (اغلب چپ) که می‌خواهند پیام خودشان را به خورد خلق بدهند و چون آن پیام ممکن است مشکوک یا مردود باشد، می‌گذارندش داخل اثر هنری و قالب اثر را تبلیغ می‌کنند. شما می‌روید سراغ قالب، ولی محتوا، اثرِ خودش را زیرزیرکی می‌گذارد.
فرض کنیم که من از هنر و ادبیات در معنای تخصصی هیچ نمی‌دانم. هیچ هیچ. اما من‌ متخصص محتوا هستم. همان محتوایی که مثلاً (تاحدودی) پنجاه و هفت یکی از دستاوردهای آن است (با آثارِ هنریِ شاعران و داستان‌نویسان پنجاه‌وهفتی).

۲. متولیان هنر و ادبیات. یعنی منتقدان حرفه‌ای، اصحاب رسانه‌های هنری، نمایشگاه‌داران و غیره. این‌ها از برکت اثر هنری به‌طور غیرمستقیم نان و نام کسب می‌کنند (که البته هیچ اشکالی هم ندارد) ولی مشکل این است که دوست ندارند دست زیاد شود و کسی مزاحم کارشان شود. می‌خواهند با خیال راحت چیزهایی را تبلیغ کنند و به فروش برسانند، با تأکید بر اینکه مثلاً ظرف مورد نظر جنسش طلاست یا نقره‌کوب، و سخن‌فرسایی در ظرافت و زیبایی آن، کار را تمام شده فرض می‌کنند. محتوا را هم یا داخل پرانتز می‌گذارند یا آن را داخل تخصص خود می‌کنند، یا هم اصلاً مصادره می‌کنند و برای اینکه آب را از سرچشمه گل‌آلود کنند، می‌گویند تفکیک ظرف و محتوا در هنر اشتباه است!

@mardihamorteza

(ادامه 👇🏻)

20 last posts shown.