-
دختره هنوزم مثل ۷ سال پیش سیبیل داره عزیز؟
اگر اره که تا هستم بریم براش خواستگاری...تو که نتونستی بندازیش به یکی عروسش کنی حداقل خودم دومادش کنماز صدای مردانه بلند و همراه با خنده اش عزیز اخم میکند
- صداتو بیار پایین پسر ، میرسه به گوش بچه ام دلش میگیره ..خجالت میکشه...
بچمی که عزیز میگفت دختر عمه اش بود
رها ...
۷ سال میشد که ایران نبود آن زمان ها پدربزرگش گیر داده بود دخترک را عقد کند .
نخواسته بود ...
گفته بود رها جای خواهرش است تا دست از سرش بردارند.- میگم عزیز این شوهرت خدا بخواد بیخیال ما شده دیگه اره؟ نخواد باز این دختره رو ببنده به ریش من...
اگه قراره دوباره حرفشو پیش بکشه برم خونه خودم!
لحنش جدی بود .
برخلاف دقایق پیش که شوخی میکرد اینبار سخت ابرو درهم کشیده بود.
قحطی دختر هم که می آمد حاضر نبود برای یک دقیقه هم او را تحمل کند چه رسد به آنکه زنش شود.
عزیز با غصه می گوید
- لیاقتشو نداری ...
بچه ام از خانمی و قشنگی مثل قرص ماه میمونه ، اون آقاجون ذلیل شده ات عقل نداره که خیال میکنه از تو واسه اون بچه مرد درمیاد ...!
از فکر آنکه پدربزرگش هنوز هم بیخیال ماجرا نشده باشد صدا بالا میبرد
-
من گه میخورم که بخوا واسه اون تحفهای که شما بهش میگی قرص ماه مرد باشم ، باشه ارزونی خاطرخواهاش ...
عربده هایش به گوش دخترک رسیده بود...از اتاقش بیرون آمده بود
حالا هم با تنی یخ زده پشت در آشپزخانه ایستاده بود و صدای آن مرد را می شنید.
همان مردی که هفت سال چشم انتظارش مانده بود
که پنهانی دوستش داشت و اما او ...
نمیخواستش ، واضح بود...
صدای عصبانیش در تمام خانه پیچیده بود
- جمع کن بریز و بپاشتو عزیز ، این مدت هی زنگ زدی ، هی گفتی مادر دلمون تنگ شده به این بهونه؟ که پای منو بکشی تو این خراب شده و باز کله امو بکار بگیری بگی زن بگیر؟ اونم کی؟ رها؟
زهرخندی میزند و بی آنکه بداند گفته هایش چه زخمی بر دل دخترک میزند ادامه میدهد
- من دم مرگم که باشم و بگن چاره زنده موندنم خوابیدن با این دختره اس ترجیحم اینه همونجا جونمو دو دستی تقدیم عزرائیل کنم ...حالا برات روشن شد عزیز؟ حالا تو و شوهرت بیخیال زندگی من میشید؟ خیره در چشمان اشکی عزیزش با همان لحن تند می غرد
- شب خوبی بود ، خوش گذشت ، دستتم درد نکنه ، خداحافظ
پیش از آنکه به عقب بچرخد این رهاست که با صدای گرفته ای می گوید
- عزیز تقصیری نداره ...
از شنیدن صدا نیشخندی روی لبش می نشیند..
به سویش برمیگردد و می بیند دخترکی را که با آن سر زیر افتاده دم آشپزخانه ایستاده است.
دست در جیب فرو برده ، به سمتش می رود و
در یک قدمی اش می ایستد
-
میدونم دختر عمه ، خوب میدونم تمام این مسخره بازیا زیر سر خودته ، کرم توئه ، چون عادت کردی به برداشتن لقمه بزرگتر از دهنت ، اما..
پیش از آنکه حرف بعدی روی زبانش بیاید این دخترک است که سر بالا میگیرد...
که نگاهش قفل چشمان مردی میشود که از دیدن چهره اش حیران مانده بود ...که ناباور زل زده بود به آن دو
تیله طوسی رنگ ...باورش نمیشد این دختر همان رها باشد...
همانی که ۷ سال پیش مسخره اش میکرد...چشمانش ، چرا هیچ وقت متوجه رنگشان نشده بود؟
- من شما رو دوست ندارم بامداد خان ، شما جای برادر من میمونید.
نگران آقاجون هم نباشید خودم باهاش حرف میزنم ...
بغضش را فرو می فرستد و سخت ادامه میدهد
- عزیز بخاطر شما از صبح کلی زحمت کشیده ، بمونید ، من امشب با دوستام میرم بیرون ، خونه نیستم که حضورم بخواد اذیتتون کنه .
می گوید و بی آنکه یک لحظه دیگر بماند رو از مردی که دلش را ، قلبش را
پای آن دو تیله طوسی رنگ باخته بود ، میگیرد و از پیش نگاهش میگذرد...https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0https://t.me/+d1AP3EGj5ecyNGU0