رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۸
#آنــتــروپــی🦋💍
اینطور که داشتن میبریدن و میدوختن اصلا مگه جایی برای نظر من هم وجود داشت که بخوام برم یا نرم؟!
بیحرف سری تکون دادم و همونطور که لقمهای برای خودم میگرفتم از جام پاشدم...
سمت اتاق برگشتم و بدون اینکه آرایش کنم، مشغول پوشیدن لباسهام شدم که صدای خوابآلود حامی توی گوشم نشست...
_کجا میخوای بری؟
با مکث سمتش برگشتم...
امیدوار بودم تا برگشتنم خواب باشه و لازم نشه بهش بگم و حالا میدونستم با شنیدنش چقدر عصبی میشه. هرچند که واقعا موضوع مهمی هم نبود!
نگاهمون به هم گره خورده بود که سر جاش نیمخیز شد و سرشو سوالی تکون داد...
شالمو روی سرم کشیدم و ناچارا لب زدم :
_هیچی بیدار شدم دیدم خاله میگه برین خرید...
از جاش بلند شد و با چهرهی در همی گفت :
_برین؟
خسته از وضعیتی که میدونستم قراره پیش بیاد گفتم :
_با اشکان!
دندون سایید و با مکث ازم رو گرفت که با بیحوصلگی ادامه دادم :
_بسه دیگه حامی!
سمتم برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت :
_چی بسه؟
از صدای بلند و لحنش توی خودم جمع شدم...
همچنان نگاه عصبیش روم بود که لب گزیدم و سمت در رفتم...
اصلا ای کاش برمیگشتیم خونه، نمیخواستم اذیت شه ولی اون انگار از قصد داشت منو برای تقصیرِ نداشته تنبیه میکرد...
توی فروشگاه بودیم که وقتی از توی سبد بودن تموم چیزایی که خاله توی لیست نوشته بود، خیالم راحت شد، رو به اشکان گفتم :
_بریم؟
نگاهی به قفسهها انداخت و گفت :
_خودت چی دوست داری؟
توی این حال هیچی دوست نداشتم!
زیر لب هیچی گفتم که دستمو کشید و گفت :
_بیا ببینم شکلاتاش کجاست...
کلافه دستمو کشیدم و گفتم :
_نمیخوام اشکان. میشه بریم؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۸
#آنــتــروپــی🦋💍
اینطور که داشتن میبریدن و میدوختن اصلا مگه جایی برای نظر من هم وجود داشت که بخوام برم یا نرم؟!
بیحرف سری تکون دادم و همونطور که لقمهای برای خودم میگرفتم از جام پاشدم...
سمت اتاق برگشتم و بدون اینکه آرایش کنم، مشغول پوشیدن لباسهام شدم که صدای خوابآلود حامی توی گوشم نشست...
_کجا میخوای بری؟
با مکث سمتش برگشتم...
امیدوار بودم تا برگشتنم خواب باشه و لازم نشه بهش بگم و حالا میدونستم با شنیدنش چقدر عصبی میشه. هرچند که واقعا موضوع مهمی هم نبود!
نگاهمون به هم گره خورده بود که سر جاش نیمخیز شد و سرشو سوالی تکون داد...
شالمو روی سرم کشیدم و ناچارا لب زدم :
_هیچی بیدار شدم دیدم خاله میگه برین خرید...
از جاش بلند شد و با چهرهی در همی گفت :
_برین؟
خسته از وضعیتی که میدونستم قراره پیش بیاد گفتم :
_با اشکان!
دندون سایید و با مکث ازم رو گرفت که با بیحوصلگی ادامه دادم :
_بسه دیگه حامی!
سمتم برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت :
_چی بسه؟
از صدای بلند و لحنش توی خودم جمع شدم...
همچنان نگاه عصبیش روم بود که لب گزیدم و سمت در رفتم...
اصلا ای کاش برمیگشتیم خونه، نمیخواستم اذیت شه ولی اون انگار از قصد داشت منو برای تقصیرِ نداشته تنبیه میکرد...
توی فروشگاه بودیم که وقتی از توی سبد بودن تموم چیزایی که خاله توی لیست نوشته بود، خیالم راحت شد، رو به اشکان گفتم :
_بریم؟
نگاهی به قفسهها انداخت و گفت :
_خودت چی دوست داری؟
توی این حال هیچی دوست نداشتم!
زیر لب هیچی گفتم که دستمو کشید و گفت :
_بیا ببینم شکلاتاش کجاست...
کلافه دستمو کشیدم و گفتم :
_نمیخوام اشکان. میشه بریم؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407