رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۹
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهی به حالت چهرهی در همم انداخت و گفت :
_چته تو؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_هیچی، چیزیم نیست فقط بریم!
گفتم چیزیم نیست ولی در واقع خیلی چیزهام بود...
انقدر بیحوصله بودم و این از سر و روم میبارید که تا رسیدنمون به ویلا، اشکان باهام حرفی نزد...
خریدهارو از توی ماشین برداشت که یه راست سمت اتاق شمیم پا تند کردم و بعد از سلام کردن، بیاعتنا از کنار حامی که روی کاناپه نشسته بود و با اخمهای در همش منو زیر نظر گرفته بود، گذشتم...
لباسمو عوض کردم و برای کمک کردن به ماماناینا سمت آشپزخونه رفتم...
بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم بیرون. هرچند که خیلی حوصله نداشتم و میدونستم که قراره از این هم بیحوصلهتر بشم، اما آماده شدم و روی کاناپه گوشهی اتاق شمیم نشستم...
هر از گاهی سنگینی نگاه حامیرو احساس میکردم اما واقعا کلافهتر از اونی بودم که بخوام سمتش برم و میدونستم حتی اگه اینکارو هم بکنم، باز هم ازم فاصله میگیره!
کتشو تنش کرد و چون با ماماناینا بودیم شالشو دور گردنش انداخت که صدای بابا دراومد...
_کجا موندین پس بیاین دیگه!
توی ماشین نشسته بودیم که مامان به عقب برگشت و با نگاه خیرهای رو بهم گفت :
_چته نفس؟ از وقتی برگشتی انگار کشتیهات غرق شدن... اشکان چیزی بهت گفته؟
با مکث گفتم :
_نه. چی بگه مثلا؟
شونه بالا انداخت و لب زد :
_چمیدونم والا. چته خب؟
چیزی نگفتم که صدای نفس کش دار حامی توی گوشم نشست...
کنار مرکز خریدی پیاده شدیم و بابا و اشکان رفتن که ماشینهارو پارک کنن...
مشغول گشتن بودیم و مامان و خاله سخت مشغول حرف زدن بودن که با دیدن عروسک فروشی، سمتش رفتم و کنار ویترینش ایستادم...
شمیم کنارم ایستاد که دستمو سمت عروسک مودی کشیدم و گفتم :
_چقدر بامزهست اون!
آرهای گفت که حامی رد نگاهمو گرفت و با مکث کوتاهی وارد مغازه شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۹
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهی به حالت چهرهی در همم انداخت و گفت :
_چته تو؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_هیچی، چیزیم نیست فقط بریم!
گفتم چیزیم نیست ولی در واقع خیلی چیزهام بود...
انقدر بیحوصله بودم و این از سر و روم میبارید که تا رسیدنمون به ویلا، اشکان باهام حرفی نزد...
خریدهارو از توی ماشین برداشت که یه راست سمت اتاق شمیم پا تند کردم و بعد از سلام کردن، بیاعتنا از کنار حامی که روی کاناپه نشسته بود و با اخمهای در همش منو زیر نظر گرفته بود، گذشتم...
لباسمو عوض کردم و برای کمک کردن به ماماناینا سمت آشپزخونه رفتم...
بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم بیرون. هرچند که خیلی حوصله نداشتم و میدونستم که قراره از این هم بیحوصلهتر بشم، اما آماده شدم و روی کاناپه گوشهی اتاق شمیم نشستم...
هر از گاهی سنگینی نگاه حامیرو احساس میکردم اما واقعا کلافهتر از اونی بودم که بخوام سمتش برم و میدونستم حتی اگه اینکارو هم بکنم، باز هم ازم فاصله میگیره!
کتشو تنش کرد و چون با ماماناینا بودیم شالشو دور گردنش انداخت که صدای بابا دراومد...
_کجا موندین پس بیاین دیگه!
توی ماشین نشسته بودیم که مامان به عقب برگشت و با نگاه خیرهای رو بهم گفت :
_چته نفس؟ از وقتی برگشتی انگار کشتیهات غرق شدن... اشکان چیزی بهت گفته؟
با مکث گفتم :
_نه. چی بگه مثلا؟
شونه بالا انداخت و لب زد :
_چمیدونم والا. چته خب؟
چیزی نگفتم که صدای نفس کش دار حامی توی گوشم نشست...
کنار مرکز خریدی پیاده شدیم و بابا و اشکان رفتن که ماشینهارو پارک کنن...
مشغول گشتن بودیم و مامان و خاله سخت مشغول حرف زدن بودن که با دیدن عروسک فروشی، سمتش رفتم و کنار ویترینش ایستادم...
شمیم کنارم ایستاد که دستمو سمت عروسک مودی کشیدم و گفتم :
_چقدر بامزهست اون!
آرهای گفت که حامی رد نگاهمو گرفت و با مکث کوتاهی وارد مغازه شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407