#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_105
وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه بوی عود مشامم پر کرد
با دیدنم بلافاصله از پشت میزش بلند شد
_طلا؟ چرا از صبح نیومدی ببینمت؟
وقتی نزدیکم شد برق نگاهش دیدم
ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم
_باید میومدم؟
تکخندی زد
_قطعا! تو همیشه باید قبل از شروع کار روزانهت بیای اتاقم
با اینکه مدتها بود از فاز رئیس کارمندی در اومده بودیم و بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم
اما بازم با حرفی که زد مزه دهنم زهر شد
اون هیچ کار خارج از عرفی انجام نداده ولی همین حرفاش باعث آزارم میشد
چون میدونستم پشت هر حرفش چه چیزی پنهان شده
اینکه میدونستم چه حسی بهم داره و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع برای خودم و خودش میشدم برام عذاب آور بود
وقتی دید چیزی نمیگم نزدیک تر شد
_چیزی شده؟
کلافه گوشیم جلوش گرفتم
_به فنا دادمش
سوالی نگام کرد و گوشی از دستم گرفت
_داشتم با دوستم حرف میزدم کوکب خانوم صدام زد حواسم پرت شد افتاد تو آب
الیاس انگار یه چیز بی ارزش و بنجول دستشه که سالم بودن و نبودنش به دردی نمیخوره
ریلکس گفت
_اشکال نداره
چشم درشت کردم و ناباور لب زدم
_اشکال نداره؟مثل اینکه گوشیم سوختهها
#طلا
#پارت_105
وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه بوی عود مشامم پر کرد
با دیدنم بلافاصله از پشت میزش بلند شد
_طلا؟ چرا از صبح نیومدی ببینمت؟
وقتی نزدیکم شد برق نگاهش دیدم
ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم
_باید میومدم؟
تکخندی زد
_قطعا! تو همیشه باید قبل از شروع کار روزانهت بیای اتاقم
با اینکه مدتها بود از فاز رئیس کارمندی در اومده بودیم و بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم
اما بازم با حرفی که زد مزه دهنم زهر شد
اون هیچ کار خارج از عرفی انجام نداده ولی همین حرفاش باعث آزارم میشد
چون میدونستم پشت هر حرفش چه چیزی پنهان شده
اینکه میدونستم چه حسی بهم داره و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع برای خودم و خودش میشدم برام عذاب آور بود
وقتی دید چیزی نمیگم نزدیک تر شد
_چیزی شده؟
کلافه گوشیم جلوش گرفتم
_به فنا دادمش
سوالی نگام کرد و گوشی از دستم گرفت
_داشتم با دوستم حرف میزدم کوکب خانوم صدام زد حواسم پرت شد افتاد تو آب
الیاس انگار یه چیز بی ارزش و بنجول دستشه که سالم بودن و نبودنش به دردی نمیخوره
ریلکس گفت
_اشکال نداره
چشم درشت کردم و ناباور لب زدم
_اشکال نداره؟مثل اینکه گوشیم سوختهها