- این داروخونه فروشنده خانم نداره؟
مرد با ترحم به گوشهی لب زخم شده و چشم کبود شدهی دخترک نگاه کرد و بی حرف سر تکان داد.
- خانم احمدی؟ بیاید اینجا ایشون رو راه بندازید.
آیسا با خجالت از نگاه خیرهی کسانی که درون داروخانه بودند، شالش را بیشتر جلوکشید و دستش را مثل سایهبان جلوی پیشانیاش گرفت تا صورت زخمی و کبودش بیش از این جلب توجه نکند.
احمدی با خوشرویی طوری که دخترک را معذب نکند گفت:
- بفرما عزیزم... در خدمتم.
آیسا لبش را از درد گزید و با شرم به صورت خانم احمدی نگاه کرد.
احمدی که متوجه تردید و دو دلیاش شد، حدس زد دخترک چیزی برای ترمیم صورت آسیب دیدهاش بخواهد:
- واسهی کبودیهات کرم میخوای گلم؟
آیسا پوزخندی به خیالِ خوش زن زد.
زخم گوشهی لبش صورت و صورتش از درد در هم رفت.
زن نمیدانست دخترک حتی به صورت داغان شدهاش فکر هم نمیکند...
او مشکل جدی تری داشت.
او ممکن بود از رابطهی ناخواسته و بدون جلوگیری با هخامنش حامله شود.
هخامنش وحشی و زورگو که فقط برای نگه داشتن آیسا کنار خودش میخواست دخترک را حامله کند!
گفته بود طلاقش نمیدهد و آیسا فرار کرده بود.
احمدی نگران با صدای آرام گفت:
- خشونت خانگیه زخمات؟ پدرت...
آیسا بی اختیار بلند بلند خندید.
انقدر سنش کم بود و صورتش بچگانه که زن حتی فکر هم نکرده بود ممکن است کار شوهرش باشد!
هخامنش تلافی فرار کردنش را به بدترین نحو ممکن بر سرش درآورده بود.
همان دیشب رابطهای پر خشونت و بی احتیاط برقرار کرده بود که مطمئن بود آیسا را باردار کند.
پر حرص دندان قروچهای رفت و خودش را جلو کشید.
با درد از بین دندان های کلید شدهاش گفت:
- رابطه بدون جلوگیری داشتم... یه چیزی بهم بده حامله نشم... یه چیزی که مجبورم نباشم هرروز بخورم...
چشمان احمدی گرد شد.
دخترک نهایت شانزده سالش بود!
رابطهی بدون جلوگیری؟
بزاق دهانش را به سختی فرو داد و با صدای گرفته پرسید:
- چند... چند ساعت از رابطه میگذره؟
- بیست و چهار ساعت هم نشده!
احمدی سری تکان داد و سریع بسته قرص اورژانسی را به دست دخترک داد.
آیسا با اخم درهم به ورق قرص تکی نگاه کرد.
- اینو ظرف بیست و چهار ساعت بعد از رابطه بخوری حامله نمیشی. قرص اورژانسیه! یه دونه ش کافیه.
آیسا با استرس نیم نگاهی به در ورودی داروخانه انداخت و سریع قرص را از ورق جدا کرد و بدون آب قورت داد.
با سختی گفت:
- بهم... بهم چندتا بسته دیگه از این قرصا بده... شاید... شاید لازمم بشه...
دستش را نامحسوس درون لباس زیرش فرو کرد و اسکناس های مچاله شده را بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.
هنوز لحظهای از رفتن احمدی نگذشته بود که شیشه های داروخانه همگی پایین ریخت و چند مرد کت و شلواری درشت هیکل که آیسا میدانست همگی مسلح هستند اول وارد داروخانه شدند.
جیغ همه به هوا رفت و آیسا بهت زده به آدم های هخامنش نگاه کرد.
اول آدم هایش وارد شدند و بعد خودش با پرستیژ همیشگیاش، در حالی که سیگاری گوشهی لبش بود و دست دیگرش را درون جیب شلوارش سر داده بود، با آن زنجیر کارتیهی دور گردنش و تتوهای پیچ در پیچش روی اندام ورزشی و عضلهایش، با خونسردی وارد شد.
کسی جرئت نفس کشیدن نداشت.
یکی از آدم های هخامنش سمت آیسا آمد و خواست بلندش کند که صدای پر تحکم هخامنش بلند شد:
- کسی حق نداره حتی نوک انگشتش به زن من بخوره!
آیسا با حرص نگاهش میکرد.
از این همه محق بودنش حرصی بود.
دوست داشت سر خودش و هخامنش را با هم به دیوار بکوبد.
هخامنش دستش را پشت کمر آیسا گذاشت و زیر گوشش با صدای بمش لب زد:
- خودت میای یا هالوودی دوست داری کولت کنم بندازمت تو ماشین؟
آیسا با حرص نگاهش کرد و سمت در قدم برداشت.
- خودم میام.
نگاه تیز هخامنش روی بستهی خالی اورژانسی روی پیشخوان افتاد.
عصبی دندان قروچهای رفت و با قدمی بلند خودش را به آیسا رساند.
مچ دستش را کشید و با خشونت و خونسردیاش که از بین رفته بود، دخترک را درون بنز شاسی بلندش هول داد و خودش کنارش نشست.
- هوی
چته وحشی؟ اومدم که خودم
هخامنش با خشم نگاهش کرد و غرید:
- ببند دهنتو تا نزدم جرش بدم
انگشت کن توی دهنت بالا بیار
همین الان!
ابروهای آیسا بالا پرید.
- چی
چی میگی؟
- فکر کردی با خر طرفی؟ بهت گفتم حق نداری قرص جلوگیری بخوری! اومدی زرنگ زرنگ واسه من اورژانسی خوردی؟
آیسا با تخسی نگاهش کرد.
- من هیچینخوردم. خورده باشمم انگشت نمیزنم بالا بیارم! تو روانی هستی!
هخامنش با حرص سر تکان داد.
- یه روانیای من نشون تو بدم
بالا نمیاری دیگه؟
- نمیارم!
سری تکان داد و یک دفعه سمت آیسا هجوم برد.
دستش را زیر لباسش سر داد و همانطور که با خشونت کامی از گردنش میگرفت غرید:
- یه هفته... عین یه هفته رو توی عمارت لواسون زندونیت میکنم، روزی دوبار میک*مت! من هخامنش نیستم اگه تو رو حاملهت نکنم!
https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0