"طَــلا"


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


ممنوعه-اروتیک🔞
شروعِ رمانِ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/12698

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


_تو هم خوب میدونی ازت چی میخوام!ولی اَدا تنگارو در میاری!🔞
_هر کاری بخوای میکنم ولی از این راه نه..من..من دختر بدی نیستم
لبای کلفت و داغش روی ستون فقراتم کشید
_معلومه که نیستی!تو دخترکوچولوی منی!
چشمام با درد بستم
_قبول کردی بیای تو تختم و بخاطر اونا یه حالی بهم بدی! الان دیگه نمیتونی جا بزنی کوچولو
دستاش روی کش شورتم نشست
_هرچقدر بیشتر ازت راضی باشم و خوب سرویس بدی روند کار زودتر پیش میره!
از روم که بلند شد با حرفی که زد یخ زدم با صدای سردی غرید
_شورتت بکش پایین و پاهاتو باز کن سوراخای تنگ و صورتیت نشونم بده! میخوام تا صبح توت تلمبه بزنم توله
اگه راضیم نکنی خبری از وعدمون نیست
گریه‌م شدت گرفت که...❌❤️‍🔥🎩
https://t.me/+WiAs2TE5yRphMzg0
https://t.me/+WiAs2TE5yRphMzg0


شروعِ رمانِ داغ و ممنوعهِ طَــلا 🔞👆🏻




بنرهای شاتوت dan repost
- این داروخونه فروشنده خانم نداره؟

مرد با ترحم به گوشه‌ی لب زخم شده و چشم کبود شده‌ی دخترک نگاه کرد و بی حرف سر تکان داد.

- خانم احمدی؟ بیاید اینجا ایشون رو راه بندازید.

آیسا با خجالت از نگاه خیره‌ی کسانی که درون داروخانه بودند، شالش را بیشتر جلوکشید و دستش را مثل سایه‌بان جلوی پیشانی‌اش گرفت تا صورت زخمی و کبودش بیش از این جلب توجه نکند.

احمدی با خوش‌رویی طوری که دخترک را معذب نکند گفت:

- بفرما عزیزم... در خدمتم.

آیسا لبش را از درد گزید و با شرم به صورت خانم احمدی نگاه کرد.
احمدی که متوجه تردید و دو دلی‌اش شد، حدس زد دخترک چیزی برای ترمیم صورت آسیب دیده‌اش بخواهد:

- واسه‌ی کبودی‌هات کرم می‌خوای گلم؟

آیسا پوزخندی به خیالِ خوش زن زد.
زخم گوشه‌ی لبش صورت و صورتش از درد در هم رفت.

زن نمی‌دانست دخترک حتی به صورت داغان شده‌اش فکر هم نمی‌کند...
او مشکل جدی تری داشت.
او ممکن بود از رابطه‌ی ناخواسته‌ و بدون جلوگیری با هخامنش حامله شود.
هخامنش وحشی و زورگو که فقط برای نگه داشتن آیسا کنار خودش می‌خواست دخترک را حامله کند!
گفته بود طلاقش نمی‌دهد و آیسا فرار کرده بود.

احمدی نگران با صدای آرام گفت:

- خشونت خانگیه زخمات؟ پدرت...

آیسا بی اختیار بلند بلند خندید.
انقدر سنش کم بود و صورتش بچگانه که زن حتی فکر هم نکرده بود ممکن است کار شوهرش باشد!
هخامنش تلافی فرار کردنش را به بدترین نحو ممکن بر سرش درآورده بود.
همان دیشب رابطه‌ای پر خشونت و بی احتیاط برقرار کرده بود که مطمئن بود آیسا را باردار کند.

پر حرص دندان قروچه‌ای رفت و خودش را جلو کشید.
با درد از بین دندان های کلید شده‌اش گفت:

- رابطه بدون جلوگیری داشتم... یه چیزی بهم بده حامله نشم... یه چیزی که مجبورم نباشم هرروز بخورم...

چشمان احمدی گرد شد.
دخترک نهایت شانزده سالش بود!
رابطه‌ی بدون جلوگیری؟

بزاق دهانش را به سختی فرو داد و با صدای گرفته پرسید:

- چند... چند ساعت از رابطه می‌گذره؟

- بیست و چهار ساعت هم نشده!

احمدی سری تکان داد و سریع بسته قرص اورژانسی را به دست دخترک داد.

آیسا با اخم درهم به ورق قرص تکی نگاه کرد.

- اینو ظرف بیست و چهار ساعت بعد از رابطه بخوری حامله نمی‌شی. قرص اورژانسیه! یه دونه ش کافیه.

آیسا با استرس نیم نگاهی به در ورودی داروخانه انداخت و سریع قرص را از ورق جدا کرد و بدون آب قورت داد.

با سختی گفت:

- بهم... بهم چندتا بسته دیگه از این قرصا بده... شاید... شاید لازمم بشه...

دستش را نامحسوس درون لباس زیرش فرو کرد و اسکناس های مچاله شده را بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.

هنوز لحظه‌ای از رفتن احمدی نگذشته بود که شیشه های داروخانه همگی پایین ریخت و چند مرد کت و شلواری درشت هیکل که آیسا می‌دانست همگی مسلح هستند اول وارد داروخانه شدند.
جیغ همه به هوا رفت و آیسا بهت زده به آدم های هخامنش نگاه کرد.

اول آدم هایش وارد شدند و بعد خودش با پرستیژ همیشگی‌اش، در حالی که سیگاری گوشه‌ی لبش بود و دست دیگرش را درون جیب شلوارش سر داده بود، با آن زنجیر کارتیه‌ی دور گردنش و تتوهای پیچ در پیچش روی اندام ورزشی و عضله‌ایش، با خونسردی وارد شد.

کسی جرئت نفس کشیدن نداشت.
یکی از آدم های هخامنش سمت آیسا آمد و خواست بلندش کند که صدای پر تحکم هخامنش بلند شد:

- کسی حق نداره حتی نوک انگشتش به زن من بخوره!

آیسا با حرص نگاهش می‌کرد.
از این همه محق بودنش حرصی بود.
دوست داشت سر خودش و هخامنش را با هم به دیوار بکوبد.

هخامنش دستش را پشت کمر آیسا گذاشت و زیر گوشش با صدای بمش لب زد:

- خودت میای یا هالوودی دوست داری کولت کنم بندازمت تو ماشین؟

آیسا با حرص نگاهش کرد و سمت در قدم برداشت.

- خودم میام.

نگاه تیز هخامنش روی بسته‌ی خالی اورژانسی روی پیشخوان افتاد.
عصبی دندان قروچه‌ای رفت و با قدمی بلند خودش را به آیسا رساند.
مچ دستش را کشید و با خشونت و خونسردی‌اش که از بین رفته بود، دخترک را درون بنز شاسی بلندش هول داد و خودش کنارش نشست.

- هوی
چته وحشی؟ اومدم که خودم

هخامنش با خشم نگاهش کرد و غرید:

- ببند دهنتو تا نزدم جرش بدم
انگشت کن توی دهنت بالا بیار
همین الان!

ابروهای آیسا بالا پرید.

- چی
چی میگی؟

- فکر کردی با خر طرفی؟ بهت گفتم حق نداری قرص جلوگیری بخوری! اومدی زرنگ زرنگ واسه من اورژانسی خوردی؟

آیسا با تخسی نگاهش کرد.

- من هیچی‌نخوردم. خورده باشمم انگشت نمیزنم بالا بیارم! تو روانی هستی!

هخامنش با حرص سر تکان داد.

- یه روانی‌ای من نشون تو بدم
بالا نمیاری دیگه؟

- نمیارم!

سری تکان داد و یک دفعه سمت آیسا هجوم برد.
دستش را زیر لباسش سر داد و همانطور که با خشونت کامی از گردنش می‌گرفت غرید:

- یه هفته... عین یه هفته رو توی عمارت لواسون زندونیت می‌کنم، روزی دوبار می‌ک*مت! من هخامنش نیستم اگه تو رو حامله‌ت نکنم!

https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0
https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0


بنرهای شاتوت dan repost
میفهمه یه دختر لوند آویزون شوهرش شده...❌

نفهمیدم بعد از پیام ناشناسی که بهم دادن
چطور خودمو به خونه رسوندم
پیامی که باعث شد سفرمو کنسل کنم و از فرودگاه برگردم
محتوای پیام تو ذهنم مرور شد"اگه میخوای بفهمی کی باعث به‌ هم ریختن زندگی مشترکته بی‌خبر از اصلان به خونه برگرد"

تو بی‌صدا ترین حالت ممکن وارد خونه شدم..❌
سالن تو تاریکی و سکوت فرو رفته بود
چند قدم با ترس جلو رفتم

درست لحظه‌ای که فکر میکردم اون یه پیام مزخرف بوده و خواستم نفس راحت بکشم
با شنیدن صدای ناله های یه زن پاهام از حرکت ایستاد!

آب‌‌ دهنمو قورت دادم و لرزش پاهام هر لحظه بیشتر می‌شد

با قدمای سست سمت اتاق مشترک خودم و اصلان رفتم..
با نزدیک شدنم به اتاقمون صدای ناله‌ها بیشتر می‌شد

انگار یکی با پُتک زد تو سرم
گوشام زنگ زد و قلبم تند تر از همیشه شروع به کوبیدن کرد
صدای مکالمه‌شون کاملا واضح به گوشم رسید

حرف اصلان با لحن کشدار که نشون میداد تو حالت عادی نیست و ظاهرا مسته

"الان با این کارت که تن لختتو بهم میمالی سعی داری تحریکم کنی؟!"

"اصــلان...از همون اولین باری که دیدمت عاشقت شدم..حسم بهت اونقدری هست که بخاطرش یه زن رو؛همجنس خودمو خرد کنم "

حالت تهوع گرفتم...من فکرشم نمیکردم این مرد بخواد این بلارو سرم بیاره...

"غزال حتما تا الان سوار ماشین شده.."

از کنار دری که تا نیمه باز بود دیدمشون..اصلان تو همون حالت با صدای خش دار که مستی رو داد میزد جواب داد
"تحریک نشدم..جواب نداد..به این سادگیا اغوا نمیشم میدونی.."

دختره با یه لباس که به حد ممکن باز بود خودشو به شوهرم میمالید

روی پاهاش نشست و جواب داد
"میدونم...فقط میتونی این هیکلی که هممون واسه اش له له میزنیمو رو اون فاحشه ی خوشگل بندازی..."


تحملم تموم شد در حالی که کل بدنم داشت میلرزید
درو کامل باز کردم...
با دیدنشون تو اون وضعیت ناجور صدای شکستن قلبم شنیده بودم

نازیلا به سرعت با جیغ از اصلان فاصله گرفت

اصلان با شُک نگاهی به سرتا پام انداخت
چشماش خمار و بود و یقه اش کاملا باز..
اصلان با خشم و سمتم اومد

_غـــزال!! تو..تو اینجا..
نفهمیدم کی اشکم سرازیر شد

با داد گفتم

_چطور تونستی؟! چطور تونستی با نزدیکترین آدم زندگیم؟! این همه زن تو این مملکت خراب شده هست چرا این؟!

با نفرت به نازیلا که خودش جمع کرده بود رو انداختم
_یه مار هفت خطی!بهت شک کرده بودم اما فکرشم نمیکردم تا این حد پست‌فطرت باشی تا بخوای از رابطه بد منو اصلان اینجوری سواستفاده کنی!

_آروم باش غزال..بهت توضیح میدم

_چیو میخوای توضیح بدی؟ چه توضیحی داری وقتی دختره رو لخت تو بغلت دیدم؟!

با گریه و خشم شیشه عطر رو داخل آینه شکوندم و یه تیکه شیشه رو به رگم نزدیک کردم حالم دست خودم نبود و حسی شبیه به جنون بهم دست داد

_بهت گفتم از نقطه ضعفت میزنمت اصلان!

با فریاد بلندی خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه شیشه رو از دستم بگیره اونو به رگم فشار دادم و...❌❤️‍🔥

#پارت_واقعی
#پارت_آینده

https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk
https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk

https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk
https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk

https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk
https://t.me/+oBdRCVr5HFo0M2Vk


بنرهای شاتوت dan repost
دختره ماه ۴ بارداری رفته سونوی پایین‌تنه (🍑) دکتره ازش می پرسه باسنتو کی شِیو کرده؟
دختره روش نمیشه بگه شوهرم😂
چرا؟!
چون شوهرش همکار دکترست!
دکتر ارسلان ملک‌شاهان ، خشک و جدی ترین جراح بیمارستان که کل پرستارا حتی با شنیدن اسمش هم رنگشون می‌پره!
👇

🥵🥵🥵🥵🥵🥵💦💦💦💦💦💦💦💦💦





_ باسنتو کی شِیو کرده؟

دهن باز کردم بگم شوهرم اما لبمو گاز گرفتم!

اگر ارسلان خبر دار میشد اومدم این بیمارستان خودش پوست از سرم می‌کند!

ناخواسته خندیدم و زمزمه کردم

_نخیر حاملم! تو این ۹ ماه دستشم بهم نمی‌خوره

صدای خانوم دکتر دوباره بلند شد

_با منی؟ نشنیدم صداتو عزیزم

_نه با خودم بودم!

این زن که نمیدونست من همسر ارسلانم پس ایرادی نداشت ازش حرفی بزنم!
بدجنس جواب دادم

_کمر به پایین رو شوهرم شیو کرده!

به شکمم که تازه داشت کمی برآمده میشد اشاره زدم و ادامه دادم

_آخه این گل پسر نمیذاره مامانش شکم به پایینش رو ببینه
بابای گل پسرم ترسید بدنم و ببرم پس خودش دست به کار شد

خانم دکتر قهقهه زد

_عاشق زوجای پرانرژیم!
ولی دیگه خنده ی منو نیار!
تو این بیمارستان یک گرگ زخمی داریم که منتظره صدا از پرسنل بشنوه و بهشون حمله کنه

تو دلم خندیدم
میدونستم کیو میگه
ارسلان ملک‌شاهان!
شوهر من...

انگار دلش خیلی پر بود که ادامه داد

_خر پول و جذابه ولی وحشتناک ترین آدمیه که تو عمرم دیدم
پاچه همه رو میگیره ، فقط رابطش با بچه ها خوبه!

زیرلب زمزمه کردم

_باز خوبه مثل اینکه قراره با بچمون مهربون باشه!

بی انصافی بود
ارسلان با منم مهربون بود
هربار که بخاطر اینکه حوصلم سر نره چالش های اینستاگرام رو روش پیاده میکردم و اون تنها با تاسف صدام میکرد و یا عصبی دنبالم می افتاد!
به هرحال تا به حال که زنده مونده بودم!

با تقه ای که به در زده شد خانوم دکتر صداش رو بالا برد

_بفرمایید

پرستاری با عجله وارد شد

_خانوم افخمی توروخدا به دادمون برسید دکتر ملک شاهان الان همه رو سلاخی می‌کنه! مثل اینکه مریضشون رو ارجاع داده بودن اینجا و شما قبولشون نکردید الانم......

قبل از تموم شدن حرفش صدای بم و جدی ارسلان تو فضا پیچید

_ننهامون بذارید ، سریع

رنگم پرید و خواستم تا قبل اینکه ببینتم همراه پرستار فرار کنم اما دیر شده بود
چشمش بهم افتاد

به منی که با شکم برهنه روی تخت دراز کشیده بودم

تیز نگاهم کرد و دندوناشو روی هم فشرد
ناخواسته خندیدم و به دکتر نگاه کردم

_ عجب گرگ زخمی خطرناکیم هستن!

دکتر با چشمای گشاد شده نگاهم کردو من مثل همیشه که هول میشدم و سعی میکردم گندی که زدمو درست کنم ادامه دادم

_من برم؟ تمومه؟ به خدا من حاملم لازم نیست گرگ بهم حمله کنه با دیدنشم بچم سقط میشه!

ارسلان خشن زمزمه کرد

_ زبونتو گاز بگیر!

دکتر انقدر دست پاچه بود که نشنید ارسلان چی گفته

_وا عزیزم! چه گرگی؟ گرگ کجا بوده وسط تهران!

به زور خندیدم
این مرد دستش بهم برسه نشون میده گرگ واقعی همینجاست!

_اوکی ، حالا برم؟

دکتر سعی کرد خودشو جمع و جور کنه

_نه عزیزم  اجازه بده با جناب‌دکتر ملک‌شاهان حرف بزنم بعد میام

ناخواسته خندیدم

_جناب دکتر؟ ازاون موقع که گرگ بود!

زن چشم غره رفت

_آروم بگیر دیگه عزیزم! همینجا بمون برگشتم باید سونوی واژینال بدی!

ترسیده جیغ زدم

_ چی؟ سونوی چی؟

به بین پام اشاره کردم و ادامه دادم

_ اینجا؟ اون دستگاه گنده مگه جا میشه تو من؟ یا خود خدا

ناخواسته بغض کرده با ترس به ارسلان خیره شدم

_ ارسلان این چی داره میگه؟

چشمای زن از شدت تعجب گشاد شد و ارسلان خشک گفت

_ لباستو بپوش برو تو ماشین تا بیام

دکتر بهت زده و مات پرسید

_ همسرتونن آقای دکتر؟ شما باسنشونو شیو.....

انگار تازه فهمید چه گندی زده که با صورت رنگ پریده ساکت شد
من که با دیدن ارسلان شیر شده بودم خندیدم

_دکتر یه سوال داشتم

صدای زن از ته چاه می اومد
_جانم؟

_ گفتید تا پنج ماهگی میتونم رابطه داشته باشم دیگه من؟
میشه جلوی شوهرمم یک بار بگید؟
دوماهه خبری نیست آخه ... بچم می‌ترسه به این یکی بچم که تو شکممه آسیب بزنه! بعد شما بیا بگو گرگ زخمیه! گرگ زخمی اگر بود که منو به هفتاد روش سامورایی.....


صدای عصبی ارسلان بلند شد

_دلی! تو ماشین!

روی تخت نیم خیز شدم که دکتر گفت

_ وضعشون خوب نیست دکتر ، سونو واژینال نیازه بنویسم؟

ارسلان با جدیت سرتکون داد

_ اتاق رو خالی کنید الان انجام میدم ، نتیجه‌ش رو تحویلتون میدم


https://t.me/+c2FPM2eB0Xw3MjFk
https://t.me/+c2FPM2eB0Xw3MjFk
https://t.me/+c2FPM2eB0Xw3MjFk
https://t.me/+c2FPM2eB0Xw3MjFk


وااااای این رمان در عین حال که کِرکِر خنده‌ست ولی زبونتم از هیجان بند میارع🥲
چرا؟!
فکر کن دختر تخس و ریزه میزه یک بلاهایی سر دکتر با ابهت مملکت میاره که من همسري میگم اینبار دیگه پسره خونشو می‌ریزه
البته بار آخر همینم شد ولی قبل اینکه دستش به دختره برسه ، زرنگ خانوم داد زد : من حاملمممممم!😂😂
🤰🤰🤰🤰🤰🤰🤰🤰😁😁


بنرهای شاتوت dan repost
⁠ .



با دیدن #آمپولی که مرد در دست داشت به گریه افتاد و طولی نکشید که صدای بغض کرده‌اش بلند شد :

_تو حق نداری اون چیزِ خر رو به باسنم بزنی‌‌‌...

گوشۀ چشمان مرد چین افتاد....

با تفریح گفت : چیزِ خر ؟! بی‌ادب بشی جای این یه دونه دو تا می‌زنم علاوه بر باسنت زبون درازتم از کار بیفته‌‌...حالام بخواب رو تخت !

اشک‌هایش شدت گرفت .

دست روی بازوی عضلانی‌ و خالکوبی شدۀ مرد گذاشت و ملتمس نالید : استراحت می‌کنم زودِ زود خوب می‌شم...

لبخند کجی زد و در دل قربان صدقۀ آن نیم وجبی رفت .

_آخر عاقبت کسی که چشماش رو مثل خرِ شِرِک می‌کنه تا شوهرش رو خر کنه همونیه که گفتم...

کودکانه و بغض کرده پچ زد : دردم میاد...

دست آزادش را روی کمر دخترک گذاشت و راه فرار را بست .
کمی خم شد تا هم قدش شود . ملایمت به خرج داد و بوس صدا داری روی گونۀ تب دار دخترک زد .

_آروم می‌زنم که فلفل خانوم دردش نیاد...فقط کافیه مثل یه دختر خوب بری رو تخت بخوابی و #شلوارت رو بکشی پایین...

تقلا می‌کند تا خودش را از بغل مرد بیرون بکشد اما بی فایده است .

جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته شده و با حرص و ناغافل گاز محکمی از بازوی مرد می‌گیرد .

آشور با تفریح به او و سلیطه بازی هایش می‌نگرد و نه تنها رهایش نمی‌کند بلکه او را بیشتر میان بازوانش می فشارد‌‌‌...

_در اسرع وقت واکسن هاری میزنم...

دخترک خسته از تقلاهای بی‌نتیجه‌اش پیشانی تب دارش را سینۀ ستبر مرد چسباند :

_سگ خودتی ! داری گولم می‌زنی...چون گوشیت رو شکوندم و لباسای مارکدارت رو با اتو سوزوندم می‌خوای تنبیهم کنی...

دست زیر تنش انداخت و او را به سمت تخت برد .

با بدجنسی خندید و خباثت به خرج داد :

_قربون اون مغز فندوقی و کوچولوت بشم...اول خوبِت می‌کنم چاق و چله‌ت می‌کنم بعد می‌خورمت...تنبیه کردن به بچۀ مریض که لذتی نداره فلفل خانوم...

با لحنی بغض آلود و مظلوم شده مرد را صدا می‌زند...

_آشور جونم ؟

روی تخت به شکم خواباندش و شلوارش را به نرمی پایین کشید .

_جانِ آشور ؟ شُل کن عزیزم...مگه من می ذارم فلفل خانوم دردش بیاد ؟ فعلاً باید خوبِش کنیم که فردا امتحان داره...خیلی بد میشه اگه از امتحانش عقب بمونه...می‌دونه که یه استاد بد اخلاق و عوضی داره ، نه ؟

_فردا بهم نمره بده ؟ من هیچی نخوندم...باشه آشور جونم ؟

با فرو رفتن سوزن نطقش کور می شود و صدای فریادش بلند می‌شود...

_فردا برگه‌ت رو سفید ببینم می‌ندازمت بیرون سلیطه خانوم !



https://t.me/+gwsIpBHo7r1kM2M0
https://t.me/+gwsIpBHo7r1kM2M0
من آشورم…🔥
آشورِ صفا!
مردِ غیرتی و کله خری که بندِ دلم بسته شده به دلِ خانم کوچولوم!
ناز خانمی که چشمای سیاهش دنیامو زیر‌و رو میکنه…
ولی درست بعد از فوت داداشم و دیدن تنهایی زنش، میزنه به سرم…
رخساره رو عقد میکنم!
عقدی که باعث میشه زنم با بچه‌ای که از من تو شکمش داره ترکم کنه…


https://t.me/+gwsIpBHo7r1kM2M0
https://t.me/+gwsIpBHo7r1kM2M0
https://t.me/+gwsIpBHo7r1kM2M0


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_112

پشت دستش روی صورتم کشید

_نمیخوام حس بد داشته باشی
اصلا از حقوق ماهانت کم میکنم خورد خورد که حس بد نداشته باشی اوکی؟فعلا از هدیه‌ت لذت ببر


گوشی قبلی از جیب شلوارم بیرون آوردم
روی میز انداختم

_فکر نکنم دیگه بهش احتیاجی باشه!

لپمو کشید بلند شد

_آفرین دخترخوب

با لفظی که بکار برد صدای مالک..
نفس نفس زدناش روی تخت وقتی تو واژنـ‌م ضربه میزد، تو گوشم پژواک شد

با یادآوری اون درد و لذتی که بهم میداد زیرشکمم منقبص شد

_چیشد؟

_هیچی!

از جام بلند شدم

_قبلش باز کردم همونجا ریجستریشو انجام دادن کارای جزئی خودت میتونی اوکی کنی

گوشی تو دستم گرفتم با ذوقی که ناخودآگاه تو صدام نشست گفتم

_هیچی ازش بلد نیستم اما یاد میگیرم

چشماشو با طمأنینه روی هم گذاشت

به گوشی قبلیم که روی میز بود اشاره زد

_دیگه از اون لکنده راحت شدی

خواستم برش دارم که چشمکی زد و گفت

_نمیخواد خودم برمیدارمش
تو برو با گوشی جدیدت وقت بگذرون

خواستم جوابش بدم که تقه‌ای به در خورد

یکی از بچه ها بود

نگاهی به من انداخت و بعد رو به الیاس گفت

_ببخشید مزاحم شدم یه آقایی اومدن گفتن با شما کار دارن؛مالک شمس

چی شد!!🤩
نگم از پارتای بعدی...
‼️
عضویت وی ای پی رمان جنجالی طلا رو از دست ندید
❤️‍🔥🔞

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_111


احساس کردم شک شد و خواست به حرفم بخنده اما خودشو جمع کرد

_ازدواج؟

_اره ازدواج! اصلا فرض کن من این رابطه رو قبول کردم بعدش چی میشه؟

_بعدی وجود نداره طلا
یه قرارداد دو طرفه‌س تا وقتی که این فرکانس بینمون باشه رابطه‌مون ادامه پیدا میکنه! نمیدونم چرا همه چیو انقد سخت میگیری
چون از بچگی تو مغزتون کردن حتما باید یه آیه کوفتی بینتون خونده بشه تا محرم بشید
هووف...بگذریم
با من که باشی دور دنیا میبرمت تا بفهمی زندگی یعنی چی


دوس داشتم بگم فرکانسی وجود نداره

این تو هستی که منو میخوای نه من!

خواستنت هم معلوم نیست با چه نیتیه

پوزخندمو مخفی کردم

در هر صورت الیاس حامی من بوده و من نمیخوام حامیمو از دست بدم

کنار زدن الیاس مساوی میشدن با شروع بدبختیام
و این برای منی که تازه داشتم خودمو می‌ساختم فاجعه میشد

خودشم میدونست هیچوقت این رابطه رو قبول نمیکنم
اما بازم از درخواست کردنش خسته نمیشد

_بگذریم..نفهمیدم کی حرفا به اینجا کشیده شد.....باز کن جعبه رو

_من نمیتونم این قبول کنم

_باید از راه تهدید برم جلو؟ میخوای بگم اگ قبول نمیکنی برای همیشه از رستورانم برو بیرون؟

_اما

_اما نداره! تا حالا برای کارایی که برات کردم منت سرت گذاشتم؟ اینم روش
حسی که بهت دارم با این چیزا اشتباه نگیر
حتی اگه با منم نباشی تو بازم لایق بهترین چیزا هستی

با ناشی گری برچسب جعبه رو پیدا کردم و چند ثانیه بعد گوشی از جعبه بیرون آوردم

دروغ بود اگه میگفتم با دیدنش دلم نریخت

با دیدن رنگ بنفشش با اینکه زیادی جذاب بود اما باز یاد بنفشه افتادم

همه چی دست به دست هم میداد تا اسم مسخرش بشنوم یا ببینم

این گوشی دست مالک و بنفشه هم میدیدم

با اینکه تو گیرودار این مسائل نبودم اما دوست داشتم مالک هم مثل الیاس همچین چیزی بهم کادو میداد

اما برای اون حتی مهم نبود گوشی دستم چقدر معمولی که اونم به لطف جابرخان گرفته بودم

_خیلی خوشگله..بخدا روم نمیشه همینجوری همچین چیز گرونی ازت قبول کنم
حقوق چند ماهمم کنار میزاشتم بازم نمیتونستم این گوشی بگیرم

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_110

وقتی دیدم با خیرگی زل زده بهم زبونی روی لبم کشیدم ادامه دادم

_اگه..اگه دخترم نبود شاید شرایط فرق میکرد
اما من الان یه مادرم! هرچند که فقط اسمش دارم یدک میکشم
از طرفیم تو مالک میشناسی
این رابطه به هیچ جا نمیتونه ختم بشه!
بازم این وسط من میمونم که ضربه میخورم

با مکث خیرگی نگاهش ازم برداشت

برای یه لحظه غم عجیبی تو نگاهش دیدم

_کاش یکم از توجهی که به مالک داری به منم داشتی
کاش به فکر قلب منم باشی دخترجون


دستای یخ زدمو مشت کردم
چشمام تر شد

_من به مالک توجه ندارم..اصلا برام مهم نیست!

جوری به قطعیت حرفش اطمینان داشت که صداش بالا رفت

_داری! داری دروغ نگو...تو هنوزم اون مرد با وجود بلاهایی که سرت آورده میخوای
نه خودتو خر کن نه منو
تو یه انسانی میتونی زندگی جدید تشکیل بدی
در روز هزار نفر طلاق میگیرن و دوباره ازدواج میکنن
اگه همشون مثل تو فکر میکردن که کارشون زار بود

از جاش بلند شد و حرصی گفت

_دخترم! آخه چه ربطی به نبات داره این قضیه

با درد چشم بستم

تحمل حرفاش نداشتم

_فقط منتظر یه اشاره‌ از توئم
اگه تو نخوای نمیزارم احدی از رابطمون چیزی بفهمه
بین خودمون میمونه

یهو اومد سمتم و روی زانوهاش نشست

از بالا بهش نگاه کردم

دستش روی زانوم گذاشت

_دنیارو به پات میریزم دختر

خنثی لب زدم
_منظورت اینه رابطه‌مون تو خفا باشه؟ پس یعنی قصدت ازدواج نیست


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_109

با دیدن عکس گوشی روی جعبه حیرت زده برداشتمش

_الیاس؟

_جانم؟

_نگو که این برای منه؟اونم چی؟ آیفون!!


خندید
_نه پس اگه برای تو نیست پس برای کیه؟

جعبه رو سریع روی میز گذاشتم

_اصلا فکرشم نکن

_چرا؟

_چرا داره؟ من همینجوریشم به تو مدیونم
تو بودی که تو روزای سخت کمکم کردی تا از وضعیت بدی که داشتم بیرون بیام
همیشه حمایتم کردی
حقوقم به موقع دادی بیشتر از همه دادی
من هیچ جوره نمیتونم لطفایی که در حقم کردی جبران کنم


نگاهش برق افتاد

_همین الانشم میتونی جبران کنی!

شونه‌هام لرزید

لعنتی! حتی نخ دادنشم یجوری بود که نمیتونستم گارد بگیرم


_خودت شرایط زندگی من میدونی
نمیخوام دوباره تکرارشون کنم برات


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_108


تبلت تو دستم جا به جا کردم
قسمت نوت رفتم


الیاس سرش از لپ‌تاپ بیرون آورد گفت

_اینایی که میگم بنویس بده بخش سفارشات
کواترا ورنیکا..نئوکلاسیک مدل پاستل..

_نوشتم.. دیگه چی؟

_فلورانس آبی..نئوکلاسیک مدل آرتمیس بنفش

با شنیدن کلمه بنفش، قلم تو دستم خشک شد و دست دلم به نوشتن نرفت

الیاس که حواسش پی لپ‌تاپ و نوشتن کدها بود سر بلند کرد

_نوشتی همرو؟ چیزی رو جا ننداختی؟ست این بشقابارو دقیق میخوام

بنفش نوشتم و از نوت بیرون اومد

_اره نوشتم همرو؛ میتونم برم؟

_نه!

متعجب نگاش کردم

_بشین یه لحظه

_باشه..فقط میخواستم یه چیزی رو بگم

از جاش بلند شد
کشو میزش باز کرد و گفت

_بگو

_اگه میشه من امروز دوساعت زودتر برم
میخوام گوشیمو ببرم نشون بدم ببینم میتونن برام درستش کنن یا نـ..

وقتی با جعبه سفید رنگی روبروم نشست و اونو روی میز سمتم هل داد حرف تو دهنم ماسید

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_107

معذب گفتم

_لازم نیست،خودم میرم

_تعارف داریم با هم؟ منتظرتم

وقتی از اتاقش رفت نگاهمو به سر تا سر اتاقش دادم

هر چند که در پشتی منتظرم میموند اما کافی بود یه نفر از کارکنا مارو ببینه

اونوقت بود که سوژه میدادم دست همشون


تو ماشینش که نشستم صدای موزیک کم کرد

_خودم میرفتم،زحمتت شد



_خونت نزدیک رستوران زحمتم نمیشه

خونه! جایی که من زندگی میکردم به هر چیزی شباهت داشت جز خونه

_فقط سر میدون نگه دار پیاده بشم

_چرا؟

_مسئول پانسیون قفلی زده روم

_برای چی؟ من که خیلی کم پیش میاد بیارمت

نگاهم ازش دزدیدم

_احتمالا همون چند بارم دیده...بعدشم..بعدشم مالک منو آورد اونم دید دیگه صداش دراومد

_مالک؟ تو که میگفتی نمیدونه کجا زندگی میکنی؟

_خودمم تعجب کردم وقتی رسوندم
هیچی رو بروز نمیده همیشه هم میگه نه برام مهمه کجا کار میکنی نه مهمه کجا زندگی میکنی
وقتی هم ازش پرسیدم از کجا آدرس میدونی هیچی نگفت

کنار میدون نگه داشت

_مسئول زنه یا مرد؟

_زن

_اگه باز مشکلی درست کرد بهم بگو
حق نداره بخواد تورو بازخواست کنه

_خودم از خجالتش دراومدم
فکر نکنم دیگه بخواد پاپیچم بشه
دستت دردنکنه رسوندیم..فعلا

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_106

_چیزی نیست که بخاطرش اعصابت بهم بریزی!این اتفاقا برای هرکسی میتونه پیش بیاد


دستی به چتری‌هام کشیدم و نگاهم ازش دزدیدم

چطور برای آدمایی امثال الیاس و مالک باید توضیح داد گرفتن یه گوشی ساده که کف قیمتش حداقل ده تومنه باعث میشه نصف حقوق یک ماه‌م براش بره؟


واسه منی که تصمیم داشتم با حقوق این ماهم و ماه قبلم برای نبات رورک بگیرم این اتفاقی که الیاس ساده ازش میگذشت یه افتضاح بود


به من نیومده بخوام برنامه ریزی کنم!

درسته نبات برخلاف مادرش تو ثروت غرق بود
اما من میخواستم حتی شده ناچیز براش چند تا وسیله بگیرم


چونه‌م که گرفت به ناچار سر بلند کردم

_ناراحت نباش اوکی؟

از لمس دست یه مرد به غیر از مالک بی‌زار بودم

دست خودم نبود که جلوی همشون گارد میگرفتم

الیاس هم اینو میدونست که چقدر از این تماس‌ها بدم میاد که سریع دستش عقب برد

_تو ماشین منتظرتم
لباس بپوش بیا


ورود به ⭕️ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/19164


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_105

وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه بوی عود مشامم پر کرد

با دیدنم بلافاصله از پشت میزش بلند شد

_طلا؟ چرا از صبح نیومدی ببینمت؟


وقتی نزدیکم شد برق نگاهش دیدم

ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم

_باید میومدم؟

تک‌خندی زد
_قطعا! تو همیشه باید قبل از شروع کار روزانه‌‌ت بیای اتاقم

با اینکه مدتها بود از فاز رئیس کارمندی در اومده بودیم و بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم

اما بازم با حرفی که زد مزه دهنم زهر شد

اون هیچ کار خارج از عرفی انجام نداده ولی همین حرفاش باعث آزارم میشد

چون میدونستم پشت هر حرفش چه چیزی پنهان شده

اینکه میدونستم چه حسی بهم داره و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع برای خودم و خودش میشدم برام عذاب آور بود

وقتی دید چیزی نمیگم نزدیک تر شد

_چیزی شده؟

کلافه گوشیم جلوش گرفتم

_به فنا دادمش

سوالی نگام کرد و گوشی از دستم گرفت

_داشتم با دوستم حرف میزدم کوکب خانوم صدام زد حواسم پرت شد افتاد تو آب

الیاس انگار یه چیز بی ارزش و بنجول دستشه که سالم بودن و نبودنش به دردی نمیخوره
ریلکس گفت

_اشکال نداره

چشم درشت کردم و ناباور لب زدم

_اشکال نداره؟مثل اینکه گوشیم سوخته‌ها


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_104

وای بلندی گفتم اب سریع بستم

کوکب خانوم دویید سمتم

_چیشد؟؟؟

با غضب رو ازش گرفتم گوشیم برداشتم

بدبخت شدم
رسما بدبخت شدم

باورم نمیشد تو یه لحظه گوشیم به فنا رفت

_ای بابا حواست کجاست دختر!


دندون روی هم سابیدم

_کوکب خانوم شما حواسم پرت کردی

_بسمه الله من فقط حرف اقارو بهت رسوندم
نکنه دست دلت برای آقا رفته اینجوری هول کردی

خواستم بگم گور پدر خودت و آقات اما جلوی دهنم گرفتم

_گوشیم به فنا رفت

_اشکال نداره یکی دیگه میگیری

چقدر سخت بود مراعات سنش بکنم

از کنارش رد شدم پیشبند با حرص در اوردم کنار سینک انداختم

قطعا سوخته بود

همون اول ازدواجم جابرخان گوشی برام گرفت

همینجوریشم داغون شده بود حالا هم که تو یه سینک پر از آب افتاده بود دیگه هیچ امیدی بهش نداشتم


پشت در اتاق مدیریت وایسادم دم عمیقی گرفتم

تقه‌ای به در زدم


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_103

_وای طلا باور کن همین الان پامو گذاشتم خونه
بعد از اینکه تو رفتی منم رفتم ویلا از اونورم رفتیم خونه مادرشوهرم اینا باغشون
دیگه خودتم که میدونی اونورا آنتن نیست


بشقابایی که کف زده بودم زیر آب گرفتم

گوشی بین گوشم و شونه‌م تنظیم کردم

_شوخی میکنم عشقم
دیگ بهم پیام دادی از نگرانی دراومدم
همیشه به خوشی باشی

_اره دیگه خودت که میدونی بهروز اصلا مرخصی نداره همینم غنیمت بود یکم از فضای کار دور بشیم

_خداروشکر خوش گذشت بهتون

_خب تو چه خبر؟ نبات خاله چیکار میکنه

_منم هیچی سرکارم،کم مونده کارم تموم شه
نباتم صبح زنگ زدم صداشو بشنوم ولی متاسفانه خواب بود

_آهان...مالک اون شب اومد دم خونه کرک پرم ریخت

خندیدم

_چرا؟

اونم خندید
_چرا؟ واقعا میگی چرا؟هرچقدر بهروز مهربون خوش خندس شوهرت قطب مخالفشه

خندم خشک شد از نسبتی که بکار برد

سرفه‌ای کرد

_البته شوهر سابقت!والا دیدمش قبض روح شدم
ماشالا قدشم بلنده سرتاپا مشکی هم میپوشه کاملا به قول خودت شبیه عزرائیل میشه

کوکب : دخترم برای رئیس چایی بردم گفت کارت تموم شد بری اتاقش

خواستم جواب ثریا بدم اما ورود یهویی کوکب خانوم و حرفش باعث شد حواسم پرت بشه و قبل از اینکه دست بجنبونم گوشیم از سرشونه‌م سر خورد داخل سینک افتاد!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_102

_سلام! چیزی شده؟

تک سرفه‌ای کردم

_نه،فقط میخواستم صدای نبات بشنوم


صدای باز بسته شدن کمد شنیدم

_کجایی؟

_من..من سرکارم

_نبات خوابه
دیشب برگشتم خونه در کمال تعجب با بنفشه داشت بازی می‌کرد

خنجر حسادت بود که مستقیم قلبم هدف گرفت

نبات دختر من بود و سهم بنفشه!

گُر گرفتم

_باشه پس..ببخشید مزاحم شدم، خدافظ

منتظر موندم تا چیزی بگه اما زودتر از خودم قطع کرد

سری از تاسف تکون دادم به آشپزخونه رفتم...





به یکی از کارکنا که تازه استخدام شده بود گفتم

_سرویس قاشق چنگالارو این زیر گذاشتم حواست باشه

با زنگ گوشیم دیدن شماره ثریا لبخندی زدم تماس وصل کردم

_چه عجب!

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.