"طَــلا"


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


به‌قلم آهو مُرشِدی
@ahooroman
.
.
رزرو تبلیغات پربازده
@asalltabligh

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#پیام_ناشناس۵۷۹ 🗣
سلام ببخشید یه رمان بود پسره نمایشگاه دار بود
و هر شب یه دختر و واسه سکس به عمارتش می‌آورد...!
اما بعد عاشق خدمتکار ریزه میزه اش شد...
همش خفتش میکرد و...
پر صحنه های باز و مثبت هجده هم بود!
میشه  لینکش و بزارید؟😭🔞
#پاسخ 👥
سلام لینک رمان و به سختی واستون پیدا کردم و پایین گذاشتم 👇🔥❌🔞
https://t.me/+KlTRBU6XZshlYjI8
https://t.me/+KlTRBU6XZshlYjI8


پارت جدید😍

ریپلای پارت اول🫶




بنرهای شاتوت dan repost
-یه بازی میکنیم دخترکوچولوم!


من میشم گرگ وتو یه آهو.
چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم: 

-چرا؟

-سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت.
اب دهنموقورت دادم :

-میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم !

-اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو.

یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم
https://t.me/+EP3mABwo5mg1YzQ0
https://t.me/+EP3mABwo5mg1YzQ0
https://t.me/+EP3mABwo5mg1YzQ0
باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌


بنرهای شاتوت dan repost
ذوق زده چرخی جلوی آینه زده و به خودش که پیراهن آبی سفیدی که مثلاً سهیل برایش خریده بود و حالا تنش کرده بود نگریسته و لبخندی از اعماق وجودش زد.

نمی‌دانست که این پیراهن را شوهرش سهیل ، برایش نخریده ، بلکه کار مادر شوهر مهربانش بود که پسرش را وادار کرده بود تا روز زن دست خالی به پیشواز همسر همچون برگ گلش نرود.

وگرنه که سهیل آریا را چه به خریدن کادو برای به اصطلاح زنش.

سهیلی که بعد از مرگ عشق اساطیری اش ، فرنوش ، به اجبار پدرش با بهار ، دختر عموی ناز نازی اش ازدواج کرده بود.

دختر عمویی که در این یک سال زندگی مشترکشان بی هیچ خجالتی به مرد ابراز علاقه میکرد و دمی را برای آرامش و فراغ بال همسرش دیر نمی‌کرد و گویا همین معصومیت و مهربان بودن دخترک بود که مرد را از پرخاشگری و ناراحت ساختن دخترک تنها و تنها اندکی باز می‌داشت.

البته که با او زیاد اخت نمیشد و بیشتر اوقات بی محلی هایش گریبان دخترک را می‌گرفت و چیزی در وجود دخترک نسبت به این بی محلی ها که این اواخر بیشتر هم شده بودند کم کم و آهسته آهسته ترک میخورد. چیزی شبیه به قلبش!!!.


اما امشب توفیر داشت. امشب شب تولد سهیل بود و با اینکه سهیل به دخترک گفته بود سفر کاری اش چند روز دیگر طول میکشد ، دخترک از طریقی خبردار شده بود که مرد امشب به خانه می آمد .


او نیز فرصت را غنیمت شمرده و بیشتر برای رفع دلتنگی و در وهله بعد تولد سهیل تدارکاتی بس عاشقانه و رمانتیک برای فضای خانه دیده بود و از خانه مادرشوهرش که در این مدت آنجا بود کوبیده و به خانه خودشان برگشته بود.

شمع های وارمر قرمز رنگ و بادکنک های قرمز مشکی هلیومی که به سقف چسبیده بودند و از همه مهم تر کیکی به شکل لوازم و خود نوزاد و نوشته ای با این عنوان:
_Hiii dad, I'm here(سلاااام بابایی من اومدم)

کیکی که نوید فرزند توراهیشان را میداد.
فرزندی که بهار آن را به گمان خود خوش یمن میخواند.

با شنیدن صدای باز شدن در حیاط و بعد از آن پارک ماشین در حیاط ، به هول و والا افتاده و با باز گذاشتن در ورودی تا زمان آمدن مرد خیلی زود دوربین گوشی اش را برای فیلم برداری حاظر کرده و با گرفتن کیک بامزه اش در دست رو به روی در ورودی ایستاد.


لعنتی این دلشوره عذاب آور دیگر چه می‌گفت این وسط؟؟!

پلک هایش را برای یافتن ذره ای آرامش روی هم نهاده و در دل از خدا طلب آرامش کرد.


با صدای جیر مانندی که ناشی از گشوده شدن در بود ، به آرامی و با کشیدن نفس عمیقی چشمانش را باز کرده و با صدای نرم و پر از هیجانش به حرف آمد:
_تولـدت مبارَ....

به حرف آمد اما نطقش با دیدن صحنه مقابلش چُنان کور مادرزاد کور شد.

اصلأ انگار گدازه آتشفشانی را در وسط گلویش نهادند که اینگونه سوخت و نتوانست جمله اش را کامل کند.

آری سوخت و به آتش کشانیده شد زمانی که دید همسرش ، کسی که این یک سال را با تمام بد بودن هایش ساخته بود ، حال دست در دست عشقی که فکر میکرد فوت شده روبه رویش ایستاده و از شدت بهت توان سخن گفتن نیز ندارد.

_خائن....خائن....نمیدونستم خیانت انقدر راحته برات....

نالان و بی نفس سخنش را گفت و با سیاهی رفتن چشمانش بر زمین سقوط کرد و ندانست که سخنش چه بر سر مرد آورد!!.
مردی که تازه داشت درک میکرد اتفاقات افتاده را....
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
عاشقانه ای غمناک اما بی نهایت دلچسب♨️🔥


بنرهای شاتوت dan repost
- فکر نمی کردم با اون همه کتکی که خوردی زنده بمونی!

با حرص خندید و ادامه داد: اما انتظار بیخودی داشتم! تو خیلی سگ جونی! اگه سه سال پیش که شب عروسیم خودت رو انداختی تو استخر، خفه شده بودی و مرده بودی، حالا اسمت تو شناسنامه م نبود!

سه سال پیش برای داشتنش زمین و زمان را به هم دوخته بودم، اما حالا تنها یک چیز دلم می خواست، آن هم این بود که اسمش از شناسنامه ام حذف شود!

بالآخره لب باز کردم به حرف زدن.

- برای چی اومدی اینجا؟! قرار بود ماه دیگه بچه مون به دنیا بیاد، اما خودت با دست های خودت راحت کشتیش!

بدون آنکه ذره ای ناراحت شود، گفت: به دنیا میومد که چی بشه؟! بچه ای که مادرش یه دروغگوئه و پدرش رو فریب داده، چرا باید به دنیا میومد؟!

با خستگی چشمانم را بستم.

حتی حوصله ی آن را نداشتم که بخواهم برایش دلیل و منطق بیاورم.

فرهاد سه سال پیش برگشته بود و باز هم عشق طوطی کورش کرده بود! وقتی راحت از مرگ بچه اش حرف میزد و ناراحت نبود از آنکه او را کشته است، خودم را به آب و آتش می زدم که چه شود؟! بچه ام که بر نمی‌ گشت!

- حق با توئه! حالا برای چی اومدی اینجا؟!

انگار از لحنم خوشش نیامد.

- اومدم بگم که دیگه تو خونه ی من جایی نداری! حق هم نداری پات رو بذاری تو خونه م! می مونه وسایلت... یکی رو پیدا کن، بیاد جمعشون کنه! البته اگه پیدا کردی!

جمله ی آخرش سوزش قلبم را بیشتر کرد. بهتر از هر کسی می دانست که هیچکس را ندارم! در آن لحظه نمی دانستم باید کجا روم، اما با این حال گفتم: باشه!

انگار انتظار داشت التماسش کنم، اما من دیگر آن ویدای احمق نبودم! جلوی در ایستاد و قبل از آنکه اتاق را ترک کند، گفت: پول بیمارستان هم حساب نمی کنم! بعید می دونم کسی هم پیدا بشه از این لطف ها بهت کنه! نهایتش اینه تا آخر عمرت اینجا نگهت دارن که البته کاملا بعیده!

با هر جمله اش تحقیرم کرد و تنهایم گذاشت. در را پشت سرش محکم بست؛ مانند سه سال پیش. با این تفاوت که سه سال پیش خودش حرفی از هزینه ی بیمارستان نزده بود و من بعد از چند هفته از زبان پرستار شنیدم.

سه سال پیش یک دختر تنها و طرد شده بودم که شب عروسی پسرعمویش خودکشی کرده و حالا یک زن تنها بودم که همان پسرعمویش کمر به قتلش بسته بود!

سه سال پیش دردم تنها عشق بود و رسیدن به فرهاد، اما حالا هزاران درد دیگر داشتم که عشق مسببش بود.

سه سال پیش امیرعلی اتفاقی مرا در بیمارستان دیده بود و از بیمارستان مرخصم کرده بود و حالا من باید دوباره دست به دامن او می شدم!

https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0

ویدا و طوطی دو دوست صمیمی هستند.
ویدا عاشق فرهاد پسرعمویش است و طوطی نیز از این موضوع باخبر است، اما از بدِ روزگار فرهاد عاشق طوطی می شود.

طی ماجراهایی (که با خواست طوطی بوده) عروسی طوطی و فرهاد به هم می خورد. فرهاد به اجبار با ویدا ازدواج می کند و طی یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد.

حالا بعد از سه سال، طوطی با حیله ای جدید برگشته است!

طوطیِ گربه‌صفت فرهاد را به جان ویدا که هشت ماهه باردار است می‌ اندازد، بچه ی آن ها سقط می شود و این شروع بازی جدید اوست!


بنرهای شاتوت dan repost
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!

دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید.

- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....

مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد.

- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!

دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...

- چشم... مستانه خانم...

در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.

_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟

بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.

_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.

حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:

_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!

لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.

دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.

_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.

با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:

_ اما... من... من نمیتونم خانوم!

مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:

_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟

_ چه خبره اینجا؟

باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:

_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.

وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:

_ دستتو بکش مستانه!

طلبکار نگاهش کرد.

_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...

با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:

_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟

_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟

وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.

_ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.

حرصی خندید و گفت:

_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!

در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:

_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!

پارت رمان❌

ادامه😱👇

https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8

#خلاصه:

وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...!
ویان را در آغوش وریا می‌بینند و مجبورشان می‌کنند ازدواج کنند در حالی که وریا زن دارد....!

❌ عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه ❌

https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_95

وارد راهروی کوچیک پانسیون که شدم
چراغ کمرنگش روشن کردم

کلید تو در اتاقم انداختم خواستم بازش کنم که با دیدن سایه زهرا مسئول پانسیون ترسیده دستم رو قلبم گذاشتم

_زهرا؟ ترسیدم چرا اینجوری قایم میشی

مثل همیشه شلوار و تیشرت نخی کهنه‌شو پوشیده بود و موهای شلخته‌ش تو ذوق میزد


با دمپایی داغونش رو زمین ضرب گرفت


_بلاخره تشریف آوردی

_خونه دوستم بودم بهت که گفتم

لاتی‌شو پر کرد

_ببین نقره جواهر اینجا خونه باباجونت نیست هر وقت خواستی بیای هر وقت خواستی بری
درسته دولتی نیست و یه جورایی غیرقانونیه اما بازم قرارداد بستی
نمیشه هر وقت دلت خواست بیای


با عصبانیت گفتم

_اسمم طلاس،آلزایمر داری نکنه؟

وقتی چونه‌م با اون دستای تپلش محکم گرفت آخ‌مو تو دهنم خفه کردم

_ببین وزه! برای من کاری نداره از اینجا بندازمت بیرون
با من درست صحبت کن

دستش با حرص پس زدم

خودم کم بدبختی داشتم هر ماه باید با این دشکه نود کیلویی هم بحث میکردم

_الان دردت چیه؟خداروشکر کرایه اینجارو هر ماه سرموقع میگیری، چه دشمنی با من داری آخه؟

_تو خودت سرتا پا مشکلی والا
این مرده کی بود رسوندت؟
ماشالا با بالا بالاها میگردی
اون سری هم یه ماشین خارجی دیگه تورو آورد
فکر کردی خرم نمی‌فهمم شغلت چیه


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله ادمینمون بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_94


آدم احمقی بودم که فکر میکردم اون زن میتونه مادر من بشه

اما نشد...

حتی اجازه نداد مادر صداش کنم

و با اون تکبر همیشگیش گفت فخری خانوم صداش بزنم

وقتی بنفشه با مامانش میومد خونمون و اون با رفتاراش منو خورد میکرد

همه و همه تو دلم موند و دم نزدم

حتی مالک هم نمی‌دونست مامانش در نبود اون چه رفتاری با من داره

مادر بنفشه هم از اون بدتر
زنی که فکر می‌کرد من دامادشونو دزدیدم

با وایسادن ماشین از فکر بیرون اومدم

_مرسی مالک‌‌خان

بی‌حوصله به بیرون اشاره کرد

_خواهش میکنم؛پیاده شو دیرم شد

چند ثانیه بدون حرف نگاش کردم

پیاده شدم

به ثانیه نکشید ویراژ داد و از جلوم محو شد

نفس پر دردی کشیدم و رفتنش نگاه کردم

از اون مادر قطعا همچین پسری در میومد

هرچند که رهام اصلا مثل مالک نبود

نه قیافه هاشون شبیه بود نه رفتاراشون

رهام شوخ‌طبع و مهربون
مالک قطب مخالفش

الانم بعد از جداییم از خانوادشون اوایل هرازگاهی بهم زنگ میزد و حالم می‌پرسید
اما چند ماهی میشه که دیگه زنگ نمیزنه

وارد راهروی کوچیک پانسیون که شدم
چراغ کمرنگش روشن کردم

کلید تو در اتاقم انداختم خواستم بازش کنم که با دیدن سایه..
رمان جدید نویسنده 🔞🔥👇🏼
https://t.me/+uyAQmWx1DYc2MGI0


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_93

سوار ماشین که شدیم خودم موظف دونستم تا ازش تشکر کنم

کم چیزی نبود
که علیرغم رفتارای بدی که باهام داشت
من آورد
با وجود خستگی بعد از کارش منو به کلینیک اورد و کاری کرد که این درد غیرقابل تحمل، قابل تحمل تر بشه برام

_بخاطر امشب ممنونم

نیم‌نگاهی خرجم کرد

_تو این هفته یه روز هماهنگ میشیم بریم پیش زنه
از هلنا هم میپرسم بخاطر مشکل سینه‌ش پیش کدوم دکتر رفته بود اگه از این نتیجه ندیدیم بریم پیش اون

_باشه...
زبونی روی لبم کشیدم با تردید پرسیدم

_گفتی مامانت و هلنا رفتن ترکیه؟

_اره

وقتی یادم اومد مامان مالک حتی من در حدی نمی‌دونست که باهاشون برم سفر بغض سنگینی تو دلم نشست

تو خانوادشون فقط مامانش و مالک با من بد بود

هلنا تقریبا بی تفاوت بود
رهام و جابر خان هم همیشه بهم احترام گذاشتن


اما مالک ورژن بدتری از مادرش بود

البته که هیچوقت تو جمع با من بدرفتاری نمی‌کرد و هر چی بود تو خلوتمون اتفاق میوفتاد

اما مادرش کاملا از این موضوع آگاه بود وقتی میدید منو مالک با هم مشکل داریم به جای اینکه کمک کنه بهم بدتر ضربه میزد و من تو چشم مالک بدتر جلوه میداد


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_92

مالک غیرمنتظره دستش روی سرم گذاشت و حین نوازشش گفت

_لطفا کارت ویزیت مطبتون بدید تو این هفته میایم
سینه‌هاشم درد میکنه


دوس داشتم زمین دهن باز کنه و من ببلعه


زنه با محبت هر دومون نگاه کرد حتما پیش خودش میگفت چه مرد عاشقی
اگه می‌فهمید ما از هم طلاق گرفتیم و مالک دشمن خونیه منه قطعا سکته می‌کرد!


_چشم حتما..شیر میدی به دخترت؟

_نه

_چرا؟

منتظر به مالک نگاه کردم تا ببینم چه جوابی داره به زنه بده

اما اون برخلاف تصورم حرفی از اینکه ما طلاق گرفتیم نزد

_شیر مادرش دوست نداره،به شیرخشک بیشتر واکنش نشون میده

زنه نگاه عجیبی بهمون انداخت

_درسته بعضی بچه ها برعکسن کلا
پس این هفته بیاید مطب تا بهتر بتونم کمکتون کنم، اگه با من امری ندارید برم



وقتی سرمم در اوردن آروم کفشام پوشیدم

بعد از رفتنشون مالک دوباره سرد و خشک شد

_راه بیوفت!
رمان جدید نویسنده 🔞🔥👇🏼
https://t.me/+uyAQmWx1DYc2MGI0


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_91

_لباست بده بالا گلم

زیر چشمی مالک دید زدم..

جوری به شکم برهنه‌م نگاه کرد که پوستم شروع کرد به گز گز کردن


چشماش به بدنم خیره بود

_عزیزممم رد بخیه‌شو!!بچت دختره یا پسر

_دختر

_خدا حفظش کنه

_ممنون

_حین رابطه دردت زیاده؟

با سوالی که پرسید گونه‌هام رنگ گرفت

انگار سرب داغ روم ریختن

نگاه مالک روی خودم حس کردم

_نه زیاد

_ببین عزیزم با چیزایی که گفتی پنجاه درصد احتمال میدم فیبروم داشته باشی
برای اینکه مطمئن بشی فیبروم داری یا نه باید بری پیش متخصص زنان
اگه فیبروم نداشته باشی احتمالا مادرزادی باشه این درد، روزانه خانومای زیادی میان مثل تو میرن زیرسرم بخاطر درد عادت ماهانشون
ولی چون تو ازدواج کردی و یه بچه هم داری کار از محکم کاری عیب نمیکنه
مهم ترین آزمایشی که باید انجام بدی ام آر ای لگن و بعدش سونوگرافی تا وضعیت رحمت ببینیم

_فیبروم دیگه چیه؟

با سوال مالک دکتر لبخندی به روش زد

_درسته باعث میشه خانوم دوره عادت ماهانه دردناکی رو تجربه کنه چیز نگران کننده‌ای نیست، یه نوع تومور خوش‌خیم که تو رحم رشد میکنه
طلاجان باید تحت نظر پزشک باشه بعد از انجام آزمایش ها نتیجه رو باید ببینیم اگر فیبروم داشت و قطرش تا نه رسید با جراحی میشه برداشتش
اما سن خانومتون کمه بعید میدونم رشد داشته باشه


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_90

دکتر دستاش تو جیبش انداخت

_چند وقته ازدواج کردید؟

_بیشتر از دوسال تقریبا

_قبل از ازدواجتم عادت ماهانه‌ت همراه با درد شدید بود؟

اینبار خودم جواب دادم

_نه..یعنی درد داشتم ولی در این حد نبود

لپم آروم کشید

_خانوم خوشگل!چندسالته؟ بچه که ندارید؟

مالک قبل از من گفت
_بیست تموم کرده!یه دختر داریم

_جدی؟ اصلا بهت نمیخوره مادر شده باشی
خیلی کوچولویی

بدم میومد از اینکه یکی بهم بگه کوچولو
حالا هم این دکتر که کبکش خروس میخوند قفلی زده رو من

انگار با یه بچه داره حرف میزنه

_اسمت چیه؟

_طلا

تک‌سرفه‌ای کرد و جدی شد

_اسمتم مثل خودته، ببین عزیزم من تو این وضعیت نمیتونم قطعی بگم مشکلت چیه اما اگر بخوای میتونی بیای مطب خودم یا هر دکتر دیگه‌ای
فقط چند تا سوال ازت میپرسم تا ببینم وضعیتت در چه حده
خون ریزیات شدیده و با لختـ‌ه همراه؟

گوشه لبم گاز گرفتم

کاش مالک میرفت بیرون

_بله

_پس احتمال میدم دوره‌ش هم بیشتر از حد معمول باشه

_بله تقریبا تا ده روز طول میکشه

جلو اومد

_لباست بده بالا گلم

زیر چشمی مالک دید زدم..

جوری به شکم برهنه‌م نگاه کرد که پوستم شروع کرد به گز گز کردن


شروعِ رمانِ داغ و ممنوعهِ طَــلا 🧡🔥🔞


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_89

لبه تخت که نشست یکم خودمو جمع جور کردم

گوشیش آنلاک کرد

انگار برای انجام یه کاری تردید داشت

در نهایت گوشیش تو جیب شلوارش انداخت

_بهتری؟

_مسکن کم کم اثر میکنه ولی آره بهترم

_به یه دکتره وضعیت گفتم گفت الان میاد بالا سرت.....فعلا ببینیم این چی میگه بعد میبرمت پیش یه متخصص زنان درست‌حسابی


خیلی مریض و احمق بودم اگه دلم برای این توجه‌ش میرفت؟
شور شعف تو دلم به پا بود که خدا میدونه

دستم آروم روی دستش گذاشتم

دستاش مثل همیشه گرم بود

دوس داشتم ساعتها دستاش بگیرم و از خودم جداش نکنم

_لازم نبود

با حسی که ته چشماش بود دوباره نگام کرد...

با وجود حسِ توی چشماش و برانگیختگی که از حالت‌هاش می‌دیدم می‌دونستم به ثانیه نمی‌کشه که دستم پس میزنه

و دقیقا همین هم شد

دستم روی تخت گذاشت

با اومدم یه خانوم تقریبا مسن مالک چشم‌غره‌ای بهم رفت و بلند شد

_سلام سلام..شما گفته بودیـ..

_سلام، بله به همکارتون گفتم

زنه برخلاف اکثر دکترایی که میدیدم خوش انرژی بود

_خیلی هم عالی..مشکلتون چیه عزیزم؟

_سلام خسته نباشید

زبونی روی لبم کشیدم و موندم چی بگم

مثل بچه‌ای که هر بار با مادرش میره دکتر و منتظر مامانش تا دردش بگه، حالا من منتظر بودم مالک به جای من حرف بزنه

با سوالی که مالک پرسید خشکم زد

_هر بار که پریود میشه وضعیتش به اینجا کشیده میشه میخواستم بدونم علتش چیه؟


شروعِ رمانِ داغ و ممنوعهِ طَــلا 🧡🔥🔞


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_88

با دستای لرزونم در باز کردم

_میشه نوارم برداری؟اول برم سرویس بعد بریم سرم بزنم

_حتما مادمازل امر دیگه‌ای باشه؟نصف شبی من درگیر خودت کردی

دوست داشتم بگم خودت مجبورم کردی بیایم حالا منت چیو سرم میزاری

کار امشبشم میرفت کنار بقیه کارایی که در حقم کرده بود و قطعا بعد میزدشون تو سرم

بی‌میل بازوم گرفت دنبال خودش کشوند



وارد سرویس که شدم سریع نوار گذاشتم بعد از شستم دست و صورتم بیرون رفتم

بعد از ویزیت دکتر وقتی از اتاقش بیرون اومدیم بازوم گرف و سمت صندلیا برد

_همینجا بمون برم سرم بگیرم

_باشه


یه ربعی از رفتن مالک می‌گذشت که یه دختر صدام زد

_خانوم؟ سرم گرفتی؟

_نه..شوهرم رفت بگیره الان میاد

_بیا بریم سرمت بزنم تا شوهرت بیاد طول میکشه


_خب اینم از این..تکون نخور در نیاد..

مابین توصیه‌هاش مالک وارد اتاق شد

_ممنون جناب،سرم خانومتون زدیم
هر وقت تموم شد صدام کنید

با رفتنش
گفتم

_چقدر طول کشید!

_خیلی شلوغ بود،قحطی سِرُم اومده


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_87

نفهمیدم اون پوزخندش برای چی بود

_با من که بودی بیشتر ماه‌ها کارت به سرم می‌کشید
الانم قطعا چیزی تغییر نکرده

_درسته ولی الان دردم قابل تحمله نمیخوام الکی برم بیمارستان هزینه کنم


میدون دور زد بعد با تمسخر گفت

_هزینه؟ نکنه قراره تو هزینه‌شو بدی؟

لبام روی هم فشار دادم محکم شکمم گرفتم


_حالم خوب نیست خواهش میکنم اذیتم نکن


_پس لال شو و بخاطر خوبی که بهت میکنم تشکر کن
فقط بلندی مثل سگ پاچه بگیری
هرچند که سگی! سگِ مالک

ناباور نگاش کردم

جملش تو سرم چرخید و من سمت شبایی برد که حتی نمیخواستم بهش فکر کنم


_چه فایده که نتونستم خوب تربیتت کنم
نیاز به تنبیه داری

با ترمز شدیدی که زد دستم روی داشبورد گذاشتم تا نرم تو شیشه

میدونست چقدر حالم بد میشه با این حرفاش و از قصد میزد

دستش که روی موهام کشید چشمامو بستم

_البته از حق نگذریم تو یکی از بهترین سگایی بودی که داشتم
رام و مطیع ولی یکم شیطنتت زیاد بود

انگار یکی با دستاش گلوم گرفته و فشار میده

راه نفسم داشت بسته میشد

خوب بلد بود موضوع به جایی ببره که خودش دوست داره

از هر طریقی میخواست آتیش خشمش با تحقیر کردن من خاموش کنه


انگار وقتی دیدی چیزی نمیگم فهمید حالم واقعا خوب نیست
لحنش جدی کرد

_پیاده شو


شروعِ رمانِ داغ و ممنوعهِ طَــلا 🧡🔥🔞

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.