#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_82
انگار نه انگار که این مرد یه روزی شوهرم بود
حتی کوچیک ترین تماس بدنیمون میتونست نفس منو بگیره
وارد آسانسور که شدیم
تو گوشه ترین نقطه خودم چسبوندم
پشت بهش راه رفتم
حالا که نمیتونست منو ببینه میتونستم هیکل مردونهش رصد کنم
سوار ماشین شدم کمربندم بستم
از مجتمع که بیرون زدیم گفتم
_خستهای تو زحمت افتادی
نیمنگاهی بهم انداخت
_زحمتی نیست
خواستم جوابش بدم اما نوتیف گوشیم نزاشت
صداش به حدی بلند بود که توجه مالک هم جلب شد
با دیدن اسم الیاس گوشه لبم گاز گرفتم
"فردا میای؟"
"سلام بله میام،بازم بخاطر امروز معذرت میخوام"
قبل از اینکه گوشیو کنار بزارم باز پیامش اومد
"کجایی؟پانسیونی؟"
به دروغ نوشتم
"اره"
"دیروقته بخواب فردا میبینمت"
"شب بخیر"
گوشی تو کیفم برگردوندم
_تو این چند ساعتی که نبودم با نبات چیکارا کردید؟
#طلا
#پارت_82
انگار نه انگار که این مرد یه روزی شوهرم بود
حتی کوچیک ترین تماس بدنیمون میتونست نفس منو بگیره
وارد آسانسور که شدیم
تو گوشه ترین نقطه خودم چسبوندم
پشت بهش راه رفتم
حالا که نمیتونست منو ببینه میتونستم هیکل مردونهش رصد کنم
سوار ماشین شدم کمربندم بستم
از مجتمع که بیرون زدیم گفتم
_خستهای تو زحمت افتادی
نیمنگاهی بهم انداخت
_زحمتی نیست
خواستم جوابش بدم اما نوتیف گوشیم نزاشت
صداش به حدی بلند بود که توجه مالک هم جلب شد
با دیدن اسم الیاس گوشه لبم گاز گرفتم
"فردا میای؟"
"سلام بله میام،بازم بخاطر امروز معذرت میخوام"
قبل از اینکه گوشیو کنار بزارم باز پیامش اومد
"کجایی؟پانسیونی؟"
به دروغ نوشتم
"اره"
"دیروقته بخواب فردا میبینمت"
"شب بخیر"
گوشی تو کیفم برگردوندم
_تو این چند ساعتی که نبودم با نبات چیکارا کردید؟