#پارت_671
#گور_به_گور
#مریم_دماوندی
نیکی را که به خانه می رساند به ماهگل می سپارد چهار چشمی مراقب او باشد و اگر مشکلی پیش آمد بلافاصله تماس بگیرد.!
اهمیتی به حضور نریمان ، برادر نیکی که با نگاه طلبکارش به او زل زده و به دنبال فرصتی برای صحبت میگشت نمیدهد و از خانه بیرون میزند .
خسته بود ...
هنوز هم صدای گریه و شیون های نیکی را در سرش احساس میکرد...
مغزش داشت منفجر میشد...
چشمانش میسوخت ...بیش از ۷۲ ساعت بود که پلک روی هم نگذاشته بود
به زور سر پا مانده بود ...
به زور خود را تا به اینجا کشانده بود ...
پشت فرمان که می نشیند ، از شدت درد لحظه ای پلک می بندد و سر به پشتی صندلی تکیه میدهد.
چند دقیقه که میگذرد
حالش که کمی بهتر میشود استارت میزند و راه می افتد.
در طی این چند روز گذشته به خانه نرفته بود...
جدای از درگیری هایش خود هم نخواسته بود که او را ببیند...
حالا اما حس عجیبی داشت...
انگار نگران بود...
نگران دخترکی که نمیدانست در این هفت روز چه پشت سر گذاشته است
#گور_به_گور
#مریم_دماوندی
نیکی را که به خانه می رساند به ماهگل می سپارد چهار چشمی مراقب او باشد و اگر مشکلی پیش آمد بلافاصله تماس بگیرد.!
اهمیتی به حضور نریمان ، برادر نیکی که با نگاه طلبکارش به او زل زده و به دنبال فرصتی برای صحبت میگشت نمیدهد و از خانه بیرون میزند .
خسته بود ...
هنوز هم صدای گریه و شیون های نیکی را در سرش احساس میکرد...
مغزش داشت منفجر میشد...
چشمانش میسوخت ...بیش از ۷۲ ساعت بود که پلک روی هم نگذاشته بود
به زور سر پا مانده بود ...
به زور خود را تا به اینجا کشانده بود ...
پشت فرمان که می نشیند ، از شدت درد لحظه ای پلک می بندد و سر به پشتی صندلی تکیه میدهد.
چند دقیقه که میگذرد
حالش که کمی بهتر میشود استارت میزند و راه می افتد.
در طی این چند روز گذشته به خانه نرفته بود...
جدای از درگیری هایش خود هم نخواسته بود که او را ببیند...
حالا اما حس عجیبی داشت...
انگار نگران بود...
نگران دخترکی که نمیدانست در این هفت روز چه پشت سر گذاشته است