#پارت_670
#گور_به_گور
#مریم_دماوندی
* * *
صدای ضجه های نیکی در فضای سهمگین قبرستان پیچیده بود ...
روی خاک افتاده بود...
به سر و صورتش چنگ میزد
به خاک مشت می کوبید و هیچکس اما از پس آرام کردنش برنمی آمد...
داغ دیده بود
دلش خون بود ...
پاره پاره بود ...
داشت خفه میشد...
هفت روز از آن لحظه ای که پاره تنش را پیش چشمانش به زیر خروارها خاک دفن کرده بودند میگذشت...
هفت روز بود که ندیده بودش...
که نمی دانست دخترکش چه حالی دارد ...
یارا میترسید
از تاریکی میترسید ...
از قبرستان میترسید...
مشت پر از خاکش را که به صورت خود می کوبد دستی مردانه از پشت سر به دور تنش می پیچد و درآغوشش میگیرد ..
دستانش بند پیراهن مشکی تن مردی که بی هیچ کلامی درآغوشش گرفته بود میشود و از ته دل هق میزند
تنها کسی که میان این جمع حالش را می فهمید این مرد بود...
اویی که یارا را دختر خود میدانست و برایش تمام این سالها پدری کرده بود...
نیکی میان سینه اش بی قراری میکرد و نگاه خونآلود او به خاک بود ...
به همان خاکی که خود با دستان خودش روی پیکر یارای ده ساله اش ریخته بود...
#گور_به_گور
#مریم_دماوندی
* * *
صدای ضجه های نیکی در فضای سهمگین قبرستان پیچیده بود ...
روی خاک افتاده بود...
به سر و صورتش چنگ میزد
به خاک مشت می کوبید و هیچکس اما از پس آرام کردنش برنمی آمد...
داغ دیده بود
دلش خون بود ...
پاره پاره بود ...
داشت خفه میشد...
هفت روز از آن لحظه ای که پاره تنش را پیش چشمانش به زیر خروارها خاک دفن کرده بودند میگذشت...
هفت روز بود که ندیده بودش...
که نمی دانست دخترکش چه حالی دارد ...
یارا میترسید
از تاریکی میترسید ...
از قبرستان میترسید...
مشت پر از خاکش را که به صورت خود می کوبد دستی مردانه از پشت سر به دور تنش می پیچد و درآغوشش میگیرد ..
دستانش بند پیراهن مشکی تن مردی که بی هیچ کلامی درآغوشش گرفته بود میشود و از ته دل هق میزند
تنها کسی که میان این جمع حالش را می فهمید این مرد بود...
اویی که یارا را دختر خود میدانست و برایش تمام این سالها پدری کرده بود...
نیکی میان سینه اش بی قراری میکرد و نگاه خونآلود او به خاک بود ...
به همان خاکی که خود با دستان خودش روی پیکر یارای ده ساله اش ریخته بود...